معصومه تاجیک مطرح کرد؛

روایت سی و یک سال چشم‌ انتظاری پدر برای دیدن فرزندش/ شهیدی که تا لحظه آخر شهادت ذکر می‌گفت

حسین و علی اکبر و داوود تاجیک ایجدان، فرزندان شهید مرحوم غلامعلی تاجیک ایجدان هستند؛ غلامعلی تاجیک پدریبود که تا آخرین لحظات چشم انتظار علی اکبرش بود.
کد خبر: ۱۰۷۰۱۲
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۲ - 04October 2016
روایت سی و یک سال چشم‌ انتظاری پدر برای دیدن فرزندش/ شهیدی که تا لحظه آخر شهادت ذکر می‌گفت
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، می گویند فرزند صالح گلی از گل های بهشت است و قطعا شهیدان خوشبوترین و زیباترین گل های عالم هستی اند که تنها برای مدتی از بهشت برین  بر زمین خاکی به ودیعه گذاشته شده و در باغ زندگی زنان و مردانی رشد کرده و تربیت شده اند که باغبانانی دلباخته ی حریم اهل بیت علیه السلام بوده و چه بسا در جوار آنها میهمان باشند.

هشت سال دفاع مقدس فرصتی بی نظیر را فراهم کرد تا گوشه گوشه خاک پاک و پهناور ایران زمین، لاله زاری شود به وسعت دریای بیکران عشق و در این میان ورامین، شهر شهید پروری در حوالی تهران، خود به تنهایی 23 هزار گلزار شهید دفاع مقدس را در خود جای داده است که از این بین، سه لاله سرافراز حسین و علی اکبر و داوود تاجیک ایجدان، متعلق به مرحوم غلامعلی تاجیک ایجدان است. پدری که تا آخرین لحظات چشم انتظار نشانی علی اکبرش بود..

آنچه در پیش رو دارید روایت زندگی غلامعلی تاجیک ایجدان و همسرش عَذرا تاجیک و شرح زندگی سه فرزند شهید این دو بزرگوار از زبان معصومه دختر خانواده است.

 خانم تاجیک از خانواده و شرایط زندگی پدر و مادر برایمان بگویید؟

پدر مرحوم غلامعلی در کودکی مادر خود را از دست داد و تا نوجوانی نزد خاله اش که زنی مؤمنه و مهربان بود بزرگ شد. هر آنچه خاطره کودکی و نوع تربیت ما بر آن استوار است، از منزل پدربزرگ مادری مان « کربلایی محمد تاجیک » است که افتخار غلامی و نوکری حضرت امام حسین علیه السلام را داشتند.

اصلیت پدربزرگم کربلایی محمد از روستای ایجدان ورامین است که همسایه شاهزاده محمد می باشد. پدربزرگ بعد از فوت در جوار این امامزاده دفن شد.

کربلایی محمد، کشاورز بود و از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود، آنقدر شیفته امام حسین علیه السلام بود که در اوایل سلطنت پهلوی سالی یکبار با هر مشقتی که بود به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت و هر سال در ماه محرم چندین دهستان از تهران تا ساوه را خرج می داد.

درباره ارادت پدربزرگم به امام حسین و امداد غیبی که برای برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا به ایشان شد به خاطره ای از مادربزرگم بسنده می کنم، مادربزرگ برایمان تعریف کرد: «سالی محرم در فصل برداشت محصول نبود و دست پدربزرگ خالی اما دلش می خواست مثل هر سال سفره امام حسین علیه السلام را در ماه محرم برپا کند به سراغ برادر بزرگ تر می رود که پولی قرض بگیرد اما او می گوید: «پول نداری، نذری نده»! پدربزرگ با شنیدن این جمله به سراغ سایر دوستان می رود و همان جمله را از زبان دوستان نیز می شنود. ناراحت و غمگین به خانه بر می گردد و زانوی غم به بغل گرفته و اشک ریزان، خطاب به امام حسین علیه السلام می گوید:« من نمی دانم، اگر می خواهی نذری من ادا شود، خودت کمکی کن، دست و بالم الان بسیار خالی است.» نزدیک به غروب در خانه با صدای کلون مردانه به صدا در می آید. این دق الباب کردنِ غیرِمنتظره با توجه به اسم و رسم کربلایی محمد، برای خانواده ی او چندان عجیب نبود، وقتی پدربزرگ در را باز می کند، مردی با باری بر روی شتر می گوید: کار دارم باید برگردم، این ها را آقا داده برسانم به کربلایی محمد! پدبزرگم می پرسد آقای تان کیست ؟ می گوید: به دلتان رجوع کنید و بعد بارها را خیلی سریع از شتر پیدا می کند و در پاسخ به سؤال پدربزرگ که می پرسد چه وقت پول این بارها را بدهم، می گوید  اقا گفته خودشان حساب می کنند! از محرم آن سال تا زمانی که پدربزرگ زنده بود به قول مادربزرگ، شتربان رفت که رفت ..

مادرم عذرا تاجیک تحت تربیت چنین پدری بزرگ شده بود، بانوی مؤمنه که عاشق امام رضا علیه السلام بود. او ارادت خاصی به اهل بیت علیهم السلام و ساداات داشت، سفارش همیشگی مادر به ما این بود: « مادر جان! اگر با سادات برخورد داشتی و برخورد خوبی بود، خیلی خیلی به او احترام بگذار اگر هم، بدی کرد به جدش بسپار ولی بی احترامی نکن.» من معتقدم این ارادت زیاد به اهل بیت علیهم السلام و سادات در نحوه مرگ مادر نیز بی تأثیر نبود.

مادرم، چند سالی بعد از ازدواج پدرش را از دست داد، سالی که بنابرگفته مادربزرگ، کربلایی محمد نتوانست به سفر هر ساله اش برای زیارت امام حسین علیه السلام نائل شود.

آن سالی که غم نرفتن به کربلا پدربزرگ را چنان آزده خاطر کرد که حتی انارهای اهدایی مردم از ولایت های ساوه که تجویز دکتر برای کسب آرامشش بود نیز نتوانست دل غمدیده اش را تا محرم سال آینده زنده نگه دارد.

از ازدواج مادر و پدرتان بگویید؟

ایمان قلبی، کسب مال حلال و عشق به اهل بیت از خصایص اصلی پدربزرگم بود و همین امر باعث شد که سه دختر خود را که در ناز و نعمت بزرگ شده بودند به عقد سه برادر که از مادر یتیم، از مال دنیا بی نصیب و سرشار از ایمان بودند در بیاورد. مادرم عَذرا به عقد پدرم غلامعلی تاجیک ایجدان در آمد و خانه روستایی و ساده خود را نه با مال دنیا که با مهر و عشق رونق بخشیدند.

پدرم که از کودکی با زحمت و شغل کارگری نان حلال سرسفره خود آورده بود بعد از ازدواج با همین سبک زندگی روزگار می گذراند، روزگاری که برخی از شب هایش را مادر دور از چشم خواهرهای دیگر گرسنه چشم برهم می نهاد.!

شهریور سال 1337 «حسین» نخستین فرزند آنها با سختی زیادی به دنیا آمد، مادرم تعریف می کرد که برای سلامت به دنیا آمدن نوزاد، نذر امام حسین کرده و گوسفندی ذبح کردیم، حسین که با شفاعت امام حسین بدنیا آمد چهره ای بسیار معصوم داشت، مادربزرگم با دیدن چهره معصوم و زیبای نوازد می گوید: این نشان از ارادت بچه ات به آقا امام حسین علیه السلام است و در راه دین از دنیا می رود.

خرداد سال 1339 «علی اکبر» فرزند دوم خانواده چشم به جهان گشود. اینبار نیز مادر زایمان بسیار سختی داشت و نوزاد با پهلو به دنیا آمد .تأکید من بر روی نحوه تولد برادرمان به خاطر پیش بینی هایی است که مادربزرگ از سرنوشت آنها مطابق با کتابی بسیار قدیمی می کرد. او با توجه به نحوه به دنیا آمدن علی اکبر به مادرم گفته بود: « عذرا! این بچه در آینده مانند مادرمان حضرت فاطمه زهرا(س)گمنام می شود.  مادرم با شنیدن این حرف بسیار گریه کرده بود و البته علی اکبر از سال 61 تا الان گمنام است و هیچ اثری از او نیست و هر جایی توانستم برای پیداکردنش رفتم حتی با مرحوم پدرم به پادگان اشرف هم برای پیدا کردن علی اکبر سر زدیم! او ازگروه اطلاعات شهید چمران بود.  
                                         
پدر تا هفت ماه پیش که چشم از جهان فروبست، چشم انتظار علی اکبر بود تا جایی منتظر خبری از پسرش بود که وقتی خواهرم  وقتی از دوست پسرش که هم نام علی اکبر است تعریف می کرد، پدر با شنیدن نام علی اکبر سریع می گفت: « چی، خبری از علی اکبر شده، علی اکبر چه؟» من حتی به مسئولین گروه تفحص سپرده بودم، مادامی که پدرم زنده است، حتی اگر نشانی از علی اکبر پیدا کردند به او خبر ندهند.

بعد از علی اکبر خدا دو دختر به مادرم عنایت کرد فاطمه و معصومه که عمر معصومه به دنیا نبود  تا اینکه "داوود" در بهمن سال 1346 به دنیا آمد. من بنا به دلایلی ارتباط عمیقی از نظر قلبی با داوود داشته ودارم. مادرم در بارداری داوود خواب دیده بود که پدربزرگ به او گفت: « خدا از خودت و از فرزندت داوود راضی است.» داوود هم با پا به دنیا آمد و مادربزرگ باز هم در سرنوشت خوانی که داشت خبرداد« کودکی با پا به دنیا می آید برای رفتن عجله دارد.» همین طور هم شد و داوود در 18 سالگی به شهادت رسید.

بعد از داوود، من – معصومه – سکینه، محمد و سمیه  که درست شش ماه قبل از فقود شدن علی اکبر به دنیا آمد، به اعضایی خانواده اضافه شدیم. خداوند این توفیق را به من داده است که برای یافتن برادری که تا به امروز در قلب ما جاوید الاثر است از هیچ کاری برای پدر و مادر دریغ نکرده ام، عهدی با برادران شهید دارم ..

مادر بعد از شهادت فرزندان چطور روزگار می گذراند؟

مادرم بسیار به سواد آموزی علاقه داشت و با همین سوادآموزی به گونه ای غم فرزندانش را بر خود هموار می کرد!

یک سال و نیم بعد از تولد «حسین» مادر به پدرم می گوید به یادگیری قرآن بسیار علاقه دار و به این صورت سواد قرآنی را در نزد سادات خانم با شهریه سه من گندم فرا می گیرد، بعد از شهادت علی اکبر، حسین و داوود نیز در یک سال به شهادت رسیدند و تحمل این فراغ ها مثل هر مادری براش سخت بود، مخصوصا اینکه حسین ازدواج کرده و صاحب همسر و دو فرزند به نام های فاطمه و مهدی بود.

صبح یکی از روزها که با مادر در حیاط ن نشسته بودیم او برایم خواب شب گذشته را تعریف می کرد گفت: «حسین به خوابم آمده و خبر از آمدن خانمی از طرف نهضت سواد آموزی آورده و گفته که باید در کلاس ها ثبت نام کنم اینطور فکر و خیالت کم می شود.» هنوز روایت مادر از خوابش تمام نشده بود که دق الباب کردند و خانم امینی خود را معرفی کرد که از طرف نهضت سواد آموزی است و من همان جا گفتم، مادر خوابت تعبیر شد.

15 آذرماه سال 88 مادرم 22 سال و یک ماه و 13 روز بعد از شهادت داود در روز عید غدیر از دنیا رفت .

 پدر چطور؟

به یاد دارم که سال گذشته  وقتی برای تشییع یکی از آشنایان به  منزلشان رفته بودم، از تسبیح متبرک شده به خاک کربلا که می خواستند جسد مطهر را با آن متبرک کنند، به اندازه سر سوزنی گرفتم تا جهت شفا روی زبان پدرم بگذارم.  ماه محرم بود و پدر آرزو داشت که بتواند روی پا ایستاده و برای امام حسین علیه السلام عزاداری کند، خاک متبرک را روی زبانش گذاشتم و گفتم بابایی! دعا کن در این ماه که ماه محرم و مقدس به نفس پاک اقا اباعبدالله الحسین خبری از "علی اکبر" به دستمان برسد. با گفتن این جمله بابای صبورم اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب گفت: «بخدا قسم، علی اکبر بیاد من دوباره زنده میشم بلند میشم براش هفت شبانه روز مهمونی میدم، تموم شهر رو مهمون می کنم جلوش گاو سر می برم.» این ها را می گفت و آرام آرام اشک می ریخت، تا آن لحظه، هیچ وقت اشک های پدرم را آشکار ندیده بودم. واقعا دلتنگ علی اکبر بود و چشم بر در داشت تا اینکه هفت ماه پیش چشم انتظار از این دنیا به دیار باقی رفت.

خانم تاجیک برگردیم به زمانی که برادرانتان تصمیم گرفتند بروند جبهه، آیا با کسب رضایت مادر این کار را انجام دادند؟

آن زمان که صحبت از رفتن به جبهه پیش آمد، حسین آقا ازدواج کرده و صاحب فرزند بود و مسئولیت خانواده اش را بر عهده داشت. طی صحبتی که با علی اکبر داشتند، قرار شد که ابتدا علی اکبر به جبهه اعزام شود و این کار با رضایت قلبی مادرم به شرط آنکه «علی تند تند برای مادر نامه نوشته و او را از حال خود با خبر کند» انجام شد.

مادرم نسبت به علی اکبر محبت خاص و وابستگی بیشتری داشت آن هم به خاطر اخلاق خاص داداش علی اکبرم بود. او دافعه و جاذبه را با هم داشت، قاطعیت و مهربانی در کلام و رفتارش آن طور تجلی یافته بود که جرأت خطا کردن در حضورش را نداشتی اما دلت می خواست بعد از هر تذکری که می دهد، بوسه بارانش کنی!

شجاعت، زرنگی و چابکی، فامیل دوستی، مردم داری، روابط عمومی بالا، اراده قوی، مسئولیت پذیری، شوخ طبعی، غیرتمندی بر ناموس و وطن، انقلابی گری، کم نگذاشتند در رفاقت و علاقه به عکاسی از ویژگی های "علی اکبر" بود تا حدی که تمام ورامین او را می شناختند و دوستش داشتند.

او نه تنها از نظر چهره به مادرم شباهت داشت که شدید به مادر اهمیت می داد، حالت های مادرم را از نه کلام بلکه از چهره اش می شناخت، همیشه به مادر می گفت: «هیچ وقت نگران نباش، مخصوصا در زمینه مادیات، مگر علی مرده است! که خودت را در این زمینه ناراحت می کنی؟ بگو چه می خواهی تا برایت مهیا کنم، گریه نکن. قصه نخور، من نبینم که چهره ات درهم هست.»

سال 59 با آغاز جنگ تحمیلی، زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود، وقتی از مادر اجازه می گرفت، مادرم گفت: این راه خداست، اگر بگویم؛ نرو چگونه در قیامت، جواب حضرت فاطمه سلام الله را بدهم؟! من به تو نمی گویم نرو اما زود به زود نامه بنویس و از حالت با خبرم کن.» شاید برایتان جالب باشد که علی آنقدر تند تند نامه می نوشت که وقتی مرخصی بود خودش نامه هایش را از پستچی تحویل می گرفت!

البته بگویم مرخصی های علی هم بی حکمت و فقط برای دید و بازدید نبود؛ بعد از شهادت، مدارکی در کیفش پیدا کردیم که بر اساس آنها علی اکبر در کنار مرخصی که به خانه می آمد، مأمور  تحویل گرفتن و رساندن مهمات از تهران به جبهه ها بود آن روزها علی اکبر در صنابع دفاع  به عنوان نرم افزار و سخت افزار بند، کار می کرد.

برادرم، عاشق عکاسی بود، دوربینی داشت که عکس های فوری می انداخت و این دوربین همیشه همراهش بود. وقتی برای مرخصی به خانه می آمد، بعد از رسیدگی به کارهای مادر و انجام آنچه پدر از او خواسته بود، برای دیدن عمویم که فرزندان زیادی داشت و جویا شدن از احوال آنها، به خانه شان می رفت، حواسش به همه فامیل بود! چه کسی بزرگ شده، چه کسی ازدواج کرده، چه کسی در حال تحصیل است و ... همین طور نسبت به دوستانش هم بی تفاوت نبود.

علی اکبر، آنقدر نسبت به ناموس غیرتمند بود همه زن ها را ناموس می دانست طوری که در محله او را " علی غیرتی و علی انقلابی " می نامیدند. دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تا سال 1361 که به شهادت رسید، دائم با منافقین دعوا داشت؛یا سر آنها را می شکست یا با سر شکسته به خانه بر می گشت! روی اعتقاداتش محکم بود می گفت هر کسی می خواهی باش اما حق نداری به اسلام، اهل بیت علیه السلام و امام توهین کنی و در این مورد از هیچ چیز نمی ترسید و اصلا هم کوتاه نمی آمد.

علی اکبر در تمام راهپیمایی های علیه شاه شرکت می کرد، در این راهپیمایی ها حواسش به همه بود اگر کسی زمین خورد، مجروح شد بتواند از زمین بلندش کند، من به او می گفتم: داداش علی اکبر تو در سرت چند چشم داری که مراقب همه هستی! اخلاق خاص و عالی داشت از این کمک رسانی ها نه تنها نمی ترسید بلکه لذت می برد می گفت: «کاری که برای خدا باشد ترسی ندارد، باید در کار اشتباه از خدا بترسم.»

قاسم تاجیک یکی از دوستانش تعریف می کند: «روزی در مسیر رفتن به سرکار – صنایع دفاع-  در ماشین با راهپیمایی مردم برخوردیم، علی دستانش را گره کرده و فریاد می زد: «مرگ بر شاه.. مرگ بر شاه .. مرگ بر شاه» ! گفتم علی هیچی نگو، می روند به ساواک خبر می دهند، همه که مثل تو انقلابی نیستند. وقتی رسیدیم سرهنگ آمد جلو و گفت: بیایید با شما کار دارم. گفتم: الان بدبختمان می کند. سرهنگ با تَشَر گفت: حالا مرگ بر شاه می گویی؟! پدرت را در می آورم. علی اکبر گفت: واقعیت را گفتم، دروغ که نگفتم، جلوی شما هم می گویم« مرگ بر شاه»؛ سرهنگ که حسابی عصبانی شده بود فریاد زد حالا حالیت می کنم و چند سیلی به علی اکبر زد و ماشین بزرگی پر از مهمات را نشان داد و گفت: تنهای بارش را خالی کن تا آدمت کنم! گفتم علی اکبر بگذار کمکت کنم، گفت: نه من باید تنبیه شوم و کل ماشین را خالی کرد اما جلوی آن سرهنگ سر خم نکرد و نگفت که اشتباه کرده است.»

چه مدت در جبهه بودند و چه مسئولیتی داشتند؟

برادرم از همان روزهای اول جنگ تحمیلی با آموزش های تکاوری که دیده بود عازم جبهه شد و تا لحظه ای که خبر مفقودالاثر شدنش را آوردند در جبهه بود و در عملیات های فتح المبین و شکست حصر آبادان شرکت داشت.

علی اکبر از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و آموزش های  تکاوری، کاتیوشا و شناسایی را  گذرانده به صورت محرمانه زیر نظر شهید چمران گذرانده بود. او علاقه عجیبی به شهید چمران داشت تا حدی که شهید را برادر مصطفی صدا می نامید.  روزی را به یاد دارم که دختر بچه ای 8 ساله بودم و در کوچه با بچه ها بازی می کردم مردی قد بلند که لباس سپاهی ها را به تن داشت آمد و از همسایه مان پرسید: منزل غلامعلی تاجیک کجاست؟ همسایه مرا نشان داد و گفت: چه کارشان دارید این دختر که بازی می کند، دختر خانواده تاجیک است. مرد گفت: آمده ام خبر اسیر شدن علی اکبر تاجیک را بدهم به دست عراقی ها افتاده و ما خبری از او نداریم. نمی دانید چه حالی داشتم! من عاشق داداش علی اکبر بودم. با شنیدن این خبر، نمی توانستیم خودم را کنترل کنم و گریه می کردم، بالاخره مادر و پدر آمدند و من در حالی که گریه می کردم  به مادر گفتم: می خواهم چیزی به شما بگویم. مردی آمده و خبر اسیر شدن داداش علی اکبرم را آورده است. مادر با شنیدن این خبر خیلی بی تابی کرد و پدر برای پیدا کردن علی اکبر با پسر عموهایم که آن زمان در سپاه بودند به شاه عبدالعظیم رفتند. بالاخره توانستند با علی اکبر صحبت کنند و پدرم آنچه پیش آمده بود را با گریه به علی اکبر می گوید. برادرم ابتدا به پدر می گوید، مسیری که اجازه دادی من بروم، کشته شدن، اسیر شدن، سر بریدن، مجروح شدن دارد چرا خودت رو دیگران را به زحمت انداختی؟! بعد گفت که این کارهای منافقین است و نباید به این اخبار گوش بدهید شاید از این بدتر را هم بشنوید، اراده تان را قوی کنید خون من که از خون دیگر همرزمانم پُر رنگ تر نیست! پدرم می گوید: انسان وقتی یک مرغ گم می کند، دنبالش می گردد و علی اکبر در جواب می گوید: «من از یک مرغ هم کمترم! و نیاز نیست دنبال من بگردید»              

از آن روز به بعد پدر و مادر من خیلی خبرها و خیلی صحبت ها شنیدند اما لب تکان ندادند، البته مادرم در طول روز سفرهای معنوی می انداخت و برای اهل بیت گریه می کرد اما هیچ وقت نمی گفت: حسین، علی اکبر یا داوودَم؛ گریه های مادرانه او را در نمازهای شبانه می دیدیم می گفت از اهل بیت فاطمه زهرا و حضرت زینب سلام الله خجالت می کشم برای فرزندانم در روز گریه کنم!

مادرم پرورش یافته مکتب اهل بیت بود، ملعم قرآن بچه ها بود با زحمت زیادی فرزندانش را بزرگ کرده بود. من به یاد دارم که مادرم در سرمای زمستان تشت لباس را بر سر می گذاشت و با چوب آب یخ زده را می شکست و لباس ها را می شست و باز به یاد دارم که در "قلعه روباز" ماه های محرم در مراسم عزاداری شرکت می کرد و من در حالی که سرم روی زانوی مادر بود او عزاداری می کرد. این مادر فرزندانی چون علی اکبر، حسین و داوود را بزرگ و تقدیم اسلام کرد.

بعد از مفقود شدن علی اکبر مادرم روی خودش کار کرد یعنی با خودش کنار آمد دلخوش به نامه های علی اکبر بود، نامه هایی که زیر فرش گذاشته بود و بارها و بارها آنها را خوانده بود اما متأسفانه آن نامه ها هم با کج سلیقگی از بین رفت.
 
از شهید حسین تاجیک، برایمان بگویید؟

حسین، از ابتدای تولد بسیار مظلوم و مهربان بود. از نظر چهره به پدرم شباهت داشت. بسیار به مسائل عقیدتی مخصوصا مسئله محرم و نامحرم حساس بود، کلا اعتقاد مذهبی قوی داشت و مدتی در حوزه علمیه قم تحصیل کرد.  

برادرم چشمان زیبایی داشت، اما تا لحظه شهادت هیچ کدام از بانوان فامیل و همسایه متوجه نشده بودند که رنگ چشمان حسین خاکستری است! او به هیچ عنوان به نامحرم به صورت مستقیم نگاه نمی کرد؛ معقتد بود که چشم دروازه گناه است. به یاد دادم در دوران بچگی یک بار تلویزیون خراب شد، حسین آن را تنظیم می کرد و دائم از ما می پرسید: بچه ها درست شد؟ معترض شدیم که چرا خودت نگاه نمی کنی؟ او نمی خواست حتی زنان خارجی بی حجاب را در فیلم ببیند! می گفت: «به گفته امام علی(ع) چشم، مرکز گناه است هر چیزی ارزش دیدن ندارد.»

حسین، از بچگی تحت تربیت قرآنی مادرم قرار داشت. از دوسالگی مادرم به او و سایر بچه ها مثل محمدکاشانی و شهید حسین حسینی که بعدها در پارچین شهید شد، آموزش قرآن داده بود.

سرهنگ کاشانی که در دوره دبستان با حسین همکلاسی بود، خاطره ای از کلاس دوم دبستان شان نقل می کند:« معلم قرآن کلاس دوم مان، خانم بی حجابی بود. وقتی حسین دید این خانم بی حجاب وارد کلاس شده و قصد دارد قرآن درس بدهد، گفت: بلند شوید از کلاس برویم بیرون! بچه ها بعد از بیرون آمدن از کلاس علت را از حسین می پرسند؟ می گوید:«معلم قرآنی که حجاب نداشته باشد، نمی تواند به ما درس قرآن بدهد.»

آقای خسروی مدیر مدرسه بچه ها را بیرون از کلاس می بیند و علت را جویا می شود، حسین می گوید: من سر کلاس نمی نشینم به خاطر اینکه معلم قرآن حجاب ندارد و نمی خواهم از معلم قرآن بی حجاب آموزش ببینم و با تدبیر مدیر بچه ها به کلاس درس یک معلم مرد می روند.»

روزهایی را به یاد دارم که داداش حسین و علی اکبر با هم در زمین کارخانه قند مشغول ساختن خانه ای بودند، صبح خیلی زود از خانه خارج می شدند تا بتوانند قبل از شروع ساعت کاری، مقداری از کارهای ساختمانی را انجام دهند، آنها معتقد بودند تا زمانی که خودشان می توانند سر زمین کار کنند، نیازی به کارگر نیست.

آن روزها حسین آقا در پارچین و علی اکبر در صنایع دفاع کار می کرد. صبح های خیلی زود از خانه خارج می شدند، دوستش قاسم تاجیک تعریف کرد که مقداری کیک و نوشابه خریده و رفته سر زمین تا به بچه ها سری بزند، علی اکبر به او گفته بود«این بار چیزی گرفتی ولی دفعه بعد این کار را نکن، شاید من نتوانم این محبت تو را جبران کنم.» بچه ها در حساب و کتاب بسیار دقیق بودند.    

 آنها روزها پارچین زیرنظر آلمانی ها بود و آنها بسیار دقیق بودند چه در مورد شروع ساعت کاری و چه درباره تراشیده بودن صورت! می گفتند نباید یک تار مو در صورت کارگران باشد. به همین دلیل حسین عکسی از آن دوران داشت که صورتش تراشیده بود، هرگز آن عکس را دوست نداشت و می گفت:«چرا اختیار ما باید دست یک مشت دیوانه باشد. ان شاالله روزی بیاید تا اختیار کشورمان را خودمان داشته باشیم .»

همانطور که گفتم، حسین آقا بسیار مهربان بود. شجاعت علی اکبر را نداشت. روزهای کارگری در زمین کارخانه قند یک روز بعد از نماز، بچه ها تصمیمی می گیرند سطل خاک دیگری از چاهی که در حال کندنش بودند خارج کنند بعد به سمت سرویس محل کار بروند. علی اکبر داخل چاه می شود و حسین او را پایین می فرستد. از قضا متوجه می شود که وقت رسیدن سرویس محل کار است، تعریف کرد برایمان که « یک لحظه فراموش کردم، علی در چاه است! رفتم پارچین؛ وسط کار گفتم وای علی در چاه مانده! و علی اکبر تا غروب در چاه ماند...

وقتی غروب برای بیرون آوردن علی اکبر به سمت چاه رفتم با ترس صدا کردم علی با عصبانیت گفت: مرض! چرا مرا جا گذاشتی؟ با ترس و لرز، آوردمش بالا و فرار کردم ..اما علی اکبر ورزشکار بود و به سرعت به من رسید و گفت: حیف که خیلی دوستت دارم. از صبح در چاه ماندم، یک ذره فکر می کردی...»

حسین نیز مانند علی اکبر در راهپیمایی ها و مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت شرکت فعالی داشت. یک بار برای مادر خبر آوردند که علی اکبر و حسین در راهپمایی 17 شهریور تهران خبایان لاله توسط ساواک دستگیر و در زندان ساواک هستند. یادم نمی رود که مادرم از لحظه شنیدن این خبر تا دو روز بعد که آزاد شدند، دائم با اشک چشم قرآن می خواند و دعا می کرد، حالا شما در نظر بگیرید که در سال های بی خبری از علی اکبر اصلا لب به گلایه نمی گشود. در حالی که دعای مادرم این بود: «خدایا شوهرم و خودم در راه تو شهید شویم، اما در بی خبری از فرزندانم نباشم و آنها را اسیر در دست دشمن نبینم.» اما تقدیر خدا چیز دیگری بود برادرم علی اکبر از سال 61 جاویدالاثر شده و حسین بعد از گذشت  13 سال و 4 ماه و یک روز، پیکر مطهرش به آغوش خانواده برگشت.

بعدها برادم حسین، عاشق شد اما دختر مورد نظرش ازدواج کرده بود. با معرفی والدینم دختر یکی از دوستان پدرم  را عقد کرد. حسین بی اندازه خانواده دوست بود هر خواسته ای داشت آنقدر محجوب؛ آرام و متین ابراز می کرد که شاید در اجابتش آنطور که باید و شاید دقت نمی شد.

مثلا یاد دارم، زن برادرم مدتی حجابش را به خوبی رعایت نمی کرد. حسین آقا چند باری به ایشان گفته بود اما تأثیری نداشت! و از آن طرف علی اکبر به شدت روی این قضیه واکنش نشان می داد.

حسین آقا آن روزها در پارچین معلم قرآن بود و مردم پشت سرش نماز می خواندند در حوزه علمیه قم تحصیل می کرد و همین چیزها باعث شده بود بیشتر نسبت به این قضیه ناراحت باشد.

روزی شهید کاشانی حسین را گرفته و ناراحت می بیند و جویای علت آن می شود. برادرم قضیه را براش تعریف می کند. شهید کاشانی ترفندی به حسین یاد می دهد که تا امروز کارساز بوده است! او به برادرم یاد داد که به همسرت بگو خانم های طلبه نه تنها چادر که مقنعه سر کرده و  دو تا جوراب به پا می کنند، اگر شما رعایت نکنید من می روم با یکی از آنها ازدواج می کنم. حسین همین حرف ها را به زهره خانم همسرش می زند و از آن به بعد تا به امروز زن برادرم، چادر و مقنعه سر و دو تا جوراب به پا می کند! این محبت و عشق دو طرفه را نسبت به هم نشان می دهد.

چه زمانی عازم جبهه شدند؟ در مورد نحوه شهادتشان بگویید؟

دو سال در شمال غرب کردستان و سنندج بود و یکسال و نیم توی جنوب . رفتار کومله ها در کردستان روحیه ی لطیفش را خیلی به هم ریخته بود تصمیم گرفت برود جنوب برای دفاع.

حسین آقا بعد از علی اکبر به جبهه رفت، زمانی که عازم جبهه های حق علیه باطل شد دو فرزند به نام های مهدی و فاطمه داشت، سال 1365 در زمان شهادت پدر مهدی 8 ساله و فاطمه دو سال و نیمه بود.  دو سال در شمال غرب کردستان و سنندج خدمت کرد رفتار کومله ها در کردستان روحیه لطیفش را بسیار بهم ریخته بود و تصمیم گرفت به جبهه های جنوب برود و یک سال و نیم در جبهه های جنگید.

او در عملیات کربلای 5 فرمانده گردان بود، به گفته همرزمانش وقتی از کانال ماهی می گذشتند، تیر قناصه به پیشانی اش اصابت کرده و در دم به شهادت می رسد، به گفته دوستان همرزمش تا لحظه آخر ذکر از دهانش تلاوت می شد. پیکر مطهرش 13 سال و چهار ماه و یک روز بعد از شهادت به آغوش خانواده بازگشت.

می خواهم بگویم که شهدا با مردم عادی فرقی ندارند، در زندگی می خندند، شوخی می کنند، کار می کنند و ... فقط اینکه شهیدان راه آسمان و عشق به خدا را فراموش نکرده  و سعی کردند نه تنها آن را فراموش نکنند بلکه  خود را به سویش سوق دهند.  

درباره شهید داوود تاجیک برایمان بگویید                                                        

قبل از اینکه صحبت در مورد برادر شهیدم داوود را آغاز کنم، باید بگویم که علاقه ای عجیب و عشقی وصف نشدنی، بین من و داوود از بچگی وجود داشت. علاقه ای که اجازه نمی داد حتی یک لحظه جدا شدن از او را تحمل کنم . بعد از رفتن داوود چه حال بدی داشتم. عشقی که هم دردم شد و هم دوایم.

بعد از شهادت علی اکبر و حسین، داداش داوود دیگر توان ماندن نداشت. گویی درونش غوغایی برای رفتن بود. هدفی داشت. می خواست «انتقام خون برادران شهیدم را بگیرد.»

داوود؛ بعد از شهادت علی اکبر و حسین، عصای دست پدرم شده بود. جوان زیبا و خوش تیپی بود که مهربانی را چاشنی تمام کارهایش می کرد. همین مسئله باعث شده بود حتی مشتری های مغازه پدرم نیز بعد از شهادتش جویایی احوال او باشند. نمی گذاشت آب در دل پدرم تکان بخورد. پدرم به او تکیه کرده بود.

تا اینکه بالاخره تصمیمش برای رفتن به جبهه، قطعی شد. چه شب ها و روزهایی را بدون او سر کردم. هر روز به عشق نامه نوشتن برای داوود از خواب بیدار می شدم، نامه می نوشتم و برایش پست می کردم. این شده بود کار هر روز من. طوری که دوستانش در جبهه سربه سرش می گذاشتند که براستی خواهرت برایت اینقدر نامه می نویسید یا نامزد داری؟  جواب نامه هایم را اوایل خیلی کوتاه می داد، اواخر نامه هایش طولانی تر شده بود تا دل مرا به دست بیاورد. آنقدر که برادرم مظلوم و  مهربان بود.

در منطقه به فرمانده شان – آقای عباس عسگری - نگفته بود که برادرانش شهید و مفقودالاثر هستند تا اینکه روزی فرمانده خبر از سفر مشهد می دهد و اینکه خانواده شهدا در اولویت هستند. آنجا متوجه می شوند که برادران داوود شهید شده اند. بعد از بازگشت از آن سفر مشهد، تغییراتی در منطقه به وجود می آید و داوود به گردان دیگری منتقل می شود و باز هم سفری به مشهدالرضا علیه السلام اما این بار با رزمندگان و بچه های گردان تازه.

بعد از اینکه از سفر دوم مشهد برگشت، آمد خانه و گفت: « معصومه! می خواهم چیزی به تو بگویم، باید تحملت را بالا ببری. گفتم: داوود! اگر فکر می کنی تحمل شنیدنش را ندارم نگو. گفت: نه! باید بشنوی: در مشهد خواب حسین را دیدم، گفت به زودی یکی دیگر از خانواده ما کم شده و شهید می شود، بعد دستش را به سینه اش زد و گفت: آن فرد من هستم.» خیلی ناراحت شدم و گریه کردم مادر روی سجاده اش نشسته بود و دعا می خواند، دو زانوی کنار مادرم نشست و گفت: مادر می خواهم چیزی به شما بگویم. مادرم گفت: بگو عزیزم. داوود خوابش را برای مادر هم تعریف کرد. مادرم دستانش را به آسمان برد و خدا را  شکر کرد که بچه هایی تربیت کرده که راه شان راه خداست.

داوود این بار که رفت، آرامش مرا هم با خود برد. آن روزها باردار بودم و حال خوشی نداشتم. مادر و پدرم چه سختی هایی که از نبود فرزندانشان می کشیدند و چه رنج هایی که از حال من می بردند. اما دست خودم نبود، من عاشق بودم!

شهید داوود در کدام منطقه عملیاتی خدمت می کردند؟

داوود در جبهه های غرب کشور بود. او جوانی رشید و هیکلی با دستانی قدرتمند بود و همین امر باعث می شد با اسلحه های سنگین کار کند. آرزوهای قشنگی داشت. او می گفت: « سه آرزو دارم؛ در جوانی از دنیا بروم. مانند مولایم امام علی علیه السلام شهید شوم. روز تولد و خاک سپاری ام، در یک تاریخ باشد. » به هر سه آرزویش هم رسید. «17 ساله بود که شهید شد. با ترکش های نارنجک هوایی که  فرق سرش را شکافته بود به شهادت رسید و در روز تولدش به خاک سپرده شد.»

دقیقا چه روزی؟

داوود دقیقا 28 دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و دوم بهمن همان سال خاک سپاری شد.

به یاد دارم درست شب شهادت داوود خواب خاتون مادربزرگم را دیدم. بانویی دیگر در کنارش بود. آن پیرزنی که من در خواب کنار  مادربزرگ مادری ام می دیدم، مادر خاتون بود. خاتون به شدت گریه می کرد و خود را میزد! و مادربزرگ مادرم او را دلداری می داد... من از وضعیت خاتون در خواب متوجه شدم که خبری خوش در راه نداریم و باید اتفاقی برای داوود افتاده باشد. دائم آه می کشیدم و این آه های من باعث شده بود که خانواده همسرم دائم جویایی حال من باشند و تذکر دهند که «بارداری چرا اینقدر آه می کشی»؟ و من می گفتم: تمام وجودم پُر از آه است.

بعد از رفتن داوود بد حالی داشتم، در ماه های اخر باداری بودم، فشار زیادی بر من بود و همین امر باعث بیماری ام شده بود. فقط از خدا می خواستم بارم را بر زمین بگذارم و به رخت بستن از دنیا به داوود برسم! بعد از زایمان هم چند مدتی نمی توانستم به فرزند دخترم شیر بدهم... تا اینکه داوود به خوابم آمد: « در ایستگاه قطار نشسته بودم، نوازدم در کنارم بود. قطار ایستاد و من با داوود سوار قطار شدم. داوود چنان در آغوشم گرفت و نوازشم کرد که گویی وجودش در وجودم حلول کرد. آرام شده بودم. زمان جدایی رسیده بود و من نمی خواستم از قطار پیاده شوم، به هر طریقی می خواست راضی ام کند اما قبول نمی کردم! گفت: برگرد و راه ما را ادامه بده . با  قبول این جمله از هم جدا شدیم و من از خواب بیدار شدم .» از آن پس سعی دارم ادامه دهنده مسیر برادران شهیدم باشم.»

بعد از شهادت برادر سوم تان، حال و هوای مادر و پدر چگونه بود؟

فراق فرزندان سخت است. مخصوصا اگر زخم زبان و صحبت های دل سرد کننده منافقین نمک بر این زخم بپاشد. منافقین در اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد خیلی اذیت می کردند و به پدرم می گفتند: «پسرانت عصای دستت بودند، نه یکی نه دوتا، سه تا را برای چی به جبهه فرستادی؟ در پیری عصای دستی نداری ...» او را بسیار ناراحت می کردند.

مادر هم خیلی دل تنگ بود. همیشه یک جمله را زیر زمزمه می کرد خطاب به فرمانده داوود «چطور دلت آمد، فرزند مرا که دو برادرش شهید مفقودالاثر هستند به خط مقدم بفرستی؟» این ناراحتی ها باعث شد که من بنابر خواسته داوود به دنبال دوستانش بگردم و از دفترچه اش که بعد از شهادتش به دست ما رسید آنها را پیدا کنم تا صحبت هایشان تسلی خاطر والدینم باشد.

آن دفترچه هم برای خود روایت و داستانی دارد. اکثر اسامی با رمز نوشته شده بود. برای پیدا کردن افرادی که نامشان در آن دفترچه بود به آدرس شان نامه نوشتم، خودم را برادر شهید داوودتاجیک معرفی کردم! در نامه برای خانواده آنها نوشتم که اگر فرزندتان شهید شده به من بگویید تا جویای او نبوده و شما را آزار ندهم.

سال 1373 توانستم چند نفر از دوستان و فرمانده برادرم داوود را با کمک فرمانده شان آقای عباس عگسری پیدا کنم. وقتی فرمانده شان آمد، خانه ما به مادرم گفتم: مادر سؤالی که چند سالی است در ذهن و بر زبان داری بپرس.

مادرم سؤالش را پرسید، ... گفت: «داوود برای شهادت آمده بود. من تا شروع عملیات و اعزام به منطقه نمی دانستم، برادران داوود شهید شده اند وقتی فهمیدم قسم خوردم که نمی گذارم جلو بروی. داوود خیلی اصرار کرد و گفت: می خواهم انتقام برادران شهیدم را بگیرم. برایش شرطی گذاشتم.

آقا عباس عسگری برایمان گفت که منطقه ای که در آن مستقر بودیم، ارتفاعات صعب العبوری داشت که وقتی بچه ها را با پوتین برای تمرین و آموزش از آن ارتفاعات رد می کردیم، پاهایشان آسیب می دید. خارهای تیز، سنگ های برنده و .. به داوود گفتم: اگر می خواهی با ما بیایی باید پای برهنه از این سمت کوه به آن سمت بیایی! داوود قبول کرد، وقتی خودم به آن سمت کوه رسیدم، در دلم از خدا می خواستم، داوود نتواند خود را  به این سمت کوه برساند... اما داوود آمد، با پاهایی که جراحات زیادی برداشته بود. دیدم مصمم است که در عملیات شرکت کند همه چیز دست در دست هم داده بود تا داوود در این عملیات شهید شود. او را به بهداری رساندیم و تیغ ها را از پایش خارج کرده و زخم هایش را پانسمان کردیم.

فرمانده گفت: وقتی پاهاهایش را پانسمان کردیم رو به من گفت: شرط شما را انجام دادم باید اسلحه ام را خودم انتخاب کنم. گفتم چه اسلحه ای می خواهی؟ گفت: تیربار! داوود دستان و عضلات قوی داشت. تیربار که اسلحه ای سنگین است با جعبه ای از تیرهایش را به تنهایی، از ارتفاعات بالا می آورد. به یاد دارم یکبار، جعبه تیرها رها شد. داد میزد که سایر همرزمان کنار بروند، دوباره آن مسیر را آمد پایین و جعبه تیرها و تیربار را بالا آورد.

داوود آن شب کولاک کرد. عراقی ها را زمین گیر کرده بود. تمام هدف دشمن شده بود، زدن داوود و تیربارش .. تیرها که تمام شد به هر ترفندی در منطقه ای دیگر تیربار دیگری را از گل و لای خارج کرد. با دقت تمیزش کرد و دوباره تیراندازی شروع شد.. عراقی ها تنها راه خاموش کردن تیربار داوود و شهید کردن او را استفاده از نارنجک هوایی دانستند. نارنجک که پرتاب شد بالای سرمان ترکید. فرق داوود شکافت و من مجروح شدم. داوود اینگونه به شهادت رسید.

خانم تاجیک، چگونه خبر شهادت برادرتان را به اطلاع شما رساندند؟

باید بگویم که آن شب من حال بسیار بدی داشتم. گویی داشتم جان می دادم. با وجود بارداری شرایطی داشتم که همه خانواده را نگران کرده بودم. شب شهادت داوود حالم بد شد طوری که بچه در شکمم سکته کرد! داوود اواخر دی ماه به شهادت رسید، پیکرش را تا به تهران بیاورند چند روزی طول می کشد، بعد پیکرش را از تهران به وارمین  انتقال می دهند، بچه های بنیاد شهید رویشان نمی شد که درب منزل ما بیایند و خبر شهادت سومین فرزند خانواده را بدهند. برنامه طوری رقم خورد که پیکرش همزمان با سالروز تولدش در 2 بهمن ماه سال 1366 به خاک سپرده شود.

معمولا شهدا پیام های خودشان به صورت خواب و رویا به خانواده انتقال می دهند، آیا پیامی از شهید دارید؟

چند روزی بعد از مراسم خاک سپاری داوود خواب دیدم که با خواهر و برادرها مشغول بازی با کارت های بازی آن دوران – کارت هایی که بیشتر ضرب المثل بود- بودیم. در خواب با خودم گفتم کاش داوود هم بود و با ما بازی می کرد. ناگهان چشمم افتاد به داوود که روی قبری دراز کشیده است. بلند شد و به سمت مان آمد. در خواب گفتم: داوود مگر تو شهید نشدی؟ گفت: نه می بینی که کنار شما هستم. می دانی که شهدا زنده اند!

بله شهدا زنده اند و من خادم افتخاری شهدا هستم. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم راه آنها را ادامه دهم. گویی هر روز صبح داوود با یک لشکر از شهدا به من کمک می کنند، راه را از چاه نشانم می دهند. به فرزندانم وصیت کرده ام، بعد از مرگم، سنگ قبر کوچکی درست کنند و روی آن بنویسند، معصومه تاجیک ایجدان خادم افتخاری شهدا.
 
منبع: طنین یاس

نظر شما
پربیننده ها