خاطرات - از زبان همسر شهيد

کد خبر: ۱۱۱۹۰۹
تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۳۸۵ - ۱۲:۵۸ - 11January 2007

صداي جبهه

ابراهيم كه به سن شش ماهگي رسيده بود ، اسماعيل از جبهه به اميديه آمد و گفت: «براي من زشت است كه با اين
مسئوليتم در سپاه ، زن و بچه ام دور از صداي جبهه باشند ؛ شما به اهواز بياييد.»
مادرش – گريه كنان – در اعتراض به اين تصميم گفت: «رفتن به اهواز ، آن هم ب
ا اين وضعيت براي بچه كوچكمان مناسب نيست.»
اسماعيل سخن مادر را چنين پاسخ گفت: «بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.»
به هر حال ، آمديم و در هواي اهواز ساكن شديم. شهري كه زير آتش جنگ افروزان نابكار بعثي ، خواب و آسايش را از كف داده بود. در آن روزگار ، اسماعيل هفته اي يا دو هفته اي يك بار براي چند ساعت سر مي زد و مي رفت. خانواده ما و خانواده دوست ديرينه اش سردار شهيد مهندس صدراللّه فني – كه تازه داماد بود- در يك خانه زندگي مي كرديم. توصيه اسماعيل اين بود كه: «پناهگاهي را
در باغ كنار منزل بسازيد. هر گاه هواپيما آمدند ، شما به داخل آن برويد.»
هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنين مي افكند: «بچه من بايد با اين سر و صداها بزرگ شود.»:
اگر چه موج مرده در ساحلم
هنوز بوي جبهه مي دهد گلم
خداي من مباد آن زمان رسد كه عاقبت كشد به سوي باطلم

كيسه برنج

زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگي مي كرد
يم . اسماعيل براي گرفتن برنج كوپني بايد مسيري را مي پيمود كه جز ماشين هاي دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافيك ، بقيه مجاز به تردد نبودند.
افزون بر اين ، از ناحيه پا هم ناراحت بود و حمل يك كيسه برنج با آن مسافت (تقريباً يك كيلومتر) برايش زجرآور بود. از او خواستم تا با ماش
ين سپاه برود ؛ اما نپذيرفت.
گفتم: «حال شما خوب نيست و پاهايت درد دارد! »
گفت: «اگر خواستي همين طور (پياده) مي روم و گرنه ، نمي روم.»
وي كيس
ه 25 كيلويي را روي دوشش نهاده بود و كيف دستي و چيزهاي ديگري هم در دستش، به سختي به خانه آورد ؛ اما حاضر نشد براي چند دقيقه از ماشين سپاه استفاده كند:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده
منم كه هر كه مرا ديده در گذر ديده

جاي سيلي

آزادي بچه ها با آمدن اسماعيل به خانه بيش تر مي شد و شكل ويژه اي پيدا مي كرد. او طبعاً پر مهر و پر احساس بود و بر اين نظر بود كه تا جايي كه امكان داد ، از تنبيه بپرهيزيم. از اين رو ، به ندرت تنبيه از او ديده مي شد. تنها جايي كه با اين روش اقدام نمود ، وقتي بود كه ابراهيم- فرزندم – خيلي شيطنت مي كرد و خواهرش – زهرا- را اذيت مي كرد. هر چه به او گوشزد مي نمود كه زهرا از تو كوچكتر است ؛ و خواهر توست و... باز ابراهيم دست بردار نبود. آن جا بود كه يك سيلي به صورت او زد ؛ به گونه اي كه جاي انگشتانش پيدا بود. بعد از اين كار ، اسماعيل را طور ديگري ديدم. خيلي گرفته ، ناراحت و پشيمان بود. به هر حال آخر شب شد و ما به خواب رفتيم. نيمه هاي شب بود كه بيدار شدم ؛ اما بيداري خودم را پنهان كردم. ديدم بالاي سر ابراهيم نشسته و گريه مي كند. اول فكر كردم بچه مريض شده كه اسماعيل خوابش نبرده و از او مواظبت مي كند. آرام و بي صدا به اين صحنه نگاه مي كردم. او بود كه دستش را جاي آن سيلي مي كشيد و استغفار مي كند:
تا آن شبي كه او را در حال گريه ديدم
هرگز نگفته بودم شعري براي باران


سري پرشور


چه بسيار اوقاتي كه تشنه ديدارش بوديم ؛ اما اين توفيق كم‏تر نصيب ما مي ‏شد. به اين خاطر ، هر گاه مريض مي ‏شد ، خوش‏حال بوديم كه يكى دو روز در كنار او هستيم.
صبح شهادت و هنگام خداحافظي او ، حدود 20 دقيقه جلوى درب منزل با هم صحبت كرديم. به او گفتم:
«كاش دست و پايت و يا عضوى ديگر از اعضاى بدنت را مي ‏دادى ؛ تا ديگر راحت شويم و تو را در منزل بيش از پيش ببينيم!»
اسماعيل - در حالى كه گل لبخند بر لبانش نشسته بود - چنين پاسخ داد:
«اگر سر برود چه؟ ما فقط سرمان برود كه دست برداريم و آسوده يك جا بنشينيم.»
اسماعيل ساعت 6 صبح از ما خداحافظى كرد. راننده پا روى گاز نهاد و حركت كرد. در طول 200-300 متر كوچه ، دستش را از طرف شيشه ماشين بيرون آورده بود و به علامت خداحافظى تكان مي ‏داد. ماشين كه به سمت چپ پيچيد ، پيچ كوچه بين چشمان بارانى ما و دست نوازش‏گر او جدايى افكند.
دمادم ظهر در مشهد شلمچه ، سر پرشور خويش را به معشوق سپرد و جاودانه شد:
ما را سرى است با تو كه گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم


كلمه شهيد

بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهيم و زهرا مي‏گفت: «اگر باباى شما شهيد شد ، چه كار مي ‏كنيد؟»
يا مي ‏گفت: «باباى شما بايد شهيد شود!»
او مي ‏خواست پديده شهادت را در دل و ديده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر اين باور بود كه: «نبايد كلمه شهيد و شهادت، بچه‌‏ها را ناراحت كند و يا در روحيه آنان اثر منفى بگذارد.»
وقتى شهيد شد آرامش خاطرى در ابراهيم 6 ساله ديده مي ‏شد و سخن او در فراق پدر چنين بود: «پدرم شهيد شده و اكنون در بهشت است.»:
خدا! به باطن قرآن ، به جان معصومان
به روزى شهدا شام تار محرومان
به فرق خونى حيدر به انشقاق قمر
به خون سرخ شهيدان دعاى سبز سحر
به جان آن كه به پاى عقيده سر را داد
كه: مرگ در بستر نصيب شيعه مباد


پوتين هاي جا مانده

با
يكي از معاونينش از اهواز به سمت قم مي رفتيم. خسته بود و براي تجديد قوا از دوستش خواست تا ماشين را به كناري بزند و نيم ساعت استراحت كند. اسماعيل عادت كرده بود كه هنگام خواب پاهاي خود را از پوتين در بياورد. پوتين‌ها را از پاي خويش در آورد و چون جا تنگ بود ، آنها را بيرون از ماشين گذاشت و بعدكمي به خواب رفت. وقتي كه بيدار شد و حركت كرديم ، بعد از گذشت 10 دقيقه و پيمودن كيلومترها راه ، متوجه جا ماندن پوتين ها شد. از هم رزمش پرسيد: «قيمت پوتين چه قدر است؟»
او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.»
از اين كه چه قدر از راه را پيموده ايم ، سؤال كرد. دوستش گفت: حدود 10 دقيقه و بعد حساب كرد ؛ ديد كه قيمت پوتين از قيمت رفت و برگشت گران تر است. وي پول بنزين رفت و برگشت را حساب كرد و كنار گذاشت و گفت: «برگرديم!»
او اين پوتين هاي نو را از سپاه گرفته بود و آنها را براي خدمت مي خواست. حيف بود كه از دستشان بدهد. ماشين دور زد و به سمت پوتين ها در حركت شديم و بعد از طي چندين كيلومتر راه به آنها رسيديم. نكته ها و خنده هايي كه در اين ميان گفتيم و شنيديم ، چه شيرين بود و چه زيبا خاطره اش در دل و جانمان جا خوش كرد:
بيا به خانه كه اميد با تو برگردد
هزار مرتبه خورشيد با تو برگردد
بيا كه كوچ كند ماتم از سراي دلم
و شادمانه عيد با تو برگردد

نظر شما
پربیننده ها