شهيد ابراهيم احمدپوري فعالي

کد خبر: ۱۱۱۶۷۷
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۸۵ - ۱۵:۰۱ - 05December 2006
ستادكل نيروهاي مسلح "كميته جستجوي مفقودين"
نام كتاب: زائر "شهيد ابراهيم احمدپوري فعالي"
تهيه و تنظيم: بهزاد پروين‌قدس
بازنويسي: رسول شمس ـ محمود فيضي
طرح روي جلد و عكس‌ها:‌ بهزاد پروين‌قدس‌
اجراي طرح روي جلد: حسين همپاي حسيني
ناشر: ستادكل نيروهاي مسلح "كميته جستجوي مفقودين"
نوبت چاپ: اول، مهرماه 1376
تيراژ: 5000 جلد
حروف‌چيني و صفحه‌آرايي: موسسه طريق
ليتوگرافي: رنگين، آذرفام
چاپ: هاتف

                                                             بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم

 پيام سردار باقرزاده
                                       
   ياد و بزرگداشت خاطره شهيدان حماسه‌ساز وگرانقدر انقلاب اسلامي و دفاع مقدس همواره براي ملت ما پرجاذبه و حركت‌آفرين مي‌باشد. و در اين ميان ياد شهيدان عزيز گروه‌هاي جستجوي مفقودين (تفحص‌گران) به عنوان آخرين شهيداني كه خود را به آخرين حلقه ارزشي كاروان شهداي دفاع مقدس رسانيده‌‌اند، توأم با اعجاب و تحسين و در عين حال غبطه است. تحسين از باب انتخاب و همت والاي آن عزيزان و غبطه به دليل توفيقي كه خداي سبحان به آنان عنايت فرمود. جوانمرداني كه در قيل‌و‌قال اهل دنيا و در هنگامه و كشاكش عقل و عشق چون ديگر رهروان بي‌نشان، از معامله با خداي بزرگ طفره نرفتند و دل در گرو محبت و غنيمت دنيا نبستند. آنان در صراط عشق بر رفرف عروج نشستند و تا به سرچشمه نور تاختند تا همگان باور كنند كه اينان تكرار همان واقعه هستند، شهيدان عمليات جستجوي نور. آن متفحصين، تكبيرگويان شب‌هاي انقلاب،‌ آن شميم‌هاي خوش سحرگاه پيروزي. آن لاله‌هاي پرطراوت بهاري، آن شقايق‌هاي داغ‌دار در خرمن عشق و خون انقلاب اسلامي. آن رادمرداني كه به گواه سينه خونين خود، با قامتي استوار و عزمي راسخ بر ادامه راه شهيدان دفاع مقدس، پاي فشردند، به راستي شايسته تقدير و بزرگداشت هستند. و شهيد عزيز ما ابراهيم احمد‌پوري از خطه حاميان قرآن آذربايجان قهرمان، مهد شيران و دليران، به عنوان عاشقي ديگر از عاشقان و سينه‌چاكان درياي عرفان و سرباخته و دل‌داده‌اي از دل‌دادگان خط سرخ حسينيان،‌ از جمله پيشتازاني بود كه در اين راه مقدس گام گذاشت. او كه يادش با شجاعت و شهامت و راحت‌گريزي و ظلم‌ستيزي همراه است، او كه جستجوي پيكر شهدا را وظيفه‌اي اسلامي و انساني مي‌پنداشت، با سفر به وادي نور و كوه طور، بي‌قرار در پي خداجويان عاشق، آن نيلوفرهاي تشنه برآمد تا بر دل‌هاي از غم‌زده از هجران يوسف‌هاي اين عصر و زمانه مرهمي گذارد. او كه سينه پاكش در شوق وصول به شهدا مي‌گداخت، آن را در روياروي موج حادثه قرار داد تا از اين طريق به اوج مقام بندگي و رضا رسد.
   درود خدا و اولياي الهي بر خانواده معظم و شريف شهيد احمدپوري كه امروز سرفراز از اين امتحان بزرگ الهي حامل شرف بزرگ و فداكاري و ايثار عزيزشان هستند و زينب‌وار با نفس گرم و روح‌بخش خود، روح مقاومت و ايستادگي و ايثار و فداكاري را بر كالبد جامعه مي‌دمند.
   اينجانب، بار ديگر شهادت مظلومانه و عارفانه پرستوي مهاجر آسمان ولايت، تلاشگر بلندهمت صحنه‌هاي جستجوي نور، شهيد بزرگوار ابراهيم احمدپوري را به خانواده مكرم آن شهيد و همرزمان فداكار او در لشكر 31 عاشورا تبريك و تسليت عرض نموده، سعادت همگان را از درگاه خداي بزرگ خواهانم.    "والسلام علي عبادالله الصالحين"       فرمانده كميته جستجوي مفقودين س‌ك‌ن‌م
                                                                                سرتيپ 2 پاسدار ميرفيصل باقرزاده

زائر

   آري روزگار غريبي است برادر! روزگار غريبي! مجروحين ديروز جنگ، آن‌هايي كه جسم خسته‌شان هدف تير و تركش قرار گرفته و جاي سالمي در بدنشان نمانده، امروز در غربتي مضاعف، دل‌هايشان آماج تيرهاي تهمت و خدنگهاي افترا و بهتان مرفهين بي‌درد و نامردان چادر به سر روزگار قرار گرفته است. و به يك معنا،‌ مجروحين ديروز،‌ شهداي امروزند. برادر بگذار همچنان كه ديروز در غربت جنگيديم،‌ امروز نيز غريبانه فحص نماييم،‌ بگذار همان‌طور كه ديروز عزيزان ما مظلومانه شهيد شدند،‌ امروز غريبانه تفحص شوند.
   اي شهيدان،‌ اي متفحصين رياضت پيشه، ما عليرغم مخالفت قشرگريزان از جنگ و قوم متنفر از بوي باروت،‌ آن‌هايي كه رجعت ظاهري‌تان را عبث پنداشته و بيهوده مي‌انگارند،‌ همچنان به كار مقدس خويش ادامه خواهيم داد تا خدا چه خواهد؟
   آري اين سرباختگان سرافراز و بقيه‌السيف‌هاي دشمن‌گداز،‌ كه عرصه خاكي را بر خويش تنگ ديده‌اند،‌ با تلاشي زايدالوصف قفس تن را شكسته و پر به اوج لايتناهي مي‌كشند. همچون ابراهيم‌ها كه ذرات وجودشان و بندبند تن‌شان،‌ عاري از تعلقات دنيوي بود، به عيان ديديم كه در آخرين لحظات عروج هيچ چيزي از مال دنيا نداشت،‌ مگر قرآن،‌ تصوير امام و آقا،‌ عطر،‌ جانماز و انگشتر. و آن‌گونه بود كه سزاوار عروج گشت و شايسته پرواز...
   او دردمندي بود هجران كشيده كه شكوه فراق را در لحظه لحظه زيستن به ترنّمي آهسته نشسته و نسيم وصال از ذرات وجودش آرام مي‌وزيد. هر بندبند تنش، ني‌اي بود به گستره هور و به وسعت نيستان. و آن‌گونه سوز عارفانه‌اش احساس عاطفه را به ناله وامي‌داشت.
   آري، همو كه با داغ و درد متولد شده، در عرصه عشق و جنون رشد يافته و در بستري از خون آرميد، شب‌زنده‌داري بيداردل، متهجدي عارف كه مفهوم ژرف و مضامين بلند آيات حضرت حق را با گلويي شكافته مترنم گشته و در مقتلي سرشار از خون، آنان را عاشقانه و عارفانه چه زيبا به تفسير نشست. ركعتين عشق بي وضوي خون مفهومي ندارد و ابراهيم، آن پير صغير عرفان سرخ، از جويبار خون وضو ساخت و در مصلاي مقتل، قامت به صلوه عشق بست.
   قامتي به بلنداي تاريخ سرخ تشيع،‌ رسته از تعلقات دنيوي و گسسته از قيد تعيّن كه تنها دل به او بسته بود و عاقبت به حريم قربش واصل شد. سبزپوشي كه سرخي ديروزمان، مرهون آن سفر كرده است. مهاجري كه با آن همه آشنا در اوج غربت و گمنامي، رو به مقتل خورشيد، در شفق خون غسل وصل نمود. دل‌سوخته‌اي كه سجده بر قتلگاه سرخ سرباختگان كرد و در خلوتي به گستره نخلستان مولا، به راز و نياز با معشوق نشست و با آهي به وسعت چاه، بر داغ دل هجران كشيده و زخم ديرينه سينه خويش مرهم شهادت گذاشت. داغي كه مرهمش جز شهادت نشايد. آري سر داد تا سرّ عشق همچنان سربه مهر بماند و جان داد تا راز عشق جانان سربسته.
   و عاقبت ديار آشنا را به غربت خاكدان تنگ قفس ترجيح داده و قطره‌وار وصل به درياي بيكران حضرت معشوق شد.

در يك نگاه

ولادت: 1355 - تبريز
نام: ابراهيم
نام خانوادگي: احمد پوري فعالي
ميزان تحصيلات: ديپلم رياضي
سوابق فعاليت‌ها: حضور در گروه تدوين تاريخچه لشكر 31 عاشورا ـ كنگره بزرگداشت سرداران شهيد آذربايجان ـ پادگان آموزشي 08 ـ‌ نيروي فعال پايگاه مقاومت مسجد حضرت علي (ع) 
عضويت: پاسدار رسمي (فارغ‌التحصيل دبيرستان سپاه)
مدت حضور در تفحص: يك هفته (مناطق عملياتي فكه)
تاريخ و محل شهادت: منطقه عملياتي والفجر1ـ فكه 7/4/1374
محل دفن: گلزار شهدا ـ وادي رحمت تبريز

پاي صحبت پدر شهيد

   ابراهيم از زمان بچگي علاقه وافري به مسجد و هيئت‌هاي حسيني داشت. اكثر وقت‌ها كه ابراهيم را به اين مجالس مي‌بردم، علاقه سرشار از شور و شوق كودكانه‌اش، كاملاً‌ مشهود بود. به مرور زمان كه بزرگ شد، خودش با جديت در مجالس معنوي شركت مي‌جست.
   با پايان تحصيلات ابتدايي، در مقطع راهنمايي علاوه بر فعاليت در زمينه‌هاي درسي، در انجمن اسلامي مدرسه نيز حضور فعالي داشت. با اتمام دوره راهنمايي، جهت ادامه تحصيل در دبيرستان مكتب‌الحسين (دبيرستان سپاه) ثبت نام كرد. شهيد ابراهيم از اول هم علاقه زيادي به فعاليت در سپاه داشت. زماني كه هنوز كوچك بود من و پسرانم كه بزرگ‌تر از ابراهيم بودند عازم جبهه شئيم. در خلأ ما ابراهيم و جعفر با سن كوچك‌شان، امورات خانه و تأمين نيازها را به نحو احسن انجام مي‌دادند. ابراهيم اگرچه به خاطر صغر سن نمي‌توانست در جبهه حضور يابد، ولي هميشه اظهار علاقه وافري جهت حضور در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل، از خود نشان مي‌داد و عدم حضو‌ر در جبهه را با فعاليت‌هاي شبانه‌روزي در مساجد جبران مي‌كرد. هر وقت هم كه به مرخصي مي‌آمديم، عطش سيري‌ناپذير ابراهيم جهت حضور در جبهه‌ها، او را وامي‌داشت تا همين كه ما جهت مرخصي به منزل مي‌آمديم و لباس‌ها را از تن خارج مي‌كرديم. لباس‌هاي نظامي ما را به تن خود و برادرش جعفر پوشانده و مصرانه از ما مي‌خواست تا آن‌ها را نيز همراه خود به جبهه ببريم. احساسات پاك او در حين پوشيدن لباس‌ها، بر گشادي لباس‌ها در تن او غلبه مي‌كرد. همين كه خود را  در لباس بسيجي مشاهده مي‌كرد، باورش مي‌شد كه واقعاً در ميدان جنگ است. خدا مي‌داند اين بچه، چقدر به بسيجي بودن علاقه داشت. با ريتم نظامي خاص قدم‌رو مي‌رفت. مثل بسيجي رفتار مي‌كرد كه زير گلوله‌باران دشمن،‌ شجاعانه در حال رزم است. و انگار سال‌هاي سال در خطوط جبهه و ميان رزمندگان اسلام بوده است.
   با همه اين اوصاف ابراهيم،‌ مي‌توان فهميد چقدر او به انقلاب،‌ امام و جبهه علاقمند است. در مورد درس‌هايش هم بسيار جدي بوده و پيشرفت خوبي داشت.
   يك ديگر از ويژگي‌هاي بارز اخلاقي ابراهيم،‌ سعي بر جلب رضايت والدينش بود. هرچه به او مي‌گفتيم،‌ حتي اگر مورد دلخواهش هم نبود،‌ به خاطر رضايت پدر و مادرش قبول مي‌كرد.
   به مطالعه و قرائت قرآن نيز زياد مي‌پرداخت و حتي چند جزء‌ از قرآن را حفظ كرده بود. در كنار فعاليت‌هاي درسي و قرآني،‌ به ورزش نيز علاقه داشت. اين شهيد عزيز در رشته هاپكيدو تا اخذ كمربند سياه پيش رفته بود؛‌ تا آن‌جا كه در مسابقاتي كه شركت داشت حكم قهرماني دريافت نموده و در مسابقات استاني نيز،‌ به مقام دوم دست يافته بود.
   كلاً ايشان در هر زمينهاي كه به فعاليت مي‌پرداخت،‌ اعم از قرآن،‌ تحصيل،‌ ورزش و... با علاقه پيش مي‌رفت و نتيجه خوبي نيز به دست مي‌آورد كه گوياي جديت و پشتكارش بود.
   از خصوصيات بارز اخلاقي ابراهيم كه هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود، اين بود كه هر وقت با هم به جايي مي‌رفتيم امكان نداشت كه جلوتر از من قدم بردارد. حتي من نديدم كه و سر بلند كند. هميشه سربه زير، با متانت و با وقار تمام راه مي‌رفت.
   به كرات او را ديده بودم كه شب‌ها در اتاق كوچك خود با دلي پر از عشق به معبود خويش به عبادت و نماز شب مشغول است. با اين‌كه خانواده ما از اول هم داراي جوّ مذهبي بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب،‌ هميشه سعي داشتيم مطيع احكام الهي باشيم؛ ولي با وجود اين‌ها مي‌توانم عرض كنم كه هيچ‌كدام از اعضاي خانواده ما، در خصوص پاي‌بندي به احكام و مسائل معنوي و ايمان حتي نمي‌توانستيم به پاي او برسيم. خيلي خرسند بودم و خدا را شكر مي‌كردم كه چنين فرزند صالحي را به ما عطا كرده است.
   اخلاق و رفتار و معنويت و حضور موفق در جامعه و برخوردهاي مناسب او با دوستان و آشنايان و حتي همسايگان باعث شده بود كه همگي از او اظهار رضايت نمايند. و ملحق شدن ابراهيم به گروه تفحص،‌ نشأت گرفته از روح والاي او بود. روزي گفت كه با يكي از برادران تفحص صحبت كرده و قصد عزيمت دارد. من نيز با اظهار رضايت گفتم حالا كه علاقه به اين كار داري عيبي ندارد، مي‌تواني عازم شوي. از آن‌جايي كه كار تفحص در راستاي خدمت به شهدا بود، اصلاً‌ مانعش نشديم و اين‌گونه بودكه ابراهيم در تكميل حلقه عشق به معبود، به گروه تفحص ملحق شد.
   آن‌طوري‌كه از دوستان و همسنگرانش شنيده‌ام، در هواي سوزان بالاي 50 درجه فكه،‌ با عشق و سوز تمام به كار تفحص مشغول بود. در روز شهادتش نيز با لباس نو به پاي كار مي‌روند و نزديكي‌هاي ظهر در حين تفحص پيكر مطهر شهيدي، به علت انفجار نارنجكي كه در كنار پيكر مطهر شهيد بود، مجروح مي‌گردند و به علت شدت جراحات وارده، در طول انتقال به مسير بيمارستان، به آرزوي ديرينه خود رسيده و شربت گواراي شهادت را مي‌نوشند.
   و در آخر عرض مي‌كنم كه ابراهيم مثل بچه‌هاي بسيجي در زمان جنگ، چند روز مانده به شهادتش نورانيت خاصي در چهره‌شان مشهود بود كه گوياي عشق و ايمان او به شهادت بود و حال كه او با شهدا محشور گشته، همگي به حال او غبطه مي‌خوريم.




پاي صحبت مادر شهيد

   ايمان و تقوي از همان دوران طفوليت در وجود ابراهيم ريشه دواند. او از بچگي شديداً مقيد به نماز و روزه بود. همين رابطه خاص او با معبود خويش باعث شد تا وقتي ابراهيم بزرگ شد، هر شب به نماز شب برخيزد،‌ به راز و نياز با معبود خويش پرداخته و در قنوت‌هاي نماز شبش سرود وصل بخواند و از غم هجران زار زار بگريد.
   ذره ذره وجودش عاشق مولايش حسين (ع) بود. حضوري دائمي در مساجد و هيئت‌هاي حسيني داشت. ما چه مي‌دانيم؟ شايد شميم خوش كربلا و فضاي عطر‌آگين حرم مطهر حسين (ع) را در اين هيئت‌ها مي‌جست و مي‌يافت.
   ابراهيم سمبل ايمان بود. توصيه زيادي به حفظ حجاب داشت و با شدت تمام از هر گونه غيبتي پشت سر كسي ممانعت مي‌كرد.
   قبل از آن‌كه به آسمان‌ها پر كشيده و آسماني شود، براي زيارت راهي قم شد و پس از بازگشت، به همراه جمعي از نيروهاي 31 عاشورا با پاي پياده، عازم مرقد مطهر امام شد تا با اين كار برات شهادت را از امام و مقتداي خويش دريافت دارد و اين‌گونه هم شد. پس از چند روز براي تفحص شهدا عازم منطقه فكه شدند و هنوز هفته‌اي نگذشته بود كه خبر پروازش به عالم ملكوت را به اطلاع ما رساندند. روز شهادت ابراهيم بود كه خواب ديدم در مسجد هستيم و والده بنده، نيز آن‌جا بود كه رو به من كرد و گفت: "بلند شو كه شير را ريختي!" هراسان از خواب پريدم، زير پايم را ديدم كه شير ريخته بود روي فرش. آن موقع از شهادت عزيزم ابراهيم خبر نداشتم، گويا در عالم خواب با ريختن شير به زمين، به زباني مي‌خواست خبر از ريخته شدن خوني براي صحراي تفتيده كربلاي ايران را برساند. دل مشغول تعبير خواب بود و دو روزي همچنان غوغايي در دلم بر پا بود. مدام دوستان ابراهيم زنگ مي‌زدند و سراغ ابراهيم را مي‌گرفتند،‌ گويا مي‌خواستند بفهمند كه از شهادت ابراهيم مطلعم يا خير. سومين روز بود كه پسر بزرگم يونس را همكاران به خانه آوردند. كمي نگذشت كه متوجه شدم هر سه برادر ابراهيم در اتاق را به روي خود بسته و هاي هاي مي‌گريند. هراسان وارد اتاق شدم. فضاي غم‌آلود اتاق با زبان بي‌زباني، به من سرسلامتي داد. ابراهيم شهيد شده بود.
   هنوز هم كه هنوز هست وجود نورچشمم، ابراهيم عزيزم در جاي جاي اين خانه مشهود است و عطر وجودش از لاي سجاده‌اش، برفضا مي‌پيچد و شب‌ها آواي مناجاتش به گوش مي‌رسد.
   خداوندا! شكرت كه بنده‌اي پاك به امانت تحويلمان داده بودي و ما هم پاكِ پاكيزه اما همانند حسينت پاره پاره تحويلت داديم.
   خداوندا!‌ به آنان كه مانده‌اند توفيق ده تا نگذارند گل‌هاي شكفته از خون عزيزانت لگدكوب شود.

پاي صحبت برادر يونس احمدپور (برادر شهيد)

 سالگرد رحلت امام نزديك مي‌شد. قرار بود كارواني با پاي پياده، از تبريز راهي مرقد مطهر امام (ره) شود. فقط خدا مي‌داند كه شهيد ابراهيم، با چه شور و شوقي در اين كاروان ثبت‌نام كرد. حال و هواي زائري را داشت كه پس از سال‌ها تلاش و كوشش مي‌خواهد به سفر كربلا برود. جذابيت خاص اين سفر را براي ابراهيم نمي‌توانستم درك كنم. همين شور و شوق باعث شد تا بيشتر راه را با پاي برهنه طي كند. پس از بازگشت از اين سفر معنوي، بشاشيت روحي خاصي يافته بود. گويي دريافته بود كه زيارتش قبول شده و مجوز ورود به وادي شهادت را دريافت كرده است. يك شب، ميهمان ما بود، به قدري مجذوب حالات روحاني‌اش شدم كه خواستم بر پاهاي تاول زده‌اش بوسه زنم. مقابلش زانو زدم و از ابراهيم خواستم تا اجازه دهد پاهايش را ببوسم. همين كه خواستم پاهايش را در دست بگيرم، سريع خودش را عقب كشيد و يك لحظه بعد خم شد و بر پاهاي من بوسه زد.

پاي صحبت برادر جانباز
حاج غلامرضا احمدپور (برادر شهيد)

   اگرچه ابراهيم 10 سال از من كوچك‌تر بود، اما از اوايل كودكي با هم بزرگ شده بوديم. جنگ كه شروع شد،‌ ابراهيم 10 سالش مي‌شد. همين كوچكي سن او، مانع از جبهه رفتنش شد و ما عازم جبهه شديم. مواقعي كه براي مرخصي مي‌آمدم، مدام از حال و هواي جبهه سؤال مي‌كرد و با اصرار فراوان، مي‌خواست تا از اوضاع و احوال منطقه جنگي برايش تعريف كنم.
   در اواخر ساله‌هاي جنگ،‌ اصرار زياد ابراهيم باعث شد كه چندروزي او را به عنوان ميهمان به ميان رزمندگان اسلام ببرم. فقط خدا مي‌‌داند كه از شنيدن اين خبر چقدر خوشحال شده بود. براي رفتن لحظه‌شماري مي‌كرد. بالاخره لحظه رفتن فرارسيد و ما عازم شديم. مردادماه سال 67 بود و گردان ما در موقعيت رحمان‌لو مستقر شده بود. قرار شد ابراهيم دو هفته‌اي ميهمان ما باشد.
   حضور ايشان مايه خوشحالي و ارتقاء‌ روحيه بچه‌هاي گردان شده بود. نسبت به ابراهيم علاقه و محبت زيادي نشان مي‌دادند. هر روز مهمان يكي از دسته‌هاي گردان بود. صبح‌ها با اين كه خودمان سعي مي‌كرديم از برنامه صبحگاه جا بزنيم ولي او جلوتر از همه ما در ميدان صبحگاه گردان حاضر مي‌شد. همين روحيه ابراهيم باعث شد تا بچه‌ها لطفشان را به نهايت رسانده و او را پيش‌قراول گردان كردند تا ستون را جلو بكشد. روزهاي قبل، افراد پس از طي مسافت چندي، ستون را برگشت مي‌دادند، ولي با حضور ابراهيم و پيش‌قراولي او، هرچه بچه‌ها داد و فرياد مي‌كردند كه دور بزن و برگرد؛ گوشش بدهكار اين حرف‌ها نمي‌شد و هر وقت كه ابراهيم جلو ستون مي‌افتاد آه از نهاد بچه‌ها درمي‌آمد. همه يقين پيدا مي‌كردند كه مسير بسيار طولاني‌اي را بايستي براي پياده‌روي طي كنند. شب‌ها كه پياده‌روي شبانه داشتيم،‌ با اين كه ابراهيم سن كمي داشت، در تمامي رزم‌هاي شبانه حضور مي‌يافت. الان كه ياد آن روزها مي‌افتم، تمام بدنم به لرزه مي‌افتد. شور و علاقه بسياري مي‌خواهد تا سر شوريده نوجواني را از خود بي‌خود كند و در سنين پايين، راهي سرزمين نينوا كند،‌ هرچند كه به عنوان ميهمان باشد... "شور حسين است چه‌ها مي‌كند."
   ايشان با تشويق ابوي و بنده،‌ در دبيرستان سپاه "مكتب‌الحسين" ثبت نام كردند. چون هميشه سعي‌اش بر خوب درس خواندن بود و از روز اول، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با نمرات ممتازي پشت سر گذاشته بود، از اين رو دبيرستان مكتب‌الحسين را بهترين مكان براي استعداد او تشخيص داديم. زماني‌كه در دبيرستان سپاه مشغول تحصيل بود، يك‌بار به حرم حضرت امام رفت كه خيلي در روحيه‌اش تأثير مثبتي گذاشته بود. از آن‌جايي كه در طول هشت سال دفاع مقدس، تجربه و شناخت كافي از روحيات بچه‌هاي جنگ داشتم و از اين كه چه احوالاتي قبل از عمليات‌ها پيدا مي‌كنند و به فيض شهادت نايل مي‌گردند، در ابراهيم نيز اين چنين خصوصيات اخلاقي را مي‌ديدم؛ منتها چون سال‌هاي بعد از جنگ بود به فكر آدمي خطور نمي‌گرد كه روزنه‌اي باشد و كسي برود و شهيد شود. علي‌رغم اينها احساس مي‌كردم كه ابراهيم رفتني است. از آن‌جا كه در زمان جنگ سن كمي داشت و نتوانسته بود در ميدان‌هاي حماسه و ايثار حضور يابد،‌ از اين عدم حضور خود به تلخي ياد مي‌كرد. از اين رو بيشتر عمر شريف خود را در شبانه روز صرف فعاليت‌هاي اجتماعي و اعمال حسنه كرده بود. در چندين‌جا مشغول فعاليت بود: كنگره سرداران شهيد آذربايجان، تيپ، پادگان آموزش 08و...
   آن‌طور كه به خاطر دارم در پنج جا فعاليت مثمر ثمري داشت. حتي وقتي از حرم مطهر امام بازگشت، مصادف بود با روزهاي مانور عاشوراي يك. او كه مي‌دانست مي‌توانم او را نيز به همراه خود ببرم، اصرار داشت كه او هم بيايد كه من مخالفت كرده و گفتم: خسته‌اي و پاهايت نيز تاول زده است. در قبال ناراحتي او به حالت مزاح گفتم: براي ما هرچه مدال بدهند، تقديم تو مي‌كنم. مي‌خواستم با اين حربه به او بفهمانم كه هر چه ثواب مانور باشد، نصيب تو باد. ايشان نيز خيلي زود منظورم را فهميد و سكوت اختيار كرد. در برگشت از مانور، از طرف مقام معظم رهبري براي تمامي رزمندگان شركت كننده در مانور، مدال مانور عاشورا اعطا شد. پس از بازگشت، طي مراسم خاصي در منزل، همين مدال را بر گردن ابراهيم انداختيم.
   ابراهيم همه حال و احوالاتش، حول و حوش جبهه و شهادت دور مي‌زد. تفحص تنها روزنه‌اي بود كه ابراهيم توانست از طريق آن، دل از دنيا كنده و در آسمان‌ها به پرواز درآيد. ابراهيم هدفش را يافته بود، وسيله رسيدن به هدفش نيز مهيا بود. تفحص، خلأ حضور او را در جبهه پر مي‌كرد. دري باز شده بود از درهاي بهشت. ابراهيم با درك اين مطلب مصرانه از من مي‌خواست تا ملحق شدن او را به گروه تفحص، امكان‌پذير سازم. چون مي دانست كه با بچه‌هاي تفحص ارتباط نزديكي دارم. به او گفتم كه من نيز علاقمندم با گروه تفحص همكاري كنم. با آن‌ها صحبت مي‌كنم و انشاءالله با هم مي‌رويم. با اين قول مي‌خواستم فعلاً‌ از رفتن كم سخن به ميان آورد! اما اين‌گونه نشد و پس از چند روز ابراهيم آمد و گفت: خودم با آن‌ها صحبت كردم و قول گرفتم كه همراه آنان بروم.
   طبق برنامه‌ريزي قبلي،‌ قرار بود آن روز ما براي گردان عاشورا محلي تعيين كنيم، از اين رو عازم منطقه بوديم. ابراهيم هم همان روز به همراهي گروه تفص عازم منطقه بود. ابراهيم را سخت در آغوش كشيدم. در لحظه خداحافظي احساس كردم برگشته‌ام به زمان جنگ و شب‌هاي فراموش‌نشدني عمليات. ابراهيم نور بالا مي‌زد. او خواستني آسمان‌ها شده بود. دلم نيامد از عمق جان با او خداحافظي كنم. حتي روبوسي هم نكردم به اين اميد كه خداوند او را به آغوش خانواده‌مان برگرداند ولي...

پاي صحبت برادر جعفر احمدپور (برادر شهيد)

      از كودكي در كنار هم بزرگ شديم. در ذهن خود از بازي‌هاي كودكانه در محله،‌ تفريحات و حتي مشاجره، قهركردن و آشتي نمودن‌هاي كودكانه خاطرات فراموش ناشدني‌اي در ياد دارم. سال‌ها مي‌گذشت و ما قد مي‌كشيديم. اين اواخر كه حدود دو سالي مانده بود به شهادتش، علاقه بيش‌از حدي به شركت در مساجد و هيئت‌هاي حسيني داشت. اكثر وقت‌ها نيز با هم مي‌رفتيم. البته مشوق اصلي من ابراهيم بود. عشق او به حضرت ابي‌عبدالله باعث مي‌شد تا در هيئت‌هاي حسيني حال عجيبي پيدا كند. چنان حالي مي‌يافت كه مشكل بتوان اوصاف معنوي و از خودبيخود شدن‌هايش را درك و يا توصيف نمود. گريه غريبانه او در هيئت‌هاي حسيني، عدم تعلق او به اين دنيا را نشان مي‌داد. انگار در اين عالم نبوده و هيچ كس را نمي‌شناسد. خالصاً و به دور از هر ريايي، براي مولايش اشك مي‌ريخت و عزاداري مي‌كرد.
   عشق به كربلا در اولين سال‌هاي زندگي در دل و جان ابراهيم ريشه دوانده بود. يادم مي‌آيد در دوران كودكي كه با هم بازي مي‌كرديم، به نوبت به صورت پانتوميم نمايش مي‌داديم و بعد از پايان نمايش، بايستي تماشاگر تئاتر را بيان مي‌كرد. يكي از روزها نوبت ابراهيم كه شد، نقش يك زائر را ايفا كرد. با حالات روحي خاصي، در خيال خود دو دستش را به صورتش مي‌كشيد. بعد از اتمام نمايش گفتم: مورد نمايش حتماً زيارت حرم امام رضا(ع) است كه با جواب منفي او مواجه شدم. خواستم تا مرا راهنمايي كند. گفت:‌ جايي را كه من زيارت مي‌كردم شش‌گوشه است. خيلي زود متوجه شدم و پرسيدم:‌ كربلاست؟ با خوش رويي خاصي جواب داد:‌ بله. من زائر كربلايم.
   در رابطه با حفظ قرآن نيز، بسيار جدي بود و من را نيز به اين كار حسنه تشويق مي‌كرد. مي‌گفت:‌ اگر يك جزء از قرآن را حفظ كني، چهار عدد نوار خام كاست جايزه مي‌گيري و خداوند توفيق داد كه به محفوظاتم بيفزايم و بدين ترتيب، جايزه‌ها مدام و رديف به رديف تحويلم مي‌شد. البته جديت شهيد ابراهيم در تشويق ديگران نيز چشم‌گير بود. فكر نمي‌كنم دختر كوچولوي حاج غلامرضا (برادر بزرگم) فراموش كند كه ابراهيم هر روز به او قرآن ياد مي‌داد. حفظ سوره‌هاي كوچك قرآن، شهادتين، اذان و نماز، از يادگاري‌هاي عمويش ابراهيم بود. يادش به خير. شكلات‌هايي را كه هر روز مي‌خريد، و به برادرزاده‌ام نشان مي‌داد و او نيز در قبال تكرار آيات و حفظ آن‌ها،‌ چند عدد شكلات‌ها را به عنوان جايزه دريافت مي‌كرد.
   شهيد ابراهيم، پرورش روح را در كنار پرورش جسم قرار داده بود. به ورزش خيلي علاقمند بود. فعاليت در رشته ورزشي رزمي، هاپكيدو را با جديت تمام انجام مي‌داد و حتي امتيازات بالايي نيز كسب كرده بود. تفحص او در اين رشته از ورزش باعث شده بود تا هفته‌اي دو جلسه براي بچه‌هاي مسجد كلاس آموزش هاپكيدو داير نمايد كه در مسجد جمع باصفا، سالم و گرمي داشتيم.
   از ديگر خصوصيات بارز شهيد، شوخ‌طبعي او بود. حرف‌ها، توصيه‌ها و حتي اگر قرار بود به كسي نصيحت كند را در قالب مزاح به دوستان مي‌رساند تا مبادا كسي دل‌آزرده شود.
   اين شهيد بزرگوار، در كنار فعاليت‌هاي درسي و ورزشي، در فعاليت‌هاي اجتماعي بسياري نيز شركت مي‌جست، در سال 73 كه طرح تابستاني در محله آباداني مسكن برپا بود، زحمات بسياري را متحمل شد. از هماهنگي با اساتيد و تشكيل كلاس‌ها گرفته تا جمع‌آوري بچه‌ها و بردن آن‌ها به موزه، استخر، پخش فيلم در مساجد و... شبانه‌روز براي پركردن بنيه اوقات فراغت دانش‌آموزان تلاش مي‌كرد. در صحبت‌هايش مي‌گفت: اگر بتوانيم حتي يك نفر را جذب كنيم، موفق و پيروز هستيم؛ چرا كه توانسته‌ايم در مقابله با تهاجم فرهنگي، قدمي برداشته و جوانان را از خطرات آن حفظ كنيم.
   از زمان طفوليت در همان مسجدي كه همراه ايشان مي‌رفتيم، مكبّري نماز را به عهده داشت. عصرها با صداي دلنشين خود، اذان سرمي‌داد. حضور فعالي در برپايي مراسمي كه در مسجد انجام مي‌شد داشت. از تزيين مسجد گرفته تا تدارك برنامه.
   روزهايي هم كه قرار بود راهپيمايي شود، شب قبل را در مسجد به سر مي‌برد تا مقدمات لازم را جهت راهپيمايي اعم از پوستر، پلاكارد و... آماده سازد.
   ساختمان مسجد حضرت علي (ع) نيمه تمام مانده بود كه به همت بسيجيان به اتمام رسيد. هيچ وقت فراموش نمي‌كنم كه ابراهيم با چه جديت و شوري در كار ساختمان مسجد شركت مي‌كرد. يكي از دوستان شهيد تعريف مي‌كرد كه ابراهيم به محض رسيدن، لباس كار به تن مي‌كرد و سر به پايين مي‌انداخت و تا آخر روز كار مي‌كرد و در خاتمه كار نيز يواشكي و بدون هرگونه تظاهر و ريا، لباس‌هايش را پوشيده و مي‌رفت.
   صله رحم از جمله مواردي بود كه شهيد ابراهيم به آن خيلي اهميت مي‌داد. با وجود اين‌كه دوستان زيادي داشت اما زود زود به آن‌ها سر مي‌زد، چه در دورترين نقطه شهر باشد و چه نزديك؛ برايش فرقي نمي‌كرد. حتي از ديدار دوستان شهرستاني خود نيز غافل نمي‌ماند. در مورد اقوام نيز چنين بود. در اولين فرصت‌ به آن‌ها سر مي‌زد. حسن خلق و رفتار او بر همگان ثابت شده بود. هميشه در سلام دادن به كوچك و بزرگ، پيش دستي مي‌كرد.
   در ميان خانواده نيز، او سمبل اخلاق و رفتار نمونه بود. به بزرگترها و به ويژه پدر و مادر و خواهر و برادرش احترام خاصي قائل بود. حتي در مواردي كه تلفن از محل كار با پدر و مادر صحبت مي‌كرد، خييلي جدي سر پا و به حالت احترام مي‌ايستاد.
   عليرغم گرفتاري‌هاي بسياري كه داشت به وضع تحصيلي من نيز خيلي اهميت مي‌داد و كمك بزرگي برايم بود. حتي در خرداد ماه كه با پاي پياده به مرقد امام (ره) رفته بودند مصادف با امتحانات خردادماه بود. در بين راه از طريق تلفن بين راهي با من تماس گرفته و از وضعيت درس‌ها و امتحان پرس‌و‌جو كرده بود.
   از ايثارش همين بس كه بارها به سازمان اهداء‌ خون رفته و خون خود را هديه داده بود. اين شهيد بزرگوار در اموال شخصي خود،‌ تأمل به خرج نمي‌داد،‌ اما در مورد بيت‌المال خيلي حساس بود و بيش از حد مواظب بود تا از حد شرعي خارج نشود. روزي به علت نياز، يكي از خودكارهاي ابراهيم را برداشته و تازه شروع به نوشتن كرده بودم كه ابراهيم از راه رسيد و با ديدن خودكار خيلي ناراحت شده و دستور داد تا خودكار را در جايش بگذارم. وقتي عذر خواستم ابراهيم با جديت تمام گفت:‌ آن كه متعلق به من نيست تا گذشت كنم. اين خودكار متعلق به بيت‌المال است. اين برخورد در حالي صورت مي‌گرفت كه چندروز قبل از آن يكي از وسايل گرانبهاي شخصي ابراهيم، در دست من خراب شده بود و ايشان به راحتي گذشته بودند.
   شهيد ابراهيم به نماز جمعه و جماعات اهميت خاصي قائل بود. در چندين ساله اخير ديده نشده بود كه جمعه‌اي برسد و ايشان در نماز جمعه حاضر نشود. در ديگر روزها نيز موقع اذان،‌ هر كجا كه بود، خودش را به اولين مسجد مي‌رساند و نماز را به جماعت مي‌خواند. هميشه قبل از خوابيدن و بيرون رفتن از خانه وضو مي‌گرفت و دائم‌الوضو بود.
   در آن‌سوي حياط كوچكمان، اتاق كلبه مانندي داشت و شب‌ها چنان به راز و ‌نيازي با خداي خود مي‌پرداخت كه دل هر شنونده‌اي را منقلب مي‌كرد.
   در معاشرت با مردم چنان حساس بود كه اگر كسي به چيزي نياز داشت قبل از درخواست با چنگ و دندان به كمكش مي‌شتافت و سعي داشت به اندازه ذره‌اي هم كه شده مشكلي از درماندگان را برطرف سازد. يكي از بچه‌هاي محل تعريف مي‌كرد كه روزي با ابراهيم به پيرزني برخورديم كه درمانده و راهش را گم كرده بود. ابراهيم پيش رفت و با عطوفت تمام هرطوري بود فهميد او كجا خواهدرفت. پيرزن را سوار ماشين كرده و كرايه را نيز قبلاً پرداخت كرد و از راننده خواهش كرد كه او را به مقصد برساند.
   آخرين شبي كه در منزل بود در گوشه اتاقش مشغول مطالعه بود. صبح اول وقت، جهت گرفتن نتايج امتحانات از خانه خارج مي‌شدم، ابراهيم را در راهرو ديدم. با چه شتابي كفش‌هايش را واكس مي‌زد، پرسيدم:‌ امروز عازم هستي؟‌گفت:‌ بله. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرم خود فشرد و رويم را بوسيد. اصلاً‌ نمي‌توانستم باور كنم كه اين بوسه آخرين يادگاري ابراهيم در صحيفه خاطراتمان خواهدبود و كي مي‌دانست كه هفته آينده ما بر رخ گلگونش بوسه خواهيم زد.
   از همديگر خداحافظي كرده و جدا شديم. من براي گرفتن نتايج امتحانات مي‌رفتم و او براي دادن امتحاني به مراتب سخت‌تر. نمره بيست كه گرفت، نامش در ليست قبولين شهدا ثبت شد و ابراهيم بدين‌گونه در دل آسمان جاي گرفت و حسيني شد.




شهيد احمدپوري در كلام ياران

ـ اخلاص در عمل
شهيد احمدپوري اخلاص در عمل داشت و از خودنمايي اجتناب مي‌ورزيد. به بزرگ‌ترها فوق‌العاده احترام مي‌گذاشت و در اطاعت از مسئول خود، الگوي ديگران بود. در ابراز محبت و صميميت به دوستان، رفيع‌ترين قله را فتح كرده بود؛ به طوري‌كه هيچ‌كدام از رفقايش تاب تحمل دوري او را نداشتند. در خدمت به همسفران خود، پيشدستي مي‌كرد. با اين‌كه عضو پياده كاروان بود، ولي گاهي به سراغ بي‌سيم‌چي كاروان رفته و بي‌سيم او را كه نزديك 13 كيلو وزن داشت، به كولش مي‌بست و گاهي نيز اسلحه افراد تأمين كاروان را به دست مي‌گرفت و آن را حمل مي‌كرد و با اين كار خود مي‌خواست به ديگران خدمت كند. از همه دلجويي و احوال‌پرسي مي‌كرد،‌ در حالي‌كه از نظر سني از همه كوچك‌تر بود و اگر قرار بود محبتي هم بشود، مي‌بايست همه اعضاي كاروان نسبت به ايشان محبت كنند.

ـ‌ دانش‌آموز برجسته
   شهيد ابراهيم احمدپوري بيش از چندروزي نبود كه وارد دبيرسان سپاه شده بود. حركات و رفتارهايي از خود نشان ‌داد كه در همان ابتداي امر،‌ به عنوان يك دانش‌آموز شاخص و برجسته مورد توجه كامل مسئولان دبيرستان سپاه قرار گرفت؛‌ وضعيتي كه شايد يك دانش‌آموز بعد از گذشت سه‌چهار سال به آن دست پيدا كند و به آن حد در كانون توجه اولياي مدرسه‌اش قرار گيرد، ايشان در نخستين مقطع ورودش بدان دست يافت.
   تحولات بعدي ايجاد شده در ابعاد اخلاقي و روحي شهيد احمدپوري كه آثار آن باز در افعال و احوال و حركات ايشان به وضوح مشاهده مي‌گردد به حدي بود كه به نظر شخص بنده، تا آن‌زمان هيچ‌كس به اندازه ايشان،‌ آن‌چنان ندرخشيده بود (البته با توجه به سن كم‌اش).

ـ وفاي به عهد
   ارديبهشت‌ماه سال 74 بود كه اولين كاروان تجديد ميثاق از بچه‌هاي لشكر عاشورا مسافت 750 كيلومتري تبريز تا حرم امام را مي‌خواستند پياده‌روي كنند. آخرين فردي كه به هنگام حركت كاروان،‌ به جمع كاروانيان پيوست،‌ شهيد احمدپوري بود. ايشان ضمناً كوچكترين عضو كاروان نيز بود.
   مجموعه ويژگي‌هايي كه در روح پرتلاطم ايشان نهفته بود،‌ باز هم در قالب رفتارهاي سمبليك و جالب توجه بروز مي‌نمود. او به محض پاگذاشتن به جاده تبريز ـ تهران پوشش را از پاهايش دور نمود و به هدفي كه برايش بسيار مقدس بود،‌ با پاي برهنه قدم بر روي آسفالت داغ گذاشت. البته اين را بايد دانست كه همه اعضاي كاروان، به دليل شدت حرارت آسفالت، در حالي‌كه كفش به پا داشتند، معذب بودند و از درد و سوزش پا مي‌لنگيدند!
   او قرآن كوچكي بدست داشت و در حالي كه در ستون كاروان حركت مي‌كرد، با اغتنام از فرصت، به حفظ قرآن مبادرت مي‌كرد. اين عمل منحصر به فرد او به اعضاي ديگر نيز سرايت پيدا كرد و در آخرين روز حركت كاروان، بعضي‌ها از جمله ايشان، يك جزء از كلام‌الله مجيد را حفظ كرده بودند.
   او اغلب از كاروان عقب مي‌ماند و من دليل اين اعمال ايشان را نمي دانستم. فكر مي كردم به دليل خستگي، توانايي خود را از دست داده است؛ لذا وسيله نقليه مي‌فرستادم كه ايشان را به كاروان برساند. ايشان از سوار شدن امتناع نموده و فاصله زيادي را كه از كاروان دور شده بودند با حركت دو مي‌پيمودند. اين صح
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار