اواخر تابستان سال 1394 بود که خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به گفتوگو با شهید مرتضی عطایی پرداخت. قسمت اول این گفتوگو چندی پیش منتشر شد. در ادامه قسمت دوم این گفت و گو آمده است. متن این مصاحبه به صورت محاورهای تنظیم شده است. در بخش اول این گفتوگو ابوعلی به نحوه آشنایی خود با شهید «سید ابراهیم» و دغدغههای نحوه اعزام به سوریه اشاره کرده بود.
آخر دوره آموزشی در سوریه، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم و به کشورمان برگردیم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما به ایران نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ات را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است؛ ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد.
یک بنده خدایی از ایرانی ها وارد فاطمیون شده و به سوریه آمده بود. یک بار سید ابراهیم پرسید اهل کجا هستی با لهجه ترکی گفت بچه ی بامیان! سید هم با خنده گفت تو چیزی نگو، هرکسی پرسید ساکت باش، آخر هم فهمیدند ایرانی هست و برگشت. در منطقه به دوستانی که وضعیت ما را دارند به شوخی می گوییم «بچه بامیان».
تپه ای رو به اسرائیل که معراج رزمنده ها شد
متاسفانه زیاد توفیق این را نداشتم که با شهید ابوحامد باشم. در عملیات تل قرین قرار بود شهر الحباریه را پس بگیریم، بعد از اینکه آتش تهیه سنگین ریختیم توانستیم شهر را بدون هیچ درگیری و تلفاتی فتح کنیم. در هماهنگی با فرمانده گفتند تا تل قرین راهی نیست، پنج نفر نیروی کمین برای پاکسازی جلو رفتند و 15 نفر نیروی داوطلب درخواست کردند.
من که فرمانده دسته بودم در بین نیروها اعلام کردم برای گرفتن تل قرین داوطلب می خواهیم. به محض این که گفتم، هنوز حرفم تمام نشده بود که شهید نجفی مثل فنر از جا پرید و گفت من میایم. خدا رحمتش کند، آدم بسیار مخلصی بود.
مسوولیت دسته را به یکی از دوستان سپردم و با شهید نجفی رفتیم. به مسوولیت سید ابراهیم تعدادی هم از دسته های دیگر آمدند. با هم به سمت تل قرین حرکت کردیم. دی ماه بود و آنجا هوا سوز داشت. نیروها بادگیر به تن داشتند و چون تبادل هوا در بادگیر نبود و مهمات زیادی داشتیم خیس عرق شده بودیم.
به بالای تل قرین که رسیدیم، با این
که جسته و گریخته خمپاره می آمد بدون درگیری اولیه، با وجود خستگی تقسیم کار
کردیم. تعدادی نگهبان ایستادند و تعدادی دیگر خوابیدند. در بی سیم ها اعلام کردیم
که بدون درگیری و
مشکل خاصی به تل رسیدیم و تل را گرفتیم. سیدابراهیم
نکات ایمنی و اولیه مثل این که چطور سنگر بسازند را به دوستان گفت و مشغول کار شدیم. صبح
هوا که روشن شد دشمن تازه فهمید چه امتیازی را از دست داده است.
تل قرین 15 کیلومتری مرز اسرائیل است. رو به روی تل قرین شهر کفرناسوج بود که از آنجا خیلی تهدید می شدیم. البته به شهر تسلط داشتیم ولی خمپاره اندازها و تیربارهای دشمن مدام کار می کردند. بچه ها تقسیم شدند. نیروی اصلی درمدرسه ای در عقبه مستقر بود و یک مقداری هم نیروی کمکی مثل ابوحامد و شهید فاتح از پایین همراهی می کردند.
دشمن کم کم شروع به ریختن آتش کرد و ما مجبور شدیم در سنگرها پناه بگیریم. آنقدر آتش سنگین شده بود و به قدری خمپاره می آمد که هیچ حساب و کتاب نداشت طوری که عملا کار از دستمان گرفته شد.
عرصه تنگ شد و چون ما تک زده بودیم دشمن در صدد پاتک برآمد و آتش تهیه ای را شروع کرد. مدام خمپاره می ریختند و نیروهایشان را در پناه آتش تهیه به جلو می کشیدند. آتش سنگین و فاصله ماهم زیاد بود. سلاحی که داشتیم کلاش بود و نمی توانستیم هدف را دقیق بزنیم و اثرگذار باشیم. دشمن به پشتیانی تیپ 23 و تیربارهایی که داشت نیروها را کشید جلو، ماهم چون در مرحله تثبیت تل بودیم در سنگرها مشغول بودیم.
ضبط صدای شهدا در لحظه مرگ
تا این که عرصه خیلی تنگ شد و به حدی نیرو به جلو آمد که تقریبا به بالا و سر تل رسیدند. ما که دیدیم آتش سنگین است 30 متری از لبه تل کشیدیم عقب تر، که شهید نجفی همان جا وقتی که دشمن بالا آمد، سینه به سینه دشمن به شهادت رسید. چند هفته بعد از این درگیری که برای شناسایی رفتیم کلاهش را لا به لای سنگ ها پیدا کردم، دوتا تیر به سرش خورده و شهید شده بود.
هجومشان سنگین بود و به برکت حضرت زینب(س) و دلاوری های بچه ها، توانستیم مقاومت کنیم. هجمه آنقدر سنگین که من در سنگری که بودم، خمپاره از خمپاره قطع نمی شد مرگ را جلوی چشمم حس کردم. سنگرم در منطقه ای شیب دار به سمت دشمن بود و باید به صورت سینه خیز داخل سنگر می رفتم، آنقدر خمپاره ها سنگین بود که هر لحظه امکان شهادت می دادیم.
چند فایل صوتی همان جا ضبط کردم که فایلی هم که از شهید صابری لحظاتی قبل از شهادت در رسانه ها پخش شده به همراه صدای بی سیم که می گوید آب می خواهم و من میگویم نداریم را همان جا ضبط کردم. به فاصله سی متر تکفیری ها بالا و لبه تل آمدند و آنقدر آتش سنگین بود که نمی توانستیم از سنگر بیرون بیاییم.
دیدیم چاره ای نداریم، اگر دشمن جلوتر بیاید موقعیت را از دست می دهیم. هوا سرد بود، نیروها همه خسته بودند و استراحت هم نکرده بودند و انرژی نداشتند. سید ابراهیم که بمب روحیه ای بین بچه ها بود، با اخلاقش و با شوخی و ذکرهایی که می گفت روحیه را به بچه ها برگرداند. توی عملیات «تدمر» اگر سید نبود که روحیه بدهد محال بود بتوان خط را نگه داشت. با روحیه ای که سید داد نیروها پای کار ایستادند.
حدود سی متر با دشمن فاصله داشتیم، هم ما نارنجک می انداختیم، هم دشمن. ولی چون فاصله داشتیم برد نارنجک ها آنقدر نبود که به پشت خاکریزها برسد.
آنقدر جسور بودند، اول یک نارنجک و بعد قلوه سنگ می انداختند. ما فکر می کردیم نارنجک است، وقتی سرمان را می بردیم توی سنگر، از این موقعیت استفاده می کردند، چند قدم جلو می آمدند.
وقتی این ترفندشان را دیدیم، فهمیدیم کارمان بی فایده است. در اطراف تل شیب زیادی وجود داشت و فقط یک جا محل ورود به تل بود اگر این طور نبود از چند جای مختلف وارد تل می شدند و ما قیچی می شدیم. تا سرشان را بالا می آوردند که وارد تل شوند، تیراندازی می کردیم، ولی دیدیم اینطور فایده ندارد.
تصمیم گرفتیم اجازه دهیم کامل وارد تل شوند، سر خاکریز که می آمدند چشم بسته هم می شد زد. تعدادی را به درک واصل کردیم ولی نیروهایشان زیاد بود. یکی با تیربار از سر تل بالا آمد و آتش سنگینی ریخت که بچه ها را زمینگیر کرد. آنجا باز نهیب های سیدابراهیم و صدای پشت بی سیم شهید صابری شنیده می شد که به سید ابراهیم می گفت دشمن بالا آمده، اگر از وسط بیایند قیچی کنند ارتباط من که سمت چپ هستم با شما که سمت راست هستید قطع می شود. گفت خودتان را به ما برسانید.
نیروها را عقب کشیدیم و متمرکز کردیم. یکی از نیروهای دشمن که بالا آمد رزمنده ها توانستند او را به درک واصل کنند.
دیدم هیچ کدام از نیروها روحیه ندارند و باید کاری کنیم، به حالت سینه خیز رفتم جلو، تیربار کسی که زده بودیم را برداشتم و گرفتم بالا، گفتم بچه ها شما زدید، من هم غنیمت گرفتم. این کار باعث شد همگی روحیه خوبی بگیرند.
به یکی از نیروها به نام ابونرجس گفتم خشاب هایتان را تعویض کنید و آتش سنگین سر خاکریز بریزید، چون اگر نفوذ کنند کار سخت می شود. گفتند می خواهی چه کار کنی؟ گفتم این ها کارشان فقط با نارنجک تمام می شود .
چند نفری نارنجک برداشتند و آتش سنگینی از پشت سنگر ریختند تا دشمن فرصت نکند بالا بیایند. ده پانزده متر جلو رفتیم و نارنجک ها را پشت خاکریز ریختیم . آنجا تقریبا تلفات دشمن زیاد شد و ناامید شدند و عقب کشیدند. ولی چون آتش پشتیبانی قوی داشتند، در حمایت آتش پشتیبانی زخمی و کشته هایشان را عقب کشیدند و دستشان از تل قرین کوتاه شد.
در همان گیر و دار خمپاره ها، شنیدیم سردار ابوحامد شهید شدند و شهید فاتح هم به ایشان پیوستند. الحمدلله به برکت شهدا توانستیم موقعیت را حفظ کنیم.
همراهی با مجروح به قیمت شهادت
روحانی ای که به خط می آید و می خواهد کار تبلیغی و فرهنگی انجام دهد، خیلی مهم است که بتواند با بچه ها همراه باشد.
خدا شهید مالامیری را رحمت کند. توفیق بود دو ماه با ایشان هم اتاق بودیم. خیلی مقید بود غذایش را با نیروها بخورد، شب تا دیروقت می رفت پای درد و دل بچه ها می نشست. با بچه ها هم غذا و هم صحبت می شد، امام جماعتشان بود و... می گفتم حاجی خسته نمیشی؟ می گفت اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید همدردشان باشی. با اینها بنشینی، بلند شوی، تفریح کنی و خشک مذهب نباشی. حتی یک وقت ها که موسیقی افغانستانی می گذاشتند، می گفت اشکالی ندارد، اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید با همه چیز کنار بیایی و مدارا کنی، واقعا بچه ها کشته مرده ایشان بودند.
چند نفر از دوستان تعریف می کردند در عملیات «بصرالحریر» یکی از نیروها زخمی می شود و همه برمی گردند. شهید مالامیری(ابوقاسم) با اینکه می دانست مجروح ماندنی نیست تا لحظه آخر کنارش می ایستد و خودش هم شهید می شود. کسی از آن شهید خبر ندارد و اسمش را هم نمی داند، فقط از نحوه شهادت شهید مالامیری خبر دارند. چون آنجا عرصه واقعا سخت و دشوار بود گاها حتی نمی توانستیم مجروح ها را برگردانیم. چون خط امداد باز نشد، نیروها خسته بودند و مهمات تمام شده بود اگر می خواستیم بایستیم ممکن بود خیلی ها شهید و مجروح شوند.
با این بدن فلج می توانم حداقل تلفنچی باشم
یکی دیگر از نیروها به نام محمدرضا حیدری یک سال و نیم قطع نخاع است و زخم بستر گرفته و فقط دو دستش کار می کند، چندباری که کنارش بودم می دیدم که از درد به خودش می پیچد. یک بار ناخوداگاه پرسیدم الان در این شب و روزهای عید چه آرزویی داری؟ گفت تنها آرزویم این است دوباره به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بروم.
حتی بارها گفته است که من را روی ویلچر بگذارید و ببرید منطقه، حداقل تلفنچی که می توانم باشم، مخابرات بنشینم تلفن ها را جواب بدهم و نفر سالمی که در مخابرات است به نیروهای خط اضافه شود، من هم تلفنچی باشم. این چه اراده ای است که با این همه مشکلات و درد باعث می شود فردی دوباره بخواهد برود؟!
این سری که به سوریه رفتم، مسئول فرهنگی لشکر من را در زینبیه دید. گفت کجایی؟ گفتم تازه رسیده ام میروم زیارت و بعد هم راهی خط می شوم.
گفت میایی قسمت فرهنگی کار کنی؟ گفتم برای من فرقی ندارد چه فرهنگی باشد چه جای دیگر، برای کار آمدم. اتفاقا این دفعه دوست دارم گمنام باشم و میان گردان ها بروم.
گفت نه، بیا فرهنگی، همانجا با مسوول نیرو انسانی تماس گرفت و گفت من ابوعلی را احتیاج دارم. مخالفت کردند و گفتند ما مسوول گردان کم داریم و به ابوعلی احتیاج هست. خلاصه موفق شد و من را به عنوان مسوول تبلیغات لشکر معرفی کرد.
در خط کار تبلیغاتی انجام می دادیم. همان جا با دوتا برادر آشنا شدم که برای اینکه کسی آنها را نشناسد خودشان ر ا پسر خاله معرفی کرده بودند.
برادرانی که مشتری مسجد بودند
چون توی منطقه کار فرهنگی را در مسجد انجام می دادیم، از گردان های دیگر به مسجد می آمدند و تجمع نیرو زیاد بود. طوری که فرمانده لشکر اعتراض کرد و گفت کارتان اشتباه هست و البته حق هم داشت. بعد از آن دیگر حدود 15 الی 20 نفر مشتری در مسجد داشتیم که دوتا از مشتری های ثابت مسجد همین دو برادر بودند که همیشه نمازهایشان به جماعت بود. این دو برادر شهیدان مجتبی و مصطفی بختی بودند که در یک روز باهم به شهادت رسیدند.
انتهای پیام/ 141