بخش دوم گفت و گو با مادر شهیدان دستجری

قاصدی به نام مادر/ رضایت نامه شهادت را خودم امضا کردم

گلدسته های مسجد منتظر طنین انداز شدن نوای اذان بودند که من به ملاقات محمد رفتم.نگهبان اجازه ورود به بیمارستان را نمی داد. گفتم: مادر محمد هستم. دلم بی تابی می کند. گوشی را در دستش گرفت. تلفن کرد. بعد از چند دقیقه رنگ از چهره اش پرید. فهمیدم که محمدم شهید شده است.
کد خبر: ۸۰۰
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۵ - 01July 2013

قاصدی به نام مادر/ رضایت نامه شهادت را خودم امضا کردم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، محمد مظلوم بود. مادر این را می گوید و با گوشهی روسری خود اشک چشمانش راپاک می کند. حالا فصل دوم زندگی اش راباز میکند. ازپسر سوم خانواده که بعد از احمد به شهادت رسید، می گوید. از مظلوم بودنش در صفحهی زندگی خبر می دهد. از جوان رشیدی که در شب حملهی بیت المقدس لباس خاکی رنگ جبهه ها را به تن کرد تا مقدمه ای باشد برای آسمانی شدنش. حالا احمد شهید شده است و برادر اسلحهی برادر را بدست می گیرد تا در جبههی حق علیه باطل تا آخرین نفس بایستد.

دستی برای خدا حافظی

مادر وقتی از محمد حرف می زند، بی تابی خاصی در چهره اش موج می زند. در این بین ماهی شوق در بین افکار مادر به دام می افتد و این طور شروع می کند: پسرم محمد بسیجی بود. دلش می خواست به جبهه برود. می گفتم، محمد جان من راضی هستم. اما شما باید ملاحظهی پدرتان را کنید. می گفت: هرکس وظیفه ای دارد، من هم وظیفه دارم که به جبهه بروم. مادر شما 5 پسر دارید. اگر حضرت زهرا(س) بگوید، امام حسین(ع) پسر 6 ماهه اش را در این راه داد، آن وقت تو راضی به ماندنمان می شوی؟

بی قراری محمد تا شروع حملهی بیت المقدس ادامه داشت. بعد از آن گفت: من باید بروم. گفتم: محمد جان، پسرم باید از پدرت اجازه بگیری؟وقتی پدرش اجازه داد، از پله ها که پایین می آمد، خیلی خوشحال بود. تا به حال محمد را این چنین غرق در دنیای شادی ندیده بودم. کوله بار سفر رابست. صبح  که از پاسبانی شهر برگشت، دستی را برای خداحافظی تکان داد و دلم را با خود برد. فکر می کنم 10 اردیبهشت سال61 بود که از بسیج مقداد اعزام شد.

محمد گوش به فرمان رهبر

مادر سند یا دست نوشته ای از پسرانش ندارد. جز بی تابی دلش که بر کتاب زندگیش می تابد. کتاب دلش را که ورق بزنی، دلتنگی می بینی، سالها سکوت را می خوانی ومدام در کوچه های ذهن نشانی جست و جو می کنی. مادر مضمون نامه ای از محمد را به یاد دارد همان نامه ای که گواه مقید بودن او به دین و دیانت است. در آن نامه نوشته شده بود من یک روز در ماه رمضان به بهشت زهرا رفتم، آن روز، روزه ام را نخوردم. اما شما کفارهی روزه مرا بدهید. چرا که باید طبق رسالهی امام عمل کنم. محمد آن روز روزه اش را نخورد، ولی خوب می دانست که چطور گوش به  فرمان آقا و رهبر خود، امام خمینی (ره) باشد.

یک دین 100 تومانی یکبار که من برای مراسم چهلم پدرشوهرم به قم رفته بودم، بچه ها در دنیای کودکی خودشان بازی می کردند، اما در حین بازی، سر محمد به کمد خورد و او بیهوش شد.برادرهای محمد همسایه ی ما، اشرف خانم را خبر کرده بودند. اشرف خانم محمد را به دکتر برده و 100 تومان هم هزینه کرده بود.این قضیه را وقتی متوجه شدم که محمد در جبهه  و بعد از سالها این موضوع را در نامه مطرح کرده بود. با قلم خودش، نوشته بود مادر جان 100 تومان به اشرف خانم بدهید تا زیر بار دین نمانم.

خوابی که بند دلم را پاره کرد

مادر از شنیدن خوابی می گوید که بند دلش را پاره کرد. روزی محمد  به من گفت: مادر جان برادر شهیدم احمد امشب میهمان خوابم بود. به من گفت: مادر قرمه سبزی پخته است. من نخورده ام. محمد جان تو هم نخور، باشد برای بعد که با هم بخوریم.این را که گفت، بند دلم در آسمان یک خیال رها شد. پیش خودم گفتم، نکند محمد هم هوس شهادت در سر دارد.

هفت ساعتی که در گودال گذشت

مادر به فکر فرو می رود. گویی در قفس ذهنش به دنبال رهایی یک پرنده است. پرنده ای زخمی به نام محمد می یابد. از مجروحیتش می گوید. محمد در حملهی بیت المقدس مجروح و در بیمارستان امام حسین (ع) بستری شد. محمد اینگونه برای مادر واقعه را به تصویر کشید که در عملیات بیت المقدس  راهنمای 70 نفر بودم. از یک تانک، کالیبر 50 شلیک شد. با داغ شدن سمت چپ بدنم شروع کردم به سینه خیز رفتن. خیال می کردم که دستم را جا گذاشته ام. اما بر گشتم و دیدم که دستم همراه من روی زمین کشیده می شود. به داخل گودال که رسیدم، با چفیهای که دور گردنم بود، دستم را بستم. دیگر چیزی را متوجه نشدم. گویی در این دنیا نبودم.حدود ساعت 1 بامداد این اتفاق افتاد و من فردا ساعت 8 صبح در صفحهی روزگار دیده شدم و هم رزمان مرا پیدا کردند.

ماجرای پزشک و نذر یک گوسفند

مادر آن لحظه را به خاطر می آورد که پدر محمد او را صدا زد و گفت: تعدادی از بچه های مسجد در عملیات مجروح شده اند. شاید محمد هم یکی از این مجروحین باشد. انگار می خواست قضیه را آرام آرام به سفرهی ذهن من بیاورد. گفتم: حاج آقا، من مطمئنم یکی از این بچه ها، محمد من است. چادر را که به سر کردم، خودم را در مسجد محل دیدم. از حاج آقا حسینی که ازنمازگزاران مسجد بود سوال کردم. گفت: چیزی نیست، کمی کتفش آسیب دیده .به ملاقاتش در بیمارستان رفتم. رئیس بیمارستان به من گفت، اگر محمد را به خانه ببرید بهتر است.اما دکتر میرزایی، دکتر محمد را می گویم؛ گفت نه نمی گذارم محمد را ببرید نه نمی گذارم که محمد شهید شود.بندهی خدا برای شفای محمد گوسفندی نذر کرده بود. دلش به ماندن محمد در این بیمارستان نبود. به من گفت، شما بروید بنیاد و از آنجا در خواست بدهید که محمد را به بیمارستان دیگری منتقل کنند.همین طورهم شد. محمد را به بیمارستان دیگری منتقل کردیم.

قامتی چون سرو

قرار بود محمد عمل شود. او را که به اتاق عمل بردند، من از فرط خستگی  به خانه برگشتم. صبحدم قبل از به هوش آمدن محمد به بیمارستان رفتم.  اورا دیدم با وجود اینکه 18 سال از بهار عمرش می گذشت قد بلندی داشت. به طوری که پاهایش از تخت بیرون زده بود..بعد از مدتی محمد با آمبولانس به بیمارستان ساسان منتقل شد. در آنجا بود،که خوابم تعبیر شد.

رضایت نامه ای که امضا شد

در خواب محمد را دیدم، روی تخت در وسط سالن بیمارستان قرار داشت. دور تا دور او پرستارها، پزشکان و تماشاچی ها بودند. من با دو دست خود بر سرم زدم و گفتم چرا هیچ کس به  فکر پسر من نیست. شما فقط، به قد پسر من نگاه می کنید. همان طور هم شد مسئولین بیمارستان می گفتند. تخت خالی نداریم. خلاصه با کلی التماس محمد را بستری کردند.12 روز متوالی در بیمارستان کنار محمد ماندم. محمد تمام دنیای من شده بود. دیگر نه زندگی داشتم، نه فرزندی ونه همسری. به فکر هیچ چیز نبودم. تمام نگاهم به نگاه بسته محمد بود. فقط محمد. یک شب که به ملاقات محمد رفتم، از راهرو صدای نالهی محمد به گوشم رسید. شنیده بودم که اگر مادر راضی باشد، پسرش شهادت را در آغوش می گیرد. پیش خود با خدای خود گفتم: خدایا من راضی به رضای تو هستم. من دیگر طاقتش را ندارم. می دانستم که محمد رفتنی است. گفتم: خدایا،هر آن طور که مصلحت توست پیش آید. به خانه که آمدم شب دوباره تماس گرفتم و گفتند هنوز همان طور حالش بد است.

نوای لبیک زودتر از اذان به گوشم رسید

گلدسته های مسجد منتظر طنین انداز شدن نوای اذان بودند که من به ملاقات محمد رفتم.نگهبان اجازه ورود به بیمارستان را نمی داد. گفتم: مادر محمد هستم. دلم بی تابی می کند. گوشی را در دستش گرفت. تلفن کرد. بعد از چند دقیقه رنگ از چهره اش پرید. فهمیدم که محمدم شهید شده است. گفت: حاج خانم می خواهید خودتان صحبت کنید، با شما کار دارند.از پشت صدای خانم جوانی شنیده می شد که به دکتر می گفت: مادر محمد است. گفتم: دخترجان دست پاچه نشو بگو محمد شهید شده است  و او حقیقت را گفت.

به خانه آمدم. تازه صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید. نماز صبح را خواندم. دلم بی تابی می کرد. چطور می توانستم خبر شهادت بدهم. چطور پدر محمد را مطلع کنم؟ مادر بزرگ محمد را چه کنم؟ نماز را که خواندم، خود را به مسجد رساندم تا آقای مهرپور را ببینم. آقای مهرپور هم نماز گزار مسجد بود. گفت: حال محمد چطور است؟ من خبر شهادت پسرم را به او دادم. با ور نمی کرد من مادر باشم و خبر شهادت پسرم را به او بدهم. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

وداع با مسجد

به خانه آمدم. اضطراب در چهره ام موج می زد. پدر محمد متوجه حال من شد. حال محمد را از من پرسید. گفتم: محمد رفت پیش خدا. وقتی شنید حالش بد شد. یک دستش را به دیوار تکیه داد و دست دیگرش را روی قلبش گذاشت. گفتم بی خود این طور نکن. شجاع و قوی باش. دلم می خواهد که استوار بایستی. اصلاً گره های پیشانی ات را باز کنی. روحیهی پدر محمد بد نبود.اما به هر حال پدر بود. آقای مهرپور هم در مسجد شهادت محمد را اعلام کرد.  همه چیز برای میزبانی از یک شهید مهیا بود. محمد را به مسجد آوردند تا برای آخرین بار کوچه های محل حضور او را حس کنند.

مرایکسره پیش خدا بردند

بعد از شهادت محمد، در بهشت زهرا به دیدارش می روم. یک بار با او سر درد و دل را باز کردم. برایش گریه کردم. همان شب محمد به خوابم آمد. گفتم: محمد جان برایم تعریف کن چطور شهید شدی؟ گفت: مادر یک دفعه که برایتان در بیمارستان تعریف کردم.گفتم: خودم بودم که شهید شدی، خاکت کردند، بگو تو را کجا بردند؟ گفت: مرا یکسره پیش خدا بردند.حالا زهرا مظلومان، هر هفته میهمان محمد در بهشت زهرا، قطعه 24 است.

 

نام : محمد قربانی دستجردی

تولد:23/6/1342

شهادت:12/2/1361

عملیات: بیت المقدس

محل شهادت: خرمشهر

محل دفن: قطعه 24 بهشت زهرا

نظر شما
پربیننده ها