به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حس انتقامجویی به هر دلیلی که در شخص ایجاد شود، حس خوبی نیست و ممکن است عواقب بدی را برای او در پی داشته باشد، اما برای «یاور اسمعیلنژاد» این حس، زندگیاش را دگرگون کرد و او را به جرگهای کشاند که پایش به خط مقدم باز شد. گرچه آن زمان خودش کوچک بود، اما این حس انتقام او را بزرگ کرد.
وی میگفت: «در بحبوحه انقلاب نوجوان بودم. ارتباط با افراد بزرگ منش، مرا بزرگتر از سن شناسنامهایم کرد. جنگ که شروع شد با وجود اینکه 14 سال بیشتر نداشتم با شنیدن خبر شهادت دختران دبیرستان بستان حس انتقام در من به وجود آمد. نمیخواستم خون این شهدا پایمال شود. آرزو میکردم جنگ آنقدر طول بکشد که من بتوانم خود را به جبهه برسانم. آن زمان هم اعزامها با مشکل روبرو بود و عمومیت نداشت. گمان میکردم که تنها سربازها اجازه دارند به میدان جنگ بروند. زمان به سرعت برق و باد میگذشت، تا اینکه پیش از عملیات بیتالمقدس اعزامها عمومیت پیدا کرد. حس انتقامجویی از رژیم بعث باعث شد تا از این فرصت استفاده کنم و با جعل شناسنامه و رضایتنامه، خودم را به اهواز برسانم. هنگام اعزام کسی برایم دست تکان ندارد و پنهانی عازم شدم. هر بار که اتوبوس در میان راه میایستاد من میترسیدم که پیاده شوم. ترس از این داشتم که به خاطر کمی سنم من را باز گردانند.
در اولین پرونده بسیجم سن مرا چهار سال بزرگتر یعنی 1344 ثبت کردند. چند ماهی در پشت جبهه ماندم تا اینکه مسئول سازماندهی تغییر کرد. مسئول جدید با اصرارهای من اجازه حضور در گردان رزمی شلمچه را داد. یگان خود را برای شرکت در عملیات رمضان آماده میکرد. در نخستین عملیاتم مجروح شدم. زمانی که به جبهه رسیدم آن حس انتقام جویی به حس دفاع از کشور تغییر کرده بود.
در دوران جنگ تحمیلی و در مقاطع مختلف سمت هایی همچون نیروی پیاده، تک تیرانداز، تخریبچی و در پایان معاون گردان را تجربه کردم. حدود 70 ماه در جبهه بودم و در 13 عملیات شرکت داشتم.»
حضور اسمعیل نژاد در عملیات والفجر 4 بهانهای شد تا پای خاطرات او از این عملیات بنشینیم و ایشان از سردار عاشورایی شهید «بایرامعلی ورمزیاری» فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) لشکر 31 عاشورا برایمان بگویید.
نفر سمت راست: یاور اسمعیلنژاد
در مرحله اول عملیات والفجر4 لشکرعاشورا ماموریت مستقیم لشکری نداشت. عمده ماموریت لشکر بعد از شب اول بود. اما با توجه به توان خوب لشکر، گردان «حضرت ابوالفضل(ع)» به فرماندهی شهید «صالح اللهیاری» و گردان «حضرت علی اکبر» به فرماندهی شهید «بایرامعلی ورمزیاری» به لشکر نجف که شب اول، عملیات میکرد ماموریت داده بودند.
نام فیلمبردارانی که در لیست شهدا ثبت شدند
گروهانهای گردان علی اکبر نیز زیر نظر فرماندهی لشکر نجف عمل میکرد. من هم با اصرار از شهید ورمزیاری اجازه گرفتم تا با یکی از گروهانها به فرماندهی «جمشید آتش افروز» شرکت کنم. در این گروهان بیشتر نیروها از اردبیل بودند.
صبح عملیات آقا مهدی با شهید یاخچیان معاون لشکر به «لاله حمره» آمدند. شب قبل توسط هواپیماهای دشمن در دشت «شیلر» و «لری» بمباران میشد. از این رو اجازه نمیدادیم نیروها از سنگر یا زیردرختان بیرون بیایند. همزمان با ورود آقا مهدی و شهید یاغچیان یک گروه از فیلمبرداران از تبریز با لباس شخصی آمدند. نیروها برای گفتوگو اطراف فیلمبرداران جمع شدند. به نیروها و فیلمبردارها گفتم که به داخل سنگر عراقیها که مستحکمتر هست بروند. دقایقی از سخنان نگذشته بود که همه جا تاریک شد و به سختی نفس میکشیدم. احساس سنگینی بر روی اعضای بدنم میکردم. سه نفر من را از زیر خاک و آوار سنگر بیرون کشیدند.
وقتی چشمانم را باز کردم شهید یاغچیان را بالای سرم دیدم که صدا میزد «آقا یاور. آقا یاور». او را که دیدم لبخندی زدم و گفتم «سالم هستم». شهید یاغچیان هم لبخند رضایتبخشی زد که هیچ وقت از یادم نمیرود.
کمی که حالم بهتر شد به اطراف نگاه کردم. فیلمبردارانی که دقایقی پیش ایثارگری نیروها را در این شرایط ثبت و ضبط میکرد، بر اثر موج انفجار به شهادت رسیده بودند.
آقا مهدی به سرعت درخواست آمبولانس کرد تا نیروهای مجروح را به عقب ببرند. شهید یاغچیان هم آرام و قرار نداشت و بالای سر تک تک نیروها میرفت تا حالشان را جویا شود.
روایت تدارکاتی که به خط نرسید
شب عملیات ماموریت ما تصرف قسمتی از ارتفاعات لاله حمره بود که با موفقیت پشت سر گذاشتیم. صبح عملیات طی تماس تلفنی شهید ورمزیاری گفتند «میخواهم نزد شما بیایم مرا راهنمایی کنید.» با بیسیم، کلتمنور و تیرهای رسام راهنمایی کردیم.
باید از دشت شیلر که حدفاصل ما و عراق بود، عبور میکرد. همچنین از تپههای لاله حمره و ارتفاعات «گنگرگ» عبور کرده و به ما میرسید.
نیم ساعت بعد از تماس ورمزیاری تماس ما با او قطع شد. زمانی که از او خبری نشد ما تصور کردیم به گروهان دیگری به فرماندهی «علی آبادی» که در لری ماموریت داشتند، رفته است. آن شب مرحله دوم هم انجام شد و ما در تپه به شدت بمباران شدیم و تلفاتی هم دادیم. پس از عملیات به مقری که در جنگل بود، برگشتیم. آنجا خبر مجروحیت ورمزیاری را شنیدم.
بعدها شهید ورمزیاری در شرح نحوه مجروحیتش گفت: «صبح به تدارکات سفارش کردم پشت ماشین را با موارد مورد نیاز خط و غذا پر کند. به همراه حاجی ذکی بهفر و راننده حرکت کردیم. ماشین در دشت شیلر به روی مین افتاد. برای خودمان اتفاقی نیفتاد از این رو با حاجی ذکی بیسیم را برداشتیم و به راه افتادیم. به اولین پایگاه عراقیها که شب گذشته فرار کرده بودند، رسیدیم. با یک موتورسیکلت راهمان را ادامه دادیم. دقایقی نگذشته بود که از بالای درختی، یک نیروی عراقی وسط جاده پرید. پس از گفتن «قیف»، شروع به تیراندازی کرد. من بلافاصله داخل جنگل رفتم، اما حاجی ذکی بر اثر اصابت چند تیر به شهادت رسید. من هم از ناحیه کتف تیر خوردم. آن عراقی نتوانست دنبالم بیاید و فرار کرد. من هم به بهداری رفتم.»
تکرار صحنه کربلا در سازماندهی نیروها
لشکرعاشورا بعد از مرحله اول و دوم عملیات والفجر4 در منطقه شیلر و کانیمانگا سازماندهی گردانها را از دست دادند و اکثر باقیمانده نیروها به مقرشان در یک منطقه نیمه جنگی در نزدیکی خط برگشتند.
برای تکمیل عملیات باید مناطق شیخ گزنشین و مناطق پشت کانیمانگا تصرف میشد. از این رو برای ادامه عملیات باید نیروهای سالم مانده گردانها سازماندهی میشدند.
شهید «مهدی باکری» به «حاج جواد صبور» معاون ستاد لشکر دستور داد تا سازماندهی نیروها را در اولویت کارها قرار دهد تا مرحله سوم عملیات هر چه سریعتر آغاز شود.
گردان «علی اکبر» نیز باید هر چه سریعتر سازماندهی میشد. فرمانده گردان علی اکبر از لشکر عاشورا در این عملیات شهید «بایرامعلی ورمزیاری» بود که در مرحله اول از ناحیه کتف مجروح شد. بازگشتش به گردان در این مرحله نامشخص بود.
بعد از ظهر بود که هواپیماهای میراژ دشمن مقر نیروهای ما را بمباران کردند. با غروب خورشید هواپیماهای دشمن به لانههایشان برمیگشتند که حاج جواد صبور به سمت ما آمد و گفت «نیروها را در محوطه جمع کنید». او دقایقی بعد در محوطه به شرح علل سازماندهی نیروها پرداخت و ادامه سخنانش از اهمیت ادامه عملیات و نقش لشکر عاشورا گفت. در پایان نیز دستور مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا را ابلاغ کردند. همچنین اعلام نیاز به تک تک نیروها شد.
در آن زمان وضعیت نیروها به دو دسته درآمد. نیروهایی که از جانشان برای دفاع از کشور میگذشتند و در سوی دیگر افراد محدودی، ساز عقب نشینی میزدند. عدهای که از ادامه عملیات ناامید شده بودند، شروع به غر زدن کردند و میخواستند هر چه سریعتر با گردان تسویه کنند.
فضای سنگینی میان نیروها حاکم شد. حاج صبور در موقعیت سختی قرار داشت و لبانش را بر هم میفشرد. برخورد آزار دهنده نیروها و از سوی دیگر دستور آقای مهدی بر او فشار روحی وارد میکرد. سخنانش را بغضآلود ادامه میداد.
خورشید از بالای درختان پایین میرفت و سکوت عجیبی در منطقه حکم فرما بود. طیفی که بر تصمیم آقا مهدی یقین داشتند با نگاههایشان تاسف می خورند.
عقربههای ساعت به کندی حرکت میکرد. آن شب حاضران در معرض امتحان سختی قرار داشتند. حاج صبور سخنانش را با این جمله به پایان رساند، «فکر کنید اینجا کربلا و شب عاشوراست. چراغها را خاموش میکنیم. هر کسی نمیخواهد بماند، برود.» اشک از چشمان نیروها سرازیر شد. در چشمان حاج صبور معصومیتی همراه با ناامیدی موج میزد.
«جلیل هاشمی»، «مرحمت بالازاده» و «حبیب رنگیدن» نفرات اولی بودند که به پشتیبانی از حاج صبور برخاستند. نگاهها در هم گره خورده بود تا اینکه چند نفر شروع کردند به گفتن شعار «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند». غوغایی شد. معترضان تاب نیاوردند و به چادرهایشان رفتند. باقی نیروها را حاجی صبور به خط کرد. برای تجدید روحیه چند شعار گفت و نیروها تکرار کردند. پس از سازماندهی نیروها، بر زمین نشست و خاک پای نیروها را بر صورتش کشید. برای دقایقی نگاه به آسمان دوخت.
سالها بعد که با حاج صبور خاطرات آن روز را مرور میکردیم، گفت: «آن سازماندهی نقطه عطفی برایم بود».
ادامه دارد.../ 131