زندگی‌نامه جانباز 50 درصد «محمد حیدری»؛

از معابدِ هند تا سربازی روح‌الله

در خاطرات آمریک سنچ «محمد حیدری» آمده است: بچه‌های لشکر محمد رسول‌الله او را به اسارت می‌گیرند و هرچه می‌گوید من رزمنده ایرانی هستم، باور نمی‌کنند. بالاخره با دیدن برگ ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می‌کنند.
کد خبر: ۳۲۶۳۵۶
تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۳۹۷ - ۱۷:۰۸ - 07January 2019

از معابدِ هند تا سربازی روح اللهبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرمان، جانباز 50 درصد «محمدحیدری» (آمریک سنچ)  جمعه 14 دی‌ماه به دلیل ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست و شنبه 15 دی‌ماه بر روی دستان مردم کرمان تشیع  و در گلزار شهدای کرمان در قطعه جانبازان شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

در ادامه زندگی‌نامه و خاطراتی از جانباز «محمد حیدری» را می‌خوانیم:

«محمدحیدری» که نام هندی او «آمریک سنچ» است در دوران جوانی به عنوان یک گردشگر به کشورهای مختلف همانند آلمان، هلند، لبنان و ترکیه سفر می‌کرده است. سال 57 که برای تفریح به ترکیه سفر کرده بود تمام پول‌هایش را خرج و دیگر پولی به اندازه یک بلیت برای بازگشت به هند نداشت به سراغ یکی از دوستانش که در ایران زندگی می‌کرد، می‌آید.

دوستش می‌داند که او تراشکاری بلد است و به آمریک پیشنهاد می‌دهد تا در یکی از تراشکاری‌های رفسنجان یک ماه کار کند تا بتواند به هندوستان برگردد. آقای بهشتی صاحب کار این مرد هندی شد و پسر او که کمی به زبان انگلیسی تسلط داشت برای این مرد هندی خانه پیدا کرد و او آنجا ماند.

یک روز آمریک تصمیم می‌گیرد به کتابخانه رفسنجان برود که با چند جلد کتاب درباره امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) که به زبان انگلیسی نوشته شده بود، آشنا می‌شود و کتاب‌ها را می‌خواند، بعد از مدتی تحقیق به دوستانش می‌گوید می‌خواهد مسلمان شود و همین خبر در شهر می‌پیچد.

آمریک به مسجد جامع می‌رود و در حضور مردم و «شیخ عباس پورمحمدی»، مسلمان می‌شود و نام او را «محمد حیدری» انتخاب می‌کنند. او دیگر به هند برنمی‌گردد؛ چراکه خانواده‌اش اگر متوجه می‌شدند مسلمان شده است او را راحت نمی‌گذاشتند.

خانه اجاره‌ای که در آن زندگی می‌کرد، خانه عموی همسرش بود و او اینگونه با همسر خود آشنا شد و چندین نفر را واسطه کرد تا دختر مورد علاقه‌اش را خواستگاری کند، اما پدر و دختر پاسخ‌شان منفی بود؛ چراکه هیچ شناختی از این مرد هندی نداشتند. اما پس از یک سال ونیم پدر و دختر راضی می‌شوند و پاسخ مثبت می‌دهند.

در زمان جنگ، محمدحیدری به پیام امام‌ خمینی (ره) که فرموده‌اند هر مسلمانی باید به جبهه برود، لبیک گفت. او به دلیل اینکه یک همسر ایرانی و مسلمان گرفته وظیفه خود می‌دانسته تا به جبهه برود و 7 مرتبه به جبهه می‌رود با وجود اینکه مجروح می‌شود باز هم به جبهه‌های نبرد پا می‌گذارد و پای راستش در «عملیات بدر» قطع شده و پای چپش را که ترکش می‌خورد، بعدها هم بر اثر ابتلا به دیابت قطع می‌شود.

هرچه می‌گوید من رزمنده ایرانی هستم، باور نمی‌کنند

یکبار بچه‌های لشکر محمد رسول‌الله او را به اسارت می‌گیرند. هرچه می گوید من رزمنده ایرانی هستم، باور نمی‌کنند. به آنها می‌گوید که بیسیم بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می‌کنند. اما بعدها خودش به تنهایی چند عراقی را اسیر می‌کند.

ماجرای آمدنش به جبهه را برای «حاج قاسم» تعریف می‌کند

یکبار هم در پاسگاه زید، که حاج قاسم را می‌بیند ماجرای آمدنش به جبهه را برای او تعریف می‌کند و در جواب سردار که از او می‌پرسد: در عملیات‌ها حضور پیدا می‌کنی؟ می‌گوید: بله، هر وقت شما بگویید روی چشم می‌آیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار