به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهيد حسين مرادي در سال 1340 در روستاي بدرآباد بخش نرماشير بم به دنیا آمد.
وی در جبهههاي نبرد و در عملياتهاي مختلف دفاع مقدس در سمتهاي مختلف فرماندهي در واحد تخريب و گردانهاي رزم لشكر 41 ثارالله حضوري موثر داشت. بارها مورد اصابت سلاحهاي شيميايي دشمن بعثي قرار گرفت و به افتخار جانبازي 60 درصد نائل شد.
وی پس از جنگ در كنار ديگر ياران با شروع ماموريتهاي سپاه نقش بهسزايي در منطقه جنوب شرق داشت و به عنوان فرمانده گردان رزمي و مسئول اطلاعات تيپ يكم سيدالشهدا(ع) لشكر ثارالله مستقر در شهرستان بم، خدمات ارزشمندي براي حفظ امنيت در منطقه انجام داد.
شهيد مرادي چندين سال به عنوان جانشين اطلاعات لشكر 41 ثارالله و سپس مسئول اطلاعات قرارگاه قدس نيروي زميني سپاه مخلصانه براي تحقق امنيت و آرامش در منطقه جنوب شرق و به ويژه استان سيستان و بلوچستان تلاش كرد.
ایشان در سال 88 و در همایش سران طوایف در منطقه پیشین سرباز بر اثر عملیات انتهاری به همراه چند نفر از دوستان و همکارانش به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
به مناسبت هفتمین سالگرد شهید حسین مرادی با خانم طاهره محمد آبادی همسر شهید هم کلام شدیم و روایت ایشان از زندگی و شهادت شهید حسین مرادی را مرور می کنیم:
* یکی از دوستان شهید نقل می کند که «در روزهای ابتدایی که به منطقه رفتیم، قرار بود صبحانه آماده کنیم. صبحانه را آماده کردم وقتی صرف شد. شهید پرسید: بچه ها به نظر شما در این جمع که از همه بیشتر ثواب برده؟ همه فکر می کردند کسی که صبحانه را آماده کرده ازهمه بیشتر ثواب برده.
شهید گفت: آن کسی که رو به قبله نشسته سرسفره، بیشترین ثواب را برده. روزی اول هم که به زاهدان رفته بود و مسئولیت قرارگاه شهید فولادی راسک را به عهده گرفت، اولین کاری که کرد میزکارش را رو به قبله کرد.
* در سال 88 قبل از رفتن به زاهدان، به ایشان گفتم: شما تکلیفتان را انجام داده اید با این همه جراحات و زخم هایی که دارید خودتان را بازنشسته کنید. حاجی که به لباس سپاه علاقه زیادی داشت گفت: این لباس تا 8/8/88 از تن من بیرون می آید. من از حرف همسرم چیزی متوجه نشدم وتا روز شهادت که27 مهر سال 88 بود یاد جمله اش افتادم که ایشان خود این روز را پیش بینی کرده بودند.* ساعت 6:30 صبح روز 27 مهرماه با ایشان تماس گرفتم جویای حالش شدم. گفت: آماده اعزام به منطقه هستیم و شاید دیگر نتوانم تماس بگیرم. من دلشوره عجیبی داشتم و به حاجی گفتم: خیلی مواظب خودت باش و او گفت: این کار سخت تر از دوران هشت سال دفاع مقدس نیست.
یقین پیدا کردم که حاجی هم بوده و یاد حرفش افتادم که گفت: "در تاریخ 8/8/88 این لباس از تن من بیرون می آید."
سراسیمه تلفن برداشتم با همسر شهید حسین اسدی تماس گرفتم: گوشی را برنداشت. دیگر مطمئن شدم که حسین اسدی و حاجی در آن منطقه با هم بودند و حسین شهید شده است.
* وقتی فعالیت های روزمره شهید را مرور می کردم، همیشه سر نماز دعا می کردم اگر چیزی جز شهادت نصیب حاجی شود بی انصافی است و خودم برای شهادتش دعا می کردم.حسین عاشق شهادت بود و همیشه سرزبانش این بود که من از قافله شهدا جا مانده ام و دعا می کرد که زندگی اش ختم به شهادت شود.
در حال حاضر که صاحب پنج فرزند 2 دختر و سه پسر هستم و با اینکه سختی می کشم ولی خوشحالم که همسرم به آرزویی که داشت رسید.
یک بار از من سئوال کرد: اگر ده سال دیگه من در اثر تصادف و یا یک طور دیگه از دنیا بروم شما می پسندید یا اینکه امسال با شهادت؟ من گفتم: امسال اگر با شهادت بری من راضی هستم.