به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ایلام، استقبال گرم و محفل خودمانی و باصفا، این تصور را در ما ایجاد کرد که انگار سالهاست که این خانواده را میشناسیم. نامش «اقلیم پیلهور» است، هم همسر شهید است، هم مادر شهید و هم فرزند شهید!
این همسر و مادر شهید فداکار هیچوقت مصاحبه نکرده و همیشه از رسانهها دور بود و میگوید که «میخواستم برای خودم و خانوادهام زندگی کنم».
پیشنهاد دیدار که مطرح شد، با شوق پذیرا شدم و منتظرم ماندم که روز موعود فرابرسد. قرار دیدار با میزبانی که نمیشناسی همیشه تا وقت آمدنش، گوشهای از ذهن را درگیر میکند؛ که او چگونه است؟ چه تصویری برایم خواهد ساخت؟ بعد دیدار چه حسی خواهم داشت؟ و... سؤالات یکبهیک سرازیر میشوند و بیقرار و بیتاب یافتن پاسخ آنها... نمیدانستم دیدار با «اقلیم» خانم، اینگونه حیران و سرگشتهام میکند؛ اصلا گمانم نبود که همه چیز دور «زینب» خواهد چرخید و کربلای دیگری همینجا، در ایلام خودمان پیش چشمم مجسم میشود...
عاقله زنی به استقبالمان آمد. خوشرو و لبخند به لب، صمیمانه ما را به خانهاش خواند. دلم یک آشنای صمیمی را حس میکرد که انگار ناگفتههایش را میدانستم.
وارد خانه که شدیم عکس دختربچهای شیرین با لبخندی دلنشین و زیبا چشممان را خیره کرد؛ با آن عکس و آن نوشته، میشد ردای صبر زینبوار را بر قامت «اقلیم» دید...
مشغول گپ و گفت شدیم؛ او میگفت و ما با جان میشنیدیم؛ گاهی میپرسیدیم و بیشتر میگریستیم و خیلی بیشتر حیران میشدم...
مادر «زینب» از دردهایش گفت. از رنجها و غمهایش، از خاطراتش و ما میگریستیم و میگریستیم و فقط میگریستم و مینگریستیم به این زن صبور و گاه حتی آنچه این زن میگفت را باورمان نمیشد، که این همه مصیبت را به چشم دیده و با جان چشیده باشد...
«اقلیم بانو»، همسر شهید است. مادر شهید است. دختر شهید است، اما اینها درباره او کم است. او جانباز هم هست، اما باز هم اینها کم است!
گفت و گفت، تا رسید به آن روزی که زمان ایستاد؛ خاطره خواست که فراموشی بگیرد؛ عاطفه، بر صورت خود چنگ انداخت؛ عقل سپر انداخت و سر به بیابان نهاد... آن روز که هر که میدید یا میشنید چه بر سر خانه و زندگیاش آمده، دنیا دور سرش میچرخید و میچرخید...
وی با بغض تعریف میکرد: آن روز، زینب کودکانه سر بر سجاده پدر گذاشت. دور پدر چرخید و با او بازی کرد. ۲ ساله بود و شیرین زبان، نازدار شده بود، عینِ خود زندگی، زنده و رها. زندگی در جریان بود تا اینکه ناگهان صدای سهمناک نخراشیده غرش هواپیمای لعنتی دشمن، زندگی را همان جا مات و مبهوت کرد.
رنگ از رخسار زندگی «اقلیم» پرید و آشیانه دلش دیگر هیچ وقت خوشی را مهمان نشد. نبض زندگی آن روز از طپش ایستاد.
«اقلیم بانو»، ادامه داد: «زینب» را در بغل گرفته بود تا دخترکش را به جای امنی برساند؛ از پلهها پایین میرفت که بمب درست خورد وسط قلب زندگیاش!
آخ... گریه شرمسارانه کجا خود را گم کرده است؟ این بغض لعنتی چرا رها نمیکندم هنوز؟
«اقلیم بانو» گفت که چند لحظه بیهوش شده و آنگاه که هوشیاریاش را باز یافته، متوجه شده از پلهها پایین افتاده است. شیشهها شکسته شده و گرد و خاک جسمش را پوشانده بود. ترکش در پایش جا کرده بود و...
بغض کرد و ایستاد. به او حق میدادم که از جنگ بدش بیاید. اما نمیدانستم روحش چقدر ترکش خورده است. وقتی گفت بدن بیسر دردانهام در بغلم بود، احساس کردم دیگر نمیفهمم...
چشم خیره شد به عکس آن دخترکی که در عکس به من لبخند زده بود و پایینش حک شده بود «شهیده زینب کمری». گفتم، آن روز عاشورا و آن خانه برای خودش کربلایی بوده است... مادر، ۲ ساله، بیسر...
مادر زینب، انگار که برایم روضه میخواند. روضه سنگین و باز؛ قساوت نمیآورد؟ راستی من وسط این روضه چه میکنم؟
خواب است
خواب است؟
کاش خواب باشد....
اما نه
خواب نبود
خواب نبود؟
کاش خواب باشد....
اما نه...
دوباره صدای «اقلیم بانو» مرا به خودم آورد. میگفت: «بدن بیسر دخترکم گرچه کافی بود که بِبُرم و نفس نکشم... که نخواهم زنده بمانم، اما دیدم آن طرفتر شوهرم افتاده بود.
صدای فریاد دختر بزرگم کنار پدرش، نیمه نفسهای جان، نیمه جان مادریام را نگذاشت که بمیرد و ایستادم و خودم را رساندم به آنها... هرچه همسرم را صدا زدم بیفایده بود. او نگران ما بود و سخت مجروح...
همسرش نیز در بیمارستان شربت شهادت نوشید تا «اقلیم بانو»، تنها و تنهاتر شود.
مردم داخل خانه آمدند. مردی از اقوام با دیدن بدن بیسر «زینب» بیهوش شد. مرد دیگر به سختی زینب را از من گرفت. فریاد میزدم دخترم را بدهید... زینبم را کجا میبرید... آخر بچه من به چه گناهی به این روز افتاده است...
انتهای پیام/