من سه 20 سالهام
يک روز رفتم برای واحد تخريب، نيروهای جوان و ويژه بگيرم. در جمع بسيجیها حاضر شدم و گفتم: نيروهايی میخواهم كه عاشق باشند و اگر آنها را به عمليات بفرستم ممكن است مأموريت آخرشان باشد.
پيرمردی برخاست و گفت: من میآيم.
گفتم: پيرمرد، نمیخواهيم.
گفت: جوان هستم. من سه 20 سالهام. با اصرار آمد و در تخريب آموزش ديد.
حضور وی در جمع بچههای تخريب باعث افزايش روحيه آنها شده بود. هر روز يک ساعت قبل از نماز صبح بيدار میشد و نماز شب را با شور و وصف عجيبی میخواند.
مسئول نماز و معنويت بچهها بود. عمو حسين باغبان دانشگاه شهيد باهنر كرمان بود كه به عنوان بسيجی به جبهه اعزام شده بود و قبل از عمليات والفجر 8 تا پايان جنگ در گردان تخريب بود.
در بين بچههای بسيجي لشكر 41 ثارالله چند پيرمرد نورانی و با نشاط بودند كه از جمله عمو حسين انجم شعاع، مرحوم قوام آبادی و اصغر محمدی را میتوان نام برد.
بيست سال است در دانشگاه شهيد باهنر هستم، اما سواد ندارم
عمو حسين نسبت به كلمه پيرمرد حساس بود و بچهها برای اينک سر به سر او بگذارند او را پيرمرد خطاب میكردند.
او بیسواد بود، خودش میگفت: بيست سال است در دانشگاه شهيد باهنر هستم، اما سواد ندارم.
در جبهه او را به نهضت فرستاديم تا خواندن و نوشتن ياد بگيرد. شبها در سنگر تكاليف درسی را انجام میداد.
مانند بچهها روی شكم میخوابيد و مشق مینوشت. بچهها به او ديكته میگفتند و با گفتن كلمات سخت، سر به سرش میگذاشتند.
جوانها خسته میشدند؛ اما او خسته نمیشد. هر جا و هر وقت
لازم بود به بچهها تذكر میداد و با وجود او بچهها احساس غم و غصه و غربت
نداشتند.
در والفجر مقدماتی شعاری ساخته بود كه مرتب زمزمه میكرد: ما میرويم به كربلا، امروز میريم يا پس صبا...
در يک كلام مسئول تبليغات و ارتباط بچهها با خدا بود.
اين تخريبچی پيرمرد، پدر شهيد نيز بود و در زمان جنگ بعد از هر عملياتی بچههای تخريب را به ديدار خانوادههای شهدا تخریب میبرد.
يادش گرامی و روحش شاد باد.
انتهای پیام/