به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، روزهای جنگ بود و دلهره، دلهره سرنوشت کشور و آدمهایی که به تازگی خاک انقلاب سال 57 را از روی دوششان تکانده بودند و به دنبال آرامش بودند که دیوانهای سنگی انداخت و جنگی خانمانبرانداز را شروع کرد. از کودک دبستانی تا پیرمرد 80 ساله همه آماده دفاع از کیان خود شدند، فرقی نمیکرد در چه موقعیت باشند، هرکس آنچه در توان داشت را به میدان آورده بود تا از وطنش دفاع کند، «علی کریمیان» یکی از همین افراد بود که آن روزها در شرکت واحد اتوبسرانی تهران کار میکرد. راننده اتوبوس خط جمهوری به بهارستان بود؛ به گفته خودش وقتی از جلوی پایگاه مقداد که آن زمان محل اعزام نیروها بود جوش و خروش مردها را برای رفتن به جبهه میدید.
در یک ظهر زمستانی به همراه جمعی از اعضای فرهنگسرای عطار در سری دیدارهای هفتگی خود با خانواده شهدا در قالب برنامه «ستارگان پرفروغ» به دیدار خانواده شهید در میدان بریانک تهران میرویم، همسرش که حالا انواع مریضیها به سراغش آمده و او زمینگیر شده است؛ ولی چشمهایش هنوز درخشنده و زیبا هستند، خود علی آقا سرحال است و با ما به گفتوگو مینشیند، بیشتر از 50 سال است که در همین محله زندگی میکنند، اصالت شاهرودی دارند؛ اما همه بچهها در همین محله به دنیا آمدند و بزرگ شدند.
وقتی جنگ شروع شد، علی آقا هم به همراه سه پسرش به جبهه رفت، از همان روزهای اول جنگ همه پسرها یا در جبهه بودند یا در تهران در پشتیبانی از جنگ در بسیج مشغول به خدمت میشدند، پدر هم حدود سه ماه در بخش تدارکات جبهه به میدان نبرد رفت، در واقع هر کاری که در جبهه بود را انجام میداد در عملیات بیت المقدس هم حضور داشت.
علی آقا میگوید: «در حد خودمان دینمان را ادا کردیم اگر خدا قبول کند. پسر بزرگم جانباز است، پسر دومم اگرچه در جبهه بود ولی خدا را شکر سالم ماند و پسر سومم به شهادت رسید.»
او خودش صحبت را آغاز میکند و میگوید: «آن زمان اینطور نبود که به بچهها بگوییم بروند یا نروند، خود محمد مهدی شناسنامهاش را دست کاری کرد و رفت، حتی رضایت هم نگرفت وقتی به جبهه رفت من بیخبر بودم، تا اینکه از پایگاه مقداد با من تماس گرفتند و خبر دادند که به جبهه رفته، گفتم باز خدا را شکر شما خبر دادید.» میپرسم با این وضعیت و سن کمی که داشت مخالفت نکردید؟ میگوید: «نه اصلا، اگر ما نمیرفتیم پس چه کسی می رفت.»
در ادامه مادر آخرین مرتبهای که محمد مهدی را راهی جبهه کرد به خاطر میآورد و میگوید: «مثل همیشه دم در خداحافظی کردیم و به خدا سپردمش. یکی از همسایهها سر کوچه خداحافظی ما را دیده بود، بعدها گفت زمانی که خداحافظی میکردید انگار پسرت نورانی شده بود. محمد مهدی رفت و دیگر نیامد.»
مادر حرفش را ادامه میدهد و میگوید: «بچه خیلی خوب و صادقی بود، بسیار مهربان بود، بعد شهادت پیرزنهای همسایه تعریف می کردند خوش به سعادتت، در راه اگر ما را میدید که وسیلهای دستمان است کمک میکرد.»
محمد مهدی متولد 1348 بود و وقتی به جبهه رفت بیشر 17 سال سن نداشت. پدر از نحوه شهادت پسرش که در عملیات مرصاد بود میگوید: «در عملیات مرصاد با آرپیجی زده بودند و نصف بدنش از بین رفته بود، برادرانش به اسلام آباد غرب رفتند تا از بین جنازهها او را شناسایی کنند، بعد هشت روز او را برگردانند و بدنش را در قطعه 29 به خاک سپردیم.»
مادر رشته کلام پدر را میگیرد و ادامه میدهد: «از بس که سه پسرم به جبهه رفتند و آمدند ته دلم خالی میشد، محمد مهدی هم بچه خیلی آرامی بود، اگر پدرش حرفی میزد ابدا چیزی نمیگفت و حتی سرش را بلند هم نمیکرد.»
انتهای پیام/ 141