هرگز مشکلات 2 فرزند کوچکم مانع فعالیت‌های انقلابی‌ام نشد

فاطمه امامی زن مبارز البرزی می‌گوید: هرگز مشکلات نگهداری از 2 فرزندم باعث تعطیلی حتی یک جلسه از کلاس‌هایم نشد. شاگردانم مرا به خاطر این کار تحسین می‌کردند
کد خبر: ۳۳۸۶۸۳
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۲۲:۱۵ - 01April 2019

«فاطمه امامی» در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار دفاع‌پرس از روزهای تلاش و دلهره اش می گوید. از روزهایی که پا به پای مردان این سرزمین برای حفظ ناموس وطن با روزگار و سختی هایش جنگیده است:

17 سالم بود که عقد کردم. ساکن تهران بودیم. در دوران عقد با همسرم هر روز به گردش و تفریح می رفتیم. سینما، کافه، کوهنوردی. خلاصه برای خودمان جوانی می کردیم. اما خاطرم هست که در هیچ شرایطی چادرم را برنداشتم. حتی زمانی که برای کوهنوردی مجبور بودم کوله پشتی بزرگی را تا قله حمل کنم. گاهی با دوستان همسرم می رفتیم. برایشان عجیب بود که چرا من به سرکردن یک روسری اکتفا نمی کنم.

راهپیمایی های انقلاب که در تهران و سایر شهرستان ها گسترش پیدا کرد، تفریح و گردش ما هم تبدیل شد به شرکت در تظاهرات و راهپیمایی. آن زمان عروسی کرده بودیم. از صبح تا شب کارمان این بود که ببینیم کجا تجمع هست، می رفتیم آن جا و تا تاریک شدن هوا در خیابان ها بودیم. گاهی با همسرم می رفتم و گاهی با خواهرها و مادرم.

باردار هم که شدم باز هم حضورم در راهپیمایی ها کم نشد. با وجود مخالفت مادرم بازهم هر روز صبح راهی تظاهرات می شدم و شب برمی گشتم. با آن وضعیتم کیلومترها پیاده می رفتم اما عین خیالم نبود.

مرداد 1357 بود که پسرم به دنیا آمد. فقط 18 سال داشتم. بعد از چند روز استراحت نوزادم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. نمی توانستم در خانه بمانم. باید می رفتم و با سیل جمعیت همراه می شدم. آن روزها همه به هم کمک می کردند. کسی فکر سواستفاده نبود. در طول تظاهرات خانم ها سعی می کردند برای حمل بچه یا در زمان شیردهی به من کمک کنند تا راحت تر باشم. انگار همه با هم خواهر و برادر شده بودیم و دلمان برای هم می تپید.هرگز مشکلات 2 فرزند کوچکم مانع فعالیت های انقلابی ام نشد

تا این که بالاخره امام آمد و انقلاب پیروز شد. کمی آرام گرفتیم و من فرزند دومم را باردار بودم. خبر درگیری های پراکنده در غرب کشور به گوشمان می رسید. در پایگاه ها سعی می کردیم تا خانم های خانه دار را برای روزهای بعد از انقلاب آماده کنیم. آموزش اسلحه، کمک های اولیه، احکام، قرآن، خیاطی و... .خودم دیپلم خیاطی داشتم. نمی توانستم بی کار بمانم. دست پسرم را می گرفتم و با آن وزن سنگین تا پایگاه محله می رفتم و به خانم ها خیاطی یاد می دادم. در کنارش آموزش کمک های اولیه و اسلحه هم می دیدم.

همسرم هم حسابی سرش گرم بود. در یکی از حوزه های مهم تهران مسئولیت داشت و هر شب دیر به خانه می آمد و گاهی هم که گشت داشتند اصلا نمی آمد. من بودم با یک پسر کوچک و فرزندی که در راه داشتم.

دخترم در خرداد ماه 1359 به دنیا آمد. همسرم تا بیمارستان آمد و بعد از ترخیص من مجدد به حوزه محل خدمتش برگشت. انگار همه ی ما خودمان را وقف انقلاب کرده بودیم و از این که همسرم در آن شرایط در کنارم نبود خیلی احساس ناراحتی نمی کردم.

وقتی خبر جنگ را شنیدیم همه شوکه شدیم. در پایگاه محله بودم که فهمیدم. آن روز به بحث در مورد آن چه که رخ خواهد داد گذشت. درگیری های غرب کشور باعث شده بود که این مساله آن چنان هم دور از انتظار نباشد.

ظرف چند روز آینده با خانم ها جلسه گذاشتیم و برای آماده سازی خانم های محله برنامه ریزی کردیم. دستورات اصلی از بالا به پایگاه ها می رسید و باید خودمان را برای اجرای آن ها آماده می کردیم.

کم کم آموزش های مختلف نظامی به لیست کلاس هایمان اضافه شد. خودم هم مربی خیاطی بودم و هم مربی آمادگی دفاعی. دوره اش را با چند نفر از خانم های دیگر در سپاه گذراندیم و باید به بقیه آموزش می دادیم.

در کلاس ها دختر کوچولویم چهاردست و پا راه می رفت و پسرم حسابی آتش می سوزاند. اما هرگز مشکلات نگهداری از دو فرزندم باعث تعطیلی حتی یک جلسه از کلاس هایم نشد. شاگردانم مرا به خاطر این کار تحسین می کردند و گاهی بعضی خانم های سن بالا از من ایراد می گرفتند. اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و کار خودم را می کردم. هر جا که نیاز به نیروی باسواد و پر انرژی بود من قبل از همه داوطلب می شدم!هرگز مشکلات 2 فرزند کوچکم مانع فعالیت های انقلابی ام نشد

جنگ شروع شده بود و همسرانمان در جبهه و حوزه های اعزام مشغول بودند و ما زن ها در پشت جبهه. صبح ها کلاس داشتیم. یا آموزش می دادیم یا خودمان آموزش می دیدیم. بچه هایم کم کم در کنار من و در فضای پایگاه بزرگ می شدند. آن روزها شاید همسرم را فقط 2 یا 3 شب در هفته می دیدم. بچه هایم هم که کمتر. چون تا همسرم به خانه بیاید دیروقت بود و بچه ها خوابشان برده بود. مخصوصا که از صبح تا غروب در کنار من در پایگاه بودند و حسابی انرژی مصرف می کردند.

یک روز در پایگاه در حال تدریس خیاطی بودم که یک خانمی داخل حسینیه آمد و گفت که 2 تا بچه کوچولو در لبه پشت بام پایگاه ایستاده اند و در شرایط بسیار خطرناکی هستند! اگر مادرشان اینجاست با من بیاید و بچه هایش را به هر ترتیبی که شده پایین بیاورد. در یک لحظه تمام وجودم یخ کرد و بلافاصله وجودم یکپارچه آتش گرفت! بچه های من در حسینیه نبودند! با سرعت خودم را به حیاط رساندم. به بالا نگاه کردم و دیدم که بله! پسر پنج ساله و دختر 3 ساله من در پشت بام هستند. فریاد زدم بروید عقب و منتظر باشید تا من بیایم بالا. به پسرم گفتم دست خواهرت را محکم بگیر و نهگش دار تا من برسم. بعد به سرعت باد خودم را رساندم به پشت بام و آن ها را در آغوش گرفتم. هنوز هم که یادم می افتد پشتم تیر می کشد. اما خدا با ما بود. در خیلی از شرایط معجزه خداوند را شاهد بودیم که چطور هوای ما و فرزندانمان را دارد.

یک روز اعلام کردند که عملیات سنگینی در منطقه جنوب انجام شده و تعداد زخمی ها زیاد بوده. تعداد زیادی از پتوهای رزمندگان خونی و کثیف شده و باید شسته شود. دنبال داوطلب بودند. من هم مثل همیشه داوطلب شدم. بچه هایم را به یکی از اقوام که در نزدیکی ما سکونت داشت سپردم و صبح زود همراه خانم های دیگر راهی شدم. ما را با یک مینی بوس که اطراف تهران و کنار یک رودخانه بردند. برادرها با یک کامیون پتوها را آوردند و به صورت یک کوه ریختند کنار رودخانه و رفتند. وقتی تنها شدیم چادرهایمان را درآوردیم. یک خانم مسئول ذکر گفتن بود. او می گفت و ما تکرار می کردیم. صلوات می فرستادیم و با این کار انرژی می گرفتیم. هر دو نفر یک گروه شدیم. پتوها را برمی داشتیم و می تکاندیم. بعد داخل رودخانه برده و پهن می کردیم. عمق رودخانه زیاد نبود. چند تا سنگ گوشه های پتو می گذاشتیم تا جمع نشود و خیس بخورد. چند تا پتو را به این صورت خیس می کردیم و بعد از شستن و پهن کردن در آفتاب چند تای دیگر را خیس می کردیم.هرگز مشکلات 2 فرزند کوچکم مانع فعالیت های انقلابی ام نشد

وقتی پتوها را می تکاندیم لای به لای آن ها تکه های پوست و گوشت رزمندگان بود و ما گاهی برای مظلومیت رزمندگان گریه می کردیم. خاطرم هست برادر کوچک تر یکی از خانم ها در جبهه بود و مدتی از او بی خبر بودند. آن خانم وقتی همراه دوستش در حال تکاندن پتوها بود ناگهان یک قطعه از انگشت یک رزمنده روی زمین افتاده بود. آن بنده ی خدا هم که به علت بی خبری دلش شور می زد حسابی خودش را باخت و نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن. دورش جمع شدیم و سعی کردیم که دلداری اش بدهیم. کمی طول کشید تا آرام گرفت. آن روزها همین طور بود. همیشه دلهایمان آویزان بود و منتظر خبر بدی که برایمان برسد.

یک شب همسرم آمد و گفت که قرار است با نیروهای حوزه خودشان بروند برای اردوی جهادی در روستاهای اطراف و می توانند همسرانشان را هم با خودشان ببرند. آن روزها پر از انرژی و شور و نشاط جوانی بودیم. جوری ذوق داشتیم که انگار می خواستیم برویم گردش. بچه ها را از صبح زود بیدار کردم و لباس پوشاندم و با همسرم راهی شدم. در آن روستا محصولات روی زمین های کشاورزی مانده بود و مرد زیادی برای چیدنشان نبود. ما هم رفتیم برای کمک. کار سختی بود. مردها با داس گندم ها را می چیدند و ما زن ها دسته می کردیم و روی هم می چیدیم. بچه هایمان هم توی مزرعه برای خودشان بازی می کردند. همسرم عاشق عکاسی بود و همیشه دوربین به گردنش آویزان بود. آن روز هم با روستاییان یک عکس یادگاری گرفتیم که هنوز نگهش داشته ام.

سال های آخر جنگ بود. صدام در جبهه ها دست به بمباران شیمیایی می زد. یک روز آمدند و به ما آموزش دوخت لباس شیمیایی دادند و این که چطور درزهای آن را چسب بزنیم تا هوای آلوده وارد لباس نشود. شش نفر از ما خانم ها خیاطی شان خوب بود و این کار را یاد گرفتیم. برایمان پارچه های برش خورده آوردند و ما باید ظرف مدت سه روز همه را دوخته شده و چسب زده تحویل می دادیم. اما دیگر حسینیه جا نداشت. در گوشه گوشه ی آن کلاس های مختلف برگزار می شد و امکان پهن کردن لوازم دوخت و دوز و چرخ خیاطی نبود. مستاصل مانده بودیم که چه کار کنیم. من پیشنهاد دادم که همه لوازم را به منزل ما بیاورند تا در این سه روز در آن جا خیاطی کنیم. اول همه تعارف کردند و گفتند که برای زندگی ام مزاحمت می شود. اما من در جوابشان گفتم اتفاقا بهتر می شود. شاید به این بهانه سه روز کامل من در خانه باشم!!

بالاخره خانم ها چرخ هایشان را به منزل ما آوردند و شروع کردیم به دوختن و چسب زدن. بعد از چسب زدن لباس ها را در تراس و حیاط کوچک خانه مان پهن می کردیم تا کاملا خشک شوند. شکر خدا توانستیم ظرف مدت سه روز تمام لباس ها را آماده کنیم و تحویل دهیم.

خاطرم هست در مناسبت های مختلف با خانم ها کارهای فرهنگی هم انجام می دادیم. نمایشگاه می گذاشتیم. فیلم نمایش می دادیم. به هر طریقی بود سعی می کردیم روحیه خانم ها را بالا نگه داریم تا در نبود همسرانشان خیلی دلتنگی نکنند.

سرکشی از خانواده های شهدا جزو فعالیت های هرهفته ما بود. به محض این که خبر شهادت یکی از شیرمردان محله به گوشمان می رسید دسته جمعه به منزلشان می رفتیم و از آن ها دلجویی می کردیم و اگر به چیزی احتیاج داشتند برایشان فراهم می کردیم.

یک مدتی هر هفته یک روز برای گلدوزی روی لباس پاسدارها به یک حسینیه در یک محله ی دیگر می رفتیم. باید آرم سپاه را روی جیب لباس سپاه گلدوزی می کردیم. کار سختی بود و نیاز به دقت داشت. بچه هایم را هم طبق معمول می بردم و آن ها در حیاط آن حسینیه بازی می کردند و من همراه خانم های دیگر گلدوزی می کردم.هرگز مشکلات 2 فرزند کوچکم مانع فعالیت های انقلابی ام نشد

ما خانم ها، همان طور که کار می کردیم، مادرانه، همسرانه و خواهرانه برای مردانمان دعا می کردیم تا سلامت و پیروز از میدان جنگ به خانه هایشان بازگردند. همیشه چشم به راه بودیم تا مردانمان و پدران فرزندانمان با خبر پیروزی بازگردند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار