گفت‌و‌گو با سید محمود میرکمالی پدر شهید جاویدالاثر سید محمد میرکمالی

سیاه اما سفید، سرخ اما سبز

«من محمد سیاهم. هر که صدای مرا می‌شنود به پدرم اطلاع بدهد. پدرم افسر شهربانی است.» چند بار در رادیو عراق خودش را معرفی کرده بود و چند نفر از دوستانش شنیده بودند. جنگ که تمام شد همه اسرا آمدند اما از سید محمد خبری نشد.
کد خبر: ۱۲۸۱۶
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۳:۳۳ - 02March 2014

سیاه اما سفید، سرخ اما سبز

خبرگزاری دفاع مقدس: پس از سالها صبوری و چشم انتظاری به آرامی روی صندلی مینشیند و برای نخستین بار سکوت سنگین و دردناکش را میشکند و پس از گذشت ۳۱ سال، از اندوه کهنهای حرف میزند که هر لحظه در سینه دردمندش جان میگیرد و قد میکشد و تازه میشود.

«سید محمود» گوشه صندلی سبز رنگ کنار خانهاش آرام مینشیند و از سالهای دور میگوید. پیرمرد آب در سماور کهنه میریزد و از خاطرات نزدیک یاد میکند. از روزهای کودکی سید محمد که هر روز مقابل چشمانش قد میکشید و بزرگتر میشد. از خاطرات خوب و خوش روزهای انقلاب که سید محمد شبها بیهراس از ماموران شاه، در کوچه پسکوچههای وحیدیه شعار مینوشت و «چاپید شاه» میگفت.

سید محمود نفسی چاق میکند و آنگاه از سختی انتظار کشنده­ و از گریههای بیبهانه شبانهاش در فراق مسافر گمشدهاش میگوید؛ همان مسافری که ۳۱ سال پیش با عجله رفت تا زود برگردد و درساش را تمام کند اما آنقدر دیر کرد که سید محمود از پا افتاد. این روزها سید محمود با دو چشم کم سو، هنوز منتظر سید محمد است که از جبهه برگردد و عصای دستش باشد در این روزهای پیری.

دیوار نوشتهها

«سید محمد» پسر ارشدم بود. نیمه شهریور ۴۲ به دنیا آمد. آن موقع در محله حشمتیه مستاجر بودیم. سید محمد ۶ سالش بود که رفتیم محله وحیدیه، چهارراه سبلان، کوچه ۲۸ مرداد. دوره دبستان را در محله وحیدیه خواند و تمام کرد. متوسطه را هم همانجا خواند؛ نزدیک خیابان معلم. اوایل انقلاب با اینکه سن و سال زیادی نداشت اما شبها میرفت شعار نویسی. خط خوبی داشت. هنوز روی بعضی از دیوارهای وحیدیه شعارهای سید محمد هست البته ما آن موقع خبر نداشتیم که سید محمد از این کارها میکند؛ بعدها متوجه شدیم. بعضی وقتها هم با سماجت ماشینم را میگرفت و به اتفاق دوستانش میرفت جماران برای محافظت از امام. شبها تا صبح جماران میماند و کشیک میداد. صبح هم میآمد منزل و کتابهایش را بر میداشت و میرفت مدرسه.

غمخوار مردم

زرنگ بود خیلی. اصلاً اینطوری بگویم، کدخدای محل بود این بچه. به محله اشراف کامل داشت. خیلیها را میشناخت. عضو فعال بسیج محل بود. اسلحه هم داشت. از طرفی خیلی غمخوار مردم بود. به مردم خدمت می­کرد. با آن سن و سال کوچکش، به خانوادههای بیسرپرست و نیازمند کمک میکرد. نفت میگرفت و در خانه مردم میبرد. خیرش به مردم میرسید. زمان انقلاب این بچه اصلاً در خانه پیدایش نمیشد. همیشه با دوستانش در بسیج مسجد امام رضا (ع) کشیک میداد. در کمیته­ای که کنار زندان قصر بود فعالیت میکرد. همهاش در حال فعالیت و جنب و جوش بود؛ درس­اش را هم به موقع میخواند. زرنگ و تیز هوش بود.

چاپید شاه

توی شلوغی­های اول انقلاب بچه­ها را جمع میکرد پشت بام خانهمان و کوکتل مولوتف درست میکرد. کاری هم بهاین نداشت که من افسر شهربانی هستم (می­خندد). یک بار گفتم: «سید محمد! حواست باشه بابا جان؛ من افسر شهربانیام. برای ما خوبیت ندارد که از این کارها بکنیم. احتیاط کن پسر! برای من مسئولیت دارد. ناسلامتی ما باید طرفدار شاه باشیم!» خندید و گفت: «چاپید شاه... چاپید شاه». آن موقع من در زندان قصر خدمت میکردم. گزارش داده بودند که ایشان از امام خمینی (ره) طرفداری میکند. آمدم خانه و هر چی کتاب مذهبی و قرآن داشتم جمع کردم و همه جای خانه، عکس شاه را زدم حتی داخل توالت هم عکسشاه را چسباندم. شبانه ریختند خانه و بازرسی کردند دیدند که نه بابا ما واقعاً شاه دوستیم!

رضایت زوری!

جنگ که شروع شد، چند بار خواست برود جبهه اما من موافقت نکردم و گفتم: «اول درست را بخوان و تمام کن. بعد برو جبهه. الان وقت جبهه رفتن تو نیست». سید محمد گفت: «بابا، فعلاً که مملکت به درس خواندن من نیاز ندارد» خیلی اصرار کرد گفتم: «شما تنها پسر من هستید و بهتر است که فعلاً به فکر درس و مدرسه باشید» محمد سال آخر دبیرستان بود که خداوند یک پسر به ما داد. اسمش را سید منصور گذاشتیم. سید منصور تازه به دنیا آمده بود که سید محمد آمد و گفت: «بابا شما که دیگر تنها نیستید. الان سید منصور هم هست. پس اجازه بدهید بروم جبهه» آنقدر اصرار و التماس کرد که بالاخره به زور رضایتم را گرفت. دلم میخواست در درس محمد وقفهای نیفتد اما چه فایده که سید محمد قبول نکرد و رفت جبهه.

در کنار خین

روز اعزام (۲۱ اردیبهشت ۶۱) نزدیک ظهر آمد خانه. برای رفتن خیلی عجله داشت. با عجله مقداری ناهار خورد. بعد از ناهار با هم رفتیم پشت بام و چند عکس یادگاری گرفتیم. بعد از همه خداحافظی کرد و رفت پایگاه شهید بهشتی برای اعزام به جبهه؛ من هم رفتم شهربانی. سید محمد قبلاً در بسیج و کمیته آموزشهای لازم را دیده بود. به اتفاق چند نفر از بچههای مسجد امام رضا (ع) وحیدیه از لانه جاسوسی اعزام شدند به سمت جبهه. سید محمد آرپی جی زن بود. جزء بچههای خط شکن گردان میثم. توی عملیات بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) ۱۴ نفر از عراقیها را اسیر میگیرد. بعد تیر میخورد به پهلویش و میافتد کنار نهر خین. هر چقدر دوستانش اصرار میکنند که برو عقب اما سید محمد قبول نمیکند و باز میجنگد تا اینکه میافتد و با تن مجروح اسیر میشود.

محمد سیاه

«من محمد سیاهم. هر که صدای مرا میشنود به پدرم اطلاع بدهد. پدرم افسر شهربانی است. ساکن کوچه شهید احمدی، محله وحیدیه» چند بار در رادیو عراق خودش را معرفی کرده بود. ما که خودمان نشنیدیم اما گویا چند نفر از دوستانش شنیده بودند. جنگ که تمام شد، وقتی اسرا آمدند ما هم چشم براه سید محمد بودیم که همراه اسرا برگردد خانه اما از سید محمد خبری نشد که نشد (مکث می­کند). هر چقدر پیگیری کردیم فایده نداشت. سوال که کردیم گفتند: «اسم سید محمد در آمار صلیب سرخ نبوده. خبری ازش نیست. مفقود الاثره» چند سال توی بنیاد شهید پروندهاش به عنوان مفقود الاثر بود. اما هفت سال پیش از بنیاد شهید زنگ زدند و گفتند: «دیگر منتظر بچهتان نباشید؛ هیچ اسیری در عراق نمانده!» (بغض میکند) بعد از آن دیگر خبری از سید محمد نداریم. فقط منتظریم که برگردد. سید محمد خوب راهی رفت. هم اسیر شد و هم شهید. این سعادتی است که نصیب هر کسی نمیشود. خوش به حالش (بغض میکند)

گفت و گو از: محمدعلی عباسیاقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار