بخش پایانی/ همسر شهید مدافع حرم "سیاح طاهری" در گفت‌و‌گوی تفصیلی با دفاع پرس:

حسرت کشیدن یک "آه" را بر دل دشمن گذاشت / خبر مجروحیتش را شنیدم خدا را شکر کردم

جراحات ناشی از مجروحیتها به ویژه مجروحیت عملیات کربلای 5 او را بسیار آزار می‌داد. پرستاران همیشه او را مثال می‌زدند که با وجود درد زیاد هرگز آهی نکشید. او می‌گفت «درد زیادی را تحمل می‌کنم ولی حسرت کشیدن یک "آه" را بر دل دشمن می‌گذارم.»
کد خبر: ۷۳۲۱۵
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۱ - 08March 2016

حسرت کشیدن یک

به گزارش حماسه و جهاد دفاع پرس، مونا معصومی - در مراسم تشییع شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری برای عرض تسلیت به دنبال همسر شهید میگشتم. نگاهام در میان جمعیت به دنبال خانمی میگشت که بیش از همه بیقرار باشد و گریه میکند. در آن میان مردی که پسربچهای را بر دوش داشت نظرم را جلب کرد. همه او را بوسیده و تبریک میگفتند. صدای فردی را شنیدم که میگفت "او عباس پسر حاج سعید است".

خودم را به صف اول تشییع کنندگان رساندم. خانمی میانسال در صف اول قاب عکس شهید را بر دست داشت و بدون شیون در حالی که سرش را بالا گرفته بود، محکم قدم برمیداشت. با پرس و جو متوجه شدم او همسر شهید سیاح طاهری است.

روحیه قوی و صبورش ستودنی بود. به او تبریک و تسلیت گفتم. او در پاسخ به سوال من مبنی بر آمادگیش برای شهادت همسرش، گفت: "همسرم به تکلیفش عمل کرد. فرزندانم را هم برای ادامه راه پدرشان تشویق خواهم کرد." این آشنایی باب یک گفتوگوی صمیمانه ما در منزل شهید شد.

در قسمت نخست گفت و گو در خصوص نحوه آشنایی با همسر تا خصوصیات اخلاقی شهید بحث شد. برای مشاهده بخش نخست مصاحبه اینجا کلیک کنید.

در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با "هدیه قبیشی" همسر شهید مدافع حرم "سعید سیاح طاهری" را میخوانید.

***

** نام دوستان شهیدش را برای فرزندمان انتخاب کرد

سال 61 نخستین فرزندمان به دنیا آمد و نام او را محمدحسین گذاشتیم. آن زمان به همراه خواهرم و خواهر همسرم در یک خانه مصادرهای در اهواز زندگی میکردیم. سال 62 مجددا باردار شدم. حال جسمی و روحی مساعدی نداشتم. با استرسهای که در آن دوران متحمل شدم باعث شد فرزندمان مرده به دنیا بیاید.  

یک روز حاج سعید گفت "اگر خداوند فرزند پسری به ما عطا کرد بخاطر علاقهام به علی اکبر افضل، نام او را "علیاکبر" بگذاریم." با پیشنهادش موافقت کردم. اما به دلیل این که عباس علیزاده، دوست و همرزم حاج سعید به شهادت رسید. پیشنهاد داد اگر فرزندمان پسر شد نام او را "عباس" بگذاریم. این بار مخالفت کردم و گفتم که ما با خانواده شهید علیزاده ارتباط داریم. هر بار که نام عباس را صدا کنیم آنها به یاد فرزندشان میافتند. حاج سعید گفت به همین خاطر میخواهم نامش را عباس بگذاریم تا خاطرهاش برایمان زنده بماند.

هنگامی که  فرزند دوم ما به دنیا آمد، همسرم در ماموریت بود. ولادت فرزندمان مصادف با شب میلاد حضرت عباس (ع) بود. به همین دلیل شرم کردم نام او را عباس نگذارم. زمانی که حاج سعید از ماموریت آمد و پرسید نام پسرمان را چه گذاشتهام. در آن لحظه انتظار داشت بگویم نام او را "علی اکبر" گذاشتم ولی وقتی شنید نامش را "عباس" گذاشتم بسیار خوشحال شد. نام فرزند سوممان را "علی اکبر" گذاشتیم.

** سوغات جبهه

همسرم برای من و بچهها از جبهه سوغاتیهای جالبی میآورد. برایم چتر منور  میآورد. سالها است که از آن چترها به عنوان "جای جوراب" استفاده میکنم. میخواهم آن روزها را به خاطر داشته باشم. برای فرزندانمان هم پوکههای گلوله را میآورد تا با آنها بازی کنند.

** خبر مجروحیتش را شنیدم خدا را شکر کردم

یک ماه قبل از عملیات کربلای 5 به مرخصی آمد. پس از آن تنها زمانی که برای ماموریتی به اهواز برگشت تنها نیم ساعت در خانه ماند تا جویای حال شود و با عجله رفت.

یک شب قبل از آغاز عملیات کربلای 5 کابوسی دیدم. با ترس از خواب بیدار شدم. به ائمه و معصومین توسل کردم تا همسرم را در هر شرایطی زنده برگرداند. حتی راضی بودم نابینا، شیمیایی، قطع نخاع و ... شود اما در کنارم بماند. برای سلامتیش دعا میخواندم. چند شب بعد خواب دیدم همسرم در میان آب است و یک عراقی که جثه بزرگی داشت و از طرف دیگر یک تمساح بزرگ که دهانش را باز کرده بود، به طرفش میرفتند. من هم از دور سنگهای را برداشته و به سمتشان پرت میکردم تا از حاج سعید دور شوند.

روزها را در بیخبری و دلشورگی میگذراندم. دی ماه بود که در راه مدرسه صدای مارش عملیات کربلای 5 را شنیدم.

چند روزی از خوابی که دیدم، گذشت. در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بودم که مادر همسرم با گریه به منزلمان آمد و گفت "سعید مجروح شده است". با شنیدن خبر مجروحیتش نفس عمیقی کشیدم و خدارا شکر کردم.

همسرم را به بیمارستان تبریز و پس از آن به تهران منتقل کردند. نزدیک دهه فجر بود و مدرسه مرخصی نمیداد تا همراهش باشم. در بیمارستان تبریز یک پزشک ضدانقلابی به نام خلخالی بود. او عصب شنوایی گوش رزمندگان و حاج سعید را قطع و چشمش را تخلیه کرد. بعدها که متوجه فعالیت این پزشک ضد انقلاب شدند از کشور فرار کرد.

دوران نقاهتش حدود 50 روز طول کشید. درمانش را نیمه رها کرد و به تیپ برگشت. در نامهای برایش نوشتم "درمانت را که نیمه رها کردی. حالا آنجا به درد جنگیدن میخوری؟"

** میگفت "حسرت کشیدن یک آه را بر دل دشمن میگذارم"

جراحات ناشی از مجروحیتها به ویژه مجروحیت عملیات کربلای 5 او را بسیار آزار میداد. یادم هست که تعریف میکرد در بیمارستان تبریز، رزمندگان از شدت درد تمام روز را ناله میکردند. پرستاران همیشه او را مثال میزدند که با وجود درد زیاد هرگز آهی نکشید. او میگفت «درد زیادی را تحمل میکنم ولی حسرت کشیدن یک "آه" را بر دل دشمن میگذارم.»

حاج سعید شخصیت آرامی داشت ولی هر بار که در سکوت کامل فرو میرفت متوجه میشدم که درد دارد. اما هرگز بخاطر ندارم آه و نالهای کرده باشد.

پیش از مجروحیت در عملیات کربلای 5، مجروحیتهای دیگری از جمله قطع شدن انگشتان دست، شیمیایی شدن و موج گرفتی هم داشت.

** معجزه ذکر

یک شب دشمن، اهواز را زیر آتش سنگین قرار داده بود. آن مقطع، باردار بودم. با شنیدن صدای انفجارها تمام بدنم میلرزید. از حاج سعید میخواستم تا داخل کمدی پنهان شویم. حاج سعید تمام شب را زیر لب ذکر می گفت. صبح مشاهده کردیم که دیوار بین ما و همسایه تخریب شده بود. خمپارهها دور تا دور ما رو زده بودند اما به ما که در خانه بودیم هیچ گلولهای اصابت نکرده بود.

** عروسی در جوار شهدای گمنام/ احیای گردان مقداد

بعد از اتمام جنگ مدتی در اهواز بودیم. پس از مدتی حاج سعید به عنوان بازرس نیروی زمینی سپاه به تهران اعزام شد. مدیریت ایمنی و سوانح در نیروی زمینی سپاه بود.

از حدود سال 86 تصمیم گرفت که یک محور مرزی در آبادان ایجاد کنند بنابراین قصد داشت گردان مقداد که منحل شده بود را احیا کند.

با یک ماشین، یک راننده و یک برگه مجوز راهی آبادان شد. برای احیای گردان از صفر شروع کرد. تمام فکرش گردان مقداد بود، هر بار که از آبادان به دیدن ما میآمد تمام روزش را صرف جمع آوری امکانات برای گردان میکرد.

تمام وقتش را صرف کارش میکرد. در طول سه سالی که به آبادان رفته بود، دو فرزندمان ازدواج کرد. پیش زمینههای ازدواج را فراهم کردیم و حاج سعید تنها برای مراسم عقد خود را رساند. خطبه عقد پسرانم توسط مراجع قم خوانده شد.

پس از عقد، به همراه خانواده عروسم به قطعه شهدای گمنام رفتیم و مراسم عروسی با یک وعده شام خانوادگی به اتمام رسید.

** پتو هدیه یک زندانی به حاج سعید

بازنشستگی او، مصادف با آغاز فعالیتهای فرهنگیاش بود. معتقد بود "امروز ما میتوانیم فرهنگ ایثار و شهادت را از طریق فیلم و فعالیتهای فرهنگی به نسل امروز انتقال دهیم." اواخر بازنشستگی نیز مسابقات کتابخوانی و جشنوارههای دانش آموزی را برگزار کرد. همچنین برای برگزاری مراسم "کشتی صلح" زحمات زیادی را متحمل شد. اینها فعالیتهایی هستند که فرهنگ دفاع مقدس را زنده نگه میدارند.

تاثیر مسابقه کتابخوانی در زندان را در زمان حیات حاج سعید مشاهده کردیم. با وجود این که متولی این امر چند نفر بودند ولی یکی از زندانیها پتویی را برای حاج سعید بافت. آن پتو را نگه داشتهام.

همزمان با انجام فعالیتهای فرهنگی، مدیر عتبات عالیات نیز بود. 17 مرتبه به کربلا مشرف شد. سه مرتبه آخر را پیاده رفتیم.

** بررسی رزومه نامزدها قبل از انتخابات

حاج سعید مستقیم وارد مسائل انتخاباتی نمیشد اما شرکت در انتخابات را یک تکلیف میدانست. معمولاً از بچهها کمک میگرفت و رزومه نامزدهای که قصد داشت به آنها رای بدهد را تهیه میکرد. همیشه در موضوعات مختلف چنین نشستهایی در خانه داشتیم. جلسه میگرفتیم عیب و حسنهای کار افراد را بررسی میکردیم. حتی بعد از انتخابات هم باز نامزدها را بررسی میکردیم. معمولا در لیستهای انتخابیمان تنها چند نامزد متفاوت بود.

** سخنان رهبر معظم انقلاب را ملاک قرار میداد

من بیشتر در خانه صحبت میکردم و حاج سعید آنها را تحلیل میکرد. در جریان فتنه 88، سخنان رهبر معظم انقلاب را ملاک قرار میدادند.

وقتی به مردم بی گناه غزه حمله کردند، در منزل جوشن صغیر میخواندیم. در جلساتی که خانمها حضور داشتند نیز توصیه میکردم که برای سلامتی مسلمانان جهان اسلام دعا کنند. پس از مدتی خبر بمباران یمن شوک دیگری بود که بر ما وارد شد. آن زمان در آبادان بودم. ختم قرآن و صلوات میفرستادم. در خصوص حمله به شیعیان نیجریه و شیخ زکزاکی بسیار با حاج سعید بحث میکردیم. زمانی که حادثه منا رخ داد نیز من آنجا بودم. سال جاری، سال سختی برای شیعیان بود.

در خصوص رفتار عربستان، حاج سعید بسیار ناراحت بود. ایشان معتقد بود همان طور که آقا فرمایند آنها جنگهای نیابتی میکنند.

** جرقه رفتن به سوریه

محرم سال 92 به همراه همسرم در حرم حضرت عباس بودیم. آنجا برای وفات ام البنین یک هفته مراسم میگیرند. ملاباسم کربلایی برای نخستین بار شعر "کلنا عباسک یا زینب" که الان حاج میثم میخواند، خواند. در قالب شعر میگفتند "غیرت ما اجازه نمیدهد که به حرم شما کسی وارد شود یا زینب!" شعر بسیار بر دل من و زائرین نشست. در آنجا جرقه این موضوع به ذهنمان زد که ای کاش جوانان ما برای دفاع از حرم حضرت زینب به سوریه میرفتند.

حاج میثم قبل از این که مدافعان حرم شکل بگیرند و راهی سوریه شوند، شعری خواند با مضمون "فدای زینب/ پر از شور و عشقیم/ اگر خدا خواست/ بزودی دمشقیم" هنوز برنامه سوریه و مدافعان حرم نشده بود که ایشان فرهنگ سازی را شروع کرد.

زمانی که حاج سعید تصمیم گرفت به سوریه برود، مانع از رفتنش شدند. ولی زمانی که تصمیم به کاری میگرفت با دیدن مشکلات ناامید نمیشد. با اصرار توانست برگه اعزام را بگیرد. زمانی که به من خبر داد، کمی دلگیر شدم. او در تمام دوران زندگیمان در ماموریت بود و حالا پس از چندین سال زندگی مشترک حضورش را کنارم بیشتر میدیدیم. نمیخواستم از من دور شود ولی با این اوضاع، مانع رفتنش نشدم. فرزندانمان بخصوص علی اکبر از اینکه پدرشان به سوریه میرفت بسیار خوشحال بودند. آنها من را دلداری میدادند و میگفتند که ما در کنارت هستیم اجازه بدهید پدر با خیال راحت برود.

حاج سعید خواست که برای رفتنش استخاره کنم. این آیه آمد "اجازه داده شده به کسانی که در راه خدا کشته شدند، جهاد کنند." این آیه که آمد سکوت کردم. گفتم وقتی خدا میگوید اجازه دادم من کسی نیستم که بخواهم مانع شوم.

کتاب و جزوه مطالعه میکرد و تحقیق میکرد که چه موشکهای استفاده کنند که از دشمن بیشترین تلفات را بگیرند.چند ماه بعد، راه برای رفتنش بسته شد. به مشهد مقدس رفتیم. هر روز با اشک از حرم امام رضا (ع) بیرون میآمد.

 ** آخرین اعزام

بر اثر مجروحیت از سوریه برگشت. پس از مدتی اعلام کرد که مجددا عازم است. گفتم "چرا به این سرعت قبول کردی که راهی شوی؟ ما کلی کار داریم." گفت من همه کارهایت را انجام میدهم و میروم. دارو و مایحتاج خانه را تهیه کرد. تا آخرین لحظات هم میگفت چیزی نیاز نداری، تهیه کنم. گفتم "من به چیزی احتیاج نداریم فقط خدا تو را از من نگیرد." به سرعت حرف را عوض کرد. آخرین بار، 17 روز نگهش داشتم.

روزهای آخر بیقرار شده بود و میگفت "ان شاالله در رکاب امام زمان هر دو شهید میشویم." از من درخواست کرد که دعا نکنم که زنده بماند. مرگ در بستر بیماری را دوست نداشت. پسرم از پدرش خواست تا وصیتنامهای را تنظیم کند ولی حاج سعید به وصیت شفاهی اکتفا کرد. اما خودش را برای شهادت آماده کرده بود.

همسرم با گوش، چشم و زانوهای مجروح و بدون توجه به دردهای که داشت به جنگ با تروریست های تکفیری رفت.

حاج سعید اهل مصاحبه کردن نبود. قبل از آخرین اعزامش، در تهران و آبادان از سوریه و خاطرات دفاع مقدس انجام داد.

** هدیه حضرت معصومه (س) به مناسبت شهادت حاج سعید

نذری کرده بودم که اگر حاجتمان برآورده شد در مراسمات مختلف روضه بگیریم. تصمیم داشتیم شب وفات حضرت معصومه (س) مراسمی در خانه برگزار کنیم. من به خانه پدرم (در شیراز) و همسرم به سوریه رفت. از عروسم خواستم تا برگشت من خریدی انجام ندهد.

در شیراز بودم که خبر شهادت حاج سعید را شنیدم. به سختی خودم را به تهران رساندم. سه شنبه حاج سعید را دفن کردیم. روز چهارشنبه در آبادان قرار شد گروهی از جمله خادمین حضرت معصومه (س) به دیدن ما بیایند. ساعت 7 شب خادمین حضرت معصومه با گلدانهای مسی بر دست وارد اتاق شدند. پرچم روی ضریح حضرت معطر به عطر حرم بود در قابی گذاشته و با آداب خاصی به سمتمان آمدند. خانه پر از بوی عطر شد. در مراسم ناگهان متوجه شدم که امشب، شب وفات حضرت معصومه (س) است و قصد داشتیم در چنین روزی مراسمی برگزار کنیم. ما فراموش کرده بودیم اما گویا حضرت معصومه فراموش نکرده بود و خودشان تشریف آوردند. قابی که نماد حرم حضرت معصومه (س) است را به ما هدیه دادند. 

** توصیه به نسل امروز

روزهای سختی را پشت سر میگذاشتم. زمان فتنههای آخر الزمان است. این فتنهها یعنی آزمایشها. سیری که در سال 94 گذشت مشاهده کردیم که شیعیان چقدر مورد آزمایش قرار گرفتند. امروز سپاه کفر در مقابل سپاه اسلام ایستاده است. هر که در سپاه اسلام باشد فردای قیامت شفاعت میشود.

شهدای مدافع حرم میتوانستند در کنار فرزندانشان از زندگی لذت ببرند اما از تمام مالیات و دلبستگیهایشان گذشتند.

نظر شما
پربیننده ها