به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، یکی از این مناسبتهای فرخنده، دهم ماه ذیحجه الحرام یا همان عید سعید قربان است که حضرت ابراهیم (ع) از امتحان بزرگ الهی سربلند بیرون آمد. پاسداشت مناسبات مذهبی در شعر آئینی، سابقهای طولانی دارد. اشعار برخی شاعران آیینی را درباره عید قربان می خوانید.
بر پیکر عالم وجود جان آمد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد
پروین اعتصامی از جمله شاعرانی است که گفتگوی کعبه با خود را در روز عید قربان، به زیبایی به تصویر کشیده است و میسراید:
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پرده بزم وصالم
مرا دست خلیل الله برافراشت
خداوندم عزیز و نامور داشت
نباشد هیچ اندر خطه خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست
بسی سرگشته اخلاص داریم
بسی قربانیان خاص داریم
اساس کشور ارشاد، از ماست
بنای شوق را، بنیاد از ماست
چراغ این همه پروانه، مائیم
خداوند جهان را خانه، مائیم
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست
حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست
در اینجا، بس شهان افسر نهادند
بسی گردن فرازان، سر نهادند
بسی گوهر، ز بام آویختندم
بسی گنجینه، در پا ریختندم
بصورت، قبله آزادگانیم
بمعنی، حامی افتادگانیم
کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکته ای جز نام حق نیست
مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیتی، کاین کار پرداخت
درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه
انا الحق می زنند اینجا، در و بام
ستایش می کنند، اجسام و اجرام
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند
سخن گویان معنی، بی زبانند
بلندی را، کمال از درگه ماست
پر روح الامین، فرش ره ماست
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست
نه دام است اندرین جانب، نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت
خوش آن درزی، که زرین جامهام دوخت
خوش آن بازارگان، کاین حلّه بفروخت
مرا، زین حال، بس نام آوریهاست
بگردون بلندم، برتریهاست
و اما در ادامه این شعر زیبا، دل، به عنوان کعبه درونی هر انسان، سخنی شاعرانه با کعبه دارد:
بدو خندید دل آهسته، کای دوست
ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست
چنان رانی سخن، زین توده گل
که گویی فارغی از کعبه دل
تو را چیزی برون از آب و گل نیست
مبارک کعبهای مانند دل نیست
تو را گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور
تو را گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
تو را گر گوهر و گنجینه دادند
مرا آرامگاه از سینه دادند
تو را در عیدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بیگاه
تو را گر بندهای بنهاد بنیاد
مرا معمار هستی، کرد آباد
تو را تاج ار ز چین و کشمر آرند
مرا تفسیری از هر دفتر آرند
ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست
مرا در هر رگ، از خون جویباریست
تو جسم تیره ای، ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم
تو را گر مروه ای هست و صفایی
مرا هم هست تدبیری و رایی
درینجا نیست شمعی جز رخ دوست
و گر هست، انعکاس چهره اوست
تو را گر دوستدارند اختر و ماه
مرا یارند عشق و حسرت و آه
تو را گر غرق در پیرایه کردند
مرا با عقل و جان، همسایه کردند
درین عزلتگه شوق، آشناهاست
درین گمگشته کشتی، ناخداهاست
بظاهر، ملک تن را پادشاییم
بمعنی، خانه خاص خداییم
درینجا رمز، رمز عشق بازی است
جز این نقشی، هر نقشی مجازی است
درین گرداب، قربانهاست ما را
به خون آلوده، پیکانهاست ما را
تو، خون کشتگان دل ندیدی
ازین دریا، به جز ساحل ندیدی
کسی کو کعبه دل پاک دارد
کجا ز آلودگیها باک دارد
چه محرابی است از دل باصفاتر
چه قندیلی است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد
خوش آن مرغی، کزین شاخ آشیان کرد
خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی
کند در سجدگاه دل، نمازی
کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت
که دل چون کعبه، ز آلایش تهی داشت
و اما غلامرضا سازگار، با تخلص «میثم» نیز از دیگر شاعرانی است که این مناسبت فرخنده را با عنوان «عید اضحی» در شعر خود پاس داشته است و حال و هوای صحرای منا و تاریخ حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام را روایت می کند:
طلوع عید بزرگ و مبارک اضحی
فروغ وحدت و توحید داده بر دلها
ز خاک پاک منا سرکشد به دامن عرش
نوای زمزمه گرم عاشقان خدا
در آن زمین مقدّس زدند حلقه عشق
به اشک و ناله و افغان و شور و شوق و دعا
رسد به اوج سماوات، نغمه لبیک
ز کوه و سنگ و شن و خاک و ریگ آن صحرا
زدند خیمه در آن سرزمین که هر گامش
ز اشک دیده پیغمبری گرفته صفا
محمد و علّی و فاطمه، حسین و حسن
نهاده اند رخ بندگی به خاک، آنجا
صدای گرم مناجات حضرت مهدی
طنین فکنده در آن سرزمین، به موج فضا
خوشا به حال دل مَحرمی که در آن جمع
جمال گمشده خویش را کند پیدا
خوشا به حال دل آنکه بشنود پاسخ
از آن دهان مقدس چو گفت یا مولا
خوشا به ناله و فریاد و سینه سوختهای
که با دعای امام زمان رود بالا
روند جانب مسلخ کنند قربانی
نه گوسفند بگو گرگ نفس و دیوِ هوا
دوباره زنده شود خاطرات آن پدری
که زیر تیغ، پسر را نشانده بهر فدا
کشیده کارد به حلق پسر که در ره دوست
کند سر از بدن نوجوان خویش جدا
کشیده تیغ ولی آن گلو بریده نشد
که بُد نهفته در آن سرّ قادر دانا
به خشم آمد و گفتا به کارد کز چه سبب؟
نمی بُری گلوی نازک ذبیح مرا
به سنگ خورد لب تیغ تیز و سنگ شکافت
که ناگه از لبه تیغ شد بلند ندا
که ای خلیل تو گویی بِبُر چسان ببُرم
که نهی می کُندم ذات قادر یکتا
در این مکالمه ناگاه گوسفند به دوش
رسید پیک خدا نزد حضرتش ز سما
که ای خلیل خدا حبذا، قبول، قبول
زهی زهی به چنین دوستی و صدق و صفا
به جای ذبح پس، گوسفند کند قربان
که هدیه تو پذیرفته شد به درگه ما
بُرید سر ز تن گوسفند و گفت دریغ
نریخت خون ذبیحم به خاک دوست چرا؟
شاعر اما در ادامه شعر، گریزی هم به قربانگاه اصلی، یعنی کربلا می زند:
ندا رسید خلیلا به پیش رو، بنگر
که راز مخفی ما بر تو می شود افشا
به پیش روی نظر کرد و دید غرفه به خون
ذبیح فاطمه را در منای کرب و بلا
گشوده چنگ بسی گرگهای کوفه و شام
به قصد ریختن خون یوسف زهرا
ز تشنگی زده آتش به دامن گردون
صدای ناله اطفال سیدالشهدا
رباب اشک فشان در کنار گهواره
گلوی نازک اصغر نشان تیر جفا
سکینه بر لبش از سوز تشنگی تبخال
دو دست گشته بریده از پیکر سقّا
شکافته است جبین جوانش از دم تیغ
چنانکه فرق علی در نماز گشته دو تا
بریز خار نهان لاله های گلشن وحی
به جستجو شده کلثوم و زینب کبری
چو دید صحنه آن محشر عظیم خلیل
دو دست غم به سر خویش زد، فتاد ز پا
ندا رسید خلیلا! ثواب گریه تو
فزونتر است ز ذبح پسر به درگه ما
کدام صحنه بود همچو کربلای حسین؟
کدام روز بود همچو روز عاشورا؟
مصائب همه ی انبیاست، حق حسین
که او به بزم ازل سر کشیده جام بلا
به وصف دوست نبندد لب از سخن «میثم»
اگر زبان بِبُرندش، دلش بود گویا
او البته درباره این عید بزرگ خدا، شعر دیگری هم دارد که در بخشی از آن چنین می سراید:
دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوا سر بِبُر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
سفره ی مهمانی خاص خدا گردیده باز
لاله ی لبخند و اشک شوق مهمان را ببین
دیو نفس از پا درافکن، سنگ بر شیطان بزن
هم شکست نفس را، هم مرگ شیطان را ببین
تیغ در دست خلیل و بند در دست ذبیح
حنجر تسلیم بنگر، تیغ بُرّان را ببین
کارد تیز و دست محکم، حلق نازکتر ز گل
پای تا سر چشم شو، اخلاص و ایمان را ببین
خاک گل انداخته از اشک چشم حاجیان
در دل تفتیده صحرا، گلستان را ببین
گریه و اشک و دعا و توبه و تهلیل را
رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببین
آتش گرما گلستان گشته چون باغ خلیل
در دل صحرا صفای باغ رضوان را ببین
روی حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر
چشم دل بگشا جمال حیّ سبحان را ببین
خیمه ی حجاج را با پای جان یک یک بگرد
آتش دل، سوز سینه، چشم گریان را ببین
او در ادامه این شعر به حلقه اتصال زمین و آسمان، یعنی وجود مبارک حضرت بقیت الله الاعظم ارواحنا فداه هم اشاره می کند:
دل تهی از غیر کن تا بنگری دلدار را
سر بزن در خیمه ها شاید ببینی یار را
سینه مشعر، دل حرم، میدان دید ما مناست
گر ببندی لب ز حرف غیر، هر حرفت دعاست
غم مخور گر گم شدی یا خیمه را گم کردهای
سیر کن تا بنگری گمگشته زهرا کجاست
لحظهای آرام منشین هر که را دیدی بپرس
یار سوی مکه رفته، یا به صحرای مناست؟
حیف یاران در منا رفتم ندیدم روی او
عیب از آن رخسار زیبا نیست، عیب از چشم ماست
و اینک این گفتار را با شعری از سید محمدرضا هاشمی زاده به پایان میآوریم؛ آنجا که عید قربان را «رحمتی بیکران از سوی خدا»، «آفتابی در شب ظلمانی انسان» و «بارانی بر کویر دل» می بیند:
ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
عید فرخنده نورانی قربان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
رحمت واسعه حضرت سبحان آمد
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما نعمت باران آمد
خاک می سوخت در اندوه عطش با حسرت
نقش در سینه این خاک گلستان آمد
امر شد تا که به قربانی اسماعیلش
آن خلیلی که پذیرفته ز رحمان آمد
امتحان داد به خوبی، به خدا ابراهیم
جای آن ذبح عظیمی که به قربان آمد
آن حسینی که ز حج رفت سوی کرب و بلا
به خدا بهر سر افرازی قرآن آمد
منبع: مهر