پدر هميشه هواي ما را داشت. لب تر ميكرديم، همه چيز آماده بود. ما چهار تا خواهريم و دو تا برادر؛ فريبا كه سال بعد از من با جمشيد ـ برادر منوچهر ـ ازدواج كرد، فرانك، فهيمه و من،محسن و فريبرز. توي خانهي ما براي همه آزادي به يك اندازه بود. پدرم ميگفت «هركار ميخواهيد، بكنيد. فقط سالم زندگي كنيد».
چهارده ـ پانزده سالم بود كه شروع كردم به كتاب خواندن؛ همان سالهاي پنجاه و شش ـ پنجاه وهفت.
از كتابهاي تودهايها خوشم نيامد. من با همهي وجود، خدا را حس ميكردم و دوستش داشتم. نميتوانستم باور كنم نيست. نميتوانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان كنار. ديگر كتابهاشان را نخواندم. با دوستان مينشستيم كتابهاي دكتر شريعتي را ميخوانديم. كمكم دوست داشتم حجاب داشته باشم. آن سالها چادر يك موضع سياسي بود. اما من انقلابي شده بودم. ميدانستم اين رژيم بايد برود.
در پشتي مدرسهمان روبه روي دبيرستان پسرانه باز ميشد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلاميه و نوار امام رد و بدل ميكرديم. سراي دار مدرسه هم كمكمان ميكرد. يادم هست اولين بار كه نوار امام را گوش دادم. بيش تر محو صداش شدم تا حرفهاش. امام مثل خودمان بود؛ لهجهي امامف كلمات عاميانه و حرفهاي خودمانيش. ميفهميدم حرفهايش را. به خيال خودم همهي اين كارها را پنهاني ميكردم. مواظب بودم توي خانه لو نروم.
شانزده آبان گارديها جلوي تظاهرات را گرفتند. ما فرار كرديم چندنفر دنبالمان كردند. چادر و روسري را از سر من كشيدند و با باتوم ميزدند به كمرم. يك لحظه موتورسواري كه از آن جا رد ميشد، دستم را از آرنج گرفت و من را كشيد روي موتورش. پاهايم ميكشيد روي زمين. كفشم داشت در ميآمد. چند كوچه آن طرفتر نگه داشت. لباسم از اعلاميه باد كره بود و يك طرفش از شلوارم زده بود بيرون. پرسيد «اعلاميه داري؟» كلاه سرش بود صورتش را نميديدم گفتم «آره».
گفت «عضو كدام گروهي؟»
گفتم «گروه چيه؟ اينها اعلاميهي امامند». كلاهش را بالا زد.
ـ تو اعلاميهي امام پخش ميكني؟
بهم برخورد. مگر من چهم بود؟ چرا نميتوانستم اين كار را بكنم؟
گفت «وقتي حرفهاي امام روي خودت اثر نداشته، چرا اين كار را ميكني؟ اين وضع است آمدهاي تظاهرات؟» و رويش را برگرداند. من به خودم نگاه كردم. چيزي سرم نبود. خب، آن موقع كه عيب نبود. تازه عرف بود.
لباسهايم هم نامرتب بود. دستش را دراز كرد و اعلاميهها را خواست. بهش ندادم. پايش را گذاشت روي گاز وگفت «الان ميروم تحويلت ميدهم». از ترس، اعلاميهها را دادم دستش. يكيش را داد به خودم. گفت «برو بخوان، هر وقت فهميدي توي اينها چي نوشته، بيا دنبال اين كارها». نتوانستم ساكت بمانم تا او هر چه دلش ميخواهد بگويد. گفتم «شما كه پيرو خط اماميد، امام به شما نگفته زود قضاوت نكنيد؟ اول ببينيد موضوع چيه، بعد اين حرفها را بزنيد. من هم چادر داشتم هم روسري. آنها را از سرم كشيدند».
گفتم «دروغم چيه؟ اصلا شما كي هستيد كه من به شما دروغ بگويم؟»
اعلاميهها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولي دنبالش رفتم ببينم كجا ميرود و چه كار ميخواهد بكند. با دو ـ سه تا موتور سوار ديگر رفت همان جا كه من درگير شده بودم. حساب دو ـ سه تا از مامورها را رسيدند و شيشهي ماشينشان را خرد كردند. بعد او چادر و روسريم را كه همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت نميخواستم بداند دنبالش آمدهام. دويدم بروم همان جايي كه قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسيد. چادر و روسري را داد و گفت «بايد ميفهميدند چادر زن مسلمان را نبايد از سرش بكشند».
اعلاميهها را گرفت و گفت «اين راهي كه ميآيي، خطرناك است. مواظب خودت باش، خانم كوچولو...» و رفت.
گوشهي ذهنم مانده بود كه او كي بود. منوچهر بود؛ پسر هم سايهمان. اما هيچ وقت نديده بودمش. رفت و آمد خانوادگي داشتيم. اسمش را شنيده بودم، ولي نديده بودمش. يك بار ديگر هم ديدمش. بيست و يك بهمن از دانشكدهي پليس اسلحه برداشتيم. من سه ـ خيابانها سنگر بندي بود. از پشت بام ميپريديم. ده ـ دوازده تا پشت بام را رد كرديم. دم كلانتري شش خيابان گرگان، آمديم توي خيابان. آن جا هم سنگر زده بودند هر چه آورده بوديم داديم. منوچهر آنجا بود. صورتش را با چفيه بسته بود. فقط چشمهاش پيدا بود. گفت «باز هم كه تويي». فشنگها را از دستم گرفت خنديد وگفت «اينها چيه؟ با دست پرتشان ميكنند؟» فشنگ دوشكا با خودم آورده بودم. فكر ميكردم چون بزرگند، خيلي به درد ميخورند. گفتم «اگر به درد شما نميخورد، ميبرمشان جاي ديگر».
گفت «نه ، نه، دستتان درد نگند. فقط زود از اين جا برويد».
بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شوراي مدرسه شدم. اين كارها را از درس خواندن بيشتر دوست داشتم. تابستان كلاس خياطي و زبان اسم نوشتم. دوستم، مريم. ميآمد دنبالم، با هم ميرفتيم.
آن روز مي خواستيم برويم كلاس خياطي. در را نبسته بودم كه تلفن زنگ زد. با لطيفه خانم، همسايهي روبه رويي، كار داشتند. خانهشان تلفن نداشتند. رفتم صداشان كنم. لاي در باز بود. رفتم توي حياط. ديدم منوچهر روي پلههاي حياط نشسته بود. اصلا يادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه كردم و او به من، تا او بلند شد رفت توي اتاق. لطيفه خانم آمد بيرون، گفت «فرشته جان، كاري داشتي؟» تازه به صرافت افتادم پاي تلفن يك نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت ميرود پاي تلفن. منوچهر پسر لطيفه خانم بود! از من پرسيد «كجا ميروي؟»
گفتم «كلاس».
گفت «وايستا منوچهر ميرساندت». آن روز منوچهر ما را رساند كلاس. توي راه هيچ حرفي نزديم. برايم غير منتظره بود. فكر نميكردم ديگر ببينمش، چه برسد به اين كه همسايه باشيم. آخر همان هفته خانوادگي رفتيم فشم باغ پدرم. بيشتر روزها وقتي ميخواستم با مريم بروم كلاس، منوچهر از سركار برگشته بود. دم در هم را ميديديم و ما را ميرساند كلاس. يك بار در ماشين را قفل كرد و نگذاشت پياده شوم. گفت «تا به همهي حرفهام گوش نكنيد، نميگذارم برويد».
گفتم «حرف بايد از دل باشد كه من با همهي وجود بشنوم». منوچعر شروع كرد به حرف زدن. گفت « اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم». گفت «من مانع درس خواندن و كار كردن و فعاليتهاتان نميشوم، به شرطي كه شما هم مانع نباشيد».
گفتم « اول بگذاريد من تاييدتان كنم، بعد شما شرط بگذاريد». تاگوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آيينهي ماشين. چشمهاش پر اشك بود. طاقت نياوردم. گفتم «اگر جوابتان را بدهم، نميگوييد چه قدر اين دختر چشم انتظار بود؟« از توي آيينه نگاه كرد. گفتم «من كه خيلي وقت است منتظرم شما اين حرف را بزنيد». باورش نميشد. قفل ماشين را باز كرد و من پياده شدم. سرش را آورد جلو پرسيد «از كي؟»
گفتم «از بيست و يك بهمن تا حالا».
روزي كه آمدند خواستگاري، پدرم گفت «نميداني چه خبر است. مادر و پدر منوچهر آمدهاند خواستگاري تو». خودش نيامد. پدرم از پنجره نگاه كرده بود. منوچهر گوشهي اتاق نماز ميخواند. مادرم يك هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من يك خواستگار پولدار تحصيل كرده داشتم. ولي منوچهر تحصيلات نداشت. تا دوم دبيرستان خوانده بود و رفته بود سركار. توي مغازهي مكانيكي كار ميكرد. خانوادهي متوسطي داشت. حتا اجاره نشين بودند. هر كس ميشنيد، ميگفت «تو ديوانهاي. حتماً ميخواهي بروي توي يك اتاق هم زندگي كني. كي اين كار را ميكند؟» خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم كه اين كار را ميكردم.
يك هفته شد يك ماه. ما هم را ميديديم. منوچهر نگران بود. براي هر دويمان سخت شده بود اين بلاتكليفي. بعد از يك ماه صبرش تمام شد. گفت «من ميخواهم بروم كردستان، بروم پاوه. لااقل تكليفم را بدانم. من چي كار كنم، فرشته؟»
منوچهر صبور بود بيقرار كه ميشد، من هم بيطاقت ميشدم. با خانواده ام حرف زدم. داييهام زياد موافق نبودند. گفتم «اگر مخالفيد، با پدر ميرويم محضر، عقد ميكنيم». خيالم از بابت او راحت بود. آنها كه كاري نميتوانستند بكنند. به پدرم گفتم نميخواهم مهريهم بيشتر از يك جلد قرآن و يك شاخه نبات باشد». اما به اصرار پدر، براي اين كه فاميل حرفي نزنند، به صد و ده هزار تومن راضي شدم. پدر منوچهر مهريهام را كرد صد و پنچاه هزارتومن، عيد قربان عقد كرديم. عقد وارد شناس نامهام نشد كه بتوانم درس بخوانم.
توي همان محلهمان يك خانه اجاره كرديم. نيمهي شعبان عروسي گرفتيم. دو ـ سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شبها درس ميخواندم. منوچهر ازم ميپرسيد، ميرفتم امتحان ميدادم. بعد از امتحانات، رقتيم ماه عسل، يك ماه و نيم همهي شمال را گشتيم. هر جا ميرسيديم و خوشمان ميآمد، چادر ميزديم و ميمانديم. تازه آمده بوديم سر زندگيمان، كه جنگ شروع شد.
اول ـ دوم مهر بود. سر سفرهي ناهار از راديو شنيديم سربازهاي منقضي پنجاه و شش را ارتش براي اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسيدم «منقضي پنجاه و شش يعني چه؟»
گفت «يعني كساني كه سال پنجاه و شش خدمتشان تمام شده». داشتم حساب ميكردم خدمت منوچهر كي تمام شده كه برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بيرون.
بعد از ظهر برگشت، با يك كولهي خاكي رنگ. گفتم «اين را براي چه گرفتهاي؟»
گفت «لازم ميشود».
گفت «آماده شو، با مريم و رسول ميخواهيم برويم بيرون».
دوستم، مريم با رسول تازه عقد كرده بودند. شب رفتيم فرحزاد دور ميز نشسته بوديم كه منوچهر گفت «ما فردا عازميم».
گفتم «چي؟ به اين زودي؟»
گفت «ما جزو همانهايي هستيم كه اعلام شده بايد برويم».
مريم پرسيد « ما كيه؟»
گفت « من و داداش رسول».
منوچهر شش ماه نيامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نميرفتم. فقط امتحانها را ميدادم. سرم به بسيج به امدادگري گرم بود با دوستانم ميرفتيم بيمارستان خانواده. مجروح ها را ميآورند آنجا. يك بار مجروحي را آوردند كه پهولش تركش خوردهبود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم «من الان دارم اين را ميبينم. حالا كي منوچهر را ميبيند؟» روحيهام را باختم آن روز. ديگر نرفتم بيمارستان.
شب سال تحويل هر كس ميخواست من را ببرد خانهي خودش. نرفتم. نگذاشتم كسي هم بماند. سفر انداختم و نشستم كنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عكسهامان را نگاه كردم. همان جا كنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونيم بيدار شدم. يكي ميزد به شيشهي پنجرهي اتاق. رفتم دم در. در را كه باز كردم، يك عروسك پشمالو آمد توي صورتم يك خرس سفيد بود كه بين دستهاش يك دسته گل بود. منوچهر آمده بود. اما با چه سرو وضعي. آن قدر خاكي بود كه صورت وموهايش زرد شده بود.
از دو هفتهي بعد، زمزمههاش شروع شد. به روي خودم نميآوردم. هيچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هيچ وقت هم نگفتم نرو.
علي چهارده روزه بود. خواب و بيدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زار زار گريه ميكرد. ميگفت خدايا، من چي كار كنم؟ خيلي بيغيرتي است كه بچهها آن جا بروند روي مين، من اين جا پيش زن و بچهم كيف كنم. چرا توفيق جبهه بودن را ازم گرفتهاي؟» عمليات نزديك بود. امام گفته بودند خرمشهر بايد آزاد بشود. منوچهر آرام شده بودف كه بلند شدم. پرسيدم «تا حالا من مانعت بودم؟»
گفت «نه».
گفتم «ميخواهي بروي، برو. مگر ما قرار نگذاشته بوديم جلوي هم را نگيريم؟»
گفت «آخر تو هنوز كامل خوب نشدهاي».
گفتم «نگران من نباش».
فردا صبح رفت. تيپ حضرت رسول تشكيل شده بود. به عنوان آرپي جي زن و مسئول تداركات گردان حبيب رفت.
پدر بزرگ منوچهر سيد حسيني بود. سالها قبل باكو زندگي ميكردند. پدر و عموهاش همان جا به دنيا آمده بودند. همه سرمايهدار بودند و دم و دستگاهي داشتند. اما مسلمانها به شان حق سيدي ميدادند. وقتي آمدند ايران باز هم اين اتفاق تكرار شده بود. به پدربزرگ برميخورد و شجرهنامهاش ر اميفروشد. شناس نامه هم ميگيرد، سيد بودنش را پنهان ميكند. منوچهر راضي بود از اين كار پدربزرگ. ميگفت «يك چيزهايي بايد به دل ثابت باشد. نه به لفظ».
به چشم من كه منوچهر يك مومن واقعي بود و يسد بودنش به جا ميديدم حساب و كتاب كردنش را. منطقه كه ميرفتيم، نصف پول بنزين را حساب ميكرد.
هدي فروردين به دنيا آمد. منوچهر روي پا بند نبود. توي بيمارستان همه فكر ميكردند ما ده ـ پانزده سال است ازدواج كردهايم و بچهدار نشدهايم دو تا سيني بزرگ قنادي شيريني گرفت و همهي بيمارستان را شيريني داد. يك سبد گل ميخك قرمز آورد. آن قدر بزرگ بود كه از در اتاق تو نميآمد.
از وقتي هدي به دنيا آمد، ديگر نرفتيم منطقه. علي همان سال رفت مدرسه. عمليات كربلاي پنج، حاج عباديان هم شهيد شد منوچهر و حاجي خيلي به هم نزديك بودند. مثل دو تا مريد و مراد. حاجي وقتي ميخواست قربان صدقهي علي برود. ميگفت «قربان بابات بروم!» منوچهر بعد از او شكسته شد. تا آخرين روز هم كه ميپرسيدي «سختترين روز دوران جنگ برايت چه روزي بود؟» ميگفت «روز شهادت حاج عباديان». راه ميرفت و اشك ميريخت و آه ميكشيد. دلش نميخواست برود منطقه جاي خالي حاجي را ببيند. منوچهر توي عمليات كربلاي پنج بدجوري شيميايي شد. تنش تاول ميزد و از چشمهاش آب ميآمد. اما چو با گريههايي كه ميكرد هم راه شده بود، نميفهميدم.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. زياد ميآمد تهران و ميماند وقتي تهران بود، صبحها ميرفت پادگان و شب ميآمد.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحتتر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه ميگذشت وابستهتر ميشدم. دلم ميخواست هر روز جمع باشد و بماند خانه.
جنگ كه تمام شد، گاهي براي پاكسازي و مرزداري ميرفت منطقه. هر بار كه ميآمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود. غذا نميتوانست بخورد. ميگفت «دل و رودهم را ميسوزاند. همهي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نميدانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نميدادند. هر دفعه ميبرديمش بيمارستان، يك سرم ميزدند، دو روز استراحت ميداند و ميآمديم خانه.
آن سالها فشارهاي اقتصادي زياد بود. منوچهر يك پيكان خريد كه بعدازظهرها كار كند. ترافيك و سر و صدا اذيتش ميكرد. پس عموش، نادر، توي ناصر خسرو يك رستوران سنتي دارد. بعد از ظهرها از پادگان ميرفت آن جا، شير ميفروخت نميدانستم. وقتي شنيدم، بهش توپيدم كه چرا اين كار را ميكند، گفت «تا حالا هر چه خجالت شما را كشيدهم بس است».
صبحها از ساعت چهارونيم ميرفت پارك تا هفت درس ميخواند. از آن ور ميرفت پادگان و بعد پيش نادر. كتاب و دفترش را هم ميبرد كه موقع بيكاري بخواند. امتحان كه داد، ديكته شد نوزده ونيم كيف ميكرد از درس خواندن اما دكترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را ميداد وچند درس سال سوم را خوانده بود كه سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ ميشد و از گوشش خون ميزد. به خاطر تركشهايي كه توي سرش داشت و ضربههايي كه خورده بود، نبايد به اعصابش فشار ميآورد.
بعضي ازدوستانش ميگفتند «چرا درس بخواني؟ ما برايت مدرك جور ميكنيم. اگر بخواهي ميفرستيمت دانشگاه». اين حرفها برايش سنگين ميآمد. ميگفت «دلم ميخواهد يا بگيرم بايد توي مخم چيزي باشد كه بروم دانشگاه. مدرك الكي به چه درد ميخورد؟»
سرش را انداخته بود پايين و كار خودش را ميكرد. اما گاهي كاسهي صبرش لب ريز ميشد. حتا استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا ميآورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
روزهايي كه از بيمارستان ميآمديم، روزهاي خوش زندگيم بود. همه از روحيهام تعجب ميكردند. نميتوانستم جلوي خندههام را بگيرم. با جمشيد زير بغلش را گرفتيم تا دم آسانسور، گفت«ميخواهم خودم راه بروم». جمشيد رفت جلوي منوجهر، رسول سمت راستش، برادر ديگرش، بهروز سمت چپش و من پشت سرش، كه اگر خواست بيفتد نگهش داريم. سه تا ماشين آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پاي منوچهر گوسفند كشتند. مادرش شربت ميداد. علي و هدي خانه را مرتب كرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخههاي گل چيده بودند و يك گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش.
جواب آزمايش كه آمد، دكتر گفت «بايد زودتر شيمي درماني شود». با هرنسخهي دكتر كمرم ميلرزيد كه اگر داروها گير نيايد چي. دنبال بعضي داروها بايد توي ناصر خسرو ميگشتيم. صفهاي چند ساعتهي هلال احمر و سيزده آبان و داروخانههاي تخصصي كه چيزي نبود.
دوستان منوچهر پروندههاش را بيرون كشيدند و كارت جانبازي منوچهر را از بنياد گرفتند. اما طول كشيد اين كارها. براي خرج دوا و دكتر منوچهر خانهمان را فروختيم و اجاره نشين شديم.
منوچهر ماهي سه روز شيمي درماني ميشد. داروها را كه ميزدند. گر ميگرفت. ميگفت «انگار من را كردهند توي كوره. بدنم داغ ميشود». تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم ميشد. آب دهانش را به سختي قورت ميداد. بابت شيمي درماني موهاش ريخت.
جايم كنار تختش بود. شبها همان جا ميخوابيدم؛ پاي تخت يك شب از «يا حسين» گفنمش بيدار شدم. خواب ديده بود. خيش عرق بود. خواب ديده بود چل چراغ محل را بلند كرده.
و من دعا ميكردم. به گمانم اصرارهاي من بود كه از جنگ زنده برگشت. فكر ميكردم فناناپذير است. تا مرگ ميرود و بر ميگردد. هر روز صبح، نفس راحت ميكشيدم كه يك شب ديگر گذشت ولي از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتي خون ريزي معدهاش باعث شد گاه و بي گاه فشارش بيايد پايين و اورژانسي بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون ريزيها به خاطر تومور بزرگي بود كه روي شريان اثني عشر در آمده بود و نميتوانستند برش دارند.
هر چه سختي بود با يك نگاهش ميرفت. همين كه جلوي همه برميگشت ميگفت «يك موي فرشته را نميدهم به دنيا. تا آخر عمر نوكرش هستم». خستگيهام را ميبرم. ميديدم محكم پشتم ايستاده. هيچ وقت با منوچهر بودن برايم عادت نشد. گاهي يادمان ميرفت چه شرايطي داريم. بدترين روزها را با هم خوش بوديم. از خنده و شوخي اتاق را ميگذاشتيم روي سرمان.
منوچهر سال هفتاد و سه راديوتراپي شد. تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه ميكشيد، ميگفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس ميكنم». اين دردها را ميكشيد، اما توقع نداشت از يك دوست بشنود «اگر جاي تو بودم، حاضر ميشدم بميرم از درد، اما معتاد نشوم». منوچهر دوست نداشت ناله كند. راضي ميشد به مرفين زدن. و من دلم ميگرفت اين حرفها را كسي ميزد كه نميدانست جبهه كجا است وجنگ يعني چه دلم ميخواست با ماشين بزنم پاش را خرد كنم، ببيند ميتواند مسكن نخورد و دردش را تحمل كند؟
منوچهر با خدا معامله كرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتا نالههاش را ميگفت «اين دردها عشق بازي است با خدا». و من همهي زندگيم را در او ميديدم، در صداش، در نگاهش كه غمها را ميشست از دلم. گاهي كه ميرفتم توي فكر، سر به سرم ميگذاشت. يك «عزيز من» گفتنش همه چيز را از يادم ميبرد. باز خانه بر از صداي شادي ميشد.
ما دو سال در خانههاي سازماني حكيميه زندگي ميكرديم. از طرف نيروي زميني يك طبقه به مان دادند. ماشين را فروختيم، يك وام از بنياد گرفتيم و آن جا را خريديم. دور و برمان پر از تپه و بيابان بود. هواي تميزي داشت. منوچهر كمتر از اكسيژن استفاده مي كرد. بعد از ظهرها با هم ميرفتيم توي تپهه پياده روي. يك گاز سفري و يك اجاق كوچك و ماهي تابهاي كه به اندازهي دو تا نيمرو درست كردن جا داشت خريديم، با يك كتري و قوري كوچك و يك قمقمه. دوتايي ميرفتيم، مثل دوران نام زدي. بعضي شبها چهار تايي ميرفتيم پارگ قيطريه. براي علي و هدي دوچرخه خريده بود. پشت دوچرخهي هدي را ميگرفت و آهسته ميبرد و هدي پا ميزد تا دوچرخهسواري ياد گرفت. حكيميه از شهر و بيمارستان دور بود. اگر حالش بد ميشد، ميمانديم چه كار كنيم. زمستانهاي سردي داشت، آن قدر كه گازوييل يخ ميزد. سختمان بود. پدرم خانهاي داشت كه روبه راهش كرديم و آمديم يك طبقهاش را نشستيم. فريبا و جمشيد طبقهي دوم و ما طبقهي سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشتبام نزديك باشد. زياد ميرفت آن بالا
حال منوچهر روز به روز وخيمتر ميشد. با مرفين و مسكن دردش را آرام ميكردند. دي ماه حال خوشي نداشت. نفسهاش به خس خس افتاده بود. گفتم «ولش كن. امسال براي علي جشن تولد نميگيريم». راضي نشد. گفت «ما كه براي بچهها كاري نميكنيم. نه مهماني رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفريحشان. بيشترين تفريحشان اين است كه بيايند بيمارستان عيادت من». خودش سفارش كيك بزرگي داد كه شكل پيانو بود. چند نفر را هم دعوت كرديم.
به بچهها ميگويم «شما خوش بختيد كه پدر را ديديد و حرفهاش را شنيديد و باهاش درد دل كرديد. فرصت داشتيد سوالهاتان را بپرسيد ومحبتش را بچشيد. به سختيهاش ميارزد».
دو روز مانده بود به عيد هفتاد و نه كه دل دردر شديدي گرفت. از آن روزهايي كه فكر ميكردم تمام ميكند. آن قدر درد داشت كه ميگفت «پنجره را باز كن، خودم رابرت كنم پايين». درد ميپيچيد توي شكم و پاها و قفسهي سينهاش. سه ساعتي را كه روز آخر ديدم، آن روز هم ديدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت ميخواستم هميشه دعا ميكردم كسي دم سال تحويل، داغ عزيزش را نبيند. دوست نداشتم خاطرهي بد توي ذهن بچهها بماند.
سال هفتاد و نه،انگار آگاه بود كه سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بوديم. هدي روي ميز، كنار تخت منوچهر، سفرهي هفت سين را چپد و نشستيم دور منوچهر كه روي تختش نماز ميخواند. لحظههاي آخر هر سال سر نماز بود وسال كه تحويل ميشد، سجدهي آخرش بود. سه تايي شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از اين فكر كه ممكن بود نباشد، اشكمان ميريخت و او سر نماز انگار ميخنديد. پر از آرامش بود و اشتياق، و ما پر از تلاطم، نمازش كه تمام شد، دستش را حلقه كرد دور سهتامان. گفت «شما به فكر چيزي هستيد كه ميترسيديد اتفاق بيفتد، من نگران عيد سال بعد شما هستم. اين طوري كه ميبينمتان، ميمانم چه جوري شما را بگذارم بروم».
علي گفت «بابا جان، اين حرف چيه اول سال ميزني؟»
گفت « نه بابا جان، سالي كه نكوست از بهارش پيداست. من از خدا خواستهام توانم را بسنجد. ديگر نميتوانم ادامه بدهم».
تا من آرام ميشدم علي با صدا گريه ميكرد. علي ساكت ميشد، هدي گريه ميكرد. منوچهر نوازشمان ميكرد. زمزمه ميكرد «سال ديگر چه بكشم كه نميتوانم دل داريتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رويمان ايستاد. گفت «باور كنيد خستهام». سه تايي بغلش كرديم. گفت «هيچ فرقي نيست بين رفتن و ماندن. هستم پيشتان. فرقش اين است كه من شما را ميبينم و شما من را نميبينيد. همين طور نوازشتان ميكنم. اگر روحمان به هم نزديك باشد، شما هم من را حس ميكنيد».
بعد از عيد، ديگر نميتوانست پاش را زمين بگذارد. ريهاش دست و پايش، بيناييش و اعصابش همه به هم ريخته بود. آن قدر ورم كرده بود كه پوستش ترك ميخورد. با عصا راه رفتن برايش سخت شده بود. دكترها آخرين راه را تجويز كردند. براي اين كه مقاومت بدنش زياد شود، بايد آمپولهايي ميزد كه نهصد هزار تومن قيمت داشتند. دو روز بيشتر وقت نداشتيم بخريم.
از بنياد چند نفر آمدند. برايم غير منتظره بود. پروندههاي منوچهر را خواندند و گفتند «ميخواهيم شما را بفرستيم لندن». يعني تمام! هميشه اين طور ديده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر ميزند بروم بقيع، بروم دو كوهه. آن وقت ميخواهيد من را بفرسيتد لندن؟»
اصرار كردند كه «برويد خوب ميشويد و سلامت برميگرديد». منوچهر گفت « من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم بايد ببرم». قبول كردند.
نميتوانستم حرف بزنم، چه برسد به اين كه شوخي كنم. همه قطع اميد كرده بودند چند روز بيشتر فرصت نداشتيم.
لباسهاش را عوض كردم كه در زدند. فريبا گفت «آقايي آمده با منوچهر كار دارد». چادر سرم كردم و در را باز كردم. مردي «ياالله» گفت و آمد تو. علي را صدا زدم، بيايد ببيند كيست. ديديم آمده كنار منوچهر نشسته، يك دستش را گذاشته روي سينهي منوچهر و يك دستش را روي سرش و دعا ميخواند. من و علي بهت زده نگاه ميكرديم. آمد طرف ما پرسيد «شما خانم ايشان هستيد؟»
گفتم «بله».
گفت «ببين چه ميگويم. اين كارها را مو به مو انجام ميدهي. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاكيد بالا آورد) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو ركعت نماز حاجت شروع كن. بين دعا هم اصلا حرف نزن».
زانوهام حس نداشت. توي دلم فقط امام زمان را صدا ميزدم. آمد برود، دويدم دنبالش. گفتم «كجا ميرويد؟ اصلا از كجا آمدهيد؟» گفت « ازجاييكه آقاي مدق آن جاست». ميلرزيدم. گفتم « شما من را كلافه كرديد بگوييد كي هستيد». لبخند زد و گفت «به دلت رجوع كن». و رفت. با علي از پشت پنجره توي كوچه را نگاه كرديم. از خانه كه رفت بيرون، يك خانم همراهش بود. منوچهر توي خانه هم او را ديده بود. مانده بوديم.
منوچهر دراز كشيد روي تخت، پشتش را كرد به ما و روي صورتش را كشيد. زار ميزد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز ميخواند. به من اصرار كرد بخوابم. گفت حالش خوب است. چيزي نميشود.
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. ميگفت «من شفا خواستم كه آمديد من را شفا بدهيد؟ اگر بدانم شفاعتم ميكنيد، نميخواهم يك ثانيهي ديگر بمانم. تا حالا كه نديده بودمتان، دلم به فرشته و بچهها بود، اما حالا ديگر نميخواهم بمانم». و اين را تا صبح تكرار ميكرد.
به هق هق افتاده بودم. گفتم «خيلي بيمعرفتي منوچهر، توي شرايطي به وجود آمده كه اگر شفايت را بخواهي، راحت ميشوي. ما كه زندگي نكردهيم. تا بود، جنگ بود. بعد هم يك راست رفتي بيمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگي كنيم».
گفت «اگر چيزي را كه من امروز ديدم ميديدي، تو هم نميخواستي بماني».
چهل شب با هم عاشورا خوانديم. گاهي ميرفتيم بالاي پشت بام ميخوانديم. دراز ميكشيد وسرش را ميگذاشت روي بام و من صد لعن و صد تا سلام را ميگفتم. انگشتانم را ميبوسيد و تشكر ميكرد. همهي حواسم به منوچهر بود. نميتوانستم خودم را ببينم و خدا را. همه را واسطه ميكردم كه او بيشتر بماند. او توي دنياي خودش بود و من توي اين دنيا با منوچهر. برايم مثل روز روشن بود كه منوچهر دم از رفتن ميزند، همين موقعهاست. كنارهگير شده بود و كم حرف تر. كارهاي سفر را كرده بوديم. بليت رزرو شده بود. منتظر ويزا بوديم. دلش ميخواست قبل از رفتن، دوستانش را ببيند وخداحافظي كند. گفتم «معلوم نيست كي ميرويم». گفت «فكر نميكنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توي همين ماه است». بچههاي لجستيك و ذوالفقار و نيروي زميني را دعوت كرديم. زيارت عاشورا خواندند و نوحه خواني كردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هي ميبوسيدشان نميتوانستند خداحافظي كنند. ميرفتند، دورباره برميگشتند دورش را ميگرفتند.
گفت «باعجله كفش نپوشيد» صندلي آوردم. همين كه خواست بنشيند، حاج آقا محرابيان سرش را گرفت و چند بار بوسيد. بچهها برگشتند. گفتند «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!»
گفتم «خدا وكيلي منوجهر، من را بيشتر دوست داري يا حاج آقا محرابيان و دوستانت را؟»
گفت «همهتان را به يك اندازه دوست دارم».
سه بار پرسيدم و همين را گفت. نسبت به بچههاي جنگ اين طور بود. هيچ وقت نميديدم از ته دل بخندد، مگر وقتي آنها را ميديد. با تمام وجود بوشان ميكرد و ميبوسيدشان. تا وقتي از در رفتند بيرون، توي راه رو ماند كه ببيندشان.
روزهاي آخر، منوچهر بيشتر حرف ميزد و من گوش ميدادم. ميگفت «همهي زندگيم مثل پرده سينما جلوي چشم آمده». گوشهي آشپزخانه تك مبلي گذاشته بودم. مينشست آن جا. من كار ميكردم و او حرف ميزد. خاطراتش را از چهارسالگي تعريف ميكرد.
روي تخت نشتسم دستش را گرفتم. گفت «خواب ديدم ماه رمضان است وسفرهي افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همهي شهدا دور سفره نشسته بودند. به شان حسرت ميخوردم كه يكي زد به شانهم. حاج عباديان بود. گفت باب كجايي؟ ببين چه قدر مهمان را منتظر گذاشتهاي، بغلش كردم و گفتم من هم خستهم. حاجي دست گذاشت روي سينهام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت ميآيي پيش ما. ولي به زور نه». اما من آمادگي نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت ميكند». گفتم «قرار ما اين نبود». گفت «يك جاهايي دست ما نيست. من هم نمي توانم دور از تو باشم».
گفت «حالا ميخواهم حرفهاي اخر را بزنم شايد ديگر وقت نكنم. چيزي هست كه روي دلم سنگيني ميكند. بايد. بگويم تو هم بايد صادقانه جواب دهي». پشتش را كرد.
گفتم « ميخواهي دوباره خواستگاري كني؟»
گفت « نه، اين طوري هم من راحتترم، هم تو».
دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج كني».
كسي جاي منوچهر را بگيرد؟ محال بود.
گفتم «به نظر تو، درست است آدم با كسي زندگي كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟».
گفت «نه».
گفت «پس براي من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم».
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد.او هم قول داد صبر كند. گفت «از خدا خواستهم مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم ميخواست وقتي بروم كه تو و بچهها دچار مشكل نشويد. الان ميبينم علي براي خودش مردي شده. خيالم از بابت تو و هدي راحت است.
نقسهاش كوتاه شده بود. كمي راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توي آينه نگاه كرد و به ريشهاش كه كمي پر شده بودند و تك و توك سياه بودند، دست كشيد، چند روز بود آنكادرشان نكرده بودم. خوشش آمد كه پر شدهاند. تكيه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا آوردند. ميز را كشيدم جلو. گفت «نه، آن غذا را بياور». با دست اشاره ميكرد به پنجره. من چيزي نميديدم. دستم را گذاشتم روي شانهاش و گفتم «غذا اين جاست. كجا را نشان ميدهي؟» چشمهاش را باز كرد. گفت « آن غذا را ميگويم. چه طور نميبيني؟»
چيزهايي ميديد كه نميديدم و حرفهاش را نميفهميدم. به غذا لب نزد.
دكتر شفاييان صدام زد. گفت «نميدانم چه طور بگويم. ولي آقاي مدق، تا شب بيشتر دوام نميآورد. ريهي سمت چپش از كار افتاده. قلبش دارد بزرگ ميشود و تركش دارد فرو ميرود توي قلبش».
ديگر نميتوانستم تظاهر كنم. از آن لحظه اشك چشمم خشك نشد.
منوچهر هم ديگر آرام نشد. از تخت كنده ميشد. سرش را ميگذاشت روي شانهام و باز ميخوابيد. از زور درد، نه ميتوانست بخوابد، نه بنشيند همه آمده بودند. هدي دست انداخت دور گردن منوچهر و هم ديگر را بوسيدند. نتوانست بماند. گفت « نميتوانم اين چيزها را ببينم. ببريدم خانه». فريبا هدي را برد.
يك دفعه كف اتاق را نگاه كردم. ديدم كف اتاق پر از خون است. آنژيوكت از دست منوچهر در آمده بود و خونش ميريخت. پرستار داشت دستش را ميبست كه صداي اذن پيچيد توي بيمارستان.
منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توي خونها كه روي تشك ريخته بود و كشيد به صورتش. پرسيدم «منوچهر جان،چه كار ميكني؟»
گفت «روي خون شهيد وضو ميگيرم».
دو ركعت نماز خوابيده خواند. دستش را انداخت دور گردنم گفت « من را ببر غسل شهادت كنم». مستاصل ماندم. گفت «نميخواهم اذيت شوي». يك ليوان آب خواست. تا جمشيد ليوان آب را بياورد. پرستار يك دست لباس آورد و دو تايي لباسش را عوض كرديم. ليوان آب را گرفت. نيت غسل شهادت كرد و با دست راستش آب را ريخت روي سرش. جايي از بدنش نمانده بود كه خشك باشد. تا نوك انگشتان پاش آب ميچكيد.
سرم را گذاشتم روي دستش. گفت «دعا بخوان». آن قدر آشفته بودم كه تند تند فاتحه مي خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و انا انزلناه ميخواندم. خنديد گفت انگار تو عاشقتري. من بايد شرم حضور داشته باشم. چرا قاطي كردهاي؟ هم ديگر را بغل كرديم و گريه كرديم. گفت «تو را به خدا، تو را به جان عزيز زهرا دل بكن».
من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترين دردها را بكشد، ولي بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم «خدايا، من راضيم به رضايت دلم نميخواهد منوچهر بيشتر از اين عذاب بكشد». منوچهر لب خند زده و شكر كرد.
دهانش خشك شده بود. آب ريختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشهي لبش ريخت بيرون. اما «يا حسين» قشنگي گف. به فهميه و محسن گفتم وسايلش را جمع كنند وببرند پايين. ميخواستند منوچهر را ببرند سي سي يو. از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسيدم. برانكار آوردند. با محسن دست برديم زير كمرش، علي پاهاش را گرفت و نادر شانههاش را. از تخت كه بلندش كرديم، كمرش زير دستم لرزيد. منوچهر دعا كرده بود آخرين لحظه روي تخت بيمارستان نباشد. او را بردند.
دلم ميخواست منوچهر زودتر به خاك برسد. فكر خستگي تنش را ميكردم. دلم نميخواست توي آن كشوهاي سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش ميآمد. روز تشييع چه قدر چشم انتظاري كشيدم تا آمد. يك روز ونيم نديده بودمش. اما همين كه تابوتش را ديدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف ميبردند، ميرفتم طرف ديگر؛ دورترين جايي كه ميشد از غسال خانه گذاشتندش توي آمبولانس دلم پر ميزد. اگر اين لحظه را از دست ميدادم. ديگر نميتوانستم باهاش خلوت كنم.
با علي و هدي و دو ـ سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شديم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روي سينهاش، روي قلبش كه آرامش بگيرم. ولي تركشها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند. چون كالبد شكافي شده بود. صورتش را باز كردم. روي چشم و دهانش مهر كربلا گذاشته بودند. گفتم «اين كه رسمش نشد. حالا بعد از اين همه وقت با چشم بسته آمدهاي؟ من دلم ميخواهد چشمهات را ببينم». مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشمهاش باز شد. هر چه دلم مي خواست باهاش حرف زدم. علي و هدي هم حرف ميزدند. گفتم «راحت شدي، حالا آرام بخواب». چشمهاش را بستم و بوسيدم. مهرها را گذاشتم و كفن را بستم.
دم قبر هم نميتوانستم نزديك بروم. سفارش كردم توي قبر را ببينند زير تنش و زير صورتش سنگي نباشد. بعد از مراسم، خلوت كه شد رفتم جلو، گلها را زدم كنار و خوابيدم روي قبرش. همان آرامشي را كه منوچهر ميداد، خاكش داشت. بعد از چند روز بيخوابي، دوساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم هر روز ميرفتم سرخاك سنگ قبر را كه انداختند، ديگر فاصله را حس كردم.
تا چهلم نميفهميدم چه بر سرم آمده. انگار توي خلا بودم. نه كسي را ميديدم نه چيزي ميشنيدم. روزهاي سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خوابها تسلايم نميدهد. يك شب بالاي پشت بام نشستم و هر چه حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم. ديدم كبوتر سفيدي آمد و كنارم نشست عصباني شدم. داد زدم «منوچهر خان، من با تو حرف ميزنم آن وقت اين كبوتر را ميفرستي؟» آمدم پايين تا چند روز نميتوانستم بروم بالا. كبوتر گوشهي قفس مانده بود و نميرفت علي آوردش پايين. هر كاري كردم نتوانستم نوازشش كنم.
ميآيد پيشمان. گاهي مثل يك نسيم از كنار صورتم رد ميشود. بوي تنش ميپيچد توي خانه. بچهها هم حس ميكنند. سلام ميكند و ميشنويم. ميدانم آن جا هم خوش ن