روایتی از شهید مدافع حرمی که حضرت زینب(س) دعوتش کرد

کد خبر: ۹۶۲۰۶
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۶ - 22August 2016

جاوید خواب دیده بود. همینجا خواب بود (به گوشه هال اشاره می‌کند) آشفته و پریشان از خواب بیدار شد و گفت حضرت زینب(س) گفته «باید بیایی»، و من باید بروم.

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از فارس، «چشمهایش توی تابوت باز بود، دخترانشان را که دید چشمهایش را آرام آرام بست»؛ این را میگوید و بغض میکند و سعی میکند اجازه ندهد اشکهایش بریزد. زن است و ذاتش با احساس و اشک آفریده شده. مادر است و جگرگوشهاش را از دست داده؛ اما به یادگاران پسرش نگاه میکند و لبخند میزند. باید برای عروسش و 2 نوهاش قوت قلب باشد، لبخند میزند و سوغات مشهد تعارفمان میکند.

گیتی رضایی از مهاجران بوده و در هفت سالگی به ایران آمده و همینجا ازدواج کرده است. گیتی میگوید: من مادر هستم؛ به جاوید گفتم نرو. تو دوتا بچهداری، گفتم دختر کوچکت فقط چند ماه دارد، اما راضیام کرد و رفت، راضیام کرد به رضای خدا و رفت. گفت مادر باید بروم برای دفاع از حرم عمه زینب(س)، و رفت که رفت.

این مادر داغدیده اما آرام و صبور ادامه میدهد: جاوید خواب دیده بود. همینجا خواب بود (به گوشه هال اشاره میکند) آشفته و پریشان از خواب بیدار شد و گفت حضرت زینب(س) گفته «باید بیایی»، و من باید بروم.

او همیشه در مراسمهای اهل بیت پیشقدم بود. قبلا میگفت باید برای کمک به مردم لبنان بروم، میگفت کاش زمان امام حسین(ع) بودم و جانم را در عاشورا فدایش میکردم. به آرزویش رسید و فدای خواهر امام حسین شد.

شهید جاوید یوسفی 27 سال سن داشت و دو دختر شش ساله و 2 و نیم ساله از او به یادگار مانده است. شهید یوسفی سال 93 در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نایل میشود. وی از لشکر فاطمیون بوده و متولد ایران. پدر و مادرش در کودکی به ایران مهاجرت میکنند و جاوید اولین ثمره ازدواجشان بوده است. فرزند ارشد پسر که در خانواده جانشین پدر محسوب میشود. این شهید گرانقدر وقتی میشنود که دشمنان وحشی قصد حمله به بارگاه بانوی اسلام، دختر علی و فاطمه دارند طاقت نمیآورد و به سوریه میرود.

این خانواده سالهاست در شهرستان کوار استان فارس زندگی میکنند؛ اما شهید جاوید چهار ماه قبل از اعزام دست زن و بچهاش را میگیرد و به مشهد میرود. پدرش از رفتنش ناراحت میشود و تلفنهای او را جواب نمیدهد. جاوید میدانسته باید مدتی دور شود از خانوادهای که به شدت به او وابستهاند؛ چون چیزی از درونش به او میگفته که باید باروبندیلش را ببند و برود. اینها را فاطمه رضایی دختر داییاش میگوید؛ دختر دایی که یار و همسر جاوید بود. وی ادامه میدهد: او عاشق شیراز بود، دوران نامزدی خود هر روز با موتور به شیراز و زیارت شاهچراغ میرفتیم. گفته بود اگر شهید شدم مرا در شیراز به خاک بسپارید.

فاطمه که عشقش را در راه عشقی بزرگتر از دست داده به دست داییاش اشاره میکند: او یک انگشتر داشت و من یک تسبیح امالبنین که همه جا با من بود؛ الان پیش پدر شوهرم هست.

اسما و یسنا به مادرشان چسبیدهاند و هر دو به طرز بانمکی محجبهاند. اسما شش سال دارد و یسنا 2 سال و نیمه است. فاطمه بالاخره بغضش شکسته میشود: دلم برایش تنگ شده، در مراسمها جای خالیاش خیلی حس میشود. اسما هر روز خاطراتش را مرور میکند؛ دائم میگوید اگر بابا بود الان این کار را میکرد. جاوید گفت باید برود. گفت خواب دیدهام در قبر خوابیدهام و یک عقرب روی سینهام است، خانمی نورانی آمد و عقرب کنار رفت، خانم گفت جاوید تو از مایی چرا خوابیدهای؟ بلند شو بیا. گفت: فاطمه حضرت زینب(س) آمده دنبالم، باید بروم. وقتی دعوت شده بود من چطور جلویش را میگرفتم؟

فاطمه آرام اشکهایش را پاک میکند تا بقیه متوجه این بیطاقتیاش نشوند؛ اما گویی اشکها قویتر از تلاش او هستند. فاطمه ادامه میدهد: رفتیم مشهد؛ چون از شیراز نمیتوانست برود. شنیده بود از مشهد میتواند اعزام شود. از 15 روز قبل از اعزام هر شب به حرم میرفتیم، شب قبل از رفتنش شهادت امام رضا(ع) بود و کاروان زائران پیاده اربعین برگشته بودند. فضا خیلی معنوی بود، گفت: فاطمه من که رفتم راه سوریه باز میشود و تو هم به زیارت میآیی. راست گفته بود، بعد از شهادتش خودم را سرزنش میکردم که چرا مانعش نشدم؛ اما وقتی رفتم سوریه از افکارم پشیمان شدم.

دست اسما را میگیرد و لبخند میزند: وقتی ناراحتم و با عکس جاوید حرف میزنم، اسما مرا دلداری میدهد و می گوید «مامان غصه نخور؛ جای بابا خوب است».

دخترهایش خیلی زیبا و بامزهاند؛ فاطمه میگوید: شوهرم نماز و حجاب برایش خیلی مهم بود. من اوایل ازدواج در نماز کاهلی میکردم. او کمکم کرد تا نمازهایم اول وقت شود. گفته بود برای اسما چادر نماز کوچکی بخرم تا کنارم نماز را یاد بگیرد.

بعد از رفتنش یک ماه اول از او بیخبر بودیم. من به کوار برگشتم و کنار خانواده جاوید ماندم. یک ماه بعد زنگ زد. هیچوقت فکر نمیکردم شهید شود؛ روزی که تابوتش را آوردند دعا میکردم اشتباه شده باشد و جاوید نباشد؛ اما... .

مادر شهید ادامه میدهد: به ما اطلاع دادند که جاوید زخمی شده و او را به مشهد آوردند. ما به سمت مشهد حرکت کردیم. اصلا فکر نمیکردم قرار است جنازه پسرم را ببینم. به مشهد که رسیدیم همه سیاه پوشیده بودند؛ اما باز هم به شهادتش فکر نمیکردم تا پیکرش را در تابوت دیدم، پیکری که بوی عطرش مستکننده بود و چشمهایش باز بود. عاشق دخترهایش بود و آنها را دید آرام چشمهایش را بست. داشتم جیغ میزدم که جاوید را دیدم و گفت مادر جیغ نزن من زندهام، جاوید زنده بود من او را میدیدم.

گیتی رضایی از بعضی حرفها دلخور است. میگوید: خیلیها میگویند این شهدا برای پول میروند. بگذار این نادانها هرچه میخواهند بگویند، پسرم استاد نازککاری بود و درآمد بالایی داشت. فرزند این خاک بود. برای دلش رفت. من فرزندم را به زینب(س) دادم.

حاج رحمان یوسفی با صلابت است و دوست دارد با لباس بسیجی کنارمان باشد. او و پسرش جاوید رفیق بودهاند، دلش میخواهد همیشه دوروبرش شلوغ باشد، از اینکه جاوید به مشهد رفت از او دلخور بوده و مدتها با او سرسنگین بود، اما جاوید را نتیجه سالها زحمت و خوردن روزی حلال میداند و میگوید: رفتنش را به من اطلاع نداد میترسید مانعش شوم. روزی که خبر دادند زخمی شده مطمئن بودم که به شهادت رسیده، گریه نکردم، با پسرم حرف زدم و گفتم من از تو راضیم، انشاءالله خدا هم از تو راضی باشد.

پسرش بارها به خوابش آمده و شفای دردش شده، ماجرای شفای بیماریش را اینطور بازگو میکند: کلیهام مشکل داشت. با درد شدید خوابیدم؛ خواب دیدم کنار دریا هستم. جاوید پرسید کجا میخواهم بروم؟ گفتم: حرم. مرا به کول گرفت و از دریا گذشت و به حرم امام رضا(ع) رساند. از خواب که بیدار شدم حالم خوب بود و تا امروز دیگر درد سراغم نیامده است.

وی 2 یادگار فرزندش را به آغوش میکشد و میگوید: اینها یادگار پسرم هستند و مابقی عمرم را صرف بزرگ کردن و تربیت این 2 میوه دلم میکنم.

از خانواده شهید جاوید یوسفی خداحافظی میکنیم و حاج رحمان که به پدر شهید وحدت معروف است با خانوادهاش ما را بدرقه میکند و من به پیام شهید یوسفی در آخرین تماس تلفنیاش فکر میکنم؛ به خواهران و دخترانم بگویید نمازشان را اول وقت بخوانند و حجابشان را نگه دارند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها