به گزارش دفاع پرس از یزد، کتاب همگام با حماسه، بیانگر عملکرد مردم شهرستان ابرکوه در هشت سال دفاع مقدس میباشد. این اثر با همکاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بنیاد شهید و امور ایثارگران، خانواده معظم شهدا، آزادگان، جانبازان، رزمندگان ارتش، سپاه، بسیج و جهادگران با نظارت عالی مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و بسیج سپاه الغدیر استان یزد، توسط محمدرضا بابایی ابرقویی در 936 صفحه تألیف شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«ستارههای آسمان دعاگوی رزمندگان بودند. به راستی بالهای فرشتگان گسترده شده بود و سربازان امام زمان(عج) و مجاهدان کفر ستیز بر آن گام مینهادند. میرفتیم و میرفتیم. خستگی معنا نداشت. به راستی کار برای رضای خدا بود و بس. باید دین اسلام و قرآن پیروز گردند، حال چه با شهادت یا با هر فداکاری دیگر و هرچه خدا بخواهد. توکلت علیالله، نماز صبح را در همان حال با لباس رزم و پوتین و در حال حرکت خواندیم. حدود یک ساعت بعد هوا روشن شد. سنگرهای دشمن از نزدیک دیده میشد. خبر رسید که عملیات ایذایی بوده و باید به عقب برگردید. وقتی خواستیم به عقب برگردیم، هوا کاملاً روشن شده بود و عراقیها با هر وسیلهای که داشتند از شدت هراس به هر طرف شلیک میکردند. رزمندگان از فرماندهان پیروی میکردند. تا نزدیکی ظهر وضع ادامه داشت.
همانروز من و دو نفر دیگر به نامهای سیدعلی آقاجوهری و مرحوم اسدالله خوشمهر متوجه یک نفربر زرهی شدیم و بدون توجه به پرچم بالای آن، به داخل نفربر رفتیم. وقتی سوار شدیم به حاج اسدالله خوشمهر گفتم: به پرچم بالای نفر بر نگاه کن، ما اسیر شدهایم! او گفت: «شما سید هستید و کمک میشوید؛ ولی من کسی را ندارم.» گفتم: امید هرسه ماه به خداست و جد من کمک شما هم میکند. دو سه کیلومتری، نفر عراقی رفت؛ ولی در شل و گل گیر کرد و از حرکت باز ایستاد. هرچه تلاش کرد به جلو برود، نتوانست و شنیهای نفربر قدرت خروج از این وضعیت را نداشتند. هرچه گاز میداد بیشتر فرو میرفت. در همین لحظات بود که راننده در عقب نفربر را باز کرد و با زبان عربی گفت: «بروید پایین و ما با لباسها و سر و صورت گلآلود که تشخیص داده نمیشدیم راه خود به سمت نیروهای خودی ادامه دادیم.
سیدعلیآقا جوهری ضمن تأیید مکتوبات سیدهدایتی، گفت: حاج اسدالله یک نارنجک در دست داشت و اگر آن فرد عراقی خطایی میکرد، نارنجک به سمت او پرتاب میشد؛ از این جهت راننده نفر بر عراقی ترسید، حساب کار خودش را کرد و به ما گفت پیاده شوید و بروید.»