روایت برادرانه از آرزوی یک شهید؛

‌می‌خواهم مفقودالاثر شوم

برادر شهید «احمد عزیزی» تعریف کرد: «احمد داخل دفترچه خاطراتش نوشته بود، دوست دارد مثل امام حسین (ع) بی سر و مثل حضرت زهرا (س) گمنام شهید شود.»
کد خبر: ۳۰۲۵۸۷
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۳:۵۱ - 04August 2018

‌می‌خواهم مفقودالاثر بشومگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: همه سربازان از جبهه ها به خانه بازگشتند اما داستان جنگ به پایان نرسید، پیکرهای زیادی از شهدا در منطقه ماند و هیچ‌وقت به خانه بازنگشت. دفتر قصه جنگ با شهدایش باز ماند، قصه ای که به چشم منتظر پدران و مادران شهدای گمنام گره خورد تا همچنان روایت حماسه فرزندان این کشور در دفاعی مقدس شنیده شود. خانواده هزاران شهید تا به امروز در انتظار بازگشت فرزندانشان هستند، درست مثل خانواده شهید احمد عزیزی اصل که از سال 64 در پی نشانی از فرزند به انتظار ماندند؛ اما چیزی جز خبر شهادت نشنیدند، سال ها گذشت تا اینکه پدر و مادر شهید نیز مسافر آسمان شدند تا در جهانی دیگر به دیدار فرزند بروند.

خانواده شهید طلبه، احمد عزیزی به جز احمد سه فرزند دیگر دارند؛ احمد برادر بزرگتر بود و عباس پسر کوچکتر که امروز در نبودِ پدر و مادر، راوی برادر شده است. این برادر شهید در حاشیه دیدار اعضای فرهنگسرای عطار با وی و در گفت‌وگویی با خبرنگار دفاع پرس، از روزهای حضور احمد در خانواده و اعزامش به جبهه می گوید و صحبت هایش را چنین آغاز می کند: «احمد متولد سال 1346 بود و اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال 64، حدود 2 سال به کردستان و دوکوهه رفت و آمد داشت. 17 ساله بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید، از آن زمان پیکرش بازنگشته است.»

می خواهم مفقودالاثر باشم

برادر شهید می گوید: «آن زمان اکثر رزمنده ها حدود 17 تا 18 سال سن داشتند. احمد عقاید خیلی به خصوصی داشت، وقتی جنگ آغاز شد این تکلیف را در خودش احساس کرد که برای دفاع از کشور باید به جبهه برود تا دینش را ادا کند.»

مادر خانواده با اینکه مخالف رفتن احمد به جبهه بود اما وقتی اصرارهای او را دید، راضی شد. حرفش این بود که می روی و شهید می شوی، همینطور هم شد، احمد رفت و زودتر از آنکه خانواده فکرش را بکنند به شهادت رسید. عباس می گوید: «برای اینکه مادر را راضی کند می گفت برای تبلیغ می روم و خطری تهدیدم نمی کند، خیالتان راحت باشد من لیاقت شهادت را ندارم.» و با همین بهانه خودش را به جبهه رساند.

برادر معتقد است احمد پیش از شهادت می دانست که شهید می شود، سند حرفش دستنوشته های شهید در دفترچه خاطراتش است. او ادامه می دهد: «در دفترچه خاطراتش پیش از شهادت گفته بود دوست دارم بی سر مثل امام حسین (ع) و گمنام مثل حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. حتی اشعاری هم در وصف مفقودالاثرها نوشته بود.»

اثری هنری از یک شهید برای شهید دیگر

عباس به هنرهای برادرش اشاره می کند که خطاط بود و نقاشی هم می کشید. تعریف می کند که روی دیوار دبیرستانی که در آن درس می خواند تصویر شهیدی را کشید و پس از شهادت خودش زیر تصویر اسم احمد را نوشتند. او به خصوصیات اخلاقی و رفتاری برادرش اشاره می کند و می گوید: «عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمی شد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل می کنم، ببخش. بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت می کرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام می داد تشویقش می کرد. به پدر و مادرم احترام زیادی می گذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند.»

احمد طلبه حوزه علیه حضرت ولیعصر (عج) در خیابان سیروس بود و در محضر شاگردان آیت الله امجدی بنابی درس می خواند. برادرش تعریف می کند: «قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژه ها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.»

انتظار، تا آخرین نفس های یک مادر

خاطره آخرین اعزام احمد به جبهه را برادر به خوبی به یاد دارد. او می گوید: «آن زمان ما در محله پونک ساکن بودیم و در حیاط چند پله داشتیم. روی پله ایستاده بود و باهم صحبت می کردیم. وقتی می رفت لبخند به لب داشت. چند روز بعد از اعزامش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. همرزمانش آخرین تصویری که از او دیدند این بود که دستش مجروح شد و در حال بستن عمامه به دستش بود. دیگر از آن روز خبری از احمد نشد.»

مادر تا آخرین روز زندگی اش شهادت احمد را قبول نکرد. اگر نگوییم همه مادران شهدای مفقودالاثر اما با قاطعیت می توان گفت اکثر آن ها تا آخرین لحظه حیاتشان در انتظار بازگشت و یا رسیدن خبر جدیدی از فرزندشان هستند، عباس هم با اینکه می گوید داغ برادر سخت است ولی اعتراف می کند هیچ وقت نمی تواند سختی هایی که پدر و مادرش کشیده اند را بفهمد، مخصوصا که امروز خودش هم فرزند دارد و می داند داغ فرزند آدم را از پای در می آورد. او می گوید: «مادرم تا آخرین لحظه زندگی اش قبول نکرد که احمد شهید شده. فکر می کرد اسیر شده و روزی باز می گردد. حتی سنگ مزاری که در بهشت زهرا (س) به اسم شهید دادند را قبول نکرد. با این همه هم پدر و هم مادر همیشه از شهادت برادرم با افتخار یاد کردند و گفتند که افتخار می کنیم چنین فرزندی را تربیت و تقدیم اسلام کردیم.»

عباس می گوید که برادرش گاهی به خواب خواهر و آشنایانش می آید و خبرهایی از خودش می دهد که ما را دلگرم می کند. مثلا یک بار به خواب خواهرم آمد و گفت جایم خوب است. همین «بودن» شهید است که خواهرها و برادر را به وجود معنوی شهید دلگرم کرده است.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها