متن کتاب "انتظار"

کد خبر: ۱۱۱۹۷۱
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۸۵ - ۱۶:۰۹ - 18January 2007

سخن ناشر

دفاع هشت سالة مردم ميهن‌مان عليه تجاوزگران، يك نعمت بود. آنان آمده بودند تا ميراث 1400 ساله‌مان را يك شبه به غارت برند. جوانان اين مرز و بوم با خون خود نهال نورس انقلاب را آبياري كردند تا آيندگان بر اين درخت تنومند تكيه زنند و بر خود و گذشتگان ببالند.
بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس بر خود مي‌بالد كه ناشر خاطرات فرماندهان سلحشور و رزمندگان نام‌آور نبرد هشت ساله مي‌باشد. هر چند ممكن است پس از سال‌ها دوري از آن روزگاران خون و حماسه، گَرد فراموشي بر خاطرات پاشيده شده باشد، اما اطمينان داريم كه نسل‌هاي آينده به خوبي از اين ميراث جاودان پاسداري خواهند نمود.

نشر صرير

 

 


 

 

 

 


روز مبارک ولادت امام موسي کاظم(ع) در سال 1339 (سوم فروردين ماه) بود و خانوادة آقاي رستگار شادمانه تولد نوزادشان را انتظار مي‌کشيدند. بالاخره پسر کوچولويي چشم به جهان گشود و پدر و مادر و پنج خواهرش را خوشحال کرد. پدرش نام او را کاظم گذاشت. آنها آن موقع در جاده خاوران(خراسان) شهرري سكونت داشتند.
افراد خانواده با اشتياق هر يك به نحوي براي نگهداري و تربيت طفل اهتمام داشتند. مادر براي شير دادن كاظم كوچولو ابتدا وضو مي‌گرفت و اگر فراموش مي‌كرد، كاظم با شير نخوردن و گريه سر دادن آن را به ياد مادر مي‌آورد!
پدر هر روز بعد از فراغت از كار كشاورزي به مسجد مي‌رفت و انتظار مي‌كشيد تا روزي همراه با پسرش به مسجد بروند. كاظم تازه راه افتاده بود که دست پدرش را گرفت و با هم به مسجد روستايشان (اشرف‌آباد) رفتند. كاظم از كودكي به مسجد و نماز علاقه پيدا كرد. دوازده ساله بود كه نمازش ترك نمي‌شد و در نمازهاي جماعت مسجد شركت مي‌كرد.
روستاي اشرف‌آباد مدرسه نداشت و كاظم هر روز مسافت زيادي را تا روستاي ذوب مس براي رسيدن به مدرسه پياده مي‌پيمود. كاظم علاقه داشت آنچه را فرا گرفته است، به ديگران نيز بياموزد، لذا همبازي‌هايش را به خانه دعوت مي‌كرد؛ وضعي شبيه به كلاس را فراهم مي‌آورد و نقش معلم را برايشان بازي مي‌كرد.
از فرط علاقه به تحصيل، هنگامي كه از مدرسه به خانه برمي‌گشت، علي‌رغم خستگي راه و گرسنگي، ابتدا تكاليف مدرسه را انجام مي‌داد و بعد ناهار مي‌خورد. از وقتي خواندن را آموخت، مطالعة كتاب‌هاي غيردرسي را شروع كرد؛ مطالعة كتاب‌هاي مسجد روستا كه مربوط به تاريخ زندگي ائمة‌اطهار و وقايع صدر اسلام بود. او ديگران را نيز به خواندن آن كتاب‌ها تشويق مي‌كرد.
پس از طي دورة ابتدايي و رسيدن به  دورة راهنمايي، كاظم توسط يكي از آشنايان به شهيد آيت‌‌الله دكتر بهشتي معرفي شد. آيت‌الله بهشتي از كاظم خواست تا در جلسات آنها شركت كند. او در همان جلسات دوستاني همفكر و صميمي پيدا كرد كه با هم جماعتي را تشكيل دادند. اين جماعت اعلاميه‌هاي امام را تكثير نموده و شبانه پخش مي‌كردند.
زماني كه كاظم به دوره متوسطه رسيد، انقلاب اسلامي به دوران شكوفايي خود نزديك مي‌شد. تظاهرات مردمي در خيابان‌هاي حوالي ميدان خراسان برگزار مي‌شد و گاه به صحنة درگيري بين مردم و نيروهاي نظامي منجر مي‌شد. كاظم با ساخت مواد منفجرة دست ساز و توزيع آن بين مبارزين سعي در خنثي نمودن توان نظامي رژيم داشت. اين فعاليت‌ها موجب گرديد كه ساواك منزل آنها را شناسايي نموده و در عملياتي آنجا را زير آتش بگيرد. در اين عمليات كاظم از ناحية سر آسيب ديد، اما به همراه دوستانش توانست از معركه فرار كند.
با انتشار خبرِ بازگشت امام به ايران، روح تازه‌اي در كالبد مردم و انقلابيون دميده شد. هر كس با امكاناتي كه داشت سعي مي‌كرد سهمي در تدارك استقبال از امام داشته باشد. كاظم از جمله محافظيني بود كه امنيت مسير فرودگاه تا مدرسة علوي را پوشش مي‌دادند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، انقلابيون سعي در  حفظ دستاوردهاي انقلاب داشتند. پادگان‌ها به تصرف مردم درآمده بود و كاظم نيز حفاظت از كاخ سعدآباد را به عهده گرفته بود.
در سال پنجاه و هشت كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد، كاظم تازه دبيرستان را تمام كرده بود. او در همان سال وارد سپاه شد و  مدتي مسئوليت آموزش سپاه ورامين را به عهده گرفت.

در سال 1359 كاظم به همراه دو تن از دوستانش به فيروزكوه رفت تا سپاه فيروزكوه را سازماندهي كرده و نيز مسئوليت آموزش بسيج فيروزكوه را به عهده گيرد.
در آن فضاي رها شدة بعد از انقلاب، زمينة مساعدي به وجود آمده بود تا هر گروه و دسته‌اي اعلام موجوديت كرده و براي جذب جوانان و نوجوانان تبليغات زيادي به راه اندازد؛ به‌ طوري كه راديو بي‌.بي‌.سي اعلام كرده بود: «...فيروزكوه از شهرهاي نزديك تهران، در اختيار توده‌اي‌ها قرار دارد.»
تدبير كاظم و دوستانش اين بود كه كلاس‌هاي آموزش نظامي را راه‌اندازي كرده و در لا‌به‌لاي اين كلاس‌ها مباحث فرهنگي و سياسي را نيز آموزش دهند. اين امر موجب گرديد تا تعداد زيادي از جوانان جذب سازمان سپاه شوند.
سران گروه‌ها كه خود آزادانه فعاليت مي‌كردند، تاب تحمل فعاليت‌هاي سپاه را نداشتند؛ لذا يک روز به طور دسته جمعي در مقابل ساختمان سپاه تظاهرات كرده و شعارهاي تحريك كننده سر دادند. كاظم براي آنها صحبت كرد و اظهار داشت سپاه براي حفظ امنيت و آرامش تلاش مي‌كند. اما آنها با چوب و چماق‌هايي كه به همراه آورده بودند، يكي از نيروهاي سپاه را مضروب نموده و فضايي از رعب و وحشت به وجود آوردند تا كسي جرأت دفاع از سپاه را نداشته باشد.
در اين حين خبر رسيد كه مردم نمازگزار در مسجد به سمت مقر سپاه در حركت‌اند. ناگهان همه چيز تغيير كرد و افراد تجمع كننده در مقابل مقر سپاه با يكديگر شروع به بحث و مجادله كردند. عده‌اي به طرفداري از سپاه پرداختند و بالاخره كار به درگيري كشيد. مردم نمازگزار نيز از راه رسيدند و صحنه‌اي ديدني آفريدند و سران گروه‌ها متواري شدند!  
در همان سال كاظم براي گذراندن دورة تخصصي رنجري تحت نظر شهيد چمران رفت  و سپس به كردستان اعزام شد. آن روزها سرماي بسيار شديدي بود و كومله به يكي از روستاهاي كردستان حمله كرده بود. براي مقابله با آنها دكتر چمران دستور حركت داد. كاظم نيز در بين نيروهاي سپاه و بسيج در حال حركت بود. هنوز چند قدمي برنداشته بود كه صداي تير شنيده شد و يكي از دوستانش نقش بر زمين گشت.
دكتر چمران گفت: «كمين كرده‌اند، بهتر است دسته دسته شويم و جدا از هم حركت كنيم.»
كاظم با صدايي بغض‌آلود فرياد زد: «دكتر! دوستم را چه كنم؟» دكتر جواب داد: «رها كن و حركت كن!» كاظم كه مي‌گريست و سرِ دوست مجروحش را در بغل مي‌كشيد گفت: «او را مي‌برند و سر از تن‌اش جدا مي‌كنند!» دكتر با سرعت زيادي به طرف كاظم خيز برداشت و سيلي محكمي به صورت كاظم زد. با حركتي سريع شانة كاظم را گرفت و از روي زمين بلند كرد و محكم گفت: «بلند شو و رهايش كن! در جنگ فقط بايد پيش رفت. كاري از دست تو بر نمي‌آيد.»
كاظم بعدها هم هر وقت صحبت كردستان به ميان مي‌آمد، با تاثر سر تكان مي‌داد و مي‌گفت: «واقعاً همان سيلي تا آخرين لحظة جنگ بيمه‌ام كرد. ياد گرفتم لحظه‌اي پا به عقب نگذارم و تنها به پيش روي فكر كنم.»

 

 

 

 

 


خانوادة ما متدين و طرفدار انقلاب بودند. از وقتي كه يادم مي‌آمد، مجالس روضه‌خواني و سخنراني به مناسبت‌هاي مختلف در خانة ما بر پا مي‌شد. همين مجالس عدة زيادي از جوانان را جذب مسائل مذهبي كرده بود.
برادرم پاسدار بود و ما ارزش و موقعيتي را كه يك پاسدار داشت به خوبي مي‌شناختيم. رفتار برادرم با همسر و خانواده‌اش، همچنين نوع ارتباطي كه در حوزة كاري‌اش داشت براي من و خواهرم ايده‌آل بود
پدرم مي‌گفت: «براي دوري از گناه، بايد هر چه زودتر ازدواج كرد.» او منتظر بود تا از ميان آنهايي كه مناسب تشخيص داده بود، كسي را انتخاب كنيم.
من و خواهرم با هم تفاوت سني زيادي نداشتيم و از وقتي پا به نوجواني گذاشته بوديم، هر دو تصميم گرفتيم همسرمان را از ميان پاسدارها انتخاب كنيم. پدرم به شوخي مي‌گفت: «پاسدار آن قدر حقوق نمي‌گيرد كه بتواند حتي خرج آدامس تان را بدهد!»
حق با پدرم بود. اگر با پاسدار ازدواج مي‌كرديم، بايد از موقعيت‌هاي خوب مالي كه مي‌توانستيم در زندگي با ديگران داشته باشيم، چشم‌پوشي ‌مي‌كرديم.
تازه چهارده سالم شده بود و هنوز براي قبول مسئوليت زندگي مشترك تجربة لازم را نداشتم.
در همان روزها بود كه مادر كاظم به همراه دايي‌ام به خانة ما آمد. دايي رابط آشنايي دو خانواده شده بود و اين طور كه مي‌گفت نسبت دوري هم بين ما و خانوادة كاظم بود، اما از آنجايي كه پيش از آن بين دو خانواده رفت و آمدي نبود، شناختي نسبت به يكديگر نداشتيم. كاظم در سپاه خدمت مي‌كرد. دايي، او و خانواده‌اش را مي‌شناخت، به همين دليل داوطلب شد تا با مادر كاظم همراه شود.
آن روز به خانة ما آمده بودند تا صحبت‌هاي مقدماتي را انجام دهند. صداي مادر كاظم را از داخل پذيرايي شنيدم كه مي‌گفت: «كاظم اصلاً زير بار ازدواج نمي‌رفت، همة فكر و ذكرش جنگ و انقلاب است. وقتي در كردستان با دكتر چمران بود و صدام حمله كرد از همان جا سرِ مرز رفت. حالا هم كه برگشته دوباره مي‌خواهد به منطقه برود.»
بعد دايي گفت: «كاظم مسئول گردان شده و بايد به دشت ذهاب برود.»
از طريق برادرم مي‌دانستيم پادگان ولي عصر در تهران، براي مقابله با حملات بعثي‌ها، تيپ‌هاي عملياتي تشكيل داده است. اين طور كه مي‌گفتند كاظم هم خود را به پادگان ولي عصر معرفي كرده بود. او مسئوليت معاونت يكي از گردان‌هاي تيپ حضرت رسول (ص) را به عهده گرفت و با گردانش به منطقة غرب رفت. مدتي آنجا ماند و پس از بازگشت مسئوليت گردان ميثم را قبول کرد و حالا مي‌خواهد مجدداً به غرب برگردد.
براي تعارف كردن چاي به داخل اتاق پذيرايي رفتم. مادر كاظم زن ريز نقشي بود كه مهرباني و سادگي از نگاهش مي‌باريد. مي‌دانستم كه از پيش مرا ديده است اما نمي‌دانستم كجا! شايد در يك مهماني فاميلي. سر تا پايم را برانداز كرد و لبخند زد؛ معلوم بود عروسش را پسنديده است! چاي را كه برمي‌داشت گفت: «ما خيلي اصرار كرديم كاظم ازدواج كند. پدرش مي‌گويد وظيفه‌مان را بايد در برابر پسرمان تمام كنيم. جنگ است و معلوم نيست فردا چه خواهد شد. اما تا به حال كاظم قبول نمي‌كرد. هر بار حرف ازدواج را پيش مي‌كشيديم مي‌گفت: «ما خودمان هنوز بچه‌ايم و داريم براي نان گريه مي‌كنيم، اما حالا با شنيدن حرف امام رضايت داده است.»
منظور مادر كاظم اين جملة امام بود كه گفته بود: «رزمندگان ازدواج كنند و به منطقه بروند.» همة ما پيام ايشان را شنيده بوديم، اين بود كه پدرم سر تكان داد و حرفش را تكرار كرد: «بله! براي دوري از گناه بايد زودتر ازدواج كرد.»
مادر كاظم وقتي بوي مساعد از حرف پدرم احساس كرد، گفت: Lخيلي از خانواده ها در فاميل و دوست و آشنا هستند كه دختر هاي خوبي هم دارندT اما هر كدام را به كاظم مي‌گفتيم قبول نمي كرد تا به اينجا كه رسيديم، بالاخره رضايت داد.»
آن روز، آنها رفتند و قرار شد پدرم بعداً جواب خانوادة ما را به دايي‌ام بدهد. پدرم صبر كرد تا برادرم محمد به خانة ما بيايد. اين طور كه معلوم بود كاظم در پادگان توحيد به عضويت سپاه در آمده بود. همان پادگاني كه محمد هم در آنجا مشغول به خدمت بود. پدرم ماجرا را گفت. محمد چهره‌اش باز شد. او كاظم را به خوبي مي‌شناخت و نسبت به او نظر كاملاً موافقي داشت. حتي خاطره‌اي از او به يادش آمد و براي ما تعريف كرد. از آنجايي كه محمد مداح اهل بيت(ع) بود، گفت: «يكي از شب‌ها، بعد از نماز مغرب و عشاء در پادگان قرار شد دعاي كميل بخوانيم. مسئوليتش را من قبول كردم و شروع به خواندن روضة حضرت زهرا (س) كردم. در ضمن روضه متوجه شدم كاظم حال ديگري دارد. پيشاني به زمين مي‌كوبيد و ضجه مي‌زد؛ آن قدر كه نگران حالش شدم. روضه را قطع كردم و براي تغيير حال، دعاي كميل را شروع كردم. اين بار ديدم كاظم شديدتر از دفعة پيش گريه مي‌كند...»
پدرم آهي عميق كشيد و با تأثر گفت: «خوش به سعادت اين‌ها! با اين احوالي كه دارند خدا مي‌داند چقدر و مرتبتي دارند!»
محمد كه رفت، پدرم با پادگان توحيد تماس گرفت تا دربارة كاظم سؤالاتي بكند. او با اين كار مي‌خواست حجت را تمام كرده باشد و خيالش از طرف كسي كه دخترش را به او مي‌سپارد كاملاً راحت باشد. جوابي كه از مسئولان پادگان شنيد اين بود: «آقا، اگر به خواست خدا اين وصلت سر بگيرد، شما موفق شديد گل سر سبدِ پادگان ما را براي خودتان بچينيد!»
با اين جواب صورت پدرم غرق رضايت و آرامش شد. گوشي را گذاشت و به من كه در كنارش نشسته بودم لبخند زد. وجودم پر از شادي شد. شادي از اين كه خداوند در من چنان استحقاقي ديده است كه كاظم را براي خواستگاريم فرستاده است. پدرم با دايي‌ام تماس گرفت و از او خواست تا قرار ديدار دو خانواده را بگذارد. به اين ترتيب رضايت اولية خانوادة ما به اين وصلت اعلام شد. خانة ما پر از هيجان شد. آنچه كه به اين هيجان دامن مي‌زد، مسئلة پيدا شدن دو خواستگار مناسب براي من و خواهرم در آن چند روز بود. هفتة پيش از آمدن مادر كاظم به خانة ما، كسي از خواهرم خواستگاري كرد كه توانست موافقت همة خانواده را جلب كند. او جواني آذري به نام ناصر بود كه بيشتر اوقات در سخنراني‌ها و روضه‌خواني‌هاي خانة ما شركت فعال داشت. با برادرم دوستي صميمانه‌اي پيدا كرده بود، به طوري كه هر دو با هم به سپاه در پادگان توحيد پيوستند. پدرم ناصر را دوست داشت و خانواده تاييدش مي‌كرد. پيدا بود وقتي او پا پيش بگذارد، ديگر اما و اگري در كار نيست، بخصوص از نظر خواهرم.
در وقت مقرر، خانوادة كاظم براي خواستگاري رسمي به خانة ما آمدند. آنچه كه موجب تعجب و شادي همه شد، ديدن ناصر بود كه خانوادة كاظم را همراهي مي‌كرد و ما فهميديم كه او و كاظم نه تنها همديگر را مي‌شناسند، بلكه احترام و علاقة خاصي نيز به هم دارند. آن طور كه مي‌گفتند وقتي ناصر متوجه شده است دختري كه براي ازدواج با كاظم در نظر گرفته شده در واقع خواهر همسر آيندة اوست، براي اطمينان از جلب موافقت خانوادة ما، داوطلبانه همراه خانوادة كاظم آمد.
بيشتر از همه خواهرم خوشحال شد و دعا كرد تا من و كاظم هم بتوانيم به توافق برسيم. عقيده داشت با ازدواج من و كاظم رابطة ما خواهرها نيز كه تا آن روز خيلي خوب و صميمانه بود، مي‌تواند به همان صورت ادامه پيدا كند.
كاظم از آن دسته جوان‌هايي بود كه در همان ديدار اول محبتش به دل مي‌نشست. قيافه‌اش مردانه و دلنشين بود و حركاتي متين داشت. حرف زدنش حكايت از مطالعات زيادش در مسائل مذهبي مي‌كرد. خانواده‌ام از حالي كه با ديدن كاظم پيدا كرده بودم، متوجه رضايتم شدند. در سن چهارده سالگي و با آن احساسات رقيقي كه يك نوجوان دارد، كمتر مي‌شود حال خود را از چشم خانواده پنهان كرد. پدرم وقتي متوجه رضايتم شد، اجازه داد تا با كاظم دربارة آينده و زندگي مشترك صحبت كنيم. بديهي بود صحبت‌ها بايد در حضور دو خانواده انجام مي‌شد. همان طوري كه همه حدس مي‌زديم و انتظار داشتيم كاظم فقط از جنگ و انقلاب حرف مي‌زد. او گفت: «هر چند سالي كه جنگ طول بكشد و ادامه پيدا كند، من هم در جبهه مي‌مانم!»
در جواب گفتم: «خوب ما همه اسممان را مسلمان گذاشتيم و بايد پاي مسلماني‌مان بايستيم.»
كاظم سرش را بلند كرد و به من نگاه كرد. در آن چشمان عسلي خوش حالت، رنگي از ناباوري ديدم. حتماً فكر مي‌كرد چون نوجوان هستم از سر احساسات است كه شعار مي‌دهم. اين همان كاري بود كه محمد مي‌كرد. هر وقت به قول او حرف‌هاي گنده مي‌زدم آن طور نگاهم مي‌كرد و مي‌گفت: «باز اين اكرم شعار داد!»
براي جلب اطمينان كاظم دوباره گفتم: «در پيروزي انقلاب سنم كم بود و نتوانستم دِين خودم را ادا كنم، اما حالا فرق مي‌كند.»
مدتي در سكوت گذشت. شايد كاظم داشت در آن مدت به حرف‌هاي من فكر مي‌كرد. بعد صداي مردانه‌اش را شنيدم كه گفت: «در هر حال بايد بگويم پاسدار شدن يعني اسارت، معلوليت و شهادت! شما بايد به طور جدي راجع به اين مسائل فكر كنيد. همسر پاسدار شدن كار مشكلي است.»
بلافاصله گفتم: «پاي همة اين مسائل مي‌ايستم.»
كاظم با ناباوري باز هم نگاهم كرد. او بعد‌ها هم دائماً با نگراني مي‌گفت: «فكر نمي‌كنم شما بتوانيد به اين راحتي كه مي‌گوييد با اين مسائل كنار بياييد و تا به اين درجه، روي مسئلة پاسدار بودن شناخت داشته باشيد!»
با اين حرف‌ها، مي‌خواست اتمام حجت كرده باشد تا اگر خللي در من هست از ازدواج با او منصرف شوم اما من محكم ايستاده بودم و هر بار به او اطمينان مي‌دادم كه فكرهايم را كرده‌ام و مي‌دانم چه آينده‌اي در انتظارم است. دو خانواده وقتي از موافقت من و كاظم براي شروع زندگي مشترك اطمينان پيدا كردند، براي صحبت‌هاي ديگر با هم جلسه كردند. پدرم    مهريه‌ام را پنجاه سكة بهار آزادي اعلام كرد. خانوادة كاظم نظرشان روي چهارده سكه به نيت چهارده معصوم بود و خود كاظم نهج‌البلاغه و كتاب‌هاي امام خميني و شهيد مطهري را به عنوان مهريه پيشنهاد كرد، اما پدرم از حرفش كوتاه نيامد. به ناچار خانوادة كاظم همان پنجاه سكه را پذيرفتند. كاظم ناراحت بود و بالاخره هم بلند شد تا مجلس را ترك كند اما پدرش مانع شد و او را راضي كرد كه اين كارها را به دست بزرگ‌ترها بسپارد.
از روي كاظم خجالت مي‌كشيدم. دلم مي‌خواست فرصتي پيدا كنم و به او بگويم كه نظر پدرم دربارة مهريه، فقط نظر خود اوست و من به حرمتِ پدري، دوست ندارم روي حرفش حرفي بزنم. خوشبختانه اين فرصت بعداً پيدا شد. جمعه‌اي كه در پيش داشتيم مراسم نامزدي خواهرم با ناصر برگزار مي‌شد. در همان مراسم بود كه لحظه‌اي كاظم را مقابلم در خانه ديدم. با دستپاچگي سلام كردم. حرفهايم را به سرعت به او گفتم و بي آن كه منتظر جواب باشم از كنارش گذشتم و خودم را به داخل اتاقي انداختم. وقتي از پنجرة اتاق به حياط نگاه كردم، كاظم را ديدم كه رضايتي صورتش را پوشانده است. آن موقع بود كه دلم آرام گرفت. پدرم به تلافي نظراتي كه دربارة مهريه به خانوادة كاظم تحميل كرده بود، قبول كرد كه مراسم نامزدي بسيار ساده و تنها با آوردن حلقه‌اي بر پا شود. اين مراسم يك هفته بعد از نامزدي خواهرم و ناصر انجام گرفت. به اين ترتيب من و كاظم با هم نامزد شديم. مراسم عقد به دو ماه بعد موكول شد، زيرا عمليات «بازي دراز» در پيش بود.
پيش از رفتن به منطقة غرب كه قرار بود عمليات در آنجا صورت گيرد، حادثه‌اي پيش آمد كه كاظم را بسيار ناراحت كرد. هنوز سه روز از نامزدي ما نمي‌گذشت كه در دفتر حزب جمهوري اسلامي، بمبي منفجر شد. شهادت آن همه ياران امام، بخصوص آيت‌الله ‌بهشتي كه كاظم از زمان نوجواني‌اش او را مي‌شناخت و دلبستگي زيادي به او داشت، ضربة روحي شديدي به او زد؛ به طوري كه وقتي براي خداحافظي پيش ما آمد، از آن همه نشاطي كه در آن چند روز دائماً در صورتش مي‌ديدم، اثري نمانده بود.
اگر چه با رفتن كاظم دل تنگم مي‌كرد اما خوشحال بودم كه ناصر هم همراه او مي‌رود. باهم بودن آن دو، خيال من و خواهرم را تا حدودي راحت مي‌كرد. بعد از رفتن آنها به جبهه، ما از كنار راديو و تلويزيون دور نمي‌شديم. با خواهرم قرار گذاشته بوديم كه دائماً يكي از ما به اخباري كه پخش مي‌شود گوش بدهد. هر جا اسم «بازي‌دراز» را مي‌شنيديم قلبمان به تپش مي‌افتاد و صورتمان سرخ مي‌شد. عصبي مي‌شديم و نگراني همة وجودمان را پر مي‌کرد. پدرم وقتي ما را در آن حالت مي‌ديد، مي‌گفت: «مگر شما نبوديد آن همه اصرار مي‌كرديد زن پاسدار بشويد! پس حال هم بايد خودتان را براي انتظار كشيدن آماده كنيد.»
من و خواهرم به همديگر نگاه مي‌كرديم، لب‌هايمان را مي‌گزيديم و زير لب مي‌گفتيم: «خدا كند زودتر صحيح و سالم برگردند.»
دو ماهي را كه كاظم و ناصر در جبهه گذراندند، براي ما بيشتر از يكسال طول كشيد. بالاخره در هشتم شهريور آنها برگشتند. هر دو خوشحال و هيجان زده بودند. پيروزي بزرگي در اين عمليات نصيب رزمندگان اسلام شده بود. نيروهاي سپاه توانسته بودند سه ارتفاع بسيار مهم را در منطقة «بازي دراز» از دست دشمن بيرون بكشند. آنها مي‌گفتند تا پيش از اين، نيروهاي عراقي دائماً در حال پيشروي بودند، اما با اين عمليات، ايراني‌ها توانستند به دشمن نشان بدهند كه دورة پيشروي به سر آمده است!
با آمدن كاظم و ناصر از جبهه، صحبت مراسم عقد پيش آمد و همين صحبت همه را به تكاپو وا داشت؛ مخصوصاً مادرم را كه بايد دو دخترش را همزمان به خانة بخت مي‌فرستاد. من و خواهرم تمام سعي‌مان را مي‌كرديم تا كارها هر چه سريع‌تر به انجام برسد. نگراني آن را داشتيم كه دوباره عمليات جديدي پيش بيايد و كاظم و ناصر از پيش ما بروند.
روزي كه براي خريد مي‌رفتيم، هيچ كدام از دامادها ما را همراهي نكردند. كاظم گفت: «هنوز به همديگر محرم نيستيم و حضورمان لزومي ندارد.»
من و خواهرم سعي كرديم در حد و حدود خانواده‌ها خريد كنيم و از خيلي چيزها كه هر دختري در چنان موقعيتي آرزويش را دارد چشم پوشي كنيم. به اين ترتيب خيلي سريع و ساده مراسم خريد انجام شد و ما آمادة برگزاري جشن شديم. اما ناگهان همه چيز به هم ريخت. خبر رسيد كه اين بار بمبي در دفتر نخست‌وزيري منفجر شده است. با شهادت رئيس جمهور رجايي و نخست‌وزير باهنر مراسم عقد به تعويق افتاد.
چند روز بعد از اين فاجعه، با اصرار خانوادة كاظم مراسم ساده‌اي بر پا شد و ما به عقد هم در آمديم. تاريخ عروسي را چند ماه ديگر تعيين كرديم تا فرصتي باشد براي تهية مقدمات جشن عروسي.
به خودم دلداري مي‌دادم كه در جشن عروسي تلافي نامزدي و عقدكنان را كه آن طور سوت و كور برگزار شده بود، درآوريم، اما هر وقت صحبت از چگونگي برگزاري مراسم عروسي مي‌شد كاظم به خودش مي‌پيچيد و مي‌گفت: «درست نيست، ما بعداً بايد جواب پس بدهيم!»
من در رؤياي چهارده سالگي‌ام بودم. پوشيدن لباس عروس، گل زدن ماشين و... را دوست داشتم تجربه كنم، اما كاظم مي‌گفت: «همة مراسم كوتاه و بي سر و صدا و يك‌جا در مسجد انجام شود. از مهمان‌ها هم با خرما پذيرايي مي‌كنيم.»
خوبي‌اش اين بود كه پدر و مادرها هم با نظر من موافق بودند و مي‌گفتند مراسم بايد در حد معمول و عرف جامعه انجام شود.
ترورها شدت گرفته بود؛ به طوري كه هر روز وقتي محمد به پادگان مي‌رفت اميد نداشتيم شب سالم به خانه برگردد. هنوز يك هفته از عقدمان نمي‌گذشت كه روزي كاظم به خانة ما آمد و به من گفت: «با اين وضعيت ترورها، نمي‌توانم مدت زيادي شما را عقد كرده نگه دارم و پيشنهاد كرد هر چه زودتر مراسم عروسي انجام شود. قبول كردم. خانواده‌ها هم كه موافقت ما را ديدند، مخالفتي نشان ندادند.
مراسم را در منزل خواهر كاظم در افسريه، برگزار كرديم. مراسمي كه بيشتر يك ميهماني بود و حتي دستي هم براي شادي در آن زده نشد. ناصر شيري پيش از اين به جبهه رفته بود و جايش بسيار خالي بود. محمد هم در پادگان آماده باش بود. به اصرار من و كاظم و تلفن‌هاي زيادي كه به پادگان توحيد زديم، محمد قبول كرد تا موقع گشت‌زدن در شهر سري به مجلس عروسي‌مان بزند. برادرم خودش را به ما رساند، اما همان طور ايستاده و با عجله يك شيريني برداشت و از همان راهي كه آمده بود برگشت. به خودم دلداري دادم و نقشه كشيدم وقتي جنگ تمام شود، جشني حسابي بر پا مي‌كنيم و همة آدم‌هايي را كه دوست داشتم در عروسي‌ام باشند، دعوت مي‌كنيم و چنين و چنان مي‌كنيم و....
بعد از مراسم سوار ماشين شديم تا به خانة جديدمان برويم؛ به خانة پدر كاظم. قرار شده بود در طبقة بالاي خانة آنها زندگي كنيم.
وقتي مقابل خانه رسيديم، گوسفندي را جلوي ماشين آوردند تا قرباني كنند اما كاظم با گفتن اين كه «درست نيست!» جلوي كارشان را گرفت. آن قدر بي سر و صدا به آنجا وارد شديم كه تا مدت‌ها هيچ كدام از همسايه‌ها متوجه نشدند عروسي به آن خانه پا گذاشته است!
فصل پاييز بود و وقت چيدن محصول رسيده بود. پدر كاظم كشاورز بود و آن روز تصميم گرفته بود تا مثل هميشه چند كارگر را براي چيدن انارهاي باغ اجير كند. وقتي داشت از درِ خانه بيرون مي‌رفت كاظم متوجه او شد؛ جلو رفت و مانع رفتن پدرش شد. به او گفت: «كارگر نمي‌خواهد، من خودم همة انارها را برايتان مي‌چينم.»
پدرش خنديد و جواب داد: «تو؟ تنهايي!»
كاظم گفت: «بابا! خرج عروسي من امسال به شما خيلي فشار آورده، نمي‌گذارم كارگر بياوريد.»
پدرش در حالي كه او را كنار مي‌زد تا از در بيرون برود، گفت: «نه بابا! اين كار يك نفر نيست.»
كاظم دوباره خود را جلوي پدر انداخت و اصرار كرد: «خوب شوهرخواهرها و خواهرها و بچه‌هايشان را هم مي‌گويم بيايند. بسيج خانوادگي راه مي‌اندازيم.»
پدر از فكر كاظم خوشش آمد و با تعارف گفت: «آخر كدام داماد صبح فرداي عروسي‌اش مي‌آيد انار چيني!»
كاظم ديگر معطل نكرد، با خوش‌رويي پدر را به خانه برگرداند و با شوهر‌خواهرها تماس گرفت. هنوز ساعتي نگذشته بود كه همه از راه رسيدند. پنج‌خواهر با شوهرها و فرزندانشان و برادر بزرگ كاظم، قاسم آقا که به همراه خانواده‌اش آمدند و نيروي خوبي براي انار چيني جمع شده بود. اعضاي خانواده حرف كاظم را حجت مي‌دانستند. كارهايشان را رها كرده به باغ آمدند و با شوخي و خنده به سرعت انارها را مي‌چيدند و در جعبه‌هايي كه به همين منظور تهيه شده بود مي‌گذاشتند. طاقت نياوردم. خجالت را كنار گذاشتم و ميان باغ دويدم. خواهرها مي‌خواستند جلويم را بگيرند: «عروس كه نمي‌آيد انار چيني؛ آن هم روز اول عروسي!»
اما من با اصرار شروع به چيدن انارها كردم. صداي صلوات خانواده بلند شد. از اين كه توانسته بودم خاطرشان را شاد كنم خوشحال شدم. انارها قرمز و درشت و آبدار بودند. با چيدن هر كدام و لمس كردنشان شادي خاصي در وجودم مي‌دويد كه تا آن موقع تجربه نكرده بودم. کار که تمام شد، يكي از شوهر‌خواهرها كمپرسي‌اش را آورد و جعبه‌هاي پر از انار را در آنجا داد.
دست‌هايمان را شستيم و دور سفرة بزرگ ناهار كه مادر كاظم آماده كرده بود نشستيم. كاظم به من لبخند مي‌زد و با محبت نگاهم مي‌كرد. مي‌دانستم از اين كه توانسته بودم به آن سرعت با خانواده‌اش يكي شوم راضي است. من هم لبخند زدم و مشغول خوردن ناهار شدم. در آن حال افكار خوبي داشتم. به مهماني‌هاي پاگشا فكر مي‌كردم كه به زودي شروع خواهد شد. مهماني‌هايي كه معمولاً تازه عروس و داماد به خانة بستگان و دوستان نزديكشان دعوت مي‌شوند. پيش خودم افراد فاميل را مي‌شمردم و حساب مي‌كردم دست‌كم يك ماه را در مهماني خواهيم بود. شايد آن مهماني‌ها مي‌توانست جبران عروسي كوچك و بي سر و صدايمان را بكند. كاظم رو‌به‌روي من نشسته بود. سرش را بلند كرد و به بقيه گفت: «امروز عصر راهي مي‌شوم.»
ناگهان همه دست از غذا كشيدند و به كاظم خيره شدند. مي‌گفت عملياتي در پيش است كه او بايد هر چه زودتر خودش را به منطقه برساند. همة افراد خانواده نگاه نگرانشان را به طرف من چرخاندند. مي‌دانستم كاظم باز هم به منطقه خواهد رفت، اما تصورش را هم نمي‌كردم به آن زودي برود. بغض راه گلويم را بست. لبم را گاز گرفتم تا جلوي گريه‌ام را بگيرم. بالاخره پدر كاظم سكوت را شكست و گفت: «آخر بابا جان! تو تازه همين ديشب عروسي‌ات بوده!»
مادر و خواهرها و دامادها از هر طرف كاظم را زير حرف و نصيحت گرفتند. آنها مي‌گفتند كاظم بايد دست‌كم ده يا پانزده روز در تهران بماند و بعد راهي جبهه شود. همة آنها رعايت حال مرا مي‌كردند. يک طوري نگاهم مي‌كردند انگار هر كدام از آنها خود را در رفتن كاظم مقصر مي‌ديد. با شنيدن نظرات خانواده، جرأت پيدا كردم تا من هم براي ممانعت از رفتن كاظم حرفي بزنم، اما تا خواستم دهانم را باز كنم، كاظم پيشدستي كرد و گفت: «من در همان روز خواستگاري همة اتمام حجت‌ها را با اكرم كرده‌ام. خودش شرايط را خوب مي‌شناسد و همه چيز را قبول كرده است.»
زبانم بند آمد. همان طوري كه نگاهش مي‌كردم، بي‌اراده سرم را با تاييد تكان دادم. ديگر تنها كاري كه مي‌توانستم انجام دهم اين بود كه بروم و ساك سفرش را آماده كنم. از سرِ سفره بلند شدم و به اتاقمان رفتم. دست‌كم آنجا مي‌توانستم دور از چشم ديگران اشك بريزم.
وقتي مشغول گذاشتن لباس‌ها در ساك بودم، كاظم به اتاق آمد. ساك را با محبت از دستم گرفت و گفت: «زحمت نكش! همين قدر كه متوجه شرايط هستي، بزرگترين كمك را به من مي‌كني، مي‌فهمم! خيلي سخته آدم اولين روز عروسي‌اش از هم جدا بشود، اجرت با خدا!»
عصر آن روز، وقتي ساكش را برداشت تا از تك تك اعضاي خانواده خداحافظي كند، ساكت و مطيع دنبالش رفتم. كاظم از همه حلاليت طلبيد و افراد خانواده تا جلوي در براي بدرقه‌اش آمدند. او را از زير قرآن رد كردند. آب به دنبالش پاشيدند و آرزو كردند تا هر چه زودتر به سلامتي برگردد.
آخرين كسي كه از او خداحافظي كرد من بودم. مقابلم ايستاد. نگاهي عميق به صورتم انداخت و با لبخند گفت: «خداحافظ!» من كه تا آن موقع حرفي نزده بودم، با لب‌هايي كه مي‌لرزيد و با صدايي كه انگار از ته چاه بيرون مي‌آمد گفتم: «دلم برات تنگ ميشه!»
جواب داد: «اجرت با خدا.»
و بعد رو برگرداند و دور شد. آن قدر ايستادم و نگاهش كردم تا از پيچ كوچه بيرون رفت.

اواخر سال شصت بود. كاظم در منطقه مانده بود. اگر چه با اصرار از او خواسته بودم تا هر وقت فرصتي پيدا كرد، برايم نامة مفصلي بدهد، اما خبري نبود. محمد از اوضاع منطقه خبر داشت؛ مي‌گفت كاظم سرش شلوغ است. سرگرم آموزش و آرايش نيروهايي است كه براي عمليات به جبهه اعزام مي‌شوند. مي‌گفت براي حفظ مسائل امنيتي است كه درست نمي‌داند نامه بفرستد، زيرا پيش از آن خيلي از نامه‌هايي را كه براي خانواده‌اش فرستاده بود، به مقصد نرسيده بودند.
چاره‌اي نداشتم جز آنكه دلم را به تلفن خوش كنم. قول داده بود هر وقت بتواند و به تلفن دسترسي داشته باشد، تماس بگيرد. بيشترين اطلاعاتي كه ما از سلامتي او پيدا مي‌كرديم، از طريق دوستان و بچه‌هاي سپاهي بود كه با تمام شدن هر مرحله از عمليات به مرخصي مي‌آمدند.
محمد هم در تدارك رفتن به جبهه بود. مي‌گفت عمليات ديگري در پيش است و او بايد به كاظم بپيوندد. چند روز بعد از رفتن محمد، ناصر به تهران برگشت. آمده بود تا مراسم عروسي را با خواهرم برگزار كند. آنها چند ماه بود كه عقد کرده مانده بودند. با آمدن ناصر كه مرا به ياد كاظم مي‌انداخت، كمي از دلتنگي‌ام كم شد. به خانة مادرم رفتم تا با سرگرم كردن خودم به تهية مقدمات عروسي، گذشت زمان را از ياد ببرم.
ده روز بعد از عروسي، يك نفر سپاهي از طرف كاظم به خانه آمد و از طريق رمز به ناصر فهماند كه حضورش در جبهه لازم است. وقتي ناصر عازم منطقه مي‌شد، خواهرم گريه مي‌كرد. مي‌توانستم حالش را درك كنم. اگر چه او اين شانس را داشت كه حداقل ده روز بعد از عروسي، همسرش در كنارش باشد.
چندين هفتة بعد، محمد به تهران برگشت. مشتاقانه براي ديدنش رفتم. تمام اعضاي خانواده‌ام دوره‌اش كرده بودند تا از اخبار عملياتي كه در آن شركت كرده بود، برايمان بگويد. محمد قبل از هر چيز خبر خوشي را داد: «كاظم و ناصر براي مرخصي به تهران مي‌آيند.»
معلوم بود با شنيدن خبر سلامتي و برگشت كاظم و ناصر، همه خيلي خوشحال شديم؛ مخصوصاً من و خواهرم. محمد از جبهه برايمان تعريف كرد. ضمن صحبت رو به من كرد و به شوخي گفت: «اين هم شوهره تو كردي؛ آرام و قرار نداره!»
محمد از انضباط شديدي كه كاظم در گردانش برقرار كرده بود، با تحسين حرف مي‌زد. مي‌گفت كاظم هر كجا كه بود و هر چقدر كه شب مجبور مي‌شد دير بخوابد، رأس ساعت چهار صبح بيدار بود. بعد از نماز صبح، همه بايد به صف مي‌شدند. برنامة آموزش صبحگاهي و پياده‌روي منظم براي نگه داشتن آمادگي در نيروهاي تحت فرمانش را هر روز اجرا مي‌کرد؛ به طوري كه يك شب بچه‌هاي گردان تصميم گرفتند براي شوخي با فرمانده‌شان درب اصلي اردوگاهي را كه در آن مستقر بودند، از پشت قفل كرده و چوب پشت در بگذارند تا فرمانده؛ يعني كاظم نتواند به آنجا وارد شود. بچه‌ها به يكديگر اميدواري مي‌دادند كه صبح آن شب براي آموزش نمي‌روند و مي‌توانند با خيال راحت حسابي بخوابند. در نيمه‌هاي شب صداي در بلند شد. بچه‌ها بلند شدند، اما دوباره خودشان را به خواب زدند. صداي در همچنان مي‌آمد. بچه‌ها با هم شوخي مي‌كردند و مي‌خنديدند. همه مي‌دانستند فقط كاظم ممكن است آن موقع شب براي سركشي  بيايد، اما در زدن‌ها آن قدر شدت پيدا كرد و ادامه يافت تا بالاخره يكي از بچه‌ها مجبور شد بلند شود برود در را باز كند. همان طور كه حدس مي‌زدند كاظم پشت در بود. با عجله وارد شد و پرسيد: «چرا در را باز نمي‌كنيد؟!»
بچه‌ها جواب دادند: «مي‌خواستيم شوخي كنيم!»
كاظم گفت: «شوخي چيه آقا! صدام حمله كرده! سريع آماده شويد براي عمليات!»
ناگهان ولوله‌اي در بچه‌ها افتاد و به سرعت آمادة رفتن شدند.
عملياتي كه محمد به آن اشاره مي‌كرد، عمليات مولاي متقيان در منطقة چزابه بود. صدام شخصاً به منطقه آمده بود و در پاسگاه «نبا» كه يك پاسگاه مرزي بود، مستقر شده بود. هدف او از اين حمله پس گرفتن شهر «بستان» از نيروهاي ايراني بود. اين شهر كه مدتي در دست عراقي‌ها بود، در عمليات گذشته آزاد شده و نيروهاي ايران در آن مستقر بودند و حالا بعثي‌ها مجدداً مي‌خواستند آن را اشغال كنند. براي همين با ادوات كامل و پانصد تانك به شهر حمله كردند. عمليات سختي بود. گردان كاظم بايد در مقابل آن همه نيرو مقاومت مي‌كرد. حساسيت عمليات به حدي بود كه امام نگران بستان شد و با جنوب تماس گرفت. فرمانده محورِ جنوب به ايشان گفت كه يك گردان از بچه‌هاي تهران در مقابل صدام به خوبي در حال مقاومت هستند و نيروهاي بعدي هم براي مقابله آماده و اعزام مي‌شوند، جاي نگراني نيست. امام خوشحال شد و گفت: «سلام مخصوص‌ام را به تك تك بچه‌هاي اين گردان برسانيد.»
معلوم بود شنيدن اين خبر در آن شرايط بحراني چه تاثير اعجاز بخشي در روحية بچه‌هاي گردان كاظم مي‌گذاشت. آنها توانستند تا رسيدن گردان  بعدي ـ كه چند روز طول كشيد ـ به خوبي مقاومت كنند. ستون پنجم در تهران شايع كرده بود صدام بستان را گرفته است، اما آقاي هاشمي‌رفسنجاني در خطبة نماز جمعه اعلام كرد: «بستان در دست ماست!» و از آتش شديدي كه در آنجا بود اين طور براي مردم گفت: «آتش هجده ماه جنگ در جنوب يك طرف، و آتش اين يك هفته يك طرف!»
محمد از شايستگي كاظم به عنوان يك فرمانده عالي تعريف كرد. مي‌گفت كاظم در طول عمليات بدون توجه به آتش شديدي كه وجود داشت و انسان دائماً مرگ را مقابل خود مي‌ديد، به سنگرها سركشي مي‌كرد، با بچه‌ها شوخي مي‌كرد و خوردني به طرفشان پرت مي‌كرد. به طور منظم ماشين به عقب مي‌فرستند تا تجهيزات به نيروها برسد. از وضع و حال بچه‌ها از طريق بي‌سيم خبر مي‌گرفت. امدادگران را فعال كرده بود و بالاخره هم با آنكه خودش نتوانسته بود در طول چهل و هشت ساعت لحظه‌اي استراحت كند، توانست گردان را سرزنده و سرحال تا رسيدن نيروهاي كمكي سرِ پا نگه دارد. گردان كاظم چندين روز هم در بستان به حال آماده باش بودند و سپس با گرفتن يك هفته مرخصي تشويقي توانستند براي استراحت به سمت تهران حركت كنند.
بعد از آن روز محمد بارها با تحسين مي‌گفت: «واقعاً اگر گردان فرماندهي داشت كه آرام و قرار داشت، ما هم بستان را از دست داده بوديم و هم سر خودمان را!»

يك روز محمد با يادآوري خاطره‌اي صورتش پر از خنده شد و رو به من گفت: «اكرم اين چه شوهري است كه تو داري؟ اگر بداني در منطقه كه بوديم چه بلايي به سر من آورد؟»
برادر كوچكترم جواد كه شيفتة شخصيت كاظم شده بود با تعجب پرسيد: «مگر چه كار كرد؟!»
محمد جواب داد:«حالا مي‌گويم!»
و بعد تعريف كرد، روزي هنگامي كه آنها تازه از عمليات برگشته بودند، كاظم اعلام كرد دو نفر را لازم دارد تا به پايگاه ـ كه وظيفة پشتيباني خط را بر عهده داشت ـ بروند. نيروها خسته و گرسنه بودند و از ميان آنها تنها محمد داوطلب شد. او به پايگاه رفت. دو روز در آنجا بود و وظيفه‌اي را كه داشت انجام داد و سپس به يگان برگشت. در آن زمان بود كه متوجه شد شلوارش حسابي كثيف و چرك شده است. او شلوارش را شست و آويزان كرد. صبح روز بعد چون هنوز شلوارش خيس بود، نتوانست در برنامة صبحگاهي حضور داشته باشد. برنامة كاظم هم اين بود كه هر گاه كسي در صبحگاه شركت نمي‌كرد، بايد تنبيه مي‌شد.
زماني كه شلوار خشك شد، محمد آن را پوشيد و خود را به بچه‌ها رساند. بچه‌هاي گردان مجلس ختمي براي شهداي عمليات بر پا كرده بودند. آنها وقتي متوجه آمدن محمد مي‌شوند، مداحي مجلس را به محمد كه مداح اهل بيت بوده است مي‌سپارند.
محمد گفت: «وسط‌هاي كار خبر دادند كه فرمانده با شما كار دارد و گفته است سريعاً پيش او برويد. مداحي را قطع كردم و از اتاقي كه در آن جمع شده بوديم بيرون آمدم. ديدم كاظم منتظر ايستاده است. تا مرا ديد بدون هيچ مقدمه‌اي گفت: «صبحگاه نبودي و غيبت داشتي، بايد تنبيه بشوي، بدو!» خيلي از بچه‌ها كه در اتاق بودند، ‌بيرون آمده بودند و ما را نگاه مي‌كردند. با شنيدن دستور كاظم شروع به خنديدن كردند. پيش خودم گفتم اگر دليل غيبتم را توضيح بدهم،‌كار خراب‌تر مي‌شود و بچه‌ها دستم مي‌اندازند. بالاجبار شروع به دويدن كردم. گفته بود ده بار دور محوطه بدوم و من هم بايد دقيقاً ده بار مي‌دويدم. حتي اين كه برادرزنش هستم باعث نشد تخفيفي برايم قائل شود!»
همگي از شنيدن حرف‌هاي محمد خنديديم. پدرم گفت:‌ « بالاخره او هم فرمانده است و وظيفه دارد عدالت را بين همه رعايت كند.»
محمد چهره‌اش تغيير كرد و با تأثر گفت: «مي‌دانيد، او عدالت را حقيقتاً رعايت مي‌كند؛ حتي بين خودش و ديگران. وقتي به من گفت بدو، خودش هم دويد؛ من ده بار دويدم و او يازده بار! اين كار را بارها در مقابل ديگران هم انجام داده است.»
محمد ساكت شد. پدرم نفس بلندي كشيد و گفت: «خدا را شكر! اين لياقت را در ما ديد و چنين دامادي نصيب‌مان كرد!»
از خوشحالي لرزيدم. احساس مي‌كردم آن قدر به كاظم دلبسته شده‌ام كه ديگر زندگي بدون او برايم بي‌مفهوم است. چند روز بعد، كاظم از جبهه برگشت. اعضاي خانواده كاظم را در ميان گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند؛ مخصوصاً مادرش كه در اين مدت او نيز مثل من بي‌تاب ديدن كاظم بود. با اين تفاوت كه او مي‌توانست احساسش را ابراز كند اما شرم و حيا مانع نشان دادن احساسات من مي‌شد. كناري نشسته بودم و آن جمع را كه مثل پروانه دور كاظم مي‌چرخيدند،

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار