گفت و گو با مادر شهید دستجردی؛

وصیت کرد که کنار امام بمانید / باور نکنید، من به شهادت رسیده ام

من و احمد مثل یک دوست بودیم. از آن رفیق های قدیمی. طوری که می گفتند اگر احمد شهید شود و نیاید، به دنبال آن مادرش هم می رود.
کد خبر: ۵۴۱
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۹ - 29June 2013

وصیت کرد که کنار امام بمانید / باور نکنید، من به شهادت رسیده ام

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کوچه های شهر را که بگردی، پر است از نام شهدای 8 سال جنگ تحمیلی که هر کدام حکایتی دارند. این بار، به سراغ شهدای دستجردی می رویم. خیابان جیحون را که زیر پا می گذاریم می رسیم به کوچه شهید دستجردی. وارد کوچه می شویم جمله" شهادتت مبارک" خودنمایی می کند. این جملهی حک شده بر روی دیوار، ما را متوجه خانه ای می کند در سمت چپ. زنگ را که به صدا در آوردیم، در باز شد و مادری با چادر گلدار به استقبالمان آمد. به داخل خانه رفتیم و ما را کنار خود نشاند.

چادر گلدارش را جمع و جور می کند. سفره دلش که پهن شد، از شهید شدن 3 پسر از 5 پسرش خبر می دهد و می گوید فصل های زندگیش چگونه با شهادت فرزندانش تغییر می کرد.

نامش زهراست و اهل قم. 16 ساله بود که بعد از ازدواج به تهران آمد. ازاولین گل بهار زندگیش احمد می گوید، اینکه چگونه با رفتنش بهار زندگی را خزان کرد.

باور نکنید، من به شهادت رسیده ام

ساعت 11 شب در به صدا در آمد، مادر سراسیمه در حیاط را باز کرد. قاصد خوش خبربودند. این را مادر از چشمان تک تکشان می خواند. مردی جلوتر از همه ایستاده بود. به آهستگی سلام کرد و گفت: احمد مجروح شده است. مادر باور نکرد و جملهی احمد را در آخرین دیدار به یاد آورد که مادرجان اگر آمدند و خبراز مجروحیت من آوردند، باور نکنید. بدانید که من شهید شده ام.  مادروقتی از احمد می گوید بندبند وجودش گفته ها را تصدیق می کند.

من و احمد  مثل یک دوست بودیم. از آن رفیق های قدیمی. طوری که می گفتند اگر احمد شهید شود و نیاید، به دنبال آن مادرش هم می رود. اما این طور نشد. امیدوارم که خدا توفیق دهد فرهنگش را انتقال دهم.

رودی که از خون احمد جوان شد

مادر سرش را بلند می کند وادامه می دهد احمد در رشته پزشکی تحصیل کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب درس و مدرسه را کنار گذاشت و سرباز انقلاب شد.سپس به سپاه رفت. از آنجا بود که پا به میدان جبهه نهاد و به کردستان منتقل شد. 2 سال را به عنوان نیروی داوطلب آنجا گذراند ودر نهایت توسط نیروهای ضد انقلاب به شهادت رسید و جوان رود از خون احمد جوان شد. احمد پر می کشید اما خونش مانند یک کوه پشت این انقلاب  ایستاده است.

اسلحه را به زن ترجیح  می دهم

مادر خاطرات جگرگوشه اش را یک به یک مرور می کند.من به احمد اصرار می کردم که زن بگیرد. زندگی تشکیل دهد. آرزویی که همهی مادرها به دل دارند.  احمد قبول نمی کرد. در جواب من می گفت: شما به جای زن برای من اسلحه بگیرید. آنقدر اصرار کرد تا پدرش یک اسلحهی ژ3 جواز دار برایش خرید.

خبر احمد را که آوردند، جلوی در، دستانم را به سمت خدا بلند کردم وگفتم: خدایا شکر، احمد مرا که بردی، اما زبان مرا هیچ گاه به شکایت باز مکن. درد در درونم نهفته باشد تا دشمن شاد نشود. همین طورهم شد. اما شما بدانید که دلم بی تاب و بی قرار است.

در ماه رمضان بود که به آخرین مرخصی خود آمد. رفتن آخرش با رفتن های دیگر فرق داشت. می دانستم که احمد برود دیگر آمدنی در کار نیست. حتی نامه های آخرش حکایت پر کشیدنش را خبر می داد. وصیت کرد که کنار امام بمانید. بعد از شهادتش بی تابی نکنیم. حرف هایی می زد که من حیرت می کردم. احمد من 18 ساله رفت،21 ساله برگشت. پس از شنیدن شهادت احمد، یک طرف صورت پدرش فلج شد.از شدت ناراحتی یک چشمش را از دست داد.احمد با شهادتش تاثیر بسزایی بر خانواده گذاشت.

اما من وقتی دلم برای احمد تنگ می شود با یاد مادر شهدا، زهرا(س) و دختر صبورشان زینب کبری (س) آرام می شوم و خدا را به حضرت زینب قسم می دهم که صبر زینبی به من عطا کند.

نظر شما
پربیننده ها