مرصاد برگ زرین غرب (23)؛

خودروی دردسرساز

در حال صحبت كردن بوديم كه يكی از ماشين‌های مدل هینو منافقين نزديكی ما توقف كرد. راننده‌اش پياده شد. ما نگاهش می‌كرديم كه می‌خواهد چه كار كند؟ او ماشين را جا گذاشت و به داخل شهر بازگشت...
کد خبر: ۲۵۱۳۴۹
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۲ - 23August 2017
درد سر ماشين‌ منافقينبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «ايرج امجديان» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس می‌باشد.

... عراقی‌ها در حال عقب‌نشینی بودند. ما هم به دنبال آن‌ها می‌رفتیم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. یک نفر آمد و گفت:« مقداری تدارکات و آذوقه آورده‌ایم؛ به نیروهایتان بدهید.» از او تشکر کردم. بعد مرا کشید کنار و گفت: «اسلام‌آبادغرب سقوط کرده. دو روز پیش که عراق عملیات را شروع کرد، می‌خواست منافقین را به درون مرزها هدایت کند. عراقی‌ها آن‌ها را از کله‌داوود به طرف کرند و اسلام‌آباد غرب عبور دادند و خودشان عقب‌نشینی کردند. الآن منافقین در کرند و اسلام‌آبادغرب مستقرند.»

نیروها را به یکی از فرماندهان گردان سپردم. چند نفری با یک تویوتا به سمت اسلام‌آبادغرب رفتیم تا اطلاعاتی کسب کنیم. ساعت 4 و 5 بعدازظهر سر پیچ نزدیک اسلام‌آبادغرب رسیدیم. نیروهایی از تیپ امیرالمؤمنین (ع)، تیپ نبی‌اکرم (ص)، تیپ مسلم، تیپ مقداد و گردان قائم (عج) که آن زمان در چنگوله بود، سر آن پیچ حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها مرا می‌شناختند. آن‌ها به اسم مرا صدا زدند و گفتند: «جلو نروید. منافقین داخل شهرند و با تیر مستقیم می‌زنند.»

کمی توقف کردیم؛ اما طاقت نیاوردیم و گفتیم: «برویم جلو هر چه پیش آمد، خوش آمد.» جلوتر که رفتیم، رفت و آمد منافقین در داخل شهر به طور چشمگیری نمایان بود. نزدیکی‌های کارخانه‌ی قند ماشین را کنار زدیم تا در صورت امکان بتوانیم پیاده وارد شهر بشویم. در حال صحبت کردن بودیم که یکی از ماشین‌های مدل هینو منافقین نزدیکی‌ ما توقّف کرد. راننده‌اش پیاده شد. ما نگاهش می‌کردیم که می‌خواهد چه کار کند؟ او ماشین را جا گذاشت و به داخل شهر بازگشت.

یکی از بچه‌ها گفت: «حتماً یک تله است. احتمال دارد الآن منفجر شود.» 10 دقیقه سر جای خود ماندیم. هیچ اتفاقی نیفتاد. بسم‌الله، بسم‌الله‌‌گویان با حالت سینه‌خیز جلو رفتیم. خواستم در ماشین را باز کنم که بلافاصله یکی از دوستان مرا کنار زد و گفت: «تو باید برگردی بالای سر نیروهایت. مگر می‌گذارم. بگذار من کشته شوم.» و بعد در ماشین را باز کرد و سوار شد. گفت: «سوئیچ هم روی ماشین است.» دوباره مشکوک شدیم. گفتم: «حالا تو که ایثار کرده‌ای، ماشین را روشن کن.» او هم با احتیاط ماشین را روشن کرد.

ماشین را به آن طرف کارخانه‌ی قند، نزدیک نیروهای خودمان بردیم. در آنجا بعضی از فرماندهان و مسئولین احساس خطر کردند و گفتند: «اگر این ماشین امشب اینجا بماند، احتمال دارد منفجر شود و خسارت زیادی به نیروها وارد کند.» یکی گفت: «شب ممکن است از نیروهای ما بیایند و تصور کنند که نیروهای منافق اینجا حضور دارند و باعث ترس و نگرانی آن‌ها بشود.» دیگری گفت: «ماشین را به جای دورتری ببرید و استتار کنید.» یکی از دوستان هم گفت: «بهترین راه این است که ماشین را به کرمانشاه انتقال دهیم.» در نهایت با چند نفر از دوستان این کار را کردیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها