روایتی داستانی از شهادت مرزبان مدافع وطن؛

دوستی سرباز وطن با برجک دیده‌بانی

برجک دیده‌بانی برای سرباز وطن، دوستی دیرین بود! وقتی در اتاقک نگهبانی برجک می‌ایستاد صدای تپش قلب برجک نگهبانی را می‌شنید. سرباز به سمت برجک دیده‌بانی حرکت کرد از دور که اتاقک نگهبانی برجک را دید به‌ناگاه به یاد مناره مسجد روستایشان افتاد و صدای اذان مشهدی اکبر در گوشش پیچید.
کد خبر: ۶۰۱۷۷۷
تاریخ انتشار: ۱۵ تير ۱۴۰۲ - ۰۹:۲۳ - 06July 2023

دوستی سرباز وطن با برجک دیده‌بانیگروه استان‌های دفاع‌پرس‌ـ سرهنگ دوم «مریم زواری» جمعی مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی؛ لباس‌های خاکی رنگش را به تن کرد. لباس‌های او تنها به رنگ خاک نبود بلکه بوی خاک وطن را نیز می‌داد. بند پوتین‌هایش را محکم‌تر از روزهای گذشته بست.

امشب نوبت نگهبانی او بود و باید به روی برجک دیده‌بانی می‌رفت. نگاهی به چهره‌اش در آیینه آسایشگاه انداخت، چروک‌های صورتش را بازشمرد، نسبت به روزهای گذشته افزون‌تر شده بود چین و چروک‌های صورت سرباز وطن حکایاتی از گذر روزهای گرم و آتشین آفتابی و شب‌های سرد زمستانی را در دورافتاده‌ترین مناطق کشور روایت می‌کرد؛ اما او به این چین و چروک‌ها  افتخار می‌کرد انگار از آن‌ها رسم معرفت و مردانگی می‌آموخت.

وقتی به موهای کوتاه و تراشیده‌اش در آیینه نگاه کرد روزهایی را بخاطر آورد که برای اعزام به خدمت سربازی آماده می‌شد پدرش با ذوق و شوق فراوان پسرش را به روی صندلی نشاند ماشین اصلاحش را آماده کرد و موهای پسر جوانش را تراشید اما هنگامی که آیینه را مقابل او گرفت پسر با افسوس دستی به سرش کشید سپس پدر  او را در آغوش گرفت و گفت: پسر کوچکم دیگر برای خودش مردی شده است به وجود ارزشمندت افتخار می‌کنم!

در این هنگام مادر در حالیکه سینی و منقل اسپند در دست داشت از راه رسید و با چشمانی اشکبار اسپند را دور سر پسرش چرخاند و پیشانی او را بوسید او حتی در آخرین لحظات نیز در حالی پسرش را بدرقه می‌کرد که هیچگاه از او خداحافظی نکرد چراکه امید داشت که دردانه‌اش به زودی بازخواهد گشت.

سرباز وطن با مرور این خاطره لبخندی زد کلاهش را پوشید و از آسایشگاه خارج شد و خودش را به اسلحه‌خانه رساند، اسلحه‌اش را تحویل گرفت تا به محل نگهبانی برود.

اسلحه برای جثه کوچک او بزرگ بود و سنگینی‌اش را به روی شانه‌های نحیفش احساس می‌کرد اما هیچ‌گاه شانه‌های او خمیده نبود و  با صلابت همچون کوه قدم بر می‌داشت او برای امنیت کشورش با هیچکس شوخی نداشت آری او عاشق وطنش بود.

عاشق وطنش بود و عاشق ایران. ایران نجیب‌ترین دختر روستایشان بود!

برای اولین بار ایران را در کنار چشمه آب نور در دل کوه دید و عاشق نجابت این دختر زیبا شد، اما قصه این عشق را برای هیچکس بازگو نکرد با خودش گفت هنگامی که از سربازی بازگشتم مادرم را به خواستگاری ایران می‌فرستم.

گاهی که دلش برای ایران تنگ می‌شد برای او نامه می‌نوشت و از دلتنگی‌هایش می‌گفت نامه‌های بی‌جوابی که هیچ‌گاه به دست محبوب و دلدار سرباز وطن نرسید.

سرباز به سمت برجک دیده‌بانی حرکت کرد از دور که اتاقک نگهبانی برجک را دید به‌ناگاه به یاد مناره مسجد روستایشان افتاد و صدای اذان مشهدی اکبر در گوشش پیچید، ناگهان چیزی در وجودش لرزید انگار طنین این صدا آن قدر زیبا بود که روح او را با خود به آسمان‌ها برد.  

برجک دیده‌بانی برای سرباز وطن، نمایی از سنگ و آهن نبود دوستی دیرین بود!

برجک دیده‌بانی برای سرباز وطن جان داشت، روح داشت، وقتی در اتاقک نگهبانی برجک می‌ایستاد صدای تپش قلب برجک نگهبانی را می‌شنید.

او در نبود خانواده‌اش احساس تنهایی می‌کرد اما از تنهایی برجک بیشتر دلش می‌گرفت از بالای برجک دیده‌بانی انگار همه چیز زیباتر بود پرنده‌ها آزاد و رها در آسمان پرواز می‌کردند و اوج می‌گرفتند.

سرباز وطن گاهی دستش را بالا می‌برد و ابرها را لمس می‌کرد انگار از آن بالا به خداوند نزدیک‌تر بود، شب‌ها در آن بالا  به ماه درخشنده خیره می‌شد و تصویر ایران را در آن می‌دید و گاهی شب‌ها هم ستاره‌های طلایی‌رنگ از آسمان می‌چید و با لبخند یک سبد ستاره به دلدارش هدیه می‌داد.

سرباز وطن از پله‌ها بالا رفت و خودش را به اتاقک نگهبانی رساند نفس در سینه برجک دیده‌بانی حذف شده بود دوست داشت با تمام وجود فریاد بزند احساس کرد قلب‌آهنی‌اش  دارد از جا کنده می‌شود.

نگاهی به ماه آسمان انداخت ماه درخشنده هم بغض کرده بود. ساعتی بعد به ناگاه صدای انفجاری مهیب از برجک نگهبانی  شنیده شد...

ایران سراسیمه از خواب پرید! 

فانوس را روشن کرد و به کنار پنجره اتاق رفت او هم اشک‌های ماه درخشنده را در آسمان دید و ...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار