متن كتاب "نسيم بهشتي"

کد خبر: ۱۱۱۹۸۷
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۸۵ - ۲۱:۱۰ - 20January 2007

سخن ناشر

دفاع هشت سالة مردم ميهن‌مان عليه تجاوزگران، يك نعمت بود. آنان آمده بودند تا ميراث 1400 ساله‌مان را يك شبه به غارت برند. جوانان اين مرز و بوم با خون خود نهال نورس انقلاب را آبياري كردند تا آيندگان بر اين درخت تنومند تكيه زنند و بر خود و گذشتگان ببالند.
بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس بر خود مي‌بالد كه ناشر خاطرات فرماندهان سلحشور و رزمندگان نام‌آور نبرد هشت ساله مي‌باشد. هر چند ممكن است پس از سال‌ها دوري از آن روزگاران خون و حماسه، گَرد فراموشي بر خاطرات پاشيده شده باشد، اما اطمينان داريم كه نسل‌هاي آينده به خوبي از اين ميراث جاودان پاسداري خواهند نمود.

نشر صرير
 

 

 

 

 


سخن مؤلف

مجموعة «نسيم بهشتي» شامل خاطراتي از خواب‌ها و رؤياهاي نزديکان و خانوادة شهدا مي‌باشد که با عنايت خود شهدا توانستم آن را از مصاحبه‌ها و ديدارهايي که با آنان داشتم جمع‌آوري نمايم.
هر خاطره‌اي با ذکر راوي آن در کتاب آمده و گوشه‌هايي از کرامات شهيدان را آشکار ساخته است.
اين خاطرات و رؤياها دريچه‌اي نوراني است که ما را به حقيقت حضور شهيدان مي‌رساند.
اميد است اين اثر مورد قبول خداوند و شهيدانش قرار گيرد.

زهرا بوزار
 

 

 
مُهر عشق

شب پنجشنبه بود. دلم شور مي‌زد. عمليات کربلاي چهار نيز شروع شده بود. آن شب با نگراني به خواب رفتم. نيمه‌هاي شب در خواب فرد عالمي را ديدم؛ او يک مُهر که آيات قرآني به خط کوفي روي آن حك شده بود به دست داشت و بعد روي شانة راست من مُهري که به رنگ سرخ بود زد! دقايقي بعد که از خواب بيدار شدم، احساس عجيبي داشتم.
درست همان شب محمدعلي به شهادت رسيده بود!
مادر شهيد محمد‌علي سلاجقه
 
گمنام

محمد علي هميشه به من مي‌گفت: «مادرجان! دعا کن که هميشه من شهيدِ گمنام باشم، شهيدي پيش خدا قرب دارد که گمنام باشد.» دعاي او مستجاب شد. محمد‌علي دوازده سال مفقود‌الاثر بود و بعد از گذشت دوازده سال مقداري استخوان و پلاک براي ما آوردند. وقتي به معراج رفتيم، استخوان‌ها در يک پارچة سفيدي پيچيده شده بود و حقيقتاً من شک داشتم که اين استخوان‌ها مربوط به پسر من باشد! همان شب در عالم خواب ديدم پيکر مطهر محمد‌علي را برايمان آوردند كه در پارچة سبزي پيچيده شده بود. از خواب كه بيدار شدم، يقين حاصل کردم اين پيکر فرزندم بوده است.
مادر شهيد محمدعلي سلاجقه
 
بيدار

در خانه تنها نشسته بودم که يک دفعه برادر شهيدم در ذهنم تداعي شد. دلم برايش تنگ شده بود. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاري شد و با خود گفتم: «کاش امشب برادرم را در خواب مي‌ديدم و او را مي‌بوسيدم!»
بالاخره آن روز گذشت و همان شب در عالم خواب محمد‌علي را ديدم که به اتفاق دوست شهيدش رضايي با يک ماشين ارتشي به درِ خانه‌مان آمد و من با خوشحالي به نزدش رفتم. او تا مرا ديد رويش را به دوستش کرد و گفت: «آقاي رضايي! خواهرم آرزو کرده که من توي خواب او را ببوسم، اما شما به خواهرم بگو که من در بيداري به نزدش آمدم و او را بوسيدم.»
وقتي که از خواب بيدار شدم، هنوز گرماي نفسش را احساس مي‌کردم.
خواهر شهيد محمد‌علي سلاجقه
 
توسل

در خانه نشسته بودم که کسي زنگ خانه را به صدا درآورد. در را باز کردم؛ دوستم بود. با خوشحالي مرا در آغوش کشيد. من تعجب کردم و از او علت را پرسيدم که او با خوشحالي گفت: امروز مراسم قرعه‌کشي براي رفتن به عتبات عاليات بود و من موقع قرعه‌کشي به شهيد شما متوسل شدم و پنج دقيقه بعد اسم مرا در قرعه‌کشي اعلام کردند و چند روز ديگر عازم کربلا هستم. حال از شما که مادر شهيد بزرگوار هستيد تشکر مي‌کنم و مي‌خواهم به گلزار شهدا بروم تا براي شهيد دعا کنم.
مادر شهيد محمد علي سلاجقه
 
راز پنهان

مدتي بود که ساک فرزند شهيدم را به خانواده تحويل داده بودند، اما اعضاي خانواده چيزي به من نگفته بودند. يک شب خواب ديدم که محمد نزدم آمد و گفت: «مادر! پدر چيزي را از تو پنهان مي‌کند.» صبح که از خواب بيدار شدم، با چشماني اشک‌بار به نزد پدر شهيد رفتم و خوابم را تعريف کردم. پدر شهيد گفت: «ساک محمد را مدتي است که آورده‌اند!» وقتي که ساک او را باز کردم، حوله‌اش هنوز خيس بود و انگار قبل از شهادت غسل شهادت کرده بود. در پشت راديواش نوشته بود: «مادرجان! روز چهارشنبه شهيد مي‌شوم، خداحافظ! در ضمن خوابِ شهيد شدنم را ديده‌ام.»
مادر شهيد محمد ايرانمنش
 
درد دل

از ناراحتي گلو رنج مي‌بردم و پزشکان تشخيص داده بودند که غد‌ه‌اي در گلويم است و بايد عمل کنم. از اين بابت خيلي ناراحت بودم. به خانه آمدم. بسيار گريه کردم و با شهيدم درد دل کردم. نيمه‌هاي شب در عالم رؤيا ديدم که محمد با چهره‌اي نوراني به نزدم آمد و با مهرباني گفت: «مادرجان! مشكل‌ات حل مي‌شود، ناراحت نباش!»
چند روز بعد که به دکتر مراجعه کردم، در کمال ناباوري گفت: «نيازي به عمل جراحي نداري و به مرور زمان بهبود خواهي يافت.»
مادر شهيد محمد ايرانمنش
 
شکايت

نيمه‌هاي شب بود. محمد را در عالم خواب مي‌ديدم که در جاي سرسبز و باصفايي قرار دارد. با مهرباني به نزدم آمد و گفت: «پدر‌جان! ناراحت نباش. مبادا بگويي بچه‌ام شهيد شد و گله و شکايتي داشته باشي!»
پدر شهيد محمد ايرانمنش
 
معلول

يک روز در فکر پسرم بود و با خداي خود راز و نياز مي‌کردم و مي‌گفتم اي کاش پسرم معلول بود، اما زنده بود. شب هنگام محمد را ديدم که با يک ماشين نظامي به خانه آمد و گفت: «مادر! من معلول هستم و حال به نزد تو آمدم. راحت شدي!»
از خواب بيدار شدم و از حرف‌هايي که زده بودم خجالت کشيدم. معني اينکه شهدا زنده‌اند و ناظر اعمال ما را، متوجه شدم.
مادر شهيد محمد نژاد‌شاهرخي‌آبادي
 
نااميد

در بيمارستان بستري بودم و حالم خيلي بد بود. ديگر نااميد شده بودم و اميدي به زنده ماندن نداشتم که به ياد برادرم افتادم. غم فراقش را بيشتر احساس مي‌کردم. دلم مي‌خواست در کنارم باشد. بالاخره بعد از مدتي پلک‌هايم سنگين شد و به خواب رفتم. برادرم را در عالم رؤيا ديدم که کنار يک حوض آب ايستاده و آب شفافي در حوض بود. تا آن وقت چنين آبي نديده بودم. با خوش‌رويي پيش من آمد و گفت: «خيلي نااميد به نظر مي‌رسي، نگران نباش! به زودي حا‌لت خوب مي‌شود.» مدتي با من درد دل کرد و رفت. از خواب بيدار شدم. اميد در دلم موج مي‌زد و ديگر آن فرد نااميد نبودم. به تدريج بهبودي‌ام حاصل شد.
خواهر شهيد محمد نژاد‌شاهرخ‌آبادي
 
دل‌تنگ

گاهي اوقات كه دلم براي رسول تنگ مي‌شود؛ بي‌طاقت مي‌شوم و اشکم جاري مي‌شود؛ شب هنگام او را خواب مي‌بينم که به سوي من مي‌آيد و دست نوازش بر سرم مي‌کشد و مي‌گويد:
«مادرجان! تو مريضي، چرا اين‌قدر بي‌تابي؟»
و بعد که از خواب بيدار مي‌شوم حالم روز به روز بهتر مي‌شود و اصلاً احساس تنهايي نمي‌کنم.
مادر شهيد رسول شيخ شعاعي
 
دعا

دفعة آخري احساس عجيبي داشت و انگار به دلم اثر کرده بود که ديگر رسول را نمي‌بينم. نگاهم را از او بر نمي‌گرفتم. مادر برايش آينه و قرآن گرفته بود. او موقع خداحافظي رو کرد به مادرم و با لحني خاص گفت: «مادرجان! دعا کن من شهيد بشوم!»
من از حرف او ناراحت شدم و او با شوخي گفت: «در ضمن خواهش هم مي‌کنم بعد از شهادت من گريه نکن!»
خواهر شهيد رسول شيخ شعاعي(زهرا)
 
خاطره

بعد از مراسم شهادت برادرم به شيراز رفتم. خاطرات باهم بودن در شيراز مرتب در ذهنم تداعي مي‌شد و دائم اشک مي‌ريختم. اصلاً شهادت او را باور نداشتم. شب برادرم به خوابم آمد و از من استقبال کرد، انگار منتظرم بود. بعد از لحظاتي سکوت به من گفت:
«خواهرم! چرا اين قدر بي‌تابي مي‌کني، بدان من زنده هستم و در همه حال کنار شما مي‌باشم.»
حرف‌هايش را زد و رفت. از خواب بيدار شدم. احساس خوبي داشتم.
خواهر شهيد رسول شيخ شعاعي(صديقه)
 
آخرين ديدار

دفعة آخري که به جبهه رفت، براي خداحافظي پيش من آمد و گفت:
«دايي‌جان! معلوم نيست که من برگردم.» و مرا در آغوش کشيد. گفت: دايي‌جان! اگر خانواده کاري داشتند به آنها رسيدگي کنيد.» و بعد با چشماني اشک‌بار از من جدا شد و رفت.
اين آخرين ديدار ما بود.
دايي شهيد رسول شيخ شعاعي (حسن نجات ملايري)
 
واسطه

پسرم بدحال بود و من خيلي نگران بودم. از همه کس و همه چيز نااميد شده بودم که ناخودآگاه به برادر شهيدم متوسل شدم و از او ياري خواستم که واسطه شود تا خداوند فرزندم را شفا دهد.
نيمه‌هاي شب بود که برادرم را در عالم خواب ديدم. به نزدم آمد و با مهرباني گفت: «نگران نباش! پسرت بهبود خواهد يافت.»
پرسيدم: «شما کجا بودي؟»
گفت: «من جايي مشغول خدمت بودم. به خاطر تو يک دقيقه مرخصي گرفتم و به نزد تو آمدم!»
او همين طور مرا دلداري مي‌داد که از خواب بيدار شدم. حال پسرم بهتر شده بود.
خواهر شهيد رسول شيخ شعاعي (زهرا)
 
نگران

به مکه مشرف شده بودم. در آنجا به ياد محمد‌علي افتادم. احساس دلتنگي مي‌کردم. همان شب در عالم خواب ديدم که محمد‌علي با خوشحالي نزد من آمد و بسيار شاد و سرزنده به نظر مي‌رسيد. به من گفت: «مادرجان، کليد خانه را بده! تا شما در اينجا به سر مي‌بريد، من به خانه بروم و به اعضاي خانواده سر بزنم تا شما نگران نباشيد!»
مادر شهيد محمد‌علي‌ پور‌محمدي
 
حجله

محمدعلي شانزده ساله بود که به شهادت رسيد. او در زمان حيات به بيت‌المال اهميت زيادي مي‌داد. وقتي محمد‌علي شهيد شد، حجلة بسيار بزرگي از طرف حوزه جلوي منزل ما گذاشتند. درست همان شب محمد‌علي به خواب يکي از دوستانش مي‌آيد و مي‌گويد: «اين حجله مال حوزه است، چرا مال مردم را اينجا گذاشته‌ايد!»
او بعد از شهادت هم به بيت‌المال اهميت مي‌داد.
مادر طلبة شهيد محمدعلي پورمحمدي
 
آگاه

دخترم مدتي مريض شده بود اما من خبر نداشتم. يک شب پسرم را در عالم خواب ديدم. او به من گفت:
«مادرجان! خيلي وقت است که خواهرم مريض است و تنهاست. بهتر است فردا به نزد او بروي، احوالش را بپرسي.»
روز بعد من به خانة دخترم رفتم و با تعجب ديدم که حال دخترم خيلي بد است. نزدش ماندم و مدتي از او پرستاري کردم.
مادر شهيد علي ايرانمنش
 
نور امام

سال 1347 بود. علي چهار ساله بود که ما به کربلا مشرف شديم. سفر ما سه ماه طول کشيد و آن زمان امام خميني«ره» در کربلا و نجف تبعيد بودند. ما به نزد امام رفتيم و علي دست امام را بوسيد و نور امام رويش اثر گذاشت. پايه‌گذاري کارهاي علي از همان جا شروع شد و علي بعدها لياقت شهادت پيدا کرد.
بعد از سه ماه به کرمان آمديم. باغ پسته‌اي در نزديکي خانه داشتيم و من روزها به بوته‌هاي پسته رسيدگي مي‌کردم و آنها را پيوند مي‌زدم. يک روز که به خانه آمدم، متوجه شدم که پيوند‌هاي بوته‌هاي پسته کنده شده‌اند. از ديگران علت را پرسيدم که علي گفت: «من قصد داشتم به شما کمک کنم و اين کار را انجام داده‌ام.(البته او مي‌بايست زير پيوندها را مي‌کَند كه پيوندها را کنده بود.) از شنيدن اين حرف عصباني شدم و او را تعقيب کردم تا کتک بزنم.
درست همان شب خواب ديدم که حضرت سيدالشهدا(ع) در همان ميسر در حال حرکت است و من اين بزرگوار را تعقيب مي‌کنم. از خواب كه بيدار شدم، متوجه شدم علي مقامش خيلي بالاست و مثل بچه‌هاي ديگر نيست.
پدر شهيد علي ايرانمنش
 
حاجت

در منزل ختم برگزار کرده بوديم. يک خانم كه پنج سال حامله نشده بود، هنگام ورود به خانة ما نگاهش به عکس شهيد افتاده بود. گفته بود:
«خدايا! اگر اين شهيد واقعي است، مرا هم حاجت روا کن.»
مدتي از اين ماجرا گذشت. بعدها همان خانم به اتفاق خانواده‌اش پيش ما آمدند و گفتند ما توسط شهيد شما حاجت روا شديم!
مادر شهيد حسين انجم‌شعاع
 
رخت دامادي

مدتي بود که پسرم شهيد شده بود اما خانواده خبر نداشتند. در يکي از شب‌ها پسرم را به خواب ديدم که در زير يک درخت سرسبز و باصفايي خوابيده و پارچة سفيدي رويش قرار دارد. پارچه را از روي صورتش کنار زدم. او به من نگاه کرد و گفت: «مادر! بپوشم رخت دامادي، کفن خلعت شادي.» مرتب اين شعر را زمزمه مي‌کرد.
از خواب بيدار شدم. يقين حاصل کردم که فرزندم شهيد شده است.
مادر شهيد ابوطالب
 
شهيد واقعي

يک شب قبل از خواب وضو گرفتم و به خداي خود گفتم خداوندا! اگر فرزند من شهيد واقعي است، من امشب يک خواب ببينم. و سورة توحيد و قدر را زمزمه کردم تا به خواب رفتم. ساعتي بعد مجيد را در خواب ديدم که شهيد شده است و عکس او بين عکس امام‌خميني و آقاي خامنه‌اي قرار دارد. بالاي عکس مجيد اسامي پنج تن را نوشته بودند.
از خواب بيدار شدم. احساس خوبي داشتم؛ چون خداوند مجيد را قبول کرده بود.
مادر شهيد مجيد فردوسي
 
گلايه

ماه مبارک رمضان بود. شب خواب ديدم به مسجد صاحب‌الزمان رفته‌ام. صف‌هاي طولاني از شهدا تشکيل شده بود و من هر چه در بين صف‌ها نگاه کردم، فرزندم را نديدم. يک‌دفعه اشک از چشمانم جاري شد و همين طور که نگاه مي‌کردم، پسرم را داخل يک صف ديدم. به نزدش رفتم و از او گلايه کردم که چرا از پيش من رفته است. او گفت: «مادرجان! من زنده‌ام و در همه حال کنار شما هستم. ناراحت نباش!»
مادر شهيد رحماني
 
خواب ابدي

درست همان روزي که پسرم شهيد شده بود، نيمه‌هاي شب در عالم رؤيا ديدم سالني بزرگ در وسط يک باغ است و تعداد زيادي از جوانان در آنجا به خواب ابدي فرو رفته‌ و شهيد شده‌اند. در بين جوانان يک‌دفعه چشمم به پسرم افتاد. من با تعجب گفتم: «پسرم! تو اينجا چه کار مي‌کني؟»
او با قاطعيت گفت: «مادرجان! جاي من همين جاست.»
مادر شهيد کريم قاسمي
 
بوي خوش عطر

در مراسم ختم شهيد حال خوبي نداشتم. مي‌خواستم شله‌زرد درست کنم اما توان آن را نداشتم. به اطاقي رفتم تا دقايقي استراحت کنم. نمي‌دانم چطور شد که به خواب رفتم. در عالم رؤيا حجت را ديدم که با ظاهري آراسته به طرفم مي‌آيد. يک‌دفعه از خواب بيدار شدم. بوي عطر خاصي در فضا پيچيده بود و اصلاً کسالتي نداشتم. درست همان بوي عطر را در روز هفتم نيز احساس مي‌کردم!
خواهر شهيد حجت امين‌زاده
 
کربلا   

نيمه‌هاي شب بود. محمود را در خواب ديدم. با جذابيت خاصي که در وجودش بود، به نزدش شتافتم و به او گفتم: «محمود‌جان! خبر داري که مادر به کربلا رفته است!»
او با مهرباني گفت: «من در کربلا همراه ايشان بودم.»
خواهر شهيد محمود مددنيا
 
نگهبان

سال 1365 به اتفاق همسرم به مکه مشرف شديم. لحظه‌اي که در مسجدالحرام بودم به ياد پسرم افتادم. رو کردم به آسمان و گفتم: خدايا! مي‌خواهم همين جا «حسن‌»ام را خواب ببينم. بعد از ساعتي به هتل آمدم و به اتاقم رفتم تا کمي استراحت کنم. پلک‌هايم سنگين شد و به خواب رفتم. در عالم رؤيا ديدم مجدداً به مسجدالحرام رفته‌ام؛ تعدادي اسير جنگي در مسجدالحرام است و حسن نيز جزء اسراست تا به مردم دنيا بگويد من آدم خوبي هستم! اما من با حسن صحبتي نکردم.
بعد که از خواب بيدار شدم، گفتم: خدايا من مي‌خواستم با پسرم صحبت کنم! همان شب مجدداً خواب ديدم که حسن جلوي مسجدالحرام ايستاده است. به او گفتم: «حسن اينجا چه کار مي‌کني؟»
حسن گفت: «من نگهبان مسجدالحرام هستم تا منافقين به مسجدالحرام صدمه نزنند.»
پدر شهيد حسن تويسرکاني
 
افطار

ماه مبارک رمضان بود. به اتفاق خانواده به مسجد رفتيم و به همة مردم شير افطاري داديم.
همان شب محمدرضا را در خواب ديدم که لباس بسيجيِ زيبايي به تن دارد و ليوان‌هايي را از شير پر مي‌کند و به رزمندگان در جبهه مي‌دهد.
مادر شهيد محمد‌رضا رستمي
 
شفا

شوهرم تصادف کرده بود؛ گروه خوني‌اش منفي o بود و خون گير نمي‌آمد. فشار خونش هم روي دو بود و متاسفانه يک پا و يک دستش هم قطع شده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن او نبود. ناراحت بودم. به پسر شهيدم متوسل شدم. شب در عالم خواب ديدم که شهيد دور پدرش مي‌چرخد و يک پارچة سبزي روي صورت او انداخت. سراسيمه از خواب بيدار شدم و به بيمارستان رفتم. در کمال ناباوري ديدم که حال شوهرم بهتر شده است و شفا يافته است.
مادر شهيد منصور ذوالفقاري
 
به خاطر شهيد

يکي از پسرانم در اثر ضربة چاقو در بيمارستان بستري بود و يک ماه بعد کليه‌هايش از کار افتاد. يک شب مراسم دعايي در خانه برگزار کرديم. مجلس معنوي بود. اشک از چشمانم سرازير شد و مرتب پسر شهيدم را صدا مي‌زدم و از او کمک مي‌خواستم. بعد از مراسم دعا به اتاقم رفتم تا کمي بخوابم. در عالم خواب سيد بزرگواري به نزدم آمد و گفت: «به خاطر شهيدت، فرزندت را شفا خواهم داد!»
ساعت سه نيمه‌شب بود که از خواب بيدار شدم و به بيمارستان رفتم. پسرم را ديدم که روي تخت خوابيده است. به نزدش رفتم و با آب کربلا لبانش را تر کردم که يک‌دفعه پسرم چشمانش را باز کرد و گفت: «آقا بيا!»
من گفتم: «آقا کيه؟»
پسرم گفت: «آقاي خميني اينجا بود!» اين طوري به هوش آمد و مشکل کليه‌هايش هم برطرف شد و بهبودي‌اش را باز يافت.
مادر شهيد منصور ذوالفقاري
 
تعبير خواب 

قبل از شهادت پسرم خواب ديدم که پسرم و دوستش روي ابرهاي رنگارنگ در حال حرکت هستند و دوستش ديرتر به او رسيد.
بعد از شهادت هر دو، اين خواب برايم تعبير شد؛ چون پسر من در کربلاي چهار و دوستش در کربلاي پنج شهيد شد.
مادر شهيد عباس کافي
 
سيد

يک بار در عالم خواب ديدم در يک بياباني سفر‌ه‌اي پهن شده است، سيد قد بلندي آنجاست و جواد کنار او نشسته است. جواد را صدا زدم و گفتم: «اين سيد کيست؟»
گفت: «ما الان ميهمان عزيزي داريم. بگذار وقتي ميهمانان رفتند، من خدمت شما عرض خواهم کرد...»
پدر شهيد جواد احمدي
 
بازگشت  

پسرم ده سال مفقودالاثر بود و بعد از گذشت سال‌ها قسمتي از پيکرش را آوردند.
قبل از آنکه به ما اطلاع بدهند، عمه‌اش به من گفت: «محسن را در عالم خواب ديدم و به او گفتم: عمه‌جان چرا به نزد ما نمي‌آيي؟» پسرم با لبخند به او مي‌گويد: «من زنده هستم و پنجشنبه به نزد شما مي‌آيم!»
خواب ايشان هفتة بعد تحقق پيدا کرد و پيکر مطهرش را آوردند.
مادر شهيد محسن برهاني
 
لاله  

موقعي که عباس شهيد شد، من باردار بودم. از غم فراق برادرم ناراحت بودم تا اينکه به سختي بيمار شدم ود يگر فکر نمي‌کردم زنده بمانم.
يک شب خواب ديدم که پشت خانه‌مان پر از لاله است و عباس را در بين لاله‌ها ديدم که دو بال داشت و بعد در آسمان بسيار زيبا پرواز کرد و دقايقي بعد به نزد من آمد. به او گفتم دست مرا هم بگير و با خودت ببر!
او گفت: «نه! تو بايد بروي و زندگي کني.»
خواهر شهيد عباس قلي‌زاده (فاطمه)
 
زندگي

در عالم رؤيا محوطة وسيعي نظرم را جلب کرد كه حالت سنگ‌فرش داشت و جمعيت زيادي آنجا بودند. اطراف را نظاره مي‌کردم که يک‌دفعه به باغي رسيدم که بسيار مجلل بود. از يک فردِ آراسته پرسيدم اينجا مال کسي است؟
او گفت: «مال قلي‌زاده است!»
همين طور باغ را نگاه مي‌کردم که برادرم را ديدم که در وسط باغ ايستاده بود. نزدش رفتم و به او گفتم: «اينجا چه کار مي‌کني؟»
او با مهرباني گفت: «در حال حاضر زندگي‌ام اينجاست.»
برادر شهيد عباس قلي‌زاده
 
خواهش

شوهرم مريض بود و پزشکان او را جواب کرده بودند. نااميد شده بودم. به مجيد متوسل شدم. همان شب خواب ديدم که در باغي پر از گل و گياه قرار دارم و جوي آب باريکي از وسطش مي‌گذرد. دو تا خانم را ديدم که لباس احرام پوشيده‌اند. به نزد آنها رفتم و پرسيدم اينجا کجاست؟
يکي از خانم‌ها گفت: «ديشب از شهيدت خواهش کردي، حال حاجتت روا شده ‌است.»
مادر شهيد مجيد حقيقت
 
منطقه

يک بار از طرف بنياد شهيد خانوادهاي شهدا را به مناطق جنگي بردند. موقعي که به آنجا رسيديم برايمان سخنراني کردند و مناطق را به ما نشان دادند. من بسيار متأثر شدم، به طوري که حالم بد شد و مرا به بيمارستان اهواز بردند و آنجا بستري کردند.
حوالي عصر در بيمارستان حميد را در خواب ديدم. او پيش من آمد و گفت: «مادر! منطقه را ديدي؟»
من گفتم: «مگر شما آنجا بوديد؟» او گفت: «بله!»
رو به پسرم کردم و گفتم: «قلبم درد مي‌کند!»
سه مرتبه به من گفت: «مادر خوب شديد!» يک دفعه از خواب بيدار شدم و خودم را در بيمارستان ديدم. اصلاً احساس ناراحتي نداشتم و مرخص شدم.
مادر شهيد ايازي
 
زيارت

نزديک غروب خورشيد بود و دلم عجيب هوس زيارت کرده بود. همان شب علي را در خواب ديدم. يک پاکت از نقل‌هاي رنگي به من داد و گفت: «مادر! دلت هوس زيارت کرده است؟» من گفتم: «بله!» و او گفت: «نگران نباش! مشکلت حل خواهد شد.»
طولي نکشيد که از طرف بنياد شهيد اسم ما را براي مکه نوشتند، اما سال اول اسم ما در قرعه‌کشي بيرون نيامد و سال دوم به مکه مشرف شديم.
مادر شهيد علي قنادزاده
 
رؤياي صادقه

مدتي بود که از مکه آمده بودم و پايم درد مي‌کرد اما با اين حال به گلزار شهدا رفتم تا به سر مزار فرزندان شهيدم بروم. در آنجا دوستِ عليرضا، علي عسکري را ديدم. جلو آمد و با هم احوال‌پرسي کرديم. او بلافاصله گفت: «حاج‌آقا شما پايتان درد مي‌آيد؟»
گفتم: «شما از کجا مي‌دانيد؟»
او گفت: «ديشب عليرضا را در خواب ديدم که به من گفت پاي پدرم درد مي‌کند؛ حتماً به نزدش برو و به او سر بزن!»
پدر شهيدان مظفري صفات
 
صبر

موقعي که خبر شهادت منصور را به ما دادند، هنوز جنازة او را از اهواز نياورده بودند. شب اولي من خسته و ناراحت در زاوية اتاق نشسته بودم که يک‌دفعه خوابم برد. در خواب منصور به همراه دو روحاني به طرفم آمدند؛ به طوري که نورانيت خاصي در چهرة منصور بود و به من مي‌خنديد. من با خوشحالي پيش منصور رفتم و او را بوسيدم. آن دو روحاني به من گفتند حالا نوبت ماست که منصور را ببوسيم!
از خواب بيدار شدم. احساس راحتي مي‌کردم؛ طوري که آن قدر صبرم زياد شد که خودم فرزندم را درون قبر گذاشتم!
پدر شهيد منصور حسني
 
شفا خواه

مدتي همسرم در بيمارستان بستري بود. حالش اصلاً خوب نبود. روز سه‌شنبه‌اي بود که يکي از دوستانم را ديدم. به من گفت: «هر سه‌شنبه در مسجد امام حسين(ع) خيابان مهديه؛ محل خودمان، عکس يکي از شهدا را مي‌گذاريم و مجلسي را با نام او ختم مي‌کنيم. شما عکس شهيد‌تان را بدهيد تا امشب مجلس را با نام ايشان ختم کنيم. من عکس منصور را دادم و گفتم مادر شهيد مريض است، برايش ختم «امن يجيب» بردارند. دو روز بعد داشتم به بيمارستان مي‌رفتم که بي‌اختيار کشيده شدم به طرف مسجد. وارد مسجد كه شدم، ديدم عکس منصور روي يک صندلي است و کنارش يک دسته گل. وقتي نگاهم به چهرة پسرم در قاب عکس افتاد، دلم شکست و به گريه افتادم. به منصور گفتم: «بابا‌جان! مادرت مريض است، خودت شفايش بده. براي مادرش ختم «ام يجيب» برداشتم و بعد به بيمارستان رفتم. ديدم حال همسرم رو به بهبودي است. او عصر همان روز از بيمارستان مرخص شد.
پدر شهيد منصور حسني
 
آب

به اتفاق شوهرم به مکه مشرف شده بوديم. در منا بوديم که خيلي تشنه‌ام شده بود. از هر کس آب درخواست کردم برايم نياوردند. يک‌دفعه به خواب رفتم و در عالم خواب منصور را ديدم که به من آبي داد و گفت: «بنوش مادر!»
از خواب بيدار شدم. تشنگي‌ام رفع شد و تا روز بعد آب نخواستم.
مادر شهيد منصور حسني
 
شاخه گل

قبل از شهادت پسرم در عالم خواب دو شاخه گل را ديدم که يک‌دفعه قيچي‌اي از غيب حاضر شد و فردي مي‌گفت: «يکي از اين گل‌ها را در راه خدا بده قيچي کنم!» بوتة سفيد را چيد و به جاي آن کبوتري سبز شد و به آسمان رفت.
روز بعد خبر شهادت فرزندم را برايم آوردند.
پدر شهيد محمد تجلي
 
اوج پرواز

يک شب قبل از شهادت پسرم خواب ديدم که تيرهاي زيادي به سينة او خورده است. از پسرم علت را پرسيدم. او گفت: «مادرجان! هر تيري که به ما بخورد، اوج پروازمان بيشتر مي‌شود!»
وقتي پسرم شهيد شد و ما را به معراج بردند تا او را ببينيم؛ تيرهاي زيادي به سينه‌اش خورده بود!
مادر شهيد محمود تجلي
 
قاسم

 وقتي شوهرم شهيد شد، فرزندم هنوز به دنيا نيامده بود. يک شب او را خواب ديدم. گفت: «فرزندم پسر است، وقتي که به دنيا آمد نام او را قاسم بگذار!»
همسر شهيد ابوذر زمزم
 
چاي

مدتي بود در بيمارستان بستري بودم. قرار بود يك هفته بعد به کربلا بروم، اما دکتر مرخصم نکرد. شب در بيمارستان مهدي را خواب ديدم که به همراه برادرش از پنجره به داخل اتاق آمد. يک چاي زعفران به دست پسرم محمد بود. مهدي كنارم آمد و سلام کرد. بعد تخت مرا تميز کرد و چاي را از محمد گرفت و به من داد و گفت بخور! چاي را خوردم و بعد از خواب بيدار شدم. يک ساعت بعد حالم بهتر شد و مرخصم کردند!
مادر شهيد مهدي اسلامي
 
حسرت

پانزده ساله بودم که به مدرسه مي‌رفتم و خيلي‌ها نمي‌دانستند که من فرزند شهيدم. يک روز يکي از بچه‌ها مرا در مدرسه اذيت كرد. شب پدرم در خواب تا دم درِ مدرسه همراهم آمد و سفارش‌هايي به من کرد. احساس کردم در آن زمان پدر دارم و در آن لحظه حسرت بي‌پدري را به نوعي براي من هموار ساخت تا دغدغة فکري نداشته باشم. وقتي از خواب بيدار شدم، شاد بودم و تا چند روز اثرات شاد بودن را احساس مي‌کردم.
فرزند شهيد مهدي لري فريدوني
 
مشکل

يک بار در زندگي‌ام با مشکلي مواجه شدم. شب جمعه‌اي بود که تنها به گلزار شهدا رفتم و بعد از اينکه فاتحه خواندم، خيلي اشک ريختم. به پدرم و دايي‌ام که قبرشان کنار هم است متوسل شدم و به خانه آمدم. شب را خوابيدم. صبحِ روز بعد همسر دايي‌ام ساعت شش صبح به منزل ما آمد و گفت: «تو مشکلي داري؟»
من خواستم مشکلم را کتمان کنم که او گفت: «ديشب شهيدان ـ هم پدر و هم دايي‌ات ـ به خواب من آمدند و گفتند به مصطفي بگو که ما مشکل تو را حل کرديم.»
به زودي مشکل من حل شد!
فرزند شهيد مهدي لري فريدوني
 
ناظر  

يک‌بار خواب ديدم که احمد به نزدم آمد و گفت: «مادر! بهتر است به نزد خواهرم بروي؛ مثل اينکه آنها مشکلي دارند.»
روز بعد به نزد دخترم رفتم و از مشکلش پرسيدم. او گفت: «شما از کجا خبر داري؟»
من گفتم: «احمد در خواب به من گفته است که مشکلي پيش آمده!»
آن وقت بود که من به حقيقت درک کردم شهيدان واقعاً زنده‌اند و به همه چيز ناظر.
مادر شهيد فيوجي حيدري
 
راه حل

هر وقت ناراحت مي‌شدم علي به خوابم مي‌آمد. يک شب خانة همسايه‌مان مراسم دعا بود، خيلي گريه کردم. آمدم خانه، عکس علي را گذاشتم پيش رويم. گفتم: «تو رفتي و مرا تنها گذاشتي، حالا ديگر يا من را ببر يا راهي جلويم بگذار!»
خوابيدم. به خوابم آمد. سه نفر همراهش بودند. گفت: «مادر! من هميشه بهِت سر مي‌زنم. تو هر وقت احساس تنهايي کردي بيا پيش من!» بعد مثل همان وقت‌ها پرسيد، مادر چي داريم بخوريم، کشک کدو!
گفتم: «اول يک بوسه بده!» توي عالم خواب دست‌هايم را باز کردم که بغلش کنم، از خواب بيدار شدم!
مادر شهيد علي شفيعي
 
دوازده گل

قبل از شهادت، محمد‌جواد خوابي ديده بود. برايمان تعريف کرد و گفت: «يک شب در عالم خواب ديدم که در باغي هستم. در آن باغ حدود 12 گل وجود داشت. از صاحب آن باغ سؤال کردم که اين گل‌ها چرا در اين باغ هستند. باغبان گفت: اينها دوستان تو هستند که به ترتيب يکي بعد از ديگري در عمليات مختلف شهيد مي‌شوند و يکي از آنها هم تو هستي که اولين شهيد از خانوادة خودت خواهي بود.»
محمد‌جواد گفت: «اين خواب براي من چنان تعبير مي‌شد که انگار در عالم واقيعت آن را ديد‌ه‌ام.»
دوستانش يکي بعد از ديگري شهيد شدند تا اينکه نوبت به محمد‌جواد يزداني رسيد.
خواهر شهيد محمد‌‌جواد يزداني(مريم)
 
خط


در سال 1382 در واحد پژوهش بنياد شهيد مشغول به خدمت شدم. يک روز عصر تعدادي از پرونده‌ها را براي مرتب کردن به خانه بردم. در حال بررسي پرونده‌ها بودم که چشمم به آثار خطي شهيد «محمد طائي» افتاد. يکي از  آثار خطي را نشان فرزندم دادم و گفتم: «ببين شهيد طائي مثل تو کلاس خط مي‌رفته که چنين خط زيبايي دارد؛ نوشته بود: «جهان در انتظار توست.»
شب خواب ديدم در يک سالن خيلي بزرگ که تمام فرش‌هاي آن يک نقش و زيبا بودند و وسط آن ستوني با حالت خيمة امام حسين (ع) با پارچه مشکي پوشيده شده، هستم. دورِ آن ستون مادر شهيد طائي، پدر شهيد تجلي و همچنين پدر شهيد مهرابيان نشسته بودند و در حالي که به بنده اشاره مي‌کردند، جاي نشستن را براي من باز مي‌کردند.
مريم مفيدي ـ کارمند بنياد شهيد کرمان
 
انتظار

حسين، دوستي به نام عباس داشت که بسيار با هم صميمي بودند و با هم به جبهه رفتند اما حسين مفقود مي‌شود و عباس در جبهه خواب مي‌بيند که به دنبال حسين مي‌گردد. از يک نفر دربارة حسين مي‌پرسد. مي‌گويد مستقيم برو او را مي‌بيني. عباس در عالم رؤيا مستقيم مي‌رود و به سالن بزرگي مي‌رسد. در آنجا تعداد زيادي از بسيجي‌ها دور هم جمع بودند و حسين در کنار امام خميني «ره» نشسته بود. به طرف آنها مي‌رود و با حسين و امام«ره» روبوسي مي‌کند و به حسين مي‌گويد: «خانواده‌ات منتظرت هستند!» حسين مي‌گويد من ديگر بر نمي‌گردم و تو نامه‌اي به خانواده‌ام بفرست تا منتظر نباشند.
عباس از خواب بيدار مي‌شود. آنچه را خواب ديده بود در نامه شرح مي‌دهد و ساکش را به رزمند‌ها مي‌دهد تا به خانواده‌اش تحويل دهند.
دو ساعت بعد عباس هم به شهدا مي‌پيوندد.
برادر شهيد حسين پور‌محي‌آبادي
 
سنگر نور

از برادرم هيچ اثري نبود و مدتي مفقود بود. يک شب به مجلس روضه رفتم و با امام حسين(ع) عهد بستم که شب خوابي ببينم تا مطمئن شوم که برادرم شهيد شده است. شب در عالم رؤيا ديدم که لباس بسيجي پوشيده‌ و به جبهه رفته‌ام. از برادر رزمنده‌ام سراغ حسين را گرفتم. او گفت: «سنگري که بسيار نوراني است، متعلق به برادرت است.»
به سنگري رسيدم که نورانيت خاصي از آن هويدا بود. وارد شدم و حسين را بين چند رزمنده ديدم که با هم خوش‌و‌بش مي‌کردند. حسين مرا صدا زد و يکديگر را در آغوش کشيديم. به او گفتم: «چرا به خانه نمي‌آيي؟» او گفت: «من جاي خوبي دارم و به خانواده بگو که من ديگر بر نمي‌گردم، منتظرم نباشيد!»
برادر شهيد حسين پورمحي‌آبادي
 
سرپرست

در عالم رؤيا باغ پر شکوهي مي‌ديدم كه شهيد ما به درختان و گل‌ها آب مي‌داد و همه جا روشن و نوراني بود. آبِ زلالي از آنجا مي‌گذشت و تختي در وسط باغ وجود داشت. شهيد به من گفت: «دو امارت زيباي ديگر هم اينجاست و ميوه‌هاي خوش‌رنگ و زيبايي بر درختان آويزان بود. احساس خوشايندي داشتم. به شهيد گفتم: «من ديگر بر نمي‌گردم.»
او گفت: «شما سرپرست بچه‌ها هستيد، به خانه برويد، بعداً خواهي آمد.»
همسر شهيد ابوترابي
 
قطره خون
  
قبل از شهادت اکبر در عالم رؤيا ديدم که يک گل سرخِ بسيار زيبايي رو‌به‌روي خانه روييده است و يک کبوتري بالاي سرِ گل قرار دارد و قطره قطره خون روي گل مي‌چکد.
ديري نپاييد که برادرم به فيض شهادت نايل آمد.
خواهر شهيد اکبر مختارآبادي
 
پيغام

بعد از شهادت حسين او را در خواب ديدم و سؤال کردم که شما شهيد شده‌اي؟ او گفت: «بله! از خداوند اجازه گرفتم تا به شما سري بزنم.»
باز پرسيدم اگر محمد (برادر کوچکم) را ديدي به او بگو چرا وقتي مي‌خواستي به جبهه بروي با ما خداحافظي نکردي؟» حسين گفت: «من حتماً پيغام تو را خواهم رساند.»
شب بعد برادر کوچکم را در خواب ديدم که از احوال همة ما باخبر بود.
خواهر شهيد حسين تائي‌پور
 
آرزو

بعد از شهادت آقاي افشاري من به مدرسة فرزندانم رفتم؛ آنها با نمرات بسيار خوبي قبول شده بودند. کارنامه‌هاي آنها در دستم بود و بسيار خوشحال بودم. در دل آزرو کردم کاش افشاري هم زنده بود و موفقيت فرزندانم را مي‌ديد.
چند روز گذشت و همسايه‌مان به نزدم آمد و گفت: «آقاي افشاري را در خواب ديدم که با خوشحالي به من مي‌گفت: افتخار مي‌کنم که فرزندان موفقي دارم!»
در آن لحظه درک کردم که شهدا ناظر بر اعمال ما هستند.
همسر جانباز شهيد سيدرضا افشاري‌چمک
 
الهام

سر کلاس درس نشسته بودم و معلم برگ‌هاي امتحان را تصحيح مي‌کرد. به من گفت: «شما که درس رياضي‌ات خوب است، سؤالات رياضي را بگو تا يکي از بچه‌ها روي تخته بنويسد. در همين حين حالم دگرگون شد و هاله‌اي از نور جلوي ميزم ظاهر شد. يك روحاني بسيار نوراني را ديدم. او مرا صدا زد و گفت: «محمد! برادرت شهيد شده است.» و چند بار حرفش را تکرار کرد. من مات و مبهوت او را نگاه مي‌کردم که يک‌دفعه صداي معلم مرا به خود آورد. جريان را به معلم گفتم. سه، چهار روز بعد وقتي که از مدرسه به خانه مي‌رفتم، خبر شهادت محمد‌علي را به ما دادند.
خواهر شهيد محمد‌علي زنگي‌آبادي
 
رستگار

از نبود حميد رنج مي‌بردم. هنوز چهلم او نشده بود که او را در عالم خواب ديدم. لبخندي بر لبانش نقش بسته بود. رو کرد به من و گفت: «به خداي کعبه رستگار شدم.»
از آن روز به بعد آرامش پيدا کردم.
همسر شهيد حميد ضياء
 
نور عشق

همزمان با شهادت رجب، در خواب حضرت امام رضا(ع) را ديدم که روي يک تخت در وسط حياط ما نشسته است. يک مرد آراسته‌اي نور پخش مي‌کرد و همه جا را از نور عشق پر کرد. مدتي در خانة ما نشستند و بعد بدون هيچ حرفي به طرف قبله رفتند.
روز بعد نام رجب را از تلويزيون اعلام کردند که به شهادت رسيده است.
مادر شهيد رجب عبدالهي
 
جاده سبز

بعد از شهادت پسرم خواب ديدم که در يک جادة سرسبز قدم مي‌گذارم. دو طرف جاده درختان سرسبز و با طراوت بود که ناگهان همسرم را آنجا ديدم.(همسرم فوت كرده بود.)
او گفت: «با من بيا!»
 کمي جلوتر چند پله بود. از پله‌ها بالا ‌رفتم؛ خانه‌اي زيبا در بين يک باغ ديدم. به درختي تکيه زدم و از هواي آنجا لذت بردم. همسرم به من گفت: «بيا با هم به داخل خانه برويم، محمود هم آنجاست!» وقتي وارد خانه شدم، محمود با لباس‌هاي زيبا در يک اتاق نشسته بود. به نزدم آمد و گفت: «بيا با هم به اتاق مجاور برويم...» من ديگر از خواب بيدار شدم.
پدر شهيد محمود علي‌زاده
 
عبا

مصادف با شب شهادت اکبر خواب ديدم که در يکي از ميدان‌هاي شهر محوطه‌اي است و در آنجا مراسم دعا برگزار مي‌شود. حضرت امام خميني«ره» به اتفاق يک مرد از خيابان عبور مي‌کردند که يک‌دفعه عباي آقا بر زمين افتاد. من به سويش رفتم و عبا را به امام «ره» دادم.
يک‌دفعه از خواب بيدار شدم. روز بعد خبر شهادت اکبر رسيد.
مادر شهيد اکبر افتاده
 
شاطر
حسين در نانوايي کار مي‌کرد و مقداري وسايل شخصي در نانوايي داشت. وقتي مي‌خواست به جبهه برود، از صاحب نانوايي تقاضاي وسايلش را کرد. صاحب نانوايي وسايل را به او نداد و گفت: «بايد هنوز هم برايم کار کني، نمي‌گذارم بروي!»
وقتي من براي گرفتن وسايل شخصي‌‌اش رفتم، صاحب نانوايي گفت: «بايد خودش بيايد، من نمي‌خواهم شاطر به اين خوبي را از دست بدهم!»
به او گفتم که حسين شهيد شده است. متاثر شد و وسايل حسين را به ما داد.
مادر شهيد حسين ترک‌زاده
 
آخرين نگاه

چند روزي بود که به مرخصي آمده بود. توي دلم احساس غريبي داشتم. احساسي که تا قبل از آن هرگز به من دست نداده بود. دائم بهرام را زير نظر داشتم. اين بار خود او نيز متفاوت از هميشه بود. چشمان او مهربان‌تر از هميشه مي‌ديد. گويي از هيچ کس و هيچ چيز بدي نديده بود. چهره‌اش نوراني‌تر شده بود. من مي‌گفتم: «به خاطر سجده‌هاي طولاني اوست!»
...تا اينکه آن روز، روز جوشش غيرتِ سربازي رشيد فرا رسيد. ساکش را بست. چند لحظه سکوت چيره شد. هيچ حرکتي نمي‌کرد. با مردمک چشمانش به گل‌هاي بي‌احساس قالي لبخند زد و از جا برخاست. ساکش را به دست گرفت و از اتاق بيرون رفت. دم درِ خانه برايش آينه و قرآن گرفتم. همة اعضاي خانواده جلوي در ايستاده بودند.
با قدم‌هاي تند راه افتاد و از زير سيني آينه و قرآن گذشت. قرآن را بوسيد و براي آخرين بار به همه نگاهي عميق انداخت. پشت سرش آب پاشيدم. برخلاف هميشه زود به داخل خانه برنگشتيم؛ هيچ کس برنگشت! زانوانم  قدرت حرکت نداشتند. ايستادم و رفتنش را تماشا مي‌کردم. بهرام تا وسط‌هاي کوچه رفت. ناگهان ايستاد و برگشت. آيا او هم احساس من را داشت. آخر کوچه از ديد ما پنهان شد. گويي دل ما بود که مي‌رفت تا ديگر بر نگردد و دقيقاً همين طور شد.
بهرام رفت تا از ميان گل‌هاي فرشي به آستان شکوفه‌هاي تازة عرش بپيوندد.
خواهر شهيد بهرا

نظر شما
پربیننده ها