به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، 22 شهریور ماه مصادف با روز عرفه، مجاهد فی سبیل الله مرتضی عطایی پس از نزدیک به سه سال حضور در سوریه به یاران شهیدش پیوست. وی متولد سال 1355، ساکن شهر مشهد و از خدام بارگاه نورانی امام هشتم بود. شهید عطایی با نام جهادی ابوعلی پس از شهادت مصطفی صدرزاده به فرماندهی گردان عمار لشکر فاطمیون درآمد. در چهلمین روز از شهادت این شهید به ذکر خاطره ای از همرزم وی می پردازیم که در ادامه آن را می خوانید:
بعد از شهادت سید ابراهیم(مصطفی صدر زاده) تمام دغدغه ام این بود که چه کسی جانشین بر حق گردان عمار می شود؟ گردانی که حالا اسم و رسمی برای خودش پیدا کرده بود. گذشت تا اینکه یک روز در بهداری نشسته بودم، یکی از بچه های بهداری که مشهدی هم بود گفت: : «ابوعلی» جانشین سید ابراهیم شد.
ابوعلی را نمی شناختم؛ خیلی دوست داشتم ببینم ابوعلی کیست؟، کجاست و چه می کند، درذهن خود تصویری از او ساختم. تا اینکه یک روز ابوعلی آمد، خوشرو و خوش برخورد بود، با ظاهری ساده و خاکی. اولین عکس های یادگاری را همان روز با مرتضی (ابوعلی) گرفتیم.
زمان می گذشت و روز به روز رابطه ما با ابوعلی بهتر می شد. با او خیلی صمیمی شده بودم، با هم صحبت و گاهی هم دردودل می کردیم. مرتضی کم کم دوست عزیز و برادر من شد. اگرچه تنها یک دوست و برادر نبود، مدیری مدبر هم بود. این را به خوبی در شکست حرامیان مهاجم در 14 بهمن 94 به خان طومان می شد، دید.
در آن روزها مرتضی فقط تعداد کمی از بچه های فاطمی را در دست داشت. اما توکل قوی او به خدا، توسل عجیبش به شهدا و درایت او باعث شد جلوی هجوم دشمن گرفته شود و نه تنها شهر سقوط نکرد، بلکه آنقدر از دو منطقه ی انبارکاه و سوله فلزی کشته گرفت که حتی حرامیان توانایی عقب کشیدن کشته هایشان را نداشتند.
سلوک خاصی در رفتار مرتضی دیده می شد؛ توسل عجیبی به شهدا داشت، مخصوصا دوست شهید و عزیزش سید ابراهیم(مصطفی صدر زاده). آنقدر مصطفی را دوست داشت که این ذکر از زبانش نمی افتاد: سید ابراهیم این را می گفت، این را می خواست.
هرچند که او قول و قرارهایش را با سید ابراهیم گذاشته بود. برای خودش خط کشی و مرزبندی داشت؛ تمام کارهایش حول محور رضای خدا و شهادت می چرخید. همیشه می توانستیم حس جاماندن از قافله شهدا را در رفتارش ببینیم. آنقدر دوستش داشتیم که وقتی مرخصی می رفت به شدت دلتنگ او می شدیم، با او تماس گرفته و احوالش را می پرسیدیم و گاه اخبار منطقه را به او می رساندیم.
حدود چهار، پنچ ماه ابوعلی درگیر اعزام شدن به منطقه بود. کارش درست نمی شد، ناراحت بود. به من پیام داد و گفت: نمی دانم چرا گره کارم باز نمی شود؟ تا اینکه یک روز پیام داد و گفت: «من پنچ شنبه می پرم»، مطمئنم این دفعه آخرین دفعه است. سربه سرش گذاشتم و کمی با هم صحبت کردیم خدا خواست من هم با فاصله چند روز اعزام شدم.
بعد از اینکه وارد حلب شدم، در به در دنبال ابوعلی می گشتم. سراغش را از همه می گرفتم، مجروحان، مراجعان، دوستان، به مرتضی پیام دادم: کجایی برادرم؟
-موقعیت...
- متوجه نشدم دلاور
-ح ل ب
خیلی دوست داشتم مرتضی را ببینم، اما نمی شد. تا اینکه یک روز عملیات سنگینی انجام شد. همه سخت مشغول بودند، به شدت خسته بودیم، حدود 31 ساعت بود که خواب به چشمانمان نیامده بود. تند و سریع و با تمام قوا به مجروحان رسیدگی می کردیم. ناگهان مردی با لباس خاکی مجروح آورد. پشتش به من بود، رو به روی مجروح نشسته بود. به سمتش رفتم. نزدیکش که شدم، برگشت. خدای من، ابوعلی بود، چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. با دیدن صورتش تمام خستگی از تنم در رفت. خسته بود، خیلی زیاد. از شدت بیخوابی چشمانش کاسه خون شده بود. هر دو از دیدن هم مسرور شدیم. بلافاصله شروع به درمان مجروحش کردم.
به سمت دیگر بهداری رفتم تا کمی آب بیاورم، وقتی برگشتم ابوعلی از شدت خستگی روی یکی از تخت ها بی هوش شده بود. خواستند بیدارش کنند؛ نگذاشتم، رویش پتو انداختم، خیلی ها فکر می کردند شهید شده. بعد از چند دقیقه بواسطه شیطانی بچه ها بیدار شد و به سمت ماشینش رفت. تا کنار ماشین همراهیش کردم، همان لحظه شهید آوردند، صورتش سوخته بود، مرتضی با دیدن روی شهید حالش دگرگون شد، خداحافظی کردیم و رفت. با نگاهم رفتنش را دنبال کردم، غافل از اینکه آخرین بار است که فرمانده را می بینم.
چند روز بعد پیام داد و گفت :
-دارم می روم لاذقیه
پیام ها بین ما جا به جا و تبدیل به آخرین پیام های من و مرتضی شد.
تا اینکه خبر شهادت ابوعلی را شنیدم و فاصله ما از کیلومتر ها به فرسنگ ها رسید.
انتهای پیام/ 141