«من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فانا ديته»
در کنگره بزرگداشت ياد و خاطره شهيدان، ميخواهيم باز از شهيدان سخن گوييم: سخن از کساني است که با خون، وصيتنامه نوشتند و با خون، شعر فتح خواندند و سرود پيروزي سرودند.
سخن از کساني است که زمزمه يا رب يا رب آنان جبههها را معطر کرده بود.
سخن از کساني است که با غسل شهادت در بستري از خون خوابيدند، کساني که مهاجران ديار نور و مسافران وادي عرفان و سالکان طريق معنا و طائران خونين بال ابديت هستند.
سخن از کساني است که الگوي نمونه از شرافت آدمي و سمبل راستين مکتب عشقند.
سخن از عشق است و عاشقي و پروازي ملکوتي، پرواز از اين دنياي خاکي، پرواز از اين بند و قفس دست و پاگير، پرواز از همه وابستگيهاي مادي و زميني، پرواز به سوي تنها معشوق و تنها معبود، يگانه مقصد و يگانه مقصود، که اگر نبود اجل معين الهي، حتي چشم بر هم زدني، آرام نميگرفتند و پرميکشيدند و پران ميشدند:
«لو لا الاجل الذي کتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم في اجسادهم طرفه عين شوقاً الي الثواب و خوفاً من العقاب»
(نهج البلاغه خطبه مشهور به همام)
آري، عاشقان دلباختهاي که هماره فرياد برآرند:
اگر قانون حاکم بر هستي، سبب اين نميشد که روح بلند پرواز من در قفس تنگ خاکي تن براي مدتي معين بماند، من اين قفس تنگ خاکي را ميشکستم و به اندازه يک ديده بر هم زدن آن روح بلند پرواز من، در اين قفس تنگ خاکي تن درنگ نميکرد زيرا که:
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم
خوشا دمي که از اين چهره پرده برفکنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحاني است
روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم
آنان با ديدن جمال يار، تن رها شده و به لقاء الهي رسيدند:
آنان که سوي يارشان پرواز کردند
در جام خون خود، جمال يار ديدند
از پاي جان، بند اسارت باز کردند
از شوق، آهنگ سفر را ساز کردند
در اين وجيزه به اندازه وسعمان از سردار رشيد اسلام، شهيد غلامحسين افشردي (حسن باقري) سخن خواهيم گفت، باشد که بتوانيم گوشهاي از شخصيت بزرگش که به سبب اخلاقش مخفي مانده بود، نمايان شود و در پرتو نورش، قلب ما، که از غبار ماديت آکنده شده است، نوراني شود.
سردار شهيد غلامحسين افشردي در خانوادهاي مذهبي، که عشق فراواني به اهل بيت (عليهم السلام) داشتند در روز سوم شعبان سال 1375 هجري قمري مطابق با 25 اسفند 1334 شمسي به دنيا آمد. والدينش اين تولد را هديه الهي دانستند و گفتند که نامش را به همراه آورده است. زيرا که در روز تولد امام حسين (عليه السلام) سيدالشهدا به دنيا آمده بود، پس نامش را «غلام حسين» نهادند. به هنگام تولد، جثهاي لاغر و نحيف داشت و سخت ناتوان و ضعيف بود به گونهاي که تا بيست روز نه صدايي از او برميخاست و نه توان نوشيدن شير مادر را داشت. همه نگران سلامت وي بودند پس به مولا و مقتدايش، امام حسين (عليه السلام) متوسل شدند تا او خود شفا دهنده غلامش باشد و همين گونه هم شد.
غلامحسين در دو سالگي افتخار زيارت مولايش را در کربلا به همراه والدين داشت تا الطاف و عنايات مولايش بيشتر شامل او شود و از کودکي پيمان بندد که در راه مولايش گام بردارد و راهش را ادامه دهد.
به دليل علاقه زيادي که به سالار شهيدان داشت در دوران کودکي، علاوه بر تحصيل در مدرسه در مجالس عزاداري سيد الشهدا شرکت فعالي داشت، به طوري که عضو مؤثر هيأت نوباوگان محبان الحسين (عليه السلام) شده بود. بعدها هم زمان با تحصيل به کلاسهاي حديث و روايات مربوط به حضرت ولي عصر آقا امام زمان (عج) ميرفت از دروسي که شهيد مظلوم آيت الله بهشتي ميدادند بهرههاي زيادي برد.
در دوران دبيرستان در ايجاد کتابخانه مسجد فعاليت بسزايي داشت و خود در منزل حدود 500 کتاب جمعآوري کرد و سپس همراه با دوستانش به تحقيقات اسلامي مشغول شد و سخنرانيهايي را در جمع دوستان انجام ميداد. اين جمع تحت نظر سرپرستشان به فراگيري قرآن و حديث و درس عربي اشتغال داشتند.
در سال 1354 بعد از گرفتن ديپلم رياضي و قبول شدن در چند رشته دانشگاه، تحصيلات خود را در رشته دامپروري دانشگاه اروميه ادامه داد و همزمان با آن تحقيقات اسلامي خود را با نظم بيشتري دنبال کرد. او ضمن سخنراني در کلاسها و مسجد دانشکده براي دانشجويان در بعضي از مدارس اروميه و براي دانش آموزان، کلاسهاي اصول عقايد تشکيل داد.
با توجه به روحيه خاص شهيد در اصرار بر انجام فرائض، امر به معروف و نهي از منکر و فعاليتهاي نسبتاً زياد ارشادي در دانشگاه اروميه به عنوان عنصري مذهبي مورد توجه مسؤولان و افراد دانشگاه بود و پس از بحثها و رويارويي فکري با بعضي از استادهاي غربزده دانشگاه درباره ديدگاههاي اسلامي و درگيري با گارد پليس دانشکده، او را بعد از يک سال و نيم تحصيل از دانشگاه اخراج کردند.
او در جواب يکي از نزديکانش که به او گفته بود، يک سال و نيم عمرت را بيخود تلف کردي، ميگويد: من وظيفهام را انجام دادهام و اگر به دانشکده رفتم براي کسب مدرک نبوده است، بلکه ميخواستم خودم رشد کنم و چند نفر ديگر را به صحنه بياورم.
بعد از اخراج از دانشکده در اسفند 56، براي دوره آموزش خدمت سربازي به پادگان جلديان نقده رفت و بعد به ايلام منتقل شد و در آن جا هم دست از تبليغ برنداشت و هر گاه فرصتي دست ميداد و يا در غياب فرمانده پادگان به سخنراني و ارشاد سربازان ميپرداخت.
در همان زمان با علماي شهر ايلام، به ويژه آيت الله صدري (نماينده استان در مجلس خبرگان) ارتباط برقرار کرد و خبرهاي پادگان را به ايشان ميرساند و به دليل همين فعاليتها او را از پادگان جدا کردند و راننده يک افسر جزء قراردادند تا نتواند با سربازان ارتباط داشته باشد.
در جريان اوجگيري مبارزات مردم و پس از فرمان امام مبني بر فرار از پادگانها به تهران آمد و فعاليتهاي شبانه روزي خود را در راستاي فرمان امامش، شدت و وسعت بخشيد. در مراسم کميته استقبال از امام (رحمه الله عليه) مشغول خدمت شد و در جريان تصرف کلانتري 14 تلاش فراواني کرد.
در نوشتاري که از او باقي مانده، خاطرات آن ايام را مفصل ذکر ميکند که در روزهاي 21 و 22 بهمن شبانهروزي فعال بوده است و به کمک همافرها ميشتابد و چون در ايام خدمت سربازي بوده و آموزش ديده بود، توانست کمک مؤثري به مردم انقلابي کند، حتي در پادگان نيروي هوايي، اسلحهاش را به همافري که براي جنگيدن با گارد، سلاحي نداشت، داد و بعد به همراه برادرش در پادگان حر که مينها را در همه جا پراکنده کرده بودند، شروع به جمع آوري مينها کرده و آنها را به جايي برد تا خطري براي مردم نداشته باشد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در کميته انقلاب و بعد از انتشار روزنامه جمهوري اسلامي به عنوان خبرنگار در تحريريه روزنامه مشغول به کار شد و با نگارش مقالههاي سياسي، همکاريش را جديتر کرد و هر روز از ظهر تا يازده شب را در آن روزنامه به فعاليت گذراند. آثاري که از مقالات منتشر شده از او در روزنامهها باقي مانده، نشان دهنده قدرت قلم قوي اوست و از نبوغ فراوانش نشأت گرفته بود.
در فروردين ماه 58 پس از دو هفته مطالعه، موفق ميشود در رشته ادبيات، ديپلم بگيرد و با رتبه صد و چهار در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران قبول شود و تحصيلات را ادامه دهد.
حدود اوايل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول به کار شد و در بعد کار اطلاعاتي دربارة گروهکهاي وابسته، فعاليت خود را استمرار بخشيد.
بعد از گذراندن يک نيمسال تحصيلي، همراه عده ديگري از دانشجويان مسلمان، تحصيلش را به قصد خدمت در جهاد سازندگي رها ميکند و همزمان، همکاريش را با روزنامه جمهوري اسلامي ادامه ميدهد.
او در جريان واقعه طبس و دخالت نظامي مستقيم آمريکا از جمله کساني بود که پيگيري ميکرد تا شهادت برادر پاسدار محمد منتظر قائم به فراموشي سپرده نشود.
قبل از هجوم سراسري رژيم بعث عراق به ميهن اسلاميمان به دعوت سازمان امل در مسافرتي پانزده روزه به کشورهاي اردن و لبنان، گزارشي تحليلي از وضع نابسامان مسلمانان ارائه ميدهد. حمله سراسري عراق آغاز ميشود و با شروع جنگ، درخشانترين برگ دفتر زرين زندگي وي ورق ميخورد و شهيد بزرگوار که تاکنون بيشتر در جبهه سياسي فرهنگي مشغول مبارزه بود به جبهه مجاهده و دفاع نظامي ميپيوندند.
در تاريخ 1/7/59 يعني يک روز پس از شروع جنگ، عازم جبهه ميشود و هنوز چند ماهي از حضور او نگذشته بود که شايستگيهاي منحصر به فردش، او را در شمار فرماندهان برجسته سپاه درميآورد.
در دي ماه 59 مسؤوليت يکي از معاونتهاي ستاد عمليات جنوب به او سپرده ميشود و او در عمليات «امام مهدي (عج)» «فتح» «الله اکبر» «دهلاويه» نقش بسزايي ايفا ميکند و در عمليات «ثامن الائمه» به عنوان فرمانده، محورهاي دارخوين و جاده، ماهشهر را رهبري ميکند.
در عمليات «طريق القدس» در سمت معاون فرمانده عمليات در پيشبرد عمليات نقش ويژهاي داشت و در عمليات «فتح المبين» به عنوان فرمانده لشکر نصر سپاه و فرمانده قرار گاه مشترک عملياتي از طريق سپاه منصوب ميشود و فرماندهي عمليات را در محورهاي «سه راهي قهوهخانه» «علي گره زد» «شاوريه» و «بخشي از رادار» را به عهده ميگيرد.
در عمليات «بيت المقدس» به عنوان فرمانده لشکر نصر و فرمانده قرارگاه مشترک عملياتي از جانب سپاه در تصرف شلمچه و خرمشهر، فعالترين و سختترين نقش را داشت.
در عمليات «رمضان» هم با همين عنوانِ فرمانده لشکر نصر، نقش مهمي را ايفا ميکند و پس از اين عمليات به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاههاي جنوب انتخاب ميشود.
در عمليات «محرم»، طنين اسم رمز «يا زينب» (سلام الله عليها) از زبان اين شهيد بزرگوار در بيسيمها شنيده ميشود. در همين عمليات او نقش ويژهاي در ميدانهاي نبرد دارد.
آخرين مسؤوليت ايشان، جانشين فرماندهي يگان زميني سپاه بود که تا زمان شهادت ايشان ادامه داشت.
سرانجام در آغاز دهه فجر در روز يازدهم بهمن سال 61 در حالي که تعدادي از همسنگرانش به ديدار امام امت (رحمه الله عليه) رفته بودند، چون مولايش سالار کربلا، غريبانه با خون خود، چهره خاک کربلاي فکه را گلگون کرد و به آرزي ديرينهاش يعني شهادت دست يافت.
بخشي از خدمات نظامي شهيد:
يک روز پس از شروع جنگ تحميلي وارد جبهه شد. در آن دوران پرآشوب سياسي که گروهکها به همراه ليبرالها سعي در تضعيف و سپس شکست انقلاب داشتند و تمامي دلسوختگان انقلاب در جبهه سياسي فرهنگي به مبارزه مشغول بودند و شهيد نيز در اين زمينه بسيار فعال بود به محض اين که شيپور جنگ به صدا درآمد با درک اهميت آن - که دشمن با حمله نظامي ميخواهد کار انقلاب را يکسره کند - بلافاصله پاي در ميدان نبرد گذاشت.
هيچ کس فکر نميکرد، جواني با آن جثه ضعيف بتواند با هوش سرشار و درايتي بسيار و چشمي تيز بين و مغزي متفکر، فرماندهي لايق و کار آمد شود و منشأ خير و پيروزي براي کل جنگ و جبهه گردد.
او از همان آغاز ورود به صحنه دفاع مقدس با تدبير و تفکر به بررسي ضرورتها، نقاط قوت و ضعف، راهکارهاي قابل دسترسي براي پيشبرد دفاع و دفع دشمن پرداخت و با عنايت ويژه حق تعالي، که ثمره اخلاصش بود، در مدت کوتاه عمرش موفق به انجام خدمات خيلي ارزنده و بينظيري شد که بياغراق در آينده همراه با تداوم انقلاب اسلامي، منشأ برکتهاي بيشماري خواهند شد.
با اين که فرصتي براي تجربه اندوزي دراز مدت نداشت توانست در مدت زمان کم و با حداقل امکانات و کمکها، چنان تحولي در ساختار و رفتار نظامي به وجود بياورد که هنوز هم بعضي ناباورانه به آن روزها نگاه ميکنند و حسرت و غم فقدان و از دست دادنش را ميخورند.
تأسيس واحد اطلاعات عمليات:
نام شهيد به همان اندازه که با دفاع مقدس پيوند خورده است، يادآور نهادهاي حياتي و ارکان اساسي تشکيلات رزمي، و واحد «اطلاعات - عمليات» يکي از آنهاست.
او در آغاز ورود به جبهه فهميد که اولين و پيش پا افتادهترين نيازهاي عملياتي در جبههها هنوز برآورده نشده است. او ثابت کرد که عمليات از اطلاعات جدا نيست و بلکه هر دو مکمل يکديگرند و به عبارتي ميتوان گفت:
«اطلاعات چشم عمليات است» و عمليات بدون اطلاعات، کور عمل ميکند، بنابراين اگر تمام عمليات اطلاعاتي در اختيار نظامي قرار گيرد، يکي از لوازم موفقيت در جنگ فراهم آمده است.
در اين رابطه هم رزم او سردار و سرتيب پاسدار رشيد ميگويد:
به عبارتي ما هنوز در تاريکي گام برميداشتيم، نه وضع خودمان را شناسايي کرده بوديم، نه از دشمن و امکانات و استقرار و هدفها و وضع آنها اطلاعي داشتيم به همين دليل او اين واحد را راه انداخت.
محورهاي عملياتي را يکي بعد از ديگري از نزديک مطالعه و بررسي دقيق کرد و در هر محور کسي را به عنوان مسؤول جمع آوري اطلاعات مشخص کرد. با بيان رسايي که داشت افراد را آموزش، و مطالب را توضيح ميداد و خط و ربطها را مشخص ميکرد. به فرمانده عمليات هر محور ميفهماند که چنين واحدي، چه قدر ميتواند براي جنگ مهم باشد. او با تلاش طاقت فرسا و همت عالي و درايت بينظيري که داشت، کار تأسيس و سازماندهي و فعال کردن اين واحد را به همين شکل در تمام محورهاي عملياتي جنوب به پيش برد و با ايجاد ارتباط فعال و منظمي که هر روز بين قرار گاه فرماندهي جنوب (گلف) و تمام محورهاي فعال در دزفول، شوش، محور تپههاي الله اکبر، شمال رودخانه کرخه، سوسنگرد، هويزه، حميديه، دارخوين، آبادان و خرمشهر، وضعيت مناسبي را براي تصميمگيريهاي عملياتي فرماندهي سپاه و فرماندهان عمليات به وجود آورد که آثار فوري آن در تحرکها و عمليات سپاهيان اسلام بيش از پيش نمايان شد. با خلاقيت و تلاش فراوان باعث شده بود که سپاه از نظر نظامي کارآمدتر شود و نظريات فرماندهان و مسؤولانش از نظر نظامي مورد توجه بيشتري قرار گيرد؛ به عنوان مثال: در اوايل جنگ، يک روز که حضرت آيت الله خامنهاي بهعنوان نماينده حضرت امام (رحمه الله عليه) در جلسه شوراي عالي دفاع در اهواز شرکت کرده بودند، پس از اين که رکن دوم ارتش از آخرين وضعيت دشمن، اطلاعات دادند، فرمانده عمليات سپاه ميگويد: بگذاريد رکن دوم ما نيز از وضعيت دشمن برايتان مطالبي بگويد و ايشان برخاسته و با آن بيان رسا و شيوا و گيرايش، نه تنها آخرين اطلاعات خام را از دشمن مطرح ميکنند، بلکه به جمع بندي و تحليلي عميق ميپردازد و حرکات احتمالي دشمن را در آينده نزديک بيان ميکند که بسيار مورد تحسين و تعجب برادران مخصوصاً نمايندة حضرت امام قرار ميگيرد.
جا دارد که خاطرة برادر صفوي فرماندهي محترم کل سپاه نيز به طور خلاصه بيان گردد: در آغاز جنگ که بني صدر ملعون و خائن در جبههها هم ميآمد، من فرمانده عمليات خوزستان بودم. ما را به جلساتي که راجع به جنگ بود، راه نميدادند. من با شهيد بزرگوار با تلاش مقام معظم رهبري که نماينده حضرت امام (رحمه الله عليه) در آن زمان بودند وارد جلسه شديم. در آن هنگام بني صدر با آن تبختر و قيافه خاص خودش حضور داشت. من اين قسمت را از زبان مقام معظم رهبري عرض ميکنم: وقتي که نوبت ما شد، اول وضعيت دشمن قرار بود گزارش شود، سپس وضعيت خودي بيان گردد. به شهيد بزرگوار اشاره کردم گفتم برو توضيح بده اين مطلب را، آقا ميفرمايند که تا شما اشاره کردي که حسن پاشو برو، من ديدم که يک جواني لاغر اندام کوچولو پا شد بدون اين که سر و ريشي، محاسني داشته باشد (البته نه، ريش کمي داشت) آقا فرمودند: من دلم ناگهان ريخت، گفتم: حالا اين بني صدر و اينها نشستهاند. اين جوان چه ميخواهد بگويد، تا آمد پاي تابلو، آنتن را گرفت و شروع کرد وضعيت دشمن را منطقه به منطقه تشريح کرد که دشمن اين جا چند تانک دارد، اين جا چه تيپ و لشکري مستقر است، آن جا خاکريز زدند، اين جا ميدان مين و آن جا سيم خاردار ايجاد کردهاند.
آقا فرمودند: هر چه زمان ميگذشت من قلبم روشنتر و چهرهام بازتر ميشد، مثل يک روحاني که مثلاً وقتي پسرش ميخواهد به منبر برود، نگران است که آيا ميتواند از عهده اين منبر برآيد يا نه. من چنين حالي داشتم ولي هر چه بيشتر صحبت ميکرد من قيافهام بازتر ميشد.
او در آن جلسه چنان گزارش دقيق و مصور و خوبي ارائه داد که همه حضار و حتي خود بني صدر به شگفت درآمد که اين جوان اين اطلاعات جالب را از کجا آورده است!
بايگاني جنگ:
يکي از کارهاي ديگر شهيد در ابتداي جنگ، راه انداختن بايگاني جنگ بود که اهميت اين مسأله در آن برهه از زمان بيشتر به چشم ميخورد. اولين قدم در اين زمينه توسط ايشان برداشته شد و هم او بود که سعي ميکرد مسايل جنگ را روي کاغذ بياورد و تدوين کند و اصرار داشت که برادران سپاه بايد (همانند برادران ارتشي) طرحها و گزارشهاي خود را روي کاغذ آورند تا بتوان بعدها و در وضعيتهاي مختلف با مراجعه به آنها، استفاده بيشتري کرد.
ترجمه اسناد دشمن:
ابتکار ديگر او، توجه به اسناد باقيمانده از دشمن بود. يکي از برادران ميگويد:
در اوايل وقتي يک سري مدارک از عراقيها ميگرفتيم، شايد کمتر به آنها اهميت داده ميشد و يا به صورت کاغذ پاره رها ميشد ولي با اهميت زيادي که شهيد براي اين مسائل قائل بود، ميگفت: بايد روي اينها کار کنيم و اصرار داشتند که وقتي اين مدارک به دست آورده مي شود، سريعاً به ستاد عملياتي جنوب بفرستند و در آن جا به کمک دوستان و تعدادي از برادران عرب زبان، که آشنا به زبان فارسي بودند، بخش ترجمه به راه انداختند که بعدها ما تأثير مثبت آن را دريافتيم و اين مسأله خود نقطه عطفي در جنگ بود.
اطلاعات از اسيران دشمن:
يکي از چيزهاي ديگر که تاکيد فراوان داشتند اين بود که بايد از اسيران عراقي تا ميتوان، اطلاعات جمعآوري کرد و خود بارها، بدين ترتيب از پشت جبهه دشمن و آرايش نظامي تمام سازمانهاي رزمي عراق پي برد و بدين ترتيب کمک بسيار، براي نيروهاي خودي فراهم ميآورد.
شنود:
بخش ديگري که به همت او تشکيل شده بود، بخش شنود بود که براي آن اهميت فوق العادهاي قايل بود و ميگفت: با يک بيسيم کوچک هم شده، بايد اين بخش را راه انداخت و فهميد که عراقيها چه ميگويند و چه اطلاعات مفيدي در اين زمينه ميشود به دست آورد.
تربيت نيرو:
يکي از فعاليتهاي بسيار مهم ايشان که در کنار جمع آوري اطلاعات و حتي فرماندهي قرار گاه نصر و ساير مسؤوليتها داشتند، تربيت نيرو و کادر سازي بود که معتقد بود که بايد اشخاص زير دست رشد پيدا کنند و مسؤوليتها را به آنان منتقل کرد. با دقت و حوصلة زيادي که داشت به برادران تازه وارد آموزش لازم و توجيهي که بايد شوند و آگاهي و اطلاع لازمي که بايد داشته باشند، ميداد و سپس کار را به آنها وا ميگذاشت و بر اين امر، نظارت و پيگيري ميکرد. بعد از گذشت هر ماه ميزان رشد و کارآيي فرد تازه وارد را بررسي ميکرد و آنچه لازم بود تذکر ميداد. او بارها در جلسات ميگفت که ما مثل ارتش عراق نيستيم که يک نيرويي را بدون اين که از منطقه شناسايي داشته باشد به جلو بفرستيم.
پيگيري امور:
در مورد پيگيري امور، چنان بود که فرماندهان و افراد مختلف، قبل از اين که ايشان بيايد و بازرسي کنند، آنها کارشان را انجام داده باشند و گزارشها آماده باشد و همه مسائل را بدانند و خود به همه جا سر ميکشيد و حضور مييافت.
شهيد بزرگوار زين الدين ميگويد: «هميشه به ما ميگفت که شما به گونهاي در قرار گاه باشيد که تا خواستيم از آن جا به جاي ديگر برويم، سريع اين کار را انجام دهيم و ما هم وسايلمان را طوري آماده کرده بوديم که هر جا او با ماشينش ميرفت ما هم سريعاً به دنبالش وسايل را جمع آوري ميکرديم و ميرفتيم.
وحدت نيروها:
تاکيد ديگرشان اين بود که واحدها و نيروها بايد با هم هماهنگي کامل و وحدت لازم را داشته باشند و در غير اين صورت نميتوان چشم به موفقيت داشت و خود سعي وافر داشت اين هماهنگي و اتصال بين نيروها را به وجود آورد.
شناسايي دقيق:
او بر شناسايي دقيق و حضور بيشتر در عمليات اصرار داشت. سعي ميکرد تمام جوانب را خودش از نزديک بررسي کند. گاهي تا رده فرمانده دسته را هم خودش توجيه ميکرد. کالکهاي عملياتي را خودش ميرفت و ميآورد و با آنها، فرماندهان گروهانها و گردانها را توجيه ميکرد. آن قدر اين کار را انجام ميداد تا اطمينان پيدا ميکرد که نيروها براي حمله در محورهاي خودشان آماده هستند. در اين زمينه شهيد زين الدين ميگويد: در عمليات بيت المقدس، پشت جاده آسفالت در انتهاي خط، تيپ 27 رسول الله (صلي الله عليه و آله) کار، گره خورده بود و دشمن از پشت سر با تيربارش خط را ميزد و در حالي که از پشت سر ما گلوله ميباريد او نقشهاش را روي زمين پهن کرده بود و داشت فکر ميکرد که چه کار کند. بعدها يک بسيجي که اين منظره را ديده بود در مصاحبهاي گفته بود: يکي از فرماندهان ما خيلي کوچک بود و ما فکر نميکرديم فردي به اين کم سن و سالي، فرمانده باشد و سر از نقشه در بياورد، بعد فهميديم که او فرمانده لشکر است.
حضور مستمر در خط مقدم:
او ميکوشيد هميشه در خط مقدم حضور يابد و معتقد بود قرار گاه ما جلوي خاکريز دشمن باشد. در موقعيت لازم، بلکه در زير رگبار گلولهها و خمپارهها و در سختترين وضعيت عمليات در خط مقدم حاضر ميشد و هر جايي که کار گره ميخورد يا جنگ، شديدتر ميشد، سريعاً به خط مقدم ميرفت و در صدد رفع مشکلات برميآمد. در عمليات «خميني روح خدا، فرمانده کل قوا» خودش سوار موتور ميشد و با آتش شديدي که دشمن روي ما داشت به منطقه درگيري ميآمد تا کارها را از نزديک ببيند.
شهيد مهدي زين الدين ميگويد:
دو، سه روز بعد از محاصره سوسنگرد با ايشان جلو رفته بوديم. حدود صد تانک دشمن ميآمدند طرف ما و او بدون ترس از اين همه تانک ايستاده بود و به من ميگفت که بايد براي آينده فکر کنيم و فکرمان هم بايد اساسي باشد. در همان حال هم به چند نفر آرپيجي زن دستور ميداد که از سمت ديگري بروند و تانکها را بزنند.
شهيد مهدي زين الدين در ادامه ميگويد: در مرحله سوم عمليات «محرم» پاسگاه «ابوزيد» هنوز سقوط نکرده بود. من خودم جلو رفتم و در آن درگيري شديد ديدم ايشان و شهيد بقايي آمدهاند جلو تا از نزديک ناظر عمليات باشند. تعجب کردم، چون اين وظيفه من بود که فرمانده تيپ بودم، من بايد ميرفتم آن جا حاضر ميشدم، اما آنها زودتر از من آمده بودند!
علاقه شديد به بسيج:
او عنايت بسيار زيادي به نيروهاي بسيج داشت و بسيجيان را لشکريان خدا و سربازان امام زمان (عليه السلام) ميدانست. او بارها به فرماندهان تيپهاي عمل کننده تذکر ميداد و توصيه ميکرد تا براي نيروهاي بسيج احساس مسؤوليت شديد کنند؛ چه براي رفاه آنها مثل غذا، لباس و کفش و چه مسائل ديگر.
بارها با بعضي از برادران، با صلابت و قاطعيت و قدرت فرياد ميکشيد و از آنها ميخواست که چرا در فلان موقع دقت کمي شد و دقت لازم انجام نشده و آن مقداري که لازم است، کار نشده است. اگر هم کسي بدش ميآمد و به او بر ميخورد و ميگفت: به من اين مسؤوليت را دادهاند که اين مسائل را از تيپها بخواهم و اگر من انجام ندهم کوتاهي کردهام.
گاهي به خط مقدم و به سراغ نيروهاي بسيج ميرفت و از آنان ميپرسيد: وضعتان چه طور است؟ آب و غذايتان چگونه است؟ سپس مشکلاتشان را با فرماندهانشان در ميان ميگذاشت و بهبود کار را از آنها ميخواست.
برادر رزم حسيني ميگويد: «تا بچههاي بسيج نان نخورده بودند، ايشان نان نميخوردند و تا آب به گلوي بسيجيان نرسيده بود، ايشان دست به آب نميزد». ايشان ميگفت: حتي المقدور پيکر شهيدان که زير آتش هستند، بايد به عقب منتقل شود و اصرار داشت که به تعاون و تخليه شهدا ماشين زيادي داده شود و احساس ميکرد که اگر جنازهاي به خانهاش نرسد، خانواده شهيد در چه حالي به سر ميبرند و ناراحتيشان در چه حدي است. اگر ميفهميد که يک بسيجي مجروح شده و يا به يک قسمت آب و غذا و مهمات نرسيده است دلسوزانه کار را پيگيري ميکرد تا آن کمبود برطرف شود.
همسر شهيد در مورد علاقه شهيد به بسيجيان چنين ميگويد: ايشان بسيجيان را خيلي دوست ميداشت و هر گاه از آنها صحبت ميشد برق خوشحالي در چشمانش پديدار ميشد و آن اوايل که از کارش اطلاعي نداشتيم و ميگفتيم که در جبهه چه کار ميکني؟ ميگفت: من سقاي اين بچههاي بسيجيم.
او ميگفت: اين بسيجيها امانتي هستند که خداوند در اختيار ما نهاده است. بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعي خود را در حفظ آنها به کار بريم که اگر يک نفر از آنها کمتر شهيد شود، هنر کردهايم. اين بسيج است که جنگ را اداره ميکند تا زماني که نيروي ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروزي ميانجامد.
يکي از همرزمان ايشان ميگويد: روزي به ايشان گفتم: اين بسيجيها خيلي مخلص هستند، خيلي شجاعند و صداقت دارند، بيا براي آنها سخنراني کن. او با دست بر سرش زد و گفت: خاک بر سر ما که مسؤول اينها هستيم، ما چه طور بياييم براي اينها سخنراني کنيم که صلاحيت نداريم.
اهميت خون شهيد:
سردار احمد سوداگر يکي از همرزمانش ميگويد: در عمليات بيت المقدس در عرض يک هفته حدود 5 بار محل استقرار تيپ ولي عصر (عج) را عوض کردند که ما به اين مطلب اعتراض داشتيم و بالاخره به اين شهيد بزرگوار گفتيم که چون امکانات نداريم به هيچ وجه از محل فعلي خود جا به جا نميشويم. هر چه ميخواهد بشود، بشود. مگر بالاتر از سياهي رنگي هست؟ در اين جا شهيد بزرگوار فرمودند: “آري، بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيدي است که روي زمين ميريزد.” من هر گاه ياد اين سخن برادرمان ميافتم گويي آب سردي روي بدنم ريخته ميشود و بدنم ميلرزد. وقتي به او گفتم: امکانات نيست. ما قوه محرک ميخواهيم. برادر شهيد بزرگوارمان فرمودند: «قوه محرکه شما خون شهداست». بعد اميدواري ميداد و صحبت از پيروزي جنگ ميکرد.
عشق به شهادت:
شهادت، مقطعي از حرکت تکاملي است که انسان به وجود مطلق ميپيوندد و حرکتي شتابدار به سوي معشوق است که نصيب هر کس نميشود، لذا شهادت طلبي براي آن دسته از انسانهايي که امامشان علي (عليه السلام) است و فرمانده و قائدشان خميني (رحمه الله عليه) و افکارشان از قيد و بند بينشهاي مادي رهيده و دلهايشان از زنگارهاي پرستش ماده صيقل داده شده، بسيار طبيعي و سهل و آسان است، چرا که آرمان و هم و غم چنين انسانهايي خداست و بار يافتن به پيشگاه حضرتش، و ميدانند که دست يازي به چنين آرمان والايي و حضور در پيشگاه خدا در گرو جنگ است و ستيز و نبرد و هم شهادت را معبر و پلي براي ملاقات با خدا ميدانند.
شهيد بزرگوارمان ميگفت: «تا خالص نشوي، خدا تو را نميبرد. بايد سعي کنيم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد . به برادران مرتب ميگفت که به بسيجيها بگوييد تا دعا کنند ما هم شهيد شويم. خدا نکند با مرگ طبيعي يا با تصادف و چيزي از اين قبيل بميريم». هنگامي که در عمليات طريق القدس بر اثر تصادف مجروح شد، پس از به هوش آمدن گفت: «دعا کنيد که من بر اثر تصادف نميرم، من بايد شهيد شوم تا گناهانم بخشيده شود. اگر ما با شهادت نميريم، در آن دنيا بسيجيها يقه ما را خواهند گرفت».
همسرش ميگويد: بزرگترين آرزويش شهادت بود. به همين علت در تاريخ 24/7/61 که براي انجام مأموريتي به همراه سردار محسن رضايي به مشهد مقدس و حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (عليه السلام) مشرف ميشوند، ايشان که عاشق اهل بيت (عليهم السلام) بودند بسيار منقلب ميشوند و شهادت خود را از آن حضرت طلب ميکنند و به طوري که در يادداشت دفتر خاطرهاش آمده، تقريباً تمامي زيارت شب اول، طلب فيض شهادت از درگاه خداوند متعال با شفيع قرار دادن حضرت رضا عليه السلام بود و در يادداشت مينويسد: ان شاء الله که خداوند از تقصيرات من ميگذرد و نام مرا نيز در ليست شهدا مينويسد. البته نه با پشتوانه لياقت، همچون شهداي ديگر، بلکه با وساطت حضرت ثامن الائمه (عليه السلام) که پس از چند ماه از اين واقعه به آرزويش ميرسد.
صفات اخلاقي:
بيشک آنچه به عنوان صفات اخلاقي و خصوصيات هر شخص گفته و مطرح ميشود، چيزي است که از آن شخص ظاهر ميشود يا به چشم ديگران ميآيد و يا اين که برداشت ديگران است و چه بسيار صفاتي که پنهان از چشم ديگران، مخفي ميماند:
هر کسي از ظن خود شد يار من
ز درون من نجست اسرار من
آنچه از اين شهيد بزرگوار به عنوان صفات اخلاقي و خصوصيات فردي ايشان ذکر ميشود، چيزهايي است که ظاهر شده و به چشم ديگران آمده و برداشت ديگران است و به يقين ميتوان گفت که تمام شخصيت آن بزرگوار نيست و بسا صفات والايي که در پس پرده پنهان مانده است و شايد هرگز کسي نتواند آن را بيان کند، لذا آنچه در ذيل به طور اجمال ميآيد، نظرات دوستان و نزديکان به ويژه همسر ارجمند ايشان است.
اخلاص: تمام کارهايش فقط و فقط براي خدا بود. سعي ميکرد در کارهايش، چه قدمش و چه قلمش، چه بياني و چه عملي، شائبهاي از ريا وارد نشود. نشست و برخاستش براي خدا بود. اين طور نبود به قصد توجه و جلب نظر ديگران کاري کند. فرمانده بودن يا نبودن، مسؤوليت داشتن يا نداشتن، مکان خاص بودن يا نبودن، فرقي برايش نداشت، آنچه برايش در درجه اول مهم بود، رضايت خداوند تبارک و تعالي بود. اين که اگر فلان کار را انجام دهم يا ندهم، ديگران ناراحت يا خوشحال ميشوند، فرقي برايش نداشت. همين که خدا راضي باشد کافي بود. در اين خصوص هر چه بگوييم کم است.
توکل: توکل عجيبي به خداوند تبارک و تعالي داشت از کوچکترين تا بزرگترين کارهايشان در تمامي ابعاد زندگي بر خدا توکل ميکرد. توکلي صميمانه و راستين و لذا به خوبي پاسخ را از خدايشان دريافت ميکردند. هميشه ميگفت: اين کارها به ما مربوط نيست، خدا خودش درست ميکند. عجبا که درست ميشد. همين اعتقاد و توکل را ميتوان پايه محکمي براي شجاعتها و جسارتهاي آن شهيد عزيز دانست. چون او خوب ميدانست که آنچه به ذهن خالي از حب دنيا خطور ميکند، الهامي از عالم ملکوت است. توکل او چه در جنگ و جبهه و چه در پشت جبهه و خانواده راهگشاي او بود؛ به عنوان نمونه در شبي که ميخواست همسرش را براي وضع حمل به بيمارستان ببرد از تهران تماس گرفتند که جلسهاي در تهران است و شما بايد به تهران بيايي، هر چه به ايشان گفتند که حضورتان در بيمارستان مهم است و شايد مشکلي براي همسرتان به وجود بيايد ايشان گفتند: خدايي که بچه داده، خودش هم همه کارهايش را انجام ميدهد. لذا بدون هيچ شک و ترديدي به طرف تهران حرکت کرد و البته ثمره توکلش هم اين بود که فرزندش خيلي راحت به دنيا آمد.
تواضع: من تواضع، رفعه الله عز و جل. هر کس تواضع کند خداوند او را ترفيع ميدهد و مقامش را بالا ميبرد. فروتني و تواضع او براي همگان قابل لمس بود. کمتر شخصي ميدانست او فرمانده است. هر کس آن چهره جوان و اندام نحيف و متواضع را ميديد، نميتوانست باور کند که او در چه منصبي است و چه خدمات بزرگي را انجام ميدهد. فقط آنهايي که او را از نزديک ميشناختند، ميدانستند که اين چثة کوچک حامل چه روح بزرگي است و در راه انجام وظيفه متحمل چه زحمات طاقت فرسايي است؛ به عنوان نمونه پس از عمليات امام مهدي (عج) ايشان سطلي به دست گرفته بود و فشنگهاي روي زمين را جمع ميکرد. اين عمل او چون از روي تواضع، و خالصانه بود، تأثير زيادي بر روحية همرزمانش گذاشت.
جمله معروف او که ميفرمود: «من سقاي بسيجيها هستم» و در برابر پاسخ به فاميل يا آشنا که در جبهه چه ميکني؟ گفته ميشد، بيترديد از نهايت تواضع و فروتني او نشأت ميگرفت نه اين که تصور شود که اين جمله پوششي باشد براي پنهان کردن مأموريتهاي نظامي و اطلاعاتي و عملياتياش، بلکه از روح بلند و تواضع ايشان بود.
عاشق حقيقي خاندان عصمت و طهارت (عليه السلام): حب شديد ايشان به ائمه (عليهم السلام) از دوران کودکي در او نقش بسته بود، به ويژه به امام حسين و حضرت فاطمه و حضرت ولي عصر (عليهم السلام) ارادت خاصي داشت به طوري که در روزهاي محرم در چهره ايشان گرفتگي مشهود بود و در هر حال در مراسم عزاداري حسيني شرکت ميکرد. زماني که از ائمه اطهار (عليهم السلام) در پيش او سخن گفته ميشود و ميشنيد به خوبي عمق عشق خالص قلبي و احترام زايد الوصف او نسبت به آنان در او احساس ميشد. از افتخارات خود ميدانست که به واسطه سيد بودن همسرش، محرم حضرت فاطمه (سلام الله عليه) شده است زيرا در روز قيامت در هنگام ورود حضرت فاطمه (عليها السلام) به صحراي محشر ندا داده ميشود که همگان چشم خود را ببندند بجز فرزندانش و سيدها، لذا وقتي متوجه شدند که همسرشان از سادات است اشک شوق در چشمانشان حلقه زد و به دليل علاقه وافر به ولي عصر (عج) نام فرزندش را همچون نام مادر امام، نرگس خاتون نهاد. در منزل هم ياد امام حسين (عليه السلام) او را به خود مشغول ميداشت؛ به عنوان مثال چند ماه قبل از شهادتش، علاوه بر مطالعه مستمر کتاب ارشاد شيخ مفيد، شروع به خواندن مقتلهاي مختلف کرده بود و با خواندن عبارات سوزناک آن، بيريا و بيتکلف ميگريست، آن هم چه گريستني. در گرفتاري و سختي بسيار شديد که به نظر بن بست بود امام زمان (عج) را صدا ميزد و به دليل علاقه شديدشان به آن امام (عج) باعث شده بود که مورد عنايت خاص آن حضرت قرار گيرد.
عبادات: به دعا و قرآن خيلي علاقه داشت و نماز شبهايي که ميخواند چنان با خضوع و خشوع بود که گاهي از شدت گريه بيحال ميشد. به نماز اول وقت اهميت بسياري ميداد، به طوري که در هر کجا که بود، اگر صداي اذان را ميشنيد به اقامه نماز مشغول ميشد و اگر جايي جماعت برگزار بود، حتماً شرکت ميکردند، به طوري که پس از شهادت، يک روز هم نماز بدهکار نبود، هميشه سعي داشت که در هر حالي با وضو باشد، خصوصاً در پنج يا شش ماه آخر عمر، شايد لحظهاي را بدون وضو نبودند و سخت پايبند اين مسأله بود. نسبت به اجراي احکام شرعي در جزء جزء زندگيش، بسيار حساس و پايبند بود. لقمه حرام و حلال برايش اساس بود. نسبت به نجاست و پاکي دقت فراوان داشت. گر چه از مال دنيا چيزي نداشت، در حساب و کتاب خمس بسيار دقيق بود و خلاصه اين که آنچه دستور دين بود، اصول زندگيش قرار داده بود.
پرهيز و دوري از غيبت و تهمت: از مواضع تهمت و غيبت بشدت دوري ميکرد. مرتباً توصيهشان اين بود که نه شنونده غيبت باشيد و نه گوينده غيبت. لذا هر جا غيبت بود محل را ترک ميکرد يا بر هم ميزد و مسير صحبت را عوض ميکرد حتي مستمع جريانات و حوادثي که در سطح جامعه رخ ميداد و علت آن نيز مشاهده ميشد نبود. بجز مبارزه با گروهکها که افشاگريش با قلم شيوا و رسايش در جرايد پخش ميشد - که مصداق فاسقان بودند - سعي ميکرد از کشمکشهاي سياسي دوري گزيند. او در جبهه، هر گاه بحثي از خطهاي فکري به ميان ميآمد، قضاوتي در مورد تفکرات به اصطلاح سردمداران اين خط و آن خط نميکرد و تنها مي گفت: «ما در خط ثواب هستيم».
ساده زيستي: روش او در طول زندگي ساده زيستن بود. از تجملات دوري ميکرد. ازدواجش در کمال سادگ
حسن کريمي