متن کتاب "آخرين گلوله صياد"

کد خبر: ۱۱۱۹۴۶
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۸۵ - ۱۱:۵۴ - 16January 2007

نوشتن اين اثر مرهون محبت
احمد دهقان و محسن مومني‌شريف
مي‌باشد.

داوود اميريان

سخن ناشر

زندگي، منشور دوّاري است كه هر لحظه جلوه‌هاي نوين و بس بديعي را در منظر درك و احساس ما مي‌نشاند. هنرمند كسي است كه با كمند خلاقيت خويش، جلوه‌اي از اين جلوه‌هاي بي‌نهايت را فراچنگ آورده و لايه‌هاي حقيقت را در فرآيندي هنرمندانه آشكار مي‌سازد. موضوعات، شخصيت‌ها و حوادث در نسبتي معقول بين محتوا و ساختار، در تكويني توأم با خلاقيت، هستي و حيات تازه‌اي مي‌يابند و به صورت جرياني معنوي و شورانگيز در روح و جان مخاطب سيلان يافته و حقيقت زندگي، با انگيزشي از احساس و شعور، پرده‌اي از پرده‌هاي راز از خويش برمي‌گيرند.
داستان و رمان متعهد، بر بستري از خلاقيت و خميرمايه‌اي از زيبايي، تفسيرگرِ حقيقت زندگي در باور و اعتقاد مخاطبان خويش است، و چون از حقيقت زندگي مي‌گويد، به حدّ‌ عمقي كه يافته، پيچيدگي‌هاي روح و جان آدمي و لاجرم زندگي و حيات را مي‌گشايد، و در فراسوي برانگيختگي احساس، همنشين رازهاي سر به مُهر آفرينش مي‌شود.
برخي از رمان‌هاي جنگ، تصويرگر حوادثي هستند كه در متن جنگ رخ داده‌اند، و برخي ديگر نيز به بازي‌هاي اجتماعي، فردي، احساسي، ‌عاطفي و اعتقادي آن پرداخته‌اند. چه بسا كه نوع اخير اين رمان‌ها، بتوانند فضايي ملموس‌تر و احساس برانگيزتر از رمان‌هاي نوع نخست در باب هويت تاريخي يك جنگ و تاثيرگذاري آن بر لايه‌ها و زواياي پنهان روح و احساس آحاد يك جامعه، ارائه دهند.
به هر حال اين حقيقت قابل كتمان نيست كه آدمي در هر حال، هر زمان و در هر مكان نيازمند قصه و داستان و قصه‌گويي است، و هر دوره‌اي از زندگي ما آدميان، قصه و داستان خود را دارد و انسان امروز، ‌نيازمند داستان و رمان امروزين است.

نشر صرير


فصل يکم
صيّاد ماشين را از پاركينگ درآورد. دنده را خلاص كرد. مهدي گفت: «من در را مي‌بندم.»
به طرف در پاركينگ خانه رفت. چند متر آن طرف‌تر رفتگري نارنجي‌پوش جاروي دسته‌بلندش را به زمين مي‌كشيد و نرمه‌اي خاك بلند مي‌كرد. مهدي در را بست. سر كوچه موتورسواري را ديد كه سيگار مي‌كشد و منتظر است. فكري شد آن شخص كيست اين وقت صبح سيگار دود مي‌كند؟ رفتگر به طرف ماشين آمد. مهدي سوار ماشين شد و در را بست. صيّاد گفت: «برويم!»
مهدي گفت: «خودم مي‌توانم بروم؛ ديرتان مي‌شود.»
ـ تعارف مي‌كني؟ خُب دبيرستانت سر راهم است!
رفتگر به ماشين رسيد و سلام كرد. صيّاد شيشه را پايين داد و گفت: «عليك‌سلام، بفرماييد.»
مهدي به رفتگر نگاه كرد. جواني سي‌ودوـ سه ساله بود با ته ريش مشكي و موهاي مجعد.
ـ يك نامه داشتم. مشكلي پيش آمده كه به دست شما...
مهدي به آينة ماشين نگاه كرد و دستي به موهايش كشيد. ناگهان صداي چند شليك بلند شد و مايعي گرم شتك زد روي پيراهن سفيد مهدي. گيج و منگ به پدر نگاه كرد. خون از سر و سينة صيّاد مي‌جوشيد. مهدي از ماشين بيرون پريد. رفتگر پرشتاب به طرف موتورسوار دويد. پريد ترك موتور و موتورسوار گاز داد و دور شد. مهدي دويد و درِ خانه‌ها را مشت‌باران كرد. زبانش بند آمده بود. يكي از همسايه‌ها بيرون آمد و وحشت‌زده پرسيد: «چي شده آقا مهدي!؟»
مهدي ماشين را نشان داد. مرد همسايه دويد طرف ماشين. صيّاد غرقابة خون سرش به عقب خم شده بود و خون از سينه‌اش مثل چشمه مي‌جوشيد. فرياد دردآلود مهدي در كوچه پيچيد.
1
كوچه سياه‌پوش بود. مهتابي‌هاي سفيد و سبز و قرمز نورافشاني مي‌كرد. بيرق‌هاي سرخ و سبز و پرچم ايران تكان مي‌خورد و ديوارهاي دور تا دور خانة صيّاد را كتيبه پوشانده بود. مردم سياه‌پوش و عزادار تو كوچه عزاداري مي‌كردند. چند گروه تصويربرداري در حال تهية گزارش بودند. مِهي از دود اسپند و كندر در فضا موج مي‌زد. بر نقطه‌اي كه خون صيّاد ريخته بود، حجله‌اي كوچك و غرق نور جا گرفته بود؛ با نوشته‌اي سرخ: «مقتل امير سرافراز علي صيّاد شيرازي.»
داماد صيّاد و مهدي جلوي در ايستاده بودند و همراه مردم سينه مي‌زدند. دسته‌اي عزادار توي كوچه پيچيد. مرداني نارنجي‌پوش، پابرهنه و گل به سر ماليده و گريان و زار. مردم، كوچه دادند. مردي سياه‌پوش جلودار آنها بود كه حلقه‌اي گل به دست داشت و بيشتر از همه زار مي‌زد. جلوي خانه رسيدند. مهدي جلو رفت. مردِ جلودار حلقة گل را دست مهدي داد. به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. چشمانش از گريه سرخ و متورم شده بود. گريه گريه گفت: «من مسؤول رفتگرهاي اين ناحيه هستم. اينها هم رفتگران اين منطقه هستند.» تصويربردارها از ميان مردم جلو آمدند. مرد سياه‌پوش گفت: «من به نمايندگي از اين زحمتكش‌ها مي‌خواهم بگويم كه به خدا، به حضرت عباس، قاتل صيّاد شيرازي از بين ما نبوده. ما زباله‌هاي شما را جمع مي‌كنيم. مي‌خواهيم همه جا تميز و پاكيزه باشد. چطور دلمان مي‌آيد يك شيرمرد را بكشيم.»
حتي تصويربردارها هم گريه مي‌كردند. مرد با نفس‌هاي به شماره افتاده گفت: «صيّاد به گردن همة ما حق دارد. به گردن تمام ملت ايران. من سال 59 تو كردستان سرباز بودم. تو پادگان سنندج محاصره شده بوديم كه صيّاد شيرازي به فريادمان رسيد...»
2
سرهنگ نصرت‌زاد چشم تنگ كرد و گفت: «يعني نيروهاي كمكي‌اند؟» بي‌سيم‌چي گوشي به دست گفت: «حتماً جناب سرهنگ! ببينيد لباس ارتشي پوشيده‌اند.»
سرهنگ به افرادش گفت: «بچه‌ها پخش بشويد.»
ده نفري كه همراهش بودند روي تپه پخش شدند. عده‌اي كه از بالاي تپه پايين مي‌آمدند دست تكان دادند. نصرت‌زاد گفت: «خدا را شكر. مي‌توانيم محاصرة پادگان را بشكنيم.»
ناگهان صداي رگبار بلند شد و بي‌سيم‌چي ناله‌اي كرد و بر زمين غلتيد. قِل خورد و از تپه پايين رفت. چند گلوله به ران و سينة نصرت‌زاد خورد. انگار كه برق گرفته باشدش، بر زمين پرت شد. چند قِل خورد و به تخته سنگي گير كرد. رگبار گلوله‌ها قطع نمي‌شد. نصرت‌زاد به سوي نيروهاي ضدانقلاب كه با لباس مبدل جلو مي‌آمدند شليك كرد. چند نفر به عقب پرت شدند. چند گلولة ديگر به بدنش خورد. اسلحه از دستش رو زمين افتاد. بدنش داغ شد. خون، لباس نظامي‌اش را سرخ كرد.
فرماندة ضدانقلاب كه لباس كردي پوشيده بود و منديل ريش‌ريش داري به سر داشت، خم شد و چانة نصرت‌زاد را گرفت و فشار داد و گفت: «در چه حالي فرمانده؟»
نصرت‌زاد ناتوان اما خشمگين به چشمان سياه مرد نگاه كرد.
ـ مرا كه مي‌شناسي؟ منم سرتيپ يحيوي. يادت مي‌آيد؟
نصرت‌زاد آب دهانش را گرد كرد و به صورت يحيوي انداخت. جوانكي كه كنار يحيوي بود خواست به نصرت‌زاد شليك كند. يحيوي دستش را روي سينة جوانك گذاشت. پوزخند زد و گفت: «الان نه!»
نشست كنار نصرت‌زاد و گفت: «ببين سرهنگ! من و تو نان و نمك شاهنشاه را خورده‌ايم. اشتباه كرده‌اي، گولت زده‌اند، مغزت را شستشو داده‌اند. باشد؛ قبول دارم. اگر به سربازهاي پادگان بگويي دست از مقاومت بردارند و تسليم شوند به شرافتم قسم مي‌خورم خودت و خانواده‌ات را صحيح و سالم بفرستم به يك كشور اروپايي؛ به هر كجا كه بخواهي. خودت كه مي‌داني قسم يك نظامي قسم است.»
نصرت‌زاد باريكة خوني كه از گوشة دهانش مي‌آمد را پاك كرد و به سختي گفت:
«تو از شرافت حرف مي‌زني نمك بحرام؟ تويي كه به كشور و مردمت خيانت مي‌كني! من هم قسم خورده‌ام تا آخرين قطرة خونم از كشورم دفاع كنم.»
ـ آخر تو به كي خوش‌خدمتي مي‌كني؟ به كساني كه همه‌مان را آواره كرده‌اند؟
ـ امثال تو نامردها را آواره كرده! من به ملتم، به ايرانم خدمت مي‌كنم.
يحيوي بلند شد. لگدي به شكم خوني نصرت‌زاد كوبيد و رو به جوانك گفت: «كارش را تمام كن!» جوانك از پرِ شال كمرش کلتش را بيرون كشيد. نصرت‌زاد گفت: «سرتيپ!»
سرتيپ با خوشحالي برگشت.
ـ از تو هيچي نمي‌خواهم. باشد مرا بكش. فقط بگذار وصيتم را به سربازانم بگويم؛ بعد مرا بكشيد.
يحيوي تف كرد رو زمين و گفت: «حيف از تو. حيف از تكاوري مثل تو!» رو كرد به يكي از همراهانش و گفت: «بي‌سيم بياوريد!»
بي‌سيم آوردند. نصرت‌زاد گوشي را گرفت. شاسي‌اش را فشار داد و گفت: «عقاب، عقاب، شاهين! عقاب، عقاب، شاهين!»
صدايي از آن سوي بي‌سيم برخاست.
ـ عقاب به‌گوشم.
ـ اميري تويي؟ منم نصرت‌زاد!
ـ جناب سرهنگ شما كجاييد؟ دل‌نگران شديم.
ـ اميري وقت تنگه. خوب گوش بده ببين چه مي‌گويم. اين وصيت من است براي تو و سربازها و خانواده‌ام.
صداي اميري به گريه نشست.
ـ چه بلايي سرتان آمده جناب سرهنگ؟
ـ خوب گوش كن. يادداشت كن.
يحيوي غريد: «زود باش!»
نصرت‌زاد گفت: «من سرهنگ ستاد ايرج نصرت‌زاد در آخرين لحظات عمر سربازي خويش چند نكته براي همرزمانم وصيت مي‌كنم:
«جانم فداي ايران، درود بر رهبر انقلاب، جاويد باد ارتش جمهوري اسلامي ايران. زنده باد فرماندهان تيپ يكم لشكر 28 سنندج!»
صداي شليك گلوله‌اي بلند شد و اميري ضجه زد.

 
فصل دوم
سنندج شهري مرده و غرق در خون. در گوشه و كنار شهر اجساد زنان و مرداني كه متهم به همكاري با سربازان جمهوري اسلامي شده بودند، پاي ديوارها تلمبار شده بود.
زمين كوچه‌ها و خيابان‌ها پر از چاله‌هاي انفجار، به صورتي آبله گرفته مي‌ماند.
يحيوي و نيروهايش سرمست و نعره‌زنان در خيابان‌ها مي‌گشتند؛ لباس خونين نصرت‌زاد را به دست گرفته بودند و هوار مي‌زدند.
ـ آهاي مردم غيور كردستان، بياييد و لباس خونين جلاد شهرتان را ببينيد!
ـ نصرت‌زاد را كشتيم. شهر دست ماست.
ـ كردستان را آزاد مي‌كنيم. ما خلق كرد بايد حقوق خودمان را بدست بياوريم.
دود آتش و انفجار بر فضاي شهر سنگيني مي‌كرد. خيابان‌ها به شكل محسوسي رعب‌آور بود و نگاه‌هاي تندتند و كنجكاو از پشت پنجره‌هاي بسته و پسِ پرده‌هاي آويخته به نيروهاي ضدانقلاب خيره مي‌ماند.
يحيوي گفت: «بايد نيروهايش هم ببينند.»
رفتند به سوي پادگان. نيروهاي مدافع از پسِ حصار آهني پادگان از درون سنگرها به نيروهاي ضد‌انقلاب كه محاصره‌شان كرده بودند و به سويشان شليك مي‌كردند، جواب مي‌دادند. براي لحظه‌اي صداي شليك ضدانقلاب قطع شد. بعد صداي يحيوي از بلندگويي به گوش محاصره‌شدگان رسيد: «آهاي فريب‌خورده‌ها ببينيد! اين لباس فرمانده شماست. اين خون نصرت‌زاد است كه اين لباس را سرخ كرده است.»
چند سرباز گريه كردند. اميري نهيب زد: «خجالت بكشيد؛ دروغ مي‌گويد.»
يكي از سربازها گفت: «پس چرا سرهنگ نمي‌آيد. نكند همة ما اينجا كشته شويم و كسي به فريادمان نرسد؟»
اميري گفت: «از بي‌سيم خبر دادند كه نيروهاي كمكي در راهند. مي‌جنگند و مي‌آيند. قول داده‌اند امشب خودشان را برسانند.» سرباز ديگر گفت: «سروان، ديگر نه غذا داريم نه چكه‌اي آب. مجروحين آب مي‌خواهند؛ تشنه شهيد مي‌شوند.»
اميري بغض كرد. از لحظه‌اي كه وصيت نصرت‌زاد را شنيده بود، براي لحظه‌اي گريسته بود؛ خودش را كنترل مي‌كرد تا جلوي سربازها اشك نريزد.
ـ گفته‌اند مي‌آيند. من مطمئنم مي‌آيند. همين امشب مي‌آيند.
ـ الان چهل روز است تو محاصره‌ايم. مي‌خواستند بيايند تا حالا آمده بودند.
ـ توكّلتان كجا رفته! جاده‌ها بسته است. مي‌آيند، امشب مي‌آيند!
اميري خميده و پرشتاب به سوي ساختمان اصلي پادگان دويد. مجروحين در اتاق‌ها ناله مي‌كردند و آب مي‌خواستند. اميري مستأصل از ديدن حال و روز آنها به اتاق خلوتي رفت. در را بست و نشست. دلش گرفت. به سجده رفت. شانه‌هايش لرزيد. گريه تسكيني براي دردهايش شد.
سربازي آمد و گفت: «قربان! بچه‌هاي باشگاه افسران مي‌گويند ديگر حتي آب لجني ته استخر باشگاه هم تمام شده. چكه‌اي آب ندارند!»
اميري آه كشيد. بلند شد و بيرون رفت. چشم دوخت به باشگاه افسران كه روي يك بلندي وسط شهر قرار داشت. فكري شد كه آنها چهل و چهار روز است با چنگ و دندان مقاومت مي‌كنند. با گرسنگي و تشنگي دست و پنجه نرم مي‌كنند. «اي خدا به دادمان برس!»
3
گرگ و ميش صبح بود و نسيم خنكي مي‌وزيد. صداي خشك چند تك‌تير فضا را شكافت. چشمان اميري سرخ و متورّم به روبرو دوخته شده بود. به جايي كه ضدانقلاب آزاد و راحت مي‌گشتند و به دلخواه شليك مي‌كردند.
اميري بي‌سيم خواست. گوشي بي‌سيم را گرفت.
ـ اژدر، اژدر، عقاب! اژدر، اژدر، عقاب!
ـ اژدر به‌گوشم.
اميري چشم به باشگاه افسران دوخت كه در بلنداي وسط شهر چون قايقي شكسته بر صخره‌اي در ميان درياي پُركوسه محاصره شده بود.
ـ اژدر اوضاع چطوره؟
ـ قربان ديگر لجنِ ته استخر هم دارد ته مي‌كشد. عطش، بچه‌ها تشنه‌اند. اميري لب زيرين‌اش را به دندان گرفت. آه سردي كشيد و گفت: «مي‌آيند، قول داده‌اند!»
اميري ولوم فركانس بي‌سيم را چرخاند. به گوشة ديگر شهر - جايي كه نمي‌ديد اما فرودگاه شهر آنجا بود - دقيق شد.
ـ پرستو، پرستو، عقاب!
ـ پرستو به‌گوشم.
ـ چه خبر؟
ـ قربان چي شد؟
ـ مي‌آيند پرستو.
ـ مهماتمان دارد تمام مي‌شود!
صداي بلندگوي مهاجمين در فضا پيچيد:
«با شما هستم فريب‌خورده‌ها. اين آخرين اخطارمان است. فقط نيم ساعت وقت داريد. دستانتان را بگذاريد روي سرتان و تسليم شويد. قول شرف مي‌دهم كاريتان نداشته باشيم. چرا به خاطر هيچ و پوچ خودتان را به هلاكت مي‌دهيد. به خاطر كي؟ به خاطر...»
اميري گوش تيز كرد. صداي نامفهومي از وراي صداي بلندگو مي‌آمد. بي‌سيم‌چي گفت: «قربان مي‌شنويد؟»
اميري هيس گفت و دستش را بلند كرد. فرياد شادمانِ ديده‌باني از بالاي ساختمان مركزي كه دوربينش را تكان مي‌داد، همه را به خود آورد.
ـ هلي‌كوپتر. هلي‌كوپتر. آمدند!
فرياد شادمانِ سربازها بلند شد. صداي بلندگو قطع شد.
بي‌سيم‌چي گوشي را دست اميري داد. اميري دستش مي‌لرزيد.
ـ به‌گوشم!
ـ من صيّاد‌شيرازي هستم. به بچه‌هاي فرودگاه بگو تامين بدهند.
ـ چشم قربان. خوش آمديد!
هلي‌كوپتري در گوشة آسمان ظاهر شد و بعد دو هواپيماي غول پيكر C-130 به سوي باند فرودگاه پايين كشيدند.


فصل سوم
رحيم صفوي گفت: «بيا صيّاد، پيداش كردم. آنجاست، نزديك هواپيما.» صيّاد پا تند كرد و همراه رحيم صفوي به سوي هواپيمايي كه صدها رزمنده در حال سوار شدن به آن بودند، رفت. چمران را ديد. در حال راهنمايي نيروهايش بود. قبلاً او را فقط در تلويزيون و هنگام سخنراني در مجلس شوراي اسلامي و يا نماز جمعه ديده بود. رحيم صفوي جلو رفت و گفت: «سلام آقاي دكتر!» دكتر چمران به سويش برگشت. لباس رزم به تن و كلاه سربازي به سر داشت. چشمانش از پسِ عينك قاب مشكي‌اش مي‌خنديد. با صيّاد و رحيم صفوي دست داد. رحيم صفوي گفت: «من رحيم صفوي و ايشان سروان صيّاد شيرازي هستند. از اصفهان آمده‌ايم.»
چمران عرقِ صورت آفتاب‌سوخته‌اش را گرفت و گفت: «ببينم، از طرف آقاي بجنوردي استاندار اصفهان آمده‌ايد!»
رحيم صفوي شادمان گفت: «بله!» صيّاد تعجب كرد كه چطور دكتر با اين همه مشغله و گرفتاري سريع فهميد آنها از طرف استاندار آمده‌اند. دكتر چمران گفت: «اتفاقاً ما هم عازم كردستانيم. شما هم مي‌توانيد با هواپيمايي كه ما مي‌رويم، بياييد.»
درهاي هواپيما بسته شد. هواپيما دور زد. سرعت گرفت و پرواز كرد. صيّاد به صدها جواني كه سرزنده و بشاش به جنگ دشمن مي‌رفتند خيره شد. چمران از بين نيروها گذشت و به سويشان آمد. كنارشان نشست و گفت: «آقاي بجنوردي تلفني كمي از قضيه را گفت. حالا شما بگوييد اصل ماجرا چيست؟»
صيّاد گفت: «چند هفته پيش خبر آمد كه پنجاه و دو نفر از پاسدارهاي اصفهاني در نزديكي سردشت در كمين ضدانقلاب افتاده و شهيد شده‌اند. از بين آنها فقط يك نفر زنده مانده كه او هم به سختي مجروح شده و خودش را به مردني زده بود. مردم اصفهان خيلي منقلب و ناراحتند. در جلسة شوراي اصفهان قرار شد كه من و برادر صفوي بياييم كردستان و تحقيق كنيم چرا اين جنايت انجام شده و چه بايد كرد؟»
چمران عينكش را برداشت و گفت: «از اوضاع كردستان حتماً خبر داريد. متأسفانه كردستان به دست ضدانقلاب اسير شده. هر گروهك و نيروي ضدانقلابي آنجا جمع شده و مردم كرد را تحريك مي‌كنند كه خودمختاري بگيرند. مي‌خواهند آنجا را از ايران جدا كنند. قبل از عيد اگر دستور قاطعانة امام نبود، پاوه را از دست مي‌داديم. الان هم هر روز يك بلوا و آشوب درست مي‌كنند. اين جوان‌ها عوض اين‌كه به آباداني مملكت كمك كنند، مجبورند به جنگ كساني بروند كه استقلال اين مملكت را نمي‌خواهند. متأسفانه دست دولت‌هاي خارجي هم در كار است. حالا كه مي‌رويم آنجا، مي‌توانيد تحقيق كنيد و ريشة ماجرا را پيدا كنيد. خب! باز هم مي‌بينمتان.»
چمران بلند شد و به سوي رزمنده‌هاي ديگر رفت. صيّاد همان‌طور كه با چشم، چمران را دنبال مي‌كرد به رحيم صفوي گفت: «مي‌بيني آقا‌رحيم! آدم باورش نمي‌شود كه ايشان با اين كه وزير‌دفاع و معاون نخست‌وزير هستند، لباس رزم بپوشند و به جنگ اشرار و ضدانقلاب بروند.»
رحيم صفوي از پنجره به بيرون به ابرها نگاه كرد و گفت: «معجزة انقلاب ما همين است. همه برادر شده‌ايم!»
ساعتي بعد هواپيما در باند فرودگاه نشست. آن‌ها از هواپيما پياده شده و همراه ديگران سوار هلي‌كوپتر شدند.
4
چمران گفت: «اين هم سردشت. مي‌توانيد كارتان را شروع كنيد.»
و سلاح يوزي‌اش را برداشت و همراه نيروهايش به ساختمان اصلي پادگان سردشت رفت. رحيم صفوي گفت: «بايد پيش برادر نصيري برويم و از آنجا تحقيقاتمان را شروع كنيم.»
هر دو راه افتادند.
صيّاد و رحيم صفوي در حال گفتگو با نصيري بودند كه متوجه جنب‌و‌جوش و رفت‌و‌آمد نيروها شدند. نصيري گفت: «يك دقيقه اجازه بدهيد.»
نصيري رفت. صيّاد رو به رحيم صفوي گفت: «فكر مي‌كني چه اتفاقي افتاده؟»
رحيم صفوي شانه بالا انداخت. نصيري آمد و با ناراحتي گفت: «خبر رسيده كه يك گروه از بچه‌ها تو كمين دشمن افتاده‌اند و كمك مي‌خواهند. دكتر و نيروهايش مي‌خواهند بروند.»
صيّاد دودل ماند چه كند. از طرفي دوست داشت با چمران برود و از سوي ديگر براي كار ديگري آنجا آمده بود. سرانجام رو به رحيم صفوي گفت: «آقا رحيم! من طاقت ندارم؛ من با دكتر مي‌روم.»
نصيري گفت: «خيلي خوب است؛ دكتر دست تنهاست.»
رحيم صفوي گفت: «پس من هم مي‌آيم.»
ـ نه شما بمان و به كار ادامه بده.
صيّاد سريع به طرف چمران رفت و گفت كه مي‌خواهد بيايد. چمران گفت: «شما خسته‌ايد.»
ـ شما هم خسته‌ايد. چه فرقي مي‌كند. من هم مي‌خواهم كاري بكنم.
ـ احسنت به شما! برويد اسلحه بگيريد و بياييد. من با گروه ديگر مي‌آيم.
صيّاد يك ژ-3 و چهل فشنگ گرفت و همراه ديگران سوار هلي‌كوپتر شد. پرّه‌هاي هلي‌كوپتر چرخيد و از زمين كنده شد.
5
هلي‌كوپتر به زمين نزديك شد. كمك خلبان درِ كشويي را كنار كشيد و فريادش از وراي صداي پرّه‌ها و هجوم باد به گوش همه رسيد: «يا الله! مي‌پريد و يك پشتك و سريع پشت آن تخته سنگ برويد.»
رزمنده‌ها يكي‌يكي پايين پريدند. صيّاد هم پايين پريد و پشت تخته سنگ رفت. آفتاب در مغرب به خون نشسته بود و رگه‌اي سرخ در آسمان پخش كرده بود.
پاسداري كه فرمانده آنها بود نيروها را تقسيم كرد و گفت: «در منطقه پخش شويد. در دو گروه. وقتي منور شليك كردم؛ سريع برمي‌گرديد همين‌جا سوار هلي‌كوپتر مي‌شويم.»
صيّاد با گروه هفت نفره‌اي كه كاك‌رستم راهنمايش بود راه افتاد.
هنوز از تپه پايين نرفته بودند كه به سويشان تيراندازي شد. درگيري آغاز شد. از بين آن هفت نفر چهار نفر پاسدار و سه نفر ديگر ارتشي بودند. صيّاد فرياد زد: «بياييد اين طرف.»
و گروه را به سوي غاري كه در پناه يال يك تپه بود هدايت كرد. در همان حال آن‌ها به سوي مهاجمين شليك مي‌كردند. هلي‌كوپتر پرواز كرد و رفت.
صيّاد گفت: «مهماتمان كم است، در تيراندازي دقت كنيد.»
گلوله‌ها به تخته‌سنگ‌ها مي‌خورد و كمانه مي‌كشيد. نيم ساعت بعد چند هلي‌كوپتر ديگر آمد و دهها رزمنده پايين پريدند.
صيّاد و ديگران از غار بيرون آمدند و از تپه پايين رفتند. كاك‌رستم آن‌ها را به سوي نقطة اصلي برد. ضدانقلاب متوجه آنها نبود و آن‌ها آرام و بي‌صدا به سوي نقطة اصلي درگيري مي‌رفتند.
6
هنوز به مركز درگيري نرسيده بودند كه منوري بالاي تپه‌اي كه حركت را آغاز كرده بودند روشن شد. يكي از پاسدارها گفت: «بايد برگرديم. هلي‌كوپتر آمده است.»
خواستند برگردند كه هلي‌كوپتر را ديدند كه از زمين كنده شد و رفت. كاك رستم وحشت‌زده گفت: «ما را جا گذاشتند.» پاسداري گفت: يعني ما را از ياد بردند؟»
در يك آن همه گيج و متحير شدند. صيّاد سريع گفت: «بي‌سيم دست كيه؟»
صدايي نيامد.
ـ نقشه دست كيه؟
باز صدايي نيامد. صيّاد جا خورد. براي لحظه‌اي دست و پايش را گم كرد. اما بعد با صداي محكم گفت: «نترسيد! خدا با ماست. از اين تپه برويم بالا تا بگويم چه كار كنيم.»
هشت نفر مطيع و آرام پشت سرش از تپه سنگي بالا رفتند. صيّاد آنها را پشت تخته سنگي نشاند و گفت: «من سروان صيّاد شيرازي هستم. دوره‌هاي مختلف چتربازي و كماندويي را ديده‌ام. به همة تخصص‌ها و فنون جنگ هم واردم. از هيچ چيز نترسيد. اگر خودمان را ببازيم، دستي دستي كشته مي‌شويم و يا اسير دشمن مي‌شويم. از حالا طبق اصول نظامي حركت مي‌كنيم. من يك آموزش كوتاه به شما مي‌دهم. خوب دقت كنيد.»
صيّاد در چند دقيقه روش عبور در شب، طريقة گرفتن سلاح براي سر و صدا نكردن و خيز سه‌ثانيه و توقف براي استراق سمع و غافلگير كردن دشمن را به آن‌ها آموخت. بعد گفت: «دعاي فرج را حتماً بلديد. آرام با هم مي‌خوانيم و متوسل مي‌شويم به امام زمان تا از اين وضعيت نجاتمان دهد.»
همگي دست بلند كردند و دعاي فرج را زمزمه ‌كردند. صيّاد آنها را در يك ستون و به فاصلة يك متر از هم چيد و بعد گفت: «آن چراغ‌هايي كه مي‌بينيد سردشت است. مجبوريم مستقيم برويم و شايد از جاهاي سخت و صعب‌العبور بگذريم. دلتان را به خدا بسپاريد و مطمئن قدم برداريد. راه مي‌افتيم.»
ستون هشت‌نفره در سياهي شب راه افتاد.
7
نيم ساعت از حركت ستون مي‌گذشت كه از دوردست؛ از جايي كه آمده بودند صداي شليك گلوله بلند شد. صيّاد قدم‌هايش را تند كرد. ناگهان پارس چند سگ از صدها متر آن طرف‌تر بلند شد. صيّاد عقب برگشت و گفت: «حتماً اين نزديكي‌ها روستا قرار دارد. نبايد متوجهمان شوند.»
پا تند كردند.
چهار ساعت بعد به يك پل رسيدند. يكي از ارتشي‌ها با خوشحالي گفت: «رسيديم. اين پل كلته است. آن طرف پاسگاه ژاندارمري قرار دارد.»
صيّاد گفت: «اگر دسته‌جمعي برويم فكر مي‌كنند افراد دشمنيم و به طرف‌مان شليك مي‌كنند. شما بمانيد. من مي‌روم و به آنها مي‌گويم آشناييم.»
يكي از پاسدارها گفت: «برادر صيّاد! مراقب باش. شايد بدون ايست دادن شليك كنند. بهتر نيست از همين جا فرياد بزنيم و به آنها خبر بدهيم؟
ـ نه! اين طور بدتر مي‌شود. من تنها مي‌روم.
صيّاد سلاحش را برداشت و به طرف پل رفت. هنوز چند قدم روي پل نرفته بود كه ناگهان صداي شليك بلند شد و گلوله‌اي از چند سانتي صورتش گذشت. صيّاد روي پل خيز رفت و فرياد زد: «نزنيد. ما خودي هستيم!»
صدايي از سنگر كنار پل بلند شد: «خودي كيست؟»
ـ من سروان صيّاد شيرازي هستم.
ـ اسلحه‌ات را بگذار زمين. دستانت را بگذار روي سرت و بيا جلو.
صيّاد اسلحه را زمين گذاشت و دو دست بر سر به طرف پاسگاه راه افتاد. در چند قدمي سنگر بود كه ناگهان از بالاي برج پاسگاه به سوي نقطه‌اي كه هفت نفر ديگر پناه گرفته بودند شليك شد. صيّاد فرياد زد: «نزنيد! ما خودي هستيم. نزنيد.»
شليك قطع شد. دو سرباز با سلاح نشانه‌رفته به طرف صيّاد از سنگر بيرون آمدند و صيّاد را بازرسي بدني كردند. بعد فرمانده پاسگاه آمد. صيّاد در چند كلمه ماجراي جا ماندن‌شان را تعريف كرد. فرمانده پاسگاه به يكي از سربازها گفت دنبال آن هفت نفر برود.
لحظاتي بعد صيّاد و نيروهايش كنار بخاري پاسگاه بودند. فرمانده پاسگاه با بي‌سيم با سردشت تماس گرفت.
8
هنوز آفتاب سر نزده بود كه چمران با يك هلي‌كوپتر آمد. خوشحال و خندان صيّاد را بغل كرد و گفت: «خدا را شكر كه سالم و سلامتيد. ما وقتي برگشتيم و در بيمارستان داشتيم به مجروحين مي‌رسيديم، فهميديم شما جا مانده‌ايد. سراغت را از بچه‌ها گرفتم. هيچ‌كس ازت خبر نداشت. ديگر از شماها قطع اميد كرده بوديم كه خبر دادند سالميد. تمام شما هشت نفر قهرمان هستيد!»
چمران صورت تك‌تك آنها را بوسيد و بعد سوار هلي‌كوپتر شدند و به سردشت بازگشتند.


فصل چهارم
رحيم صفوي با خوشحالي صيّاد را در آغوش گرفت. باور نمي‌كرد كه دوباره صيّاد را ببيند. صيّاد خنده خنده گفت: «الحمدلله به خير گذشت. خب ببينم چه كردي؟»
رحيم مي‌خواست توضيح بدهد كه چمران آمد. دست بر شانه صيّاد گذاشت و رو به رحيم صفوي گفت: «من چند لحظه با اين دلاور كار دارم.»
رحيم صفوي لبخند زد. چمران و صيّاد به محوطه رفتند. به گوشه خلوتي رفتند و نشستند. چمران به صورت آفتاب‌سوختة صيّاد نگاه كرد و گفت: «همراهانت از مديريت و تدبيري كه به كار بردي خيلي تعريف مي‌كنند. دوست دارم درباره‌ات بيشتر بدانم.»
صيّاد با حجب و حيا سر پايين انداخت و گفت: «كاري نكرده‌ام كه لياقت تمجيد و تحسين داشته باشد.»
ـ نه! دوست دارم از زبان خودت بشنوم. از خودت بگو.
ـ من علي صيّاد‌شيرازي هستم. در سال 1323 در شهرستان درگز از توابع شمال خراسان به دنيا آمدم. پدرم درجه‌دار ژاندارمري بود. از كودكي به خاطر شغل پدرم، در مشهد و درگز و گرگان و آمل زندگي كرده‌ام. از كودكي به امور نظامي علاقه داشتم تا اين كه سال 1343 وارد دانشكدة افسري شدم. سه سال بعد ليسانس گرفتم و براي آموزش دورة مقدماتي توپخانه به اصفهان رفتم. بعد هم به غرب كشور اعزام شدم. اول افسر ديده‌بان توپخانه بودم و بعد شدم معاون آتشبار و بعد فرمانده آتشبار. چند سال بعد؛ يعني سال 1351 پس از آموزش زبان انگليسي به آمريكا اعزام شدم و دوره تخصصي توپخانه را گذراندم. وقتي برگشتم به عنوان استاد در مركز آموزش توپخانة اصفهان مشغول شدم.
صيّاد لبخند زد و ادامه داد: «بعد هم كه... گفتن ندارد. اما به خاطر فعاليت‌هاي مذهبي و مخالفت با رژيم دستگير شدم و در بحبوحة پيروزي انقلاب از زندان آزاد شدم.» چمران پرسيد: «ازدواج كرده‌اي؟»
ـ بله! با دختر عمويم. پدر هم شده‌ام.
چمران كمي سكوت كرد و بعد گفت: «وقتي اولين بار ديدمت فكر كردم يك نظامي عادي هستي، اما حالا مي‌بينم كه اشتباه كرده‌ام. جناب سروان! ما در اينجا در اين جنگ نابرابر به افراد مدير و آموزش ديده‌اي مثل تو نياز داريم. اگر بماني و كمك‌مان كني خيلي خوشحال مي‌شويم.»
صيّاد گفت: «من در هنگام ورود به ارتش قسم خوردم كه در هر حال و موقعيت از مملكتم دفاع كنم. هنوز هم سر قسمم هستم. من در خدمتم!»
9
كار اصلي صيّاد شروع شد. او در كنار دكتر چمران رو نقشة منطقه و خبرهايي كه مي‌آمد كار مي‌كرد و سريع نيروهاي رزمي را سازماندهي كرده و با هلي‌كوپتر به جنگ ضدانقلاب مي‌رفتند. با عمليات‌هاي جسورانه و برق‌آسا نفس ضدانقلاب را گرفته بودند.
وقتي از عمليات باز مي‌گشتند، صيّاد بي‌كار نمي‌نشست و به نيروهايش آموزش عمليات كماندويي مي‌داد و با تمرينات دقيق آن‌ها را به آماده شدن سريع مي‌رساند.
ضدانقلاب مستأصل و گرفتار در حال فراري شدن از منطقه بود كه آن اتفاق افتاد.
10
به دكتر چمران خبر رسيد نيروهاي ضدانقلاب در شمال غربي سردشت، در منطقه‌اي به نام «عباس‌آباد» تجمع كرده‌اند. صيّاد شيرازي و افرادش سوار بر هلي‌كوپتر به آن منطقه اعزام شدند. با رسيدن به آنجا، نبردي سخت آغاز شد. صيّاد و نيروهايش از چند محور دشمن را محاصره كرده و آنها را در تنگنا گذاشته بودند. ناگهان صيّاد متوجه چند نفر شد كه در پسِ يك بيشه پنهان شده‌اند. صيّاد به آن سو خزيد و فرياد كشيد: «دستانتان را بگذاريد روي سرتان و تسليم شويد!»
صدايي از بيشه بلند شد:
ـ نزنيد. نزنيد! ما خودي هستيم.
صيّاد رو به يكي از افرادش گفت: «دروغ مي‌گويد، لهجه كردي دارد. بزنيدش!
ـ نه! نزنيد ما از خودتان هستيم. ما از طرف دولت آمده‌ايم.
صيّاد دستور داد كه شليك نكنند. چند لحظه بعد چند مرد از بيشه بيرون آمدند. صيّاد جا خورد. داريوش فروهر، وزير كار دولت موقت در بين آنها بود. فروهر جلو آمد و گفت: «ديگر جنگ تمام شد. ما براي مذاكره آمده‌ايم.»
صيّاد رو به بي‌سيم‌چي گفت: «چمران را بگير.»
لحظه‌اي بعد صيّاد گوشي بي‌سيم را گرفت و ماجراي فروهر و هيأت حسن‌نيت را تعريف كرد. چمران با ناراحتي گفت: «برگرديد به سردشت.»
صيّاد و افرادش به پادگان بازگشتند.
11
چمران غمگين و افسرده در پادگان قدم مي‌زد. وقتي صيّاد را ديد، گفت: «مي‌بيني چه شد؟ داشتيم ضدانقلاب را نابود مي‌كرديم كه از اين حربه استفاده كردند. من كه به آنها اطمينان ندارم. آنها مدتي با ما بازي مي‌كنند و تجديد قوا مي‌كنند و بعد دوباره همان آش و همان كاسه. ما بايد با ضدانقلاب بجنگيم. كسي كه به مملكتش خيانت كند و با كمك دولت‌هاي ديگر به مردمش حمله كند بايد نابود شود. اما اين آقايان متوجه نمي‌شوند. سروان! جنگ در اين مرحله تمام شد. ما از هم جدا مي‌شويم. اما مطمئنم كه چند مدت ديگر ضدانقلاب دوباره دست به وحشي‌گري مي‌زند. آن روز ما باز همديگر را خواهيم ديد. اما اين بار جنگ ما با آنها فرق دارد.»
صيّاد گفت: «من در خدمتم. من و دوستانم مي‌توانيم از اصفهان نيرو بياوريم. هر زمان كه احتياج شد خبرمان كنيد.»
چمران لبخند زد و با صيّاد خداحافظي كرد.


فصل پنجم
صيّاد پشت ميزش نشسته بود و صورتش را در كاسة دستانش گرفته بود و به اخبار كه از راديوي كوچك روي ميز پخش مي‌شد گوش مي‌داد. دلش مثل سير و سركه مي‌جوشيد. لحظه به لحظه بر خشم و ناراحتي‌اش اضافه مي‌شد. منتظر يك تلنگر بود تا بغضش بتركد. دستي به شانه‌اش خورد. سر بلند كرد. رحيم صفوي با چهرة نگران بالا سرش بود. رحيم صفوي گفت: «اين چه حال و روزي است كه براي خودت ساخته‌اي؟»
صيّاد لب گزيد و به راديو اشاره كرد كه از كردستان خبر مي‌داد. رحيم صفوي روي يك صندلي نشست و با ناراحتي گفت: «حدس دكتر چمران درست بود. ضدانقلاب نفس تازه كرده و دارد تمام كردستان را در محاصره مي‌گيرد.»
صيّاد با صدايي فرو خورده از بغض و ناراحتي گفت: «ما هم بايد زانوي غم بغل كنيم و...»
رحيم صفوي سر تكان داد و گفت: «پادگان‌هاي سنندج و مريوان و سقز و بانه و سردشت دارند سقوط مي‌كنند. الان چهل روز است كه يك‌عده جوان دلاور دست خالي و گشنه و تشنه از پادگان سنندج دفاع مي‌كنند. امروز صبح هم فرمانده پادگان ايرج نصرت‌زاد شهيد شد.»
صيّاد مي‌ترسيد حرف بزند. حتي به زحمت نفس مي‌كشيد كه بغضش جلوي رحيم صفوي نتركد. رحيم صفوي بلند شد و گفت: «بايد به جلسه برويم؛ آنجا بايد اصرار كنيم كه بگذارند به كمك آنها برويم. خدا بزرگ است. بلند شو و حرف‌ها و دردهايت را در جلسه بگو.»
حتي سال‌ها بعد، صيّاد از اينكه چطور آن روز آن حرف‌ها را در جلسة مسؤولين سپاه و ارتش اصفهان زده تعجب مي‌كرد.
آن روز و در آن جلسه، صيّاد با چهره‌اي برافروخته چنان با حرارت از سركوب كردن دشمن حرف زد كه جاي هيچ اظهارنظر و مخالفتي براي شركت‌كنندگان در جلسه نگذاشت. در همان جلسه صيّاد گفت كه طرحي در ذهن دارد كه با آن مي‌شود پادگان‌ها را از سقوط نجات داد. مسؤول جلسه قول داد كه صيّاد را به بني‌صدر رئيس جمهور و فرمانده كل قوا معرفي كند.
وقتي از جلسه بيرون آمدند رحيم صفوي گفت: «احسنت صيّاد! گل كاشتي. فقط يادت باشد بني‌صدر خيلي منم‌منم مي‌كند. رسيدي آنجا كمي هم به او اجازة اظهار نظر بده تا با طرحت مخالفت نكند.»
12
صيّاد براي اولين بار بني‌صدر را ديد. بني‌صدر با دقت صيّاد را نگاه كرد و گفت: «پس تو سرگرد صيّاد شيرازي هستي؟ همان سروان جواني كه به خاطر شجاعتش در جنگ سردشت معروف شده؟» صيّاد در كنار بني‌صدر نشست. برگه‌هايي كه قبلاً تنظيم كرده بود را به بني‌صدر داد و بعد شروع كرد به توضيح دادن. بني‌صدر كه از ديدن آن آمار و ارقام و كروكي‌هاي عملياتي گيج شده بود، خودش را از تك و تا نينداخت و گفت« «بله! اين كارها علمي است. آفرين! خب كي شروع مي‌كني؟»
ـ همين امروز.
ـ پس شروع كنيد. از سنندج شروع كنيد.
صيّاد باورش نمي‌شد كه به آن راحتي بني‌صدر با طرحش موافقت كند. در اصفهان، دويست پاسدار آمادة اعزام بودند. صيّاد از بين افسران مركز توپخانه و گروه توپخانه اصفهان، چهل نفر از نخبه‌ترين افسرها را انتخاب كرد. رحيم صفوي هم بي‌كار ننشست. او دو هواپيماي 130-C تهيه كرد و نيروهاي رزمنده سوار هواپيما شدند و به سوي سنندج پرواز كردند.
نزديكي سنندج بودند كه به سويشان شليك شد. هوا ابري بود. خلبان گفت: «موقعيت خيلي خطرناك است. من جايي را نمي‌بينم.»
رحيم صفوي گفت: «هر جور كه شده بايد هواپيما را بر زمين فرود بياوري. زود باش؛ به خدا توكل كن!»
و هواپيما به سوي باند فرودگاه پايين آمد.


فصل ششم
باران خمپاره و گلوله بر فرودگاه باريدن گرفت. فرمانده مدافعين فرودگاه گربه‌وار مي‌دويد و به نيروهايش سركشي مي‌كرد و دستور مي‌داد.
13
درِ كشويي هلي‌كوپتر كنار رفت. صيّاد قنداق تيربار را به شانه فشرد و تو ميكروفنِ بلندگويِ هدفونيِ جلويِ دهانش گفت: «اكبر، برو وسط شهر. به طرف آن بلندي كه روي آن باشگاه افسران است.»
ماشه را چكاند و افراد ضدانقلاب را كه در خيابان هراسان مي‌دويدند، چون برگان خزان‌زده بر زمين ريخت.
هواپيماها روي باند نشستند. هنوز از حركت نايستاده بودند كه درها باز شد و صدها نيروي تازه‌نفس پريدند روي باند فرودگاه. رحيم صفوي فرماندهي آنها را به عهده داشت.
هلي‌كوپتر روي باشگاه افسران دور زد. صيّاد به طرف چند ضدانقلاب كه به طرف هلي‌كوپتر شليك مي‌كردند، آتش كرد. مدافعان باشگاه افسران از خوشحالي بالا و پايين مي‌پريدند. هلي‌كوپتر در آسمان مي‌گشت و صيّاد شليك مي‌كرد.
14
هلي‌كوپتر در فرودگاه آرام گرفت. صيّاد دويد به سوي نيروهاي تازه رسيده و فرياد زد: «برويد تو آشيانه‌ها.»
همه به طرف آشيانه‌هاي هواپيما دويدند. صيّاد فرياد زد: «ديده‌بان كجاست؟» جواني دوربين به گردن طرفش دويد.
ـ برو بالاي برج فرودگاه. گراي دقيق بده؛ آتش به اختيار.
ديده‌بان دويد. صيّاد در گوشي بي‌سيم گفت: «اميري روي سر دشمن آتش بريز و سرگرمشان كن. نيروهاي كمكي دارند مي‌آيند.»
اولين گردان رزمي به فرماندهي محسني به سوي پادگان راهي شد.
15
صيّاد با ديدن بسيجياني كه نزديك به چهل روز از فرودگاه دفاع مي‌كردند، دلش به درد آمد. جز پنج شش نفر، باقي آنها مجروح و لاغر و نزار شده بودند. اما در چشمان آنها شادي و شعفي موج مي‌زد كه از غم صيّاد مي‌كاست. صيّاد گفت: «سريع شهدا را ببريد تو هواپيما. مجروحين هم بروند.»
اما چند مجروح نرفتند. صيّاد گفت: «من صيّاد شيرازي هستم. اگر به بودن شما احتياج بود نمي‌گذاشتم از اينجا تكان بخوريد. اما نيرو هست. پس برويد، سالم و قبراق بشويد و برگرديد.»
مجروحين لنگان‌لنگان به سوي هواپيماها رفتند.
صيّاد دويد طرف هلي‌كوپتر. كلاه گوشي را به سر گذاشت و در ميكروفن كوچك جلوي دهانش گفت: «برو به طرف كرمانشاه!»
هلي‌كوپتر از زمين بلند شد و به سوي كرمانشاه پرواز كرد.


فصل هفتم
صيّاد نقشه را باز كرد و رو به جمع فرماندهان گفت: «وضعيت شهر از اين قرار است. ما الان ديده‌بانمان روي برجك فرودگاه گراي خمپاره و توپ مي‌دهد. چون پادگان نزديك جادة مريوان است، زودتر نتوانستيم به آنجا برسيم. اما هنوز نيروهايي كه از محدودة جادة كرمانشاه مي‌آيند نتوانسته‌اند با بچه‌هاي پادگان دست بدهند. با يك هلي‌برن مي‌شود نيروهايمان را روي ارتفاع «ابيدر» پياده كنيم و وارد عمل شويم. مي‌ماند محور حساس گردنة صلوات‌آباد يا همان جادة قروه. اينجا نقطه حساسي است. موحد! تو با نيروهايت مي‌روي و اينجا را مي‌گيري. من و نيروهاي اشرفي از خود شهر كار را شروع مي‌كنيم. محسني حواست باشد تك‌روي نكني. بايد وجب به وجب شهر را پاكسازي كنيم. اين فرم‌ها را در خانه‌ها پخش كنيد تا مردم همكاري كنند و تعهد بدهند با ضدانقلاب همكاري نكنند. خبر رسيده كه تيپ زرهي لشكر 16 زرهي قزوين دارد مي‌آيد.»
موحد‌دانش گفت: «آقا صيّاد، مي‌گويند ورودي جادة كرمانشاه به سنندج را با تيرآهن جوش داده و بسته‌اند.»
صيّاد گفت: «چند نفر را مي‌فرستم ترتيبش را بدهند. بسم‌الله؛ ببينم چه مي‌كنيد.»
دو روز بعد صيّاد سوار هلي‌كوپتر شد و به سوي «ده‌كلان» رفت. تيپ 16 زرهي آنجا زمين‌گير شده بود. صيّاد به سراغ فرماندة تيپ رفت و گفت: «چرا اينجا مانده‌ايد؟» فرمانده گفت: «امنيت نيست؛ ما واحد زرهي هستيم و سنگين. دشمن بر ما تسلط دارد و حركتمان را كند كرده. اگر كمين بخوريم تانك‌ها و نفربرها از بين مي‌رود.»
ـ اگر من راه را برايتان باز كنم شما مي‌آييد؟
ـ از خدا مي‌خواهيم.
صيّاد با موحد‌دانش تماس گرفت و گفت: «موحد، نيروهايت را آماده كن. بايد هلي‌برن شويد روي گردنة صلوات‌آباد.»
بعد رو به فرمانده تيپ گفت: «ده گروه پانزده نفري در اختيار من بگذار. مي رويم و با پاسدارها روي گردنة صلوات‌آباد هلي‌برن مي‌كنيم.»
با برنامه‌ريزي صيّاد چند هلي‌كوپتر نيروهاي موحد‌دانش را زير باران گلوله‌ روي گردنة صلوات‌آباد هلي‌برن كرد. صيّاد اولين نفري بود كه از هلي‌كوپتر پايين پريد.
16
صيّاد فرياد زد: «تك‌روي نكنيد؛ گروه به گروه جلو مي‌رويم.»
با آتش منظم نيروهاي ايراني، ضدانقلاب فرار را بر قرار ترجيح داد. چهارده گروه 12 نفري با تاكتيكي كه صيّاد در نظر گرفته بود، محكم و استوار جلو مي‌رفتند. به يك معبر تنگ رسيدند؛ جايي كه بايد تك به تك از آنجا رد مي‌شدند. صيّاد مي‌خواست رد شود كه موحد‌دانش دستش را گرفت و گفت: «نه، شما نه!»
يك بسيجي جلو رفت. هنوز نصف بدنش از معبر نگذشته بود كه صداي گلوله‌اي بلند شد و خون روي پيراهن صيّاد شتك زد. بسيجي بر زمين غلتيد. نفر دوم هم شهيد شد. صيّاد رنگ به رنگ شد. شش نفر بعد هم مجروح شدند.
صيّاد، موحد را كنار زد و گفت: «خودم مي‌روم.»
يك سرباز جلو رفت و گفت: «نه آقا صيّاد! كردستان به شما احتياج دارد.»
صيّاد خواست او را كنار بزند كه سرباز چون تيري كه از چلة كمان رها شده باشد «الله‌اكبر» گفت و به سرعت از معبر گذشت. اما چند متر جلوتر گلوله‌اي او را بر زمين دوخت. نيروهاي ديگر خونش

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار