زنانه هایی از جنگ/ همه منتظر شهادت بودیم

یکی از دوستانم به نام «فاطمه رحیمی» در مورد شهادت می‌گفت که افراد لایق به این مرتبه می رسند دوست دیگرم «جابری» با لبخند به او نگاه کرد. در لبخند جابری معنای عجیبی خفته بود! انتظار شهادت داشتیم.
کد خبر: ۱۰۸۶۵۲
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰ - 22October 2016

به گزارش دفاع پرس از یزد، فروغ قیصری از جانبازان دفاع مقدس است که به همراه خانواده و پدر مرحومش دکتر اکبر قیصری از سال 1365 به علت صدمات وارد بر منزل مسکونی‌شان در بمباران خوزستان به یزد هجرت کردند؛ فرزندانش حمید و امید در جبهه حضور یافتند.

حمید در کربلای شلمچه به شهادت رسید و پس از 10 سال جنازه مطهرش به یزد منتقل گردید و در خلدبرین به خاک سپرده شد. وی همسر جانباز دلیر اسلام مرحوم دکتر حسین ابراهیمی بوده که در استانداری یزد مسئول پیگیری امور بیماریهای خاص و امور بهداشتی را بر‌عهده‌داشت.

اکنون خاطرات این بانوی فداکار و خواهر شهید را مرور می‌کنیم:

امشب لبریز از حس عجیبی هستم. شهریور سال 59 با هجوم عراقی‌ها به خاک کشور، جنگی خونین به وقوع پیوست که هشت سال به طول انجامید. در آن ایام مفهوم واقعی جنگ را نمی‌دانستم. 11ساله بودم که در آبان 59 خرم آباد مورد اصابت بمب‌های ویرانگر دشمن قرار گرفت. خانه ما در خیابان علوی، قرار داشت. این بخش از شهر به خاطر وضعیت کوههای اطراف شهر بیشتر مورد هدف موشک‌ها و بمباران‌ها قرار می‌گرفت.

بعد از اولین بمباران تازه متوجه شدم که کشورمان درگیر جنگ واقعی شده‌است و من در واقع دوران نوجوانی خود را با غرش و شکستن دیوار صوتی توسط عراقی‌ها آغاز کردم.

سال 65 به دنبال عملیات پیروز‌مندانه رزمندگان در جبهه ها طبق سنوات قبل منتظر بمباران‌های تلافی جویانه بعثی ها بودیم. مدارس نیمه تعطیل بود. من کلاس چهارم تجربی بودم و فصل امتحانات فرا رسیده بود. دوشنبه بعدازظهر بود و من مشغول مطالعه امتحان فردا بودم. احتمال می‌دادم که فردا در خیل شهیدان خواهم بود و نسبت به این احساس یقین کامل داشتم. فردای آن روز یعنی 23 دی 65 حال عجیبی داشتم. در جلسه امتحان حاضر شدم پس از آن کلاس فوق العاده داشتم. عد‌ه‌ای در جلسه شرکت نکردند چون احتمال بمباران خیلی زیاد بود.

دائم به پنجره نگاه می‌کردم.، انگار منتظر پیغامی بودم. از تاخیر بمب افکنهای دشمن متعجب بودم. به اتفاق چند نفر از همکلاسی ها به سوی منزل حرکت کردیم. در بین راه درباره شهادت صحبت می‌کردیم. یکی از دوستانم به نام «فاطمه رحیمی» در مورد شهادت می‌گفت که افراد لایق به این مرتبه می رسند دوست دیگرم «جابری»  با لبخند به او نگاه کرد. در لبخند جابری معنای عجیبی خفته بود! انتظار شهادت داشتیم.

سرانجام صدای غرش هواپیماها به گوش رسید و هریک از ما به طرفی دویدیم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم به حالت نشسته در کنار تلی از آوار به دیوار مخروبه‌ای تکیه کرده‌ام. بهت زده اطرافم را نگاه کردم. دود و غبار همه جا را فرا گرفته بود. از بدنم خون می‌آمد. چند دقیقه‌ای طول کشید که صحنه‌ها را به یاد آورم. احساس می کردم جنازه‌ای جلوی رویم افتاده است. در لحظه بمباران چادر و مقعنه و کیف و کفشم همه به خاطر موج انفجار پرتاب شده بود و صورتم غرق خون بود. برادری که از مکان بمباران شده می گذشت برای یاری به سوی من آمد، به من دلداری داد. سپس مرا بلند کرد و در ماشینی که فکر می کنم تویوتا بود قرار داد. ما جزء اولین مجروحان بودیم، چراکه زیر آوار قرار نگرفته بودیم.

مرا روی تختی گذاشتند. از آن لحظه به بعد اتاق پر از مجروح شد. شهیدان را هم در محوطه باز بیمارستان قرار می‌دادند. کم کم درد شدیدی وجودم را فراگرفت. ناله ام بلند شد.

خانواده‌ام که منتظر برگشت من بودند با تاخیر من، نگران و مضطرب، به دنبال من گشتند.  آنها یک‌به‌یک بیمارستانهای سطح شهر را گشتند. آخرین بیمارستانی که آمده بودند همان بیمارستان شهدای عشایر بود و آخرین اتاق مورد جستجوی آنها همان اتاقی بود که من در آن بودم. به گفته پدرم در صورتی که مرا در آن اتاق پیدا نمی کردند باید به جستجوی در بین شهیدان می‌پرداختند.

چهره ناامید پدرم را دیدم. او متعجبانه به چهره‌ام می‌نگریست. وقتی اطمینان حاصل کرد که اشتباه نکرده است و در بین مجروحان چهره خون‌آلود مرا تشخیص داد به سویم آمد و به من کمک کرد. پس از آن چون پدرم پزشک بود اقدامات درمانی سریع‌تر صورت گرفت.

آن شب را در بین مجروحان به سر بردم. درد شدیدی داشتم، فکر می‌کردم که پایم را در آهن گداخته فرو کرده اند.

صبح روز بعد قرار شد با هواپیما به تهران اعزام شویم. مجروحان را در برانکاردهایی در هواپیما قرار می‌دادند. نفس کشیدن برایم سخت بود. پس از مدتی به فرودگاه مهرآباد رسیدیم و مجروحان را بین بیمارستانها مختلف تهران تقسیم کردند مرا به بیمارستان شریعنی تهران بردند.

درد داشتم و دوری از خانواده برایم سخت بود، صحبت نمی‌کردم به بخش ارتوپدی منتقل شدم در آن جا زخم های مرا شستشو دادند و پانسمان کردند. بعداز ظهر بود که تب کردم، زیاد هوشیار نبودم، زخم هایم دچار عفونت شده بود. قرار شد روز بعد مرا به اتاق عمل ببرند. مادرم بیقراری می‌کرد. در اتاق عمل به علت خونریزی نیاز به تزریق خون داشتم و این کار در حین انجام عمل صورت می‌گرفت. پس از عمل درد شدیدی داشتم، یکی دو شب اول شبهای سختی بود تا اینکه به علت تزریق مسکن های متعدد و گذشت زمان احساس راحتی کردم.

به هنگام تعویض پانسمان دیدم چیزی از عضلات عضو مجروحم باقی نمانده است. ضایعات ناشی از ترکش، برشهای عمیقی ایجاد کرده بود ولی من هم مانند دیگران مجروح جنگ بودم و این امر تحمل درد را برای من آسان‌تر می‌کرد. راضی بودم که در سختی‌های جنگ به نحوی سهیم هستم.

بعد از مدتی عمل جراحی دوم صورت گرفت. به محیط بیمارستان عادت کرده‌بودم. خصوصا که رزمندگان مجروح در بیمارستان محیطی‍ معنوی ایجاد‌کرده‌ بودند.

مدتی گذشت تا وضع جسمانی‌ام بهتر شد، یک روز پزشک معالجم به بالین من آمد و گفت که از تخت پایین بیایم و به کمک عصا راه بروم. اصلا انتظار نداشتم دوباره بتوانم راه بروم. به آرامی از تخت پایین آمدم و با کمک پرستار چند قدمی راه رفتم اما به علت اینکه از محل جراحت خون خارج‌شد دوباره به تخت بازگشتم.

کم‌کم با کمک عصا توانستم قدم‌بردارم در بیمارستان به سرکشی رزمندگان و احوالپرسی آنها می‌رفتم و صمیمانه از آنها دلجویی می‌کردم. در این مدت با بیماران بسیارآشنا شدم وشب‌ها که بیماران خوابیده بودند. دعای توسل نوازشگر روح خسته‌ام می‌شد.

پدرم نیز تمامی این اوقات بر بالین من بود و چون فرشته‍‌ای مهربان از من پرستاری می‌کرد

به محیط بیمارستان به دلیل معنوبتی که ناشی از وجود رزمندگان با‌ایمان بود عادت کرده‌بودم، روزی که خبردار شدم قرار‌است مرخص شوم، ناراحت‌بودم.

سرانجام در تاریخ هفتم بهمن سال 65 من با پزشکان و مجروحان وداع کردم و بیمارستان را با همه خاطرات تلخ و شیرینش به مقصد یزد ترک کردم.

به علت اینکه خانه دچار خسارتهای ناشی از تهاجم دشمن شده بود. ناچار یزد را برای اقامت انتخاب کردیم. یزد نسبت به شهرهای دیگر آرام تر بود و بسیجیان یزدی داوطلبانه این محیط امن را به سوی سنگر خون و شهادت ترک می‌کردند.

بعد از آن نیاز به حضور بسیجیان  در جبهه بیش‌از‌پیش به چشم می‌خورد، با صحبتهایی که در جمع خانواده کردیم به این نتیجه رسیدیم که هر دو برادر باید به جبهه اعزام شوند و این درحالی بود که پدرم به واسطه شغل پزشکی حاضر به ترک مطب خود در آن موقعیت نشده بود و در خرم آباد مشغول به کار بود.

برادر 21 ساله‌ام حمید و برادر دیگرم امید در سن 14 سالگی با عنوان مقدس بسیجی در فروردین 67 به جبهه رفتند. حمید چند روز قبل از رفتن، عکسهای رنگی را که تازه گرفته بود به من نشان داد و به شوخی گفت: «اگر شهید شدم از این عکس‌ها برای حجله‌ام استفاده کنید.»

 شب اعزام، لباس بسیجی اش را به تن کرد و گفت می‌خواهم با این لباس عکس بیندازم و من غافل از آن بودم که آن لحظه آخرین عکس را از برادرم بر‌می‌دارم.

روز اعزام 28 فروردین ماه سال 67 بود آن روزها مادرم در جمع ما نبود و برای دیدار پدرم به خرم‌آباد رفته‌بود. همه در مسجد ملا‌اسماعیل جمع شده‌بودند و سرودهای انقلابی از بلندگو پخش می شد. با پخش سرود لری حال عجیبی پیدا کردم.

در مخیله ام نقش بست که پخش این سرود با اعزام برادرم حمید بی‌ارتباط نیست. حمید متولد سرزمین لرستان بود و اکنون از کویر بزد به سوی میعادگاه عشق روانه می‌شد. برای آخرین بار قامت رشید او را برانداز کردم با رفتن برادرانم یکباره تنها شدم. اما ایمان داشتم که یاد خدا آرام‌بخش دلهای خسته خواهد‌بود.

در تاریخ 4 خرداد 67 و در اولین دقایق بامداد، شلمچه توانست بار دیگر مصیبت روز عاشورا رابه تصویر بکشد. شلمچه در اثر حملات مکرر دشمن و سلاحهای شیمیایی آنها در هاله ای از دود و سیاهی فرو رفت. مفقودین شلمچه زیاد بودنند. شلمچه آرامگاه بسیاری از شهدا و مفقودین دفاع مقدس است. حمید هم به‌عنوان شهیدی از سرزمین شلمچه به دیدار معبود شتافته بود.

مدتی بعد آزمون سراسری کنکور برگزار‌شد و من درحالی که منتظر جواب کنکور بودم در خود نوعی احساس مسئولیت می‌کردم.

روزی پسرعمویم بیان کرد که حمید در عالم خواب و بیداری به او گفته که خواهرم رویا (فروغ) در رشته پزشکی قبول می‌شود. باید درسش را خوب بخواند. پس‌از مدتی اسم خود را در لیست پذیرفته شدگان رشته پزشکی مشاهده کردم. در‌حالی‌ که غم سنگینی بر دلم نشسته بود، بازهم احساس وظیفه می‌کردم. عزم خود را جزم کردم تا شاید بتوانم خدمات خوبی به مردم کشورم، خصوصا افراد محروم ارائه دهم.

برای ثبت نام به شیراز رفتم و بعد از آن تحصیلات دانشگاهی خود را در دانشکده شهر فسا آغاز کردم. بعد از گذراندن یک ترم به خاطر بیماری مادرم مجبور شدم انتقالی بگیرم. بنابراین به دانشگاه یزد منتقل شدم و به تحصیل ادامه دادم.

در یکی از روزهای گرم تابستان 67 در‌حالی‌که با یکی از اقوام راجع به جبهه صحبت کردم. خبر پذیرفتن قطعنامه سازمان بین‌الملل از سوی دولت جمهوری‌اسلامی در اخبار پخش شد. پس از آن پیام امام ( رضی الله عنه) در ا اعلام‌شد و قلبم را جریحه‌دار ساخت. در آن لحظه اشک در چشمانم حلقه زد و در سکوتی عمیق فرو رفتم.

هیچ‌کس انتظار چنین خبری را نداشت و همه ما ادامه جنگ را رسیدن به دو چیز می‌دانستیم؛ پیروزی یا شهادت. وقتی پیام رهبر را مبنی بر پذیرش قطعنامه شنیدیم با وجودی که این قطعنامه برای ایشان هم دردناک بود، آرامتر شدیم چرا که اطاعت محض در برابرسخنان رهبر یک وظیفه الهی محسوب می‌شود.

در این مدت جان‌های مقدسی در این راه هدیه شد و صحنه عاشورا در مناطقی چون: شلمچه، جزیره مجنون، جزیره مینو، دریاچه ماهی و... باردیگر به تصویر کشیده‌شد و ملت غیور ایران یکبار دیگر با حماسه و ایثار وفاداری خود را نسبت به ارزشهای اصیل انقلاب و اسلام ثابت کردند.

انتهای پیام/


نظر شما
پربیننده ها