به گزارش دفاع پرس از استان گلستان، حاج داوود عامری از جانبازان 70 درصد هنرمند استان گلستان است که در سطور زیر یکی از خاطراتش آورده شده است:
ما در شرایط مختلف تلاش می کردیم که کار دیده بانی را انجام دهیم. در هرجایی که کمی بلندتر بود، سعی می کردیم دیده بانی کنیم. مثلا در جزیره بوارین، خاکریزی در حدود 4 متر وجود داشت که محل استقرار توپ 106 بود و ما از آنجا کار دیده بانی را انجام می دادیم. روزنه کوچکی با استفاده از کیسه خاک برای خود درست کردیم و از آنجا که دشمن در فاصله کمتر از 80 متری ما قرار داشت، حتی از دوربین استفاده نمی کردیم. دو روز که از استقرار ما در آن جزیره گذشت، در آن دو روز زیر پای ما خالی بود. زیر آن خاکریز کاملا خالی بود.
یادم هست همان جا که بودیم یکبار یک رزمنده داشت از مقابل آن خاکریز عبور می کرد. ناگهان به ما گفت که در سنگر این خاکریز، یک عراقی هست. پیغام دادم که اسیر و به عقب منتقلش کنید. به او گفتند: بیا بیرون، اما زخمی بود و نمی توانست بیرون بیاید. رزمنده گلنگدن کشید که او را بکشد. می گفت: همین ها بسیاری از دوستانم را کشته اند.
وقتی دیدم دارد آماده می شود که عراقی را بکشد، خود را به آن سمت پرت کردم و مانع کشتن او توسط رزمنده شدم. به رزمنده گفتم: اگر می خواهید عراقی ها را بکشید، 70 متر آن طرف تر عراقی ها پر هستند، برو آن ها را بکش. در نهایت مجابش کردم که آن عراقی را نکشد. آن عراقی یک جوان تقریبا 19 ساله بود که ران پایش تیر خورده و زخمی بود و در آن چند روزی که زخمی شده، قطعا درد زیادی در بدنش ایجاد شده بود. من از او حمایت کردم، زیرا او اسیر بود، زخمی بود و اسلحه هم نداشت. در چنین شرایطی، نه شرع و نه قانون اجازه کشتن او را نمی دهد. دوست آن عراقی هم در گوشه سنگر به حالت نشسته، مرده بود. به نظر می رسید بر اثر موج انفجار کشته شده بود. چون اثری از خون روی بدنش ندیدم.
به محض اینکه وارد سنگر شدم، اولین کاری که کردم، دست بر سرش کشیدم و نوازشش کردم و تلاش کردم به او بگوییم با تو کاری نداریم و شما را دوست داریم. دستش را دور گردنم انداختم و بلندش کردم. از آن سنگر که در واقع انبار مهمات توپ 106 بود و خالی شده بود، او را بیرون آوردم. به یکی از رزمندگان گفتم پتوی دو نفره ای بیاورید که به عنوان برانکارد برای حمل عراقی استفاده کنیم.
یادم هست که دولا دولا و در حال دو، مسیر را طی می کردیم، چون دشمن در فاصله ای نزدیک با اسلحه سبک ما را مورد هدف قرار می داد. ما حواشی نخلستان را به سمت آمبولانس طی می کردیم. یادم هست که پتویی که با آن عراقی را حمل می کردیم، بزرگ بود. در حال دویدن، پتو و بدن او به زمین می خورد و هر از گاهی آخ می گفت. آن رزمندگانی که می خواستند او را بکشند و هنوز هم از او کینه داشتند، همین که بدن او به زمین می خورد و آه می کشید، آن ها می گفتند: زهر مار!
به سه راهی جزیره بوارین، جایی که آمبولانس ها بودند، رسیدیم. دو تا آمبولانس بود. راننده یکی جوان و دیگری مسن بود. پرسیدم در کدام یکی بگذارم؟ راننده جوان پرسید: عراقی است؟ بگذار کنار خاکریز و تمامش کن، اما پیرمرد جلو رفت و به کتف راننده ی جوان زد و گفت: جوان، لذتی که در عفو هست، در انتقام نیست.
عراقی را در آمبولانس پیر مرد گذاشتم و کمی ایستادم تا مطمئن شوم حتما او را می برد و او سالم از این جا می رود. پیرمرد به من گفت: برو، مطمئن باش که من او را از اینجا می برم. بعد از این قضایا، به این فکر می کردم که آن جوان عراقی هیچگاه برخورد و چهره مرا به عنوان یک رزمنده ایرانی از خاطر نخواهد برد و اگر زنده مانده باشد، حتما برای همه تعریف می کند که روزی دو نفر می خواستند او را بکشند و یکی بود که جلوی آن ها را گرفت و در سنگر آمد و او را نوازش کرد.
انتهای پیام/