یادی از سرلشکر خلبان شهید بابایی؛
آخرین حرف ناتمام «عباس»
زیر لب زمزمه میکرد: «مسلم سلامت میکند یا حسین!» ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد، در یک لحظه احساس کرد به دور کعبه در حال طواف است، با صدای نرمی گفت: «اللهم لبیک، لبیک لا شریک لَک لَبیک» و آخرین حرف ناتمام ماند.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایرانزمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گلها در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در محور مقاومت بهشیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار که برگرفته از پرونده سرگذشتپژوهی سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی است، از نظرتان میگذرد.
* خودشکن
آن قدر معتقد به سادهزیستی بود که نامش را در لیست شاگردان بیبضاعت نوشته بودند، در حالی که در کمد لباسهایش چندین لباس داشت، میگفت: «نمیخواهم در مقابل آنها که ندارند، فخرفروشی کنم».
* سرقفلی طبقه دوم
مادر شهید میگوید: سه نفر بودیم با نوجوانی که ناسزا گفته بود درگیر شدیم، آمد جلو جدا کند، نتوانست، رفت به طرفداری از آن یک نفر، با ما دو نفر درگیر شد، از او قهر کردیم و راه افتادیم، دنبالمان میدوید و میگفت: «مرا ببخشید آخر او یک نفر بود و انصاف نبود سه نفر به یک نفر».
قبل از انقلاب بود، با وجود تواضعش خواهش کرد از دزفول مرخصی بگیرم و به تهران بیایم، فکر کردم چه امر مهمی است که در خواست کرده، با نگرانی خواست از مسؤولان آسایشگاه بخواهم اتاقش از طبقه دوم به طبقه اول تعویض شود، گفتم: «چرا؟» گفت: «آنجا مشرف به حیاط خوابگاه دختران است و میترسم در روحیه و نمازهایم اثر منفی بگذارد».
مسؤول آسایشگاه با خنده تغییر اتاقش را پذیرفت و گفت: «خبر نداری، طبقه دوم سرقفلی دارد و کلی مشتاق».
* ژنرال کشته شد
داماد شهید میگوید: سال 53 بود، با ناراحتی عمیقی میگفت: «دستور دادهاند امروز خلبانها باید ناهار را با یک ژنرال مربی آمریکایی بخورند و کسی حق ندارد روزه باشد».
دلداریاش دادم و گفتم: «شاید شرایط عوض شد».
ساعت 3 آمد، خوشحال و سرحال گفت: «هنوز روزهام».
گفتم: «چی شده؟» به فکر فرو رفت و پاسخ داد: «ژنرال قبل از ظهر با کایت سقوط کرد و کشته شد».
* برافروخته شد
خواهر شهید بیان میکند: در سال 61 وقتی از قزوین به اصفهان رفتم و از او درخواست کردم پس از دوره آموزشی فرزندم، او را در پایگاه اصفهان نگه دارد و نگذارد به جبهه بفرستند، اول صورتش برافروخته شد و سکوت کرد.
سه بار حرفم را تکرار کردم، بالاخره گفت: «من نمیتوانم و نمیخواهم بهعنوان فرمانده پایگاه بچههای مردم را به جبهه بفرستم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.
* اتاقک نگهبانها
یکی از بستگان شهید اظهار میکند: چهار جفت جوراب، دو اورکت روی هم دیگر، دو دستکش، باز هم سرما عجیب نفوذ میکرد، سوز سرما بیداد میکرد، شکایت سربازها به گوش فرمانده پایگاه رسید، یک شب ساعت دو خودش از ماشین پیاده شد، سرباز را فرستاد داخل جیپ و سه ربع سر پست ماند تا بفهمد چه بر سر نگهبانان میآید، فردا دستور داد برای پست نگهبانی اتاقکی در آن منطقه مستقر کنند.
* مارمولک
راننده شهید بابایی نقل میکند: چند گروهان سرباز گرسنه منتظر گرفتن غذا بودند، یکی آمد و گفت: «در ظرف من یک مارمولک افتاده»، سریعاً توزیع را متوقف کردم، با بهداری و دفتر فرماندهی پایگاه تماس گرفتم، چند دقیقه بعد شهید بابایی آمد، آرام و بیدغدغه دستور داد از همان دیگی که به سربازان غذا دادهاند برایش غذا بیاورند، مقداری خورد و چند دقیقه بعد قدمی زد، نگران بودیم نکند غذا مسموم شده باشد، وقتی مطمئن شد خوراک سالم است، آهسته و مؤدبانه رو به پرسنل آشپزخانه کرد و گفت: «با من کاری ندارید؟» و محوطه را ترک کرد.
* سربازهای متأهل
استوار قرارگاه میگوید: 6 روز به عید سال 61 مانده بود، ساعت دو شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا به من داد و گفت اینها را ببر بفروش، گفتم: «اگر پول نیاز است برایتان تهیه کنم؟» گفت: «نه ببر بفروش». پس از تحویل پولها، شب حین قدم زدن از وضع مالی پرسنل و خرج زندگی نیروها صحبت کرد و آخر یک بسته 50 تومانی را به اجبار به خودم داد تا خرید شب عید کنم، بعداً شنیدم بقیهاش را هم بین سربازهای متأهل که به مرخصی میرفتند، تقسیم کرده است.
* تلویزیون رنگی
یکی از همکاران شهید بابایی بیان میکند: در منزلشان یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید بود، هنگامیکه مأموریت بود، یکی از مقامات در قبال زحمات و خدماتش یک تلویزیون رنگی به منزل او فرستاد، وقتی برگشت با وجود اشتیاق بچهها آنها را قانع کرد «شما که پدر دارید، بگذارید آن را به بچههایی برسانیم که از نعمت پدر محرومندم.
آنها پذیرفتند و با فروش آن هدیه، وسایلی برای خانواده یک درجهدار شهید نیرو هوایی تهیه و تقدیم کرد.
* تاولهای سر
یکی دیگر از همکاران شهید میگوید: بر اثر بمباران شیمیایی عراق سر او پر شده بود از تاولهای ریز که خارش و ترکیده شدن آنها کلافهکننده بود، نمیخواست به بیمارستان برود، چون بستریاش میکردند و از منطقه دور میماند.
یک روز کنار آب ایستاد و خیره شد، گفت: «اگر دقت کنید امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) دستشان به این آب خورده و متبرک است».
شروع کرد سرش را با آن شستن، به نیت تبرک و شفای تاولهای سرش چند روز نگذشت که تمام تاولهای سرش مداوا شد.
* بابایی آمد
همرزم شهید اظهار میکند: همراه تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب میرفتم، در پیچ و خم جاده با فاصله، سربازان دژبان را برای احترام مستقر کرده بودند، بابایی از آنها پرسید: «برای چی ایستادهاید؟» (خیلی کم با لباس فرم و درجه دیده میشد) سرباز گفت: «میگویند تیمسار بابایی میخواهد بیاید».
او پرسید: «فرماندهات شماها را مستقر کرده است؟» گفت: «آره تو نمیری تو آفتاب دو ساعته ما را علاف کردهاند، بیخیالند، تازه خطر ضدانقلاب هم هست».
بابایی گفت: «از قول من به فرماندهات بگو به فرماندهاش بگوید، بابایی آمد». خجالت کشید و برگشت.
* مهر به سرباز
یکی دیگر از همرزمان شهید نقل میکند: چندمین بار بود که بیشتر از مرخصیاش استفاده کرده و اینبار با نگرانی و شرمندگی وارد پایگاه که شد با توبیخ و سرزنش کار را یکسره کرده بودند: «رسیدگی به مجازاتهایت فقط کار فرمانده پایگاه است، وضع تو خیلی خراب شده».
چه کار کند، سرباز بود و باید اطاعت میکرد، البته شنیده بود فرمانده خیلی با بقیه فرق دارد، اما این از دلهرهاش جلوی دفتر فرماندهی کم نمیکرد، بالاخره وارد شد و احترام گذاشت و در مقابل سؤال فرمانده که پس از مطالعه پروندهاش و سکوتی چندلحظهای شروع کرد: «پدرم در اثر بیماری فوت کرد».
در مرخصیهایم شب و روز کار میکنم تا خرج آذوقه و اجاره چند خواهر و برادر و مادر مریضم را در بیاورم، میگفت و آرام گریه میکرد، هنگام خداحافظی پاکتی را گرفت و شنید که فرماندهاش با چشمی اشکبار میگفت: «به فرماندهات بده، از فردا خانوادهات را به پایگاه منتقل کن و در بوفه پایگاه هم مشغول کار بشو».
انگار روی زمین نبود، خدایا تو چه بندگانی داری و گمنامند!
تا این جا خاطره تمام شد.
تا پای پلکان هواپیما با هم بودیم، ساکها را داده بودیم که عازم سفر حج شویم، هم آنجا از همه خداحافظی کرد، هیچکس توقع نداشت منصرف شده باشد، پس از اصرار چند نفر گفت: «مکه من این مرز و بوم است، مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند تا امنیت برقرار باشد، من مشکل بتوانم خودم را راضی کنم».
بعدها وقتی از حج بازگشتم شنیدم در طی طراحی عباس، 40 فروند کشتی غول پیکر تجاری از تنگه خور موسی به سلامت عبور کردهاند.
* لبیک اللهم لبیک
همسر شهید بابایی که اخیرا دار فانی را وداع گفت، خاطرهای را چنین نقل میکرد: مسؤول فنی به آنها نزدیک شد و گفت: «تیمسار! همانطوری که دستور دادید هواپیما فول مهمات آماده پرواز است».
لحظهای بعد صدای عباس به آرامی به گوش خلبان همراه رسید: «خدایا! تو شاهدی هر کاری میکنم تنها برای رضای تو و سر افرازی میهن است».
هنگام حرکت صدایش از رادیوی داخلی آمد که میگفت: «پرواز کن، امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است».
وقتی با اوجگیری و شیرجه مواضع دشمن را منهدم کرد و با چرخشی 180 درجه برگشت، زیر لب زمزمه میکرد: «مسلم سلامت میکند یا حسین!» که ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد، در یک لحظه احساس کرد به دور کعبه در حال طواف است، با صدای نرمی گفت: «اللهم لبیک، لبیک لا شریک لَک لَبیک» و آخرین حرف ناتمام ماند.
دادپی از دوستان عباس میگوید: «در خیل طوافکنندگان کنار کعبه به هنگام اذان عباس را دیدم احرام بسته میگردد، سراسیمه به طرفش رفتم، هر چه گشتم نبود».
عباس در داخل کابین عقب به شهادت رسیده بود، او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شد، آخرین کلام مؤذن در فضای باند پیچید: «الله اکبر ... الله اکبر».
منبع: فارس