با به صدا درآمدن زنگ خانه علی فلاح، صدای خانم خانه به گوش می رسد و بعد از آن باز شدن در و خوش آمدگویی های مکرر.
وارد اتاق که می شویم در گوشه ای، تختی گذاشته و مردی روی آن دراز کشیده است. اما نه تخت خوشخواب است و نه دراز کشیدن روی آن معمولی!
تا فرمانده ی گردانشان را می بیند ذوق زده می شود و خوش آمدگویی می کند و حالا ما یکی یکی برایش معرفی می شویم و حسابی ما را تحویل می گیرد؛ هرچند که حرف زدن هایش برایمان زیاد مفهوم نیست ولی آقای رنجبر که فرمانده اش بوده حرفهایش را خوب می فهمد و برای ما توضیح می دهد: "علی بچه زرنگ و فعالی بود. موقعیت جهاد اکبر دستش بود..."
تا اسم جهاد اکبر را می شنود خودش شروع به حر ف زدن می کند: من جهاد اکبر بودم، رئیس آنجا بودم، شما بودید؟ و ما هر کدام جوابی کوتاه دادیم: نه!
از اشتیاقش معلوم است که موقعیت جهاد اکبر را خیلی دوست دارد ولی حافظه اش زیاد یاری نمی کند.
آقای رنجبر می گوید: "علی که بازنشسته شد، مدتی در کانون بازنشستگی مشغول بود ولی ناگهان بیمار شد، تازه حالا که حالش بهتر شده..."
دستهایش را به تخت بسته اند و دلیلش این است که اگر باز شود امکان دارد علی از روی تخت به زمین بیافتد.
خیلی جنب و جوش دارد و گوشش شنواست. صحبت هایمان را که می شنود شروع می کند به توضیح دادن: "چهار تا عملیات بوده ام و چهل ماه جبهه دارم و..."
راستی علی آقا 20 % جانبازی هم دارد...
و ما که اوضاع و احوالش را می دیدیم از درصد جانبازی اش متعجب بودیم. آقای رنجبر خطاب به او می گوید: "علی! پاهایت را راست کن و علی بلافاصله یک چشم می گوید و پاهایش را به سرعت دراز می کند.
همه با هم می خندیم.
آقای رنجبر می گوید: "او هنوز هم از فرمانده اش اطاعت می کند!"
حالا دیگر همه تحت تأثیر قرار گرفته اند و می دانم که رفقای همسنگر علی دلتنگ هستند و سکوت معنادارشان گویای حال واقعی شان.
آقای رنجبر سکوت را می شکند: "علی اگر دوباره جنگ شود، باز هم می روی؟ "و بی درنگ پاسخ می دهد: "بله! چرا نروم؟" و ادامه می دهد: "شما می روی؟ "
با شنیدن این جواب از فرمانده شان که می گوید: "بله من هم می روم " می گوید: "اگر شما می روی من هم می روم"
حالا دیگر دلم دارد می ترکد، اما ترکیدن بغضم به فریادم می رسد. علی جان آرام بخواب و آسوده باش. ما آنقدر در کارهایمان غرق شده ایم که دیگر هیچ وقتی نداریم. وقتی که حتی سری به تو و امثال تو بزنیم.
راستی مگر ما مرده ایم که تو می خواهی دوباره به جبهه بروی!؟ شما باید استراحت کنید، ما که هستیم!
راستی همسرت هم حرفهایی داشت! همه آنها را شنیدیم... می گفت: خودش پرستارت شده و کارهایت را انجام می دهد، مثل خیلی از خانم های امروزه!
نمی دانم با نگاههای عجیبت چه کنم؟ نکند حرفهایم را باور نداری؟! نه... باور کن!
علی نازنین آسوده باش و آرام بگیر...