به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، می گویند فرزند صالح گلی از گل های بهشت است و قطعا شهیدان خوشبوترین و زیباترین گل های عالم هستی اند که تنها برای مدتی از بهشت برین بر زمین خاکی به ودیعه گذاشته شده و در باغ زندگی زنان و مردانی رشد کرده و تربیت شده اند که باغبانانی دلباخته ی حریم اهل بیت علیه السلام بوده و چه بسا در جوار آنها میهمان باشند.
هشت سال دفاع مقدس فرصتی بی نظیر را فراهم کرد تا گوشه گوشه خاک پاک و پهناور ایران زمین، لاله زاری شود به وسعت دریای بیکران عشق و در این میان ورامین، شهر شهید پروری در حوالی تهران، خود به تنهایی 23 هزار گلزار شهید دفاع مقدس را در خود جای داده است که از این بین، سه لاله سرافراز حسین و علی اکبر و داوود تاجیک ایجدان، متعلق به مرحوم غلامعلی تاجیک ایجدان است. پدری که تا آخرین لحظات چشم انتظار نشانی علی اکبرش بود..
آنچه در پیش رو دارید روایت زندگی غلامعلی تاجیک ایجدان و همسرش عَذرا تاجیک و شرح زندگی سه فرزند شهید این دو بزرگوار از زبان معصومه دختر خانواده است.
خانم تاجیک از خانواده و شرایط زندگی پدر و مادر برایمان بگویید؟پدر مرحوم غلامعلی در کودکی مادر خود را از دست داد و تا نوجوانی نزد خاله اش که زنی مؤمنه و مهربان بود بزرگ شد. هر آنچه خاطره کودکی و نوع تربیت ما بر آن استوار است، از منزل پدربزرگ مادری مان « کربلایی محمد تاجیک » است که افتخار غلامی و نوکری حضرت امام حسین علیه السلام را داشتند.
اصلیت پدربزرگم کربلایی محمد از روستای ایجدان ورامین است که همسایه شاهزاده محمد می باشد. پدربزرگ بعد از فوت در جوار این امامزاده دفن شد.
کربلایی محمد، کشاورز بود و از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود، آنقدر شیفته امام حسین علیه السلام بود که در اوایل سلطنت پهلوی سالی یکبار با هر مشقتی که بود به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت و هر سال در ماه محرم چندین دهستان از تهران تا ساوه را خرج می داد.
درباره ارادت پدربزرگم به امام حسین و امداد غیبی که برای برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا به ایشان شد به خاطره ای از مادربزرگم بسنده می کنم، مادربزرگ برایمان تعریف کرد: «سالی محرم در فصل برداشت محصول نبود و دست پدربزرگ خالی اما دلش می خواست مثل هر سال سفره امام حسین علیه السلام را در ماه محرم برپا کند به سراغ برادر بزرگ تر می رود که پولی قرض بگیرد اما او می گوید: «پول نداری، نذری نده»! پدربزرگ با شنیدن این جمله به سراغ سایر دوستان می رود و همان جمله را از زبان دوستان نیز می شنود. ناراحت و غمگین به خانه بر می گردد و زانوی غم به بغل گرفته و اشک ریزان، خطاب به امام حسین علیه السلام می گوید:« من نمی دانم، اگر می خواهی نذری من ادا شود، خودت کمکی کن، دست و بالم الان بسیار خالی است.» نزدیک به غروب در خانه با صدای کلون مردانه به صدا در می آید. این دق الباب کردنِ غیرِمنتظره با توجه به اسم و رسم کربلایی محمد، برای خانواده ی او چندان عجیب نبود، وقتی پدربزرگ در را باز می کند، مردی با باری بر روی شتر می گوید: کار دارم باید برگردم، این ها را آقا داده برسانم به کربلایی محمد! پدبزرگم می پرسد آقای تان کیست ؟ می گوید: به دلتان رجوع کنید و بعد بارها را خیلی سریع از شتر پیدا می کند و در پاسخ به سؤال پدربزرگ که می پرسد چه وقت پول این بارها را بدهم، می گوید اقا گفته خودشان حساب می کنند! از محرم آن سال تا زمانی که پدربزرگ زنده بود به قول مادربزرگ، شتربان رفت که رفت ..
مادرم عذرا تاجیک تحت تربیت چنین پدری بزرگ شده بود، بانوی مؤمنه که عاشق امام رضا علیه السلام بود. او ارادت خاصی به اهل بیت علیهم السلام و ساداات داشت، سفارش همیشگی مادر به ما این بود: « مادر جان! اگر با سادات برخورد داشتی و برخورد خوبی بود، خیلی خیلی به او احترام بگذار اگر هم، بدی کرد به جدش بسپار ولی بی احترامی نکن.» من معتقدم این ارادت زیاد به اهل بیت علیهم السلام و سادات در نحوه مرگ مادر نیز بی تأثیر نبود.
مادرم، چند سالی بعد از ازدواج پدرش را از دست داد، سالی که بنابرگفته مادربزرگ، کربلایی محمد نتوانست به سفر هر ساله اش برای زیارت امام حسین علیه السلام نائل شود.
آن سالی که غم نرفتن به کربلا پدربزرگ را چنان آزده خاطر کرد که حتی انارهای اهدایی مردم از ولایت های ساوه که تجویز دکتر برای کسب آرامشش بود نیز نتوانست دل غمدیده اش را تا محرم سال آینده زنده نگه دارد.
از ازدواج مادر و پدرتان بگویید؟ایمان قلبی، کسب مال حلال و عشق به اهل بیت از خصایص اصلی پدربزرگم بود و همین امر باعث شد که سه دختر خود را که در ناز و نعمت بزرگ شده بودند به عقد سه برادر که از مادر یتیم، از مال دنیا بی نصیب و سرشار از ایمان بودند در بیاورد. مادرم عَذرا به عقد پدرم غلامعلی تاجیک ایجدان در آمد و خانه روستایی و ساده خود را نه با مال دنیا که با مهر و عشق رونق بخشیدند.
پدرم که از کودکی با زحمت و شغل کارگری نان حلال سرسفره خود آورده بود بعد از ازدواج با همین سبک زندگی روزگار می گذراند، روزگاری که برخی از شب هایش را مادر دور از چشم خواهرهای دیگر گرسنه چشم برهم می نهاد.!
شهریور سال 1337 «حسین» نخستین فرزند آنها با سختی زیادی به دنیا آمد، مادرم تعریف می کرد که برای سلامت به دنیا آمدن نوزاد، نذر امام حسین کرده و گوسفندی ذبح کردیم، حسین که با شفاعت امام حسین بدنیا آمد چهره ای بسیار معصوم داشت، مادربزرگم با دیدن چهره معصوم و زیبای نوازد می گوید: این نشان از ارادت بچه ات به آقا امام حسین علیه السلام است و در راه دین از دنیا می رود.
خرداد سال 1339 «علی اکبر» فرزند دوم خانواده چشم به جهان گشود. اینبار نیز مادر زایمان بسیار سختی داشت و نوزاد با پهلو به دنیا آمد .تأکید من بر روی نحوه تولد برادرمان به خاطر پیش بینی هایی است که مادربزرگ از سرنوشت آنها مطابق با کتابی بسیار قدیمی می کرد. او با توجه به نحوه به دنیا آمدن علی اکبر به مادرم گفته بود: « عذرا! این بچه در آینده مانند مادرمان حضرت فاطمه زهرا(س)گمنام می شود. مادرم با شنیدن این حرف بسیار گریه کرده بود و البته علی اکبر از سال 61 تا الان گمنام است و هیچ اثری از او نیست و هر جایی توانستم برای پیداکردنش رفتم حتی با مرحوم پدرم به پادگان اشرف هم برای پیدا کردن علی اکبر سر زدیم! او ازگروه اطلاعات شهید چمران بود.
پدر تا هفت ماه پیش که چشم از جهان فروبست، چشم انتظار علی اکبر بود تا جایی منتظر خبری از پسرش بود که وقتی خواهرم وقتی از دوست پسرش که هم نام علی اکبر است تعریف می کرد، پدر با شنیدن نام علی اکبر سریع می گفت: « چی، خبری از علی اکبر شده، علی اکبر چه؟» من حتی به مسئولین گروه تفحص سپرده بودم، مادامی که پدرم زنده است، حتی اگر نشانی از علی اکبر پیدا کردند به او خبر ندهند.
بعد از علی اکبر خدا دو دختر به مادرم عنایت کرد فاطمه و معصومه که عمر معصومه به دنیا نبود تا اینکه "داوود" در بهمن سال 1346 به دنیا آمد. من بنا به دلایلی ارتباط عمیقی از نظر قلبی با داوود داشته ودارم. مادرم در بارداری داوود خواب دیده بود که پدربزرگ به او گفت: « خدا از خودت و از فرزندت داوود راضی است.» داوود هم با پا به دنیا آمد و مادربزرگ باز هم در سرنوشت خوانی که داشت خبرداد« کودکی با پا به دنیا می آید برای رفتن عجله دارد.» همین طور هم شد و داوود در 18 سالگی به شهادت رسید.
بعد از داوود، من – معصومه – سکینه، محمد و سمیه که درست شش ماه قبل از فقود شدن علی اکبر به دنیا آمد، به اعضایی خانواده اضافه شدیم. خداوند این توفیق را به من داده است که برای یافتن برادری که تا به امروز در قلب ما جاوید الاثر است از هیچ کاری برای پدر و مادر دریغ نکرده ام، عهدی با برادران شهید دارم ..
مادر بعد از شهادت فرزندان چطور روزگار می گذراند؟مادرم بسیار به سواد آموزی علاقه داشت و با همین سوادآموزی به گونه ای غم فرزندانش را بر خود هموار می کرد!
یک سال و نیم بعد از تولد «حسین» مادر به پدرم می گوید به یادگیری قرآن بسیار علاقه دار و به این صورت سواد قرآنی را در نزد سادات خانم با شهریه سه من گندم فرا می گیرد، بعد از شهادت علی اکبر، حسین و داوود نیز در یک سال به شهادت رسیدند و تحمل این فراغ ها مثل هر مادری براش سخت بود، مخصوصا اینکه حسین ازدواج کرده و صاحب همسر و دو فرزند به نام های فاطمه و مهدی بود.
صبح یکی از روزها که با مادر در حیاط ن نشسته بودیم او برایم خواب شب گذشته را تعریف می کرد گفت: «حسین به خوابم آمده و خبر از آمدن خانمی از طرف نهضت سواد آموزی آورده و گفته که باید در کلاس ها ثبت نام کنم اینطور فکر و خیالت کم می شود.» هنوز روایت مادر از خوابش تمام نشده بود که دق الباب کردند و خانم امینی خود را معرفی کرد که از طرف نهضت سواد آموزی است و من همان جا گفتم، مادر خوابت تعبیر شد.
15 آذرماه سال 88 مادرم 22 سال و یک ماه و 13 روز بعد از شهادت داود در روز عید غدیر از دنیا رفت .
پدر چطور؟به یاد دارم که سال گذشته وقتی برای تشییع یکی از آشنایان به منزلشان رفته بودم، از تسبیح متبرک شده به خاک کربلا که می خواستند جسد مطهر را با آن متبرک کنند، به اندازه سر سوزنی گرفتم تا جهت شفا روی زبان پدرم بگذارم. ماه محرم بود و پدر آرزو داشت که بتواند روی پا ایستاده و برای امام حسین علیه السلام عزاداری کند، خاک متبرک را روی زبانش گذاشتم و گفتم بابایی! دعا کن در این ماه که ماه محرم و مقدس به نفس پاک اقا اباعبدالله الحسین خبری از "علی اکبر" به دستمان برسد. با گفتن این جمله بابای صبورم اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب گفت: «بخدا قسم، علی اکبر بیاد من دوباره زنده میشم بلند میشم براش هفت شبانه روز مهمونی میدم، تموم شهر رو مهمون می کنم جلوش گاو سر می برم.» این ها را می گفت و آرام آرام اشک می ریخت، تا آن لحظه، هیچ وقت اشک های پدرم را آشکار ندیده بودم. واقعا دلتنگ علی اکبر بود و چشم بر در داشت تا اینکه هفت ماه پیش چشم انتظار از این دنیا به دیار باقی رفت.
خانم تاجیک برگردیم به زمانی که برادرانتان تصمیم گرفتند بروند جبهه، آیا با کسب رضایت مادر این کار را انجام دادند؟آن زمان که صحبت از رفتن به جبهه پیش آمد، حسین آقا ازدواج کرده و صاحب فرزند بود و مسئولیت خانواده اش را بر عهده داشت. طی صحبتی که با علی اکبر داشتند، قرار شد که ابتدا علی اکبر به جبهه اعزام شود و این کار با رضایت قلبی مادرم به شرط آنکه «علی تند تند برای مادر نامه نوشته و او را از حال خود با خبر کند» انجام شد.
مادرم نسبت به علی اکبر محبت خاص و وابستگی بیشتری داشت آن هم به خاطر اخلاق خاص داداش علی اکبرم بود. او دافعه و جاذبه را با هم داشت، قاطعیت و مهربانی در کلام و رفتارش آن طور تجلی یافته بود که جرأت خطا کردن در حضورش را نداشتی اما دلت می خواست بعد از هر تذکری که می دهد، بوسه بارانش کنی!
شجاعت، زرنگی و چابکی، فامیل دوستی، مردم داری، روابط عمومی بالا، اراده قوی، مسئولیت پذیری، شوخ طبعی، غیرتمندی بر ناموس و وطن، انقلابی گری، کم نگذاشتند در رفاقت و علاقه به عکاسی از ویژگی های "علی اکبر" بود تا حدی که تمام ورامین او را می شناختند و دوستش داشتند.
او نه تنها از نظر چهره به مادرم شباهت داشت که شدید به مادر اهمیت می داد، حالت های مادرم را از نه کلام بلکه از چهره اش می شناخت، همیشه به مادر می گفت: «هیچ وقت نگران نباش، مخصوصا در زمینه مادیات، مگر علی مرده است! که خودت را در این زمینه ناراحت می کنی؟ بگو چه می خواهی تا برایت مهیا کنم، گریه نکن. قصه نخور، من نبینم که چهره ات درهم هست.»
سال 59 با آغاز جنگ تحمیلی، زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود، وقتی از مادر اجازه می گرفت، مادرم گفت: این راه خداست، اگر بگویم؛ نرو چگونه در قیامت، جواب حضرت فاطمه سلام الله را بدهم؟! من به تو نمی گویم نرو اما زود به زود نامه بنویس و از حالت با خبرم کن.» شاید برایتان جالب باشد که علی آنقدر تند تند نامه می نوشت که وقتی مرخصی بود خودش نامه هایش را از پستچی تحویل می گرفت!
البته بگویم مرخصی های علی هم بی حکمت و فقط برای دید و بازدید نبود؛ بعد از شهادت، مدارکی در کیفش پیدا کردیم که بر اساس آنها علی اکبر در کنار مرخصی که به خانه می آمد، مأمور تحویل گرفتن و رساندن مهمات از تهران به جبهه ها بود آن روزها علی اکبر در صنابع دفاع به عنوان نرم افزار و سخت افزار بند، کار می کرد.
برادرم، عاشق عکاسی بود، دوربینی داشت که عکس های فوری می انداخت و این دوربین همیشه همراهش بود. وقتی برای مرخصی به خانه می آمد، بعد از رسیدگی به کارهای مادر و انجام آنچه پدر از او خواسته بود، برای دیدن عمویم که فرزندان زیادی داشت و جویا شدن از احوال آنها، به خانه شان می رفت، حواسش به همه فامیل بود! چه کسی بزرگ شده، چه کسی ازدواج کرده، چه کسی در حال تحصیل است و ... همین طور نسبت به دوستانش هم بی تفاوت نبود.
علی اکبر، آنقدر نسبت به ناموس غیرتمند بود همه زن ها را ناموس می دانست طوری که در محله او را " علی غیرتی و علی انقلابی " می نامیدند. دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تا سال 1361 که به شهادت رسید، دائم با منافقین دعوا داشت؛یا سر آنها را می شکست یا با سر شکسته به خانه بر می گشت! روی اعتقاداتش محکم بود می گفت هر کسی می خواهی باش اما حق نداری به اسلام، اهل بیت علیه السلام و امام توهین کنی و در این مورد از هیچ چیز نمی ترسید و اصلا هم کوتاه نمی آمد.
علی اکبر در تمام راهپیمایی های علیه شاه شرکت می کرد، در این راهپیمایی ها حواسش به همه بود اگر کسی زمین خورد، مجروح شد بتواند از زمین بلندش کند، من به او می گفتم: داداش علی اکبر تو در سرت چند چشم داری که مراقب همه هستی! اخلاق خاص و عالی داشت از این کمک رسانی ها نه تنها نمی ترسید بلکه لذت می برد می گفت: «کاری که برای خدا باشد ترسی ندارد، باید در کار اشتباه از خدا بترسم.»
قاسم تاجیک یکی از دوستانش تعریف می کند: «روزی در مسیر رفتن به سرکار – صنایع دفاع- در ماشین با راهپیمایی مردم برخوردیم، علی دستانش را گره کرده و فریاد می زد: «مرگ بر شاه.. مرگ بر شاه .. مرگ بر شاه» ! گفتم علی هیچی نگو، می روند به ساواک خبر می دهند، همه که مثل تو انقلابی نیستند. وقتی رسیدیم سرهنگ آمد جلو و گفت: بیایید با شما کار دارم. گفتم: الان بدبختمان می کند. سرهنگ با تَشَر گفت: حالا مرگ بر شاه می گویی؟! پدرت را در می آورم. علی اکبر گفت: واقعیت را گفتم، دروغ که نگفتم، جلوی شما هم می گویم« مرگ بر شاه»؛ سرهنگ که حسابی عصبانی شده بود فریاد زد حالا حالیت می کنم و چند سیلی به علی اکبر زد و ماشین بزرگی پر از مهمات را نشان داد و گفت: تنهای بارش را خالی کن تا آدمت کنم! گفتم علی اکبر بگذار کمکت کنم، گفت: نه من باید تنبیه شوم و کل ماشین را خالی کرد اما جلوی آن سرهنگ سر خم نکرد و نگفت که اشتباه کرده است.»
چه مدت در جبهه بودند و چه مسئولیتی داشتند؟برادرم از همان روزهای اول جنگ تحمیلی با آموزش های تکاوری که دیده بود عازم جبهه شد و تا لحظه ای که خبر مفقودالاثر شدنش را آوردند در جبهه بود و در عملیات های فتح المبین و شکست حصر آبادان شرکت داشت.
علی اکبر از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و آموزش های تکاوری، کاتیوشا و شناسایی را گذرانده به صورت محرمانه زیر نظر شهید چمران گذرانده بود. او علاقه عجیبی به شهید چمران داشت تا حدی که شهید را برادر مصطفی صدا می نامید. روزی را به یاد دارم که دختر بچه ای 8 ساله بودم و در کوچه با بچه ها بازی می کردم مردی قد بلند که لباس سپاهی ها را به تن داشت آمد و از همسایه مان پرسید: منزل غلامعلی تاجیک کجاست؟ همسایه مرا نشان داد و گفت: چه کارشان دارید این دختر که بازی می کند، دختر خانواده تاجیک است. مرد گفت: آمده ام خبر اسیر شدن علی اکبر تاجیک را بدهم به دست عراقی ها افتاده و ما خبری از او نداریم. نمی دانید چه حالی داشتم! من عاشق داداش علی اکبر بودم. با شنیدن این خبر، نمی توانستیم خودم را کنترل کنم و گریه می کردم، بالاخره مادر و پدر آمدند و من در حالی که گریه می کردم به مادر گفتم: می خواهم چیزی به شما بگویم. مردی آمده و خبر اسیر شدن داداش علی اکبرم را آورده است. مادر با شنیدن این خبر خیلی بی تابی کرد و پدر برای پیدا کردن علی اکبر با پسر عموهایم که آن زمان در سپاه بودند به شاه عبدالعظیم رفتند. بالاخره توانستند با علی اکبر صحبت کنند و پدرم آنچه پیش آمده بود را با گریه به علی اکبر می گوید. برادرم ابتدا به پدر می گوید، مسیری که اجازه دادی من بروم، کشته شدن، اسیر شدن، سر بریدن، مجروح شدن دارد چرا خودت رو دیگران را به زحمت انداختی؟! بعد گفت که این کارهای منافقین است و نباید به این اخبار گوش بدهید شاید از این بدتر را هم بشنوید، اراده تان را قوی کنید خون من که از خون دیگر همرزمانم پُر رنگ تر نیست! پدرم می گوید: انسان وقتی یک مرغ گم می کند، دنبالش می گردد و علی اکبر در جواب می گوید: «من از یک مرغ هم کمترم! و نیاز نیست دنبال من بگردید»
از آن روز به بعد پدر و مادر من خیلی خبرها و خیلی صحبت ها شنیدند اما لب تکان ندادند، البته مادرم در طول روز سفرهای معنوی می انداخت و برای اهل بیت گریه می کرد اما هیچ وقت نمی گفت: حسین، علی اکبر یا داوودَم؛ گریه های مادرانه او را در نمازهای شبانه می دیدیم می گفت از اهل بیت فاطمه زهرا و حضرت زینب سلام الله خجالت می کشم برای فرزندانم در روز گریه کنم!
مادرم پرورش یافته مکتب اهل بیت بود، ملعم قرآن بچه ها بود با زحمت زیادی فرزندانش را بزرگ کرده بود. من به یاد دارم که مادرم در سرمای زمستان تشت لباس را بر سر می گذاشت و با چوب آب یخ زده را می شکست و لباس ها را می شست و باز به یاد دارم که در "قلعه روباز" ماه های محرم در مراسم عزاداری شرکت می کرد و من در حالی که سرم روی زانوی مادر بود او عزاداری می کرد. این مادر فرزندانی چون علی اکبر، حسین و داوود را بزرگ و تقدیم اسلام کرد.
بعد از مفقود شدن علی اکبر مادرم روی خودش کار کرد یعنی با خودش کنار آمد دلخوش به نامه های علی اکبر بود، نامه هایی که زیر فرش گذاشته بود و بارها و بارها آنها را خوانده بود اما متأسفانه آن نامه ها هم با کج سلیقگی از بین رفت.