تحصیلاتم تمام شد و راه رفتن به خدمت باز. وارد مرکز آموزشی نجف شدم. «ستوان محمد» میخواست مرا به دانشکده افسری احتیاط بفرستد. چون میدانستم که فارغالتحصیل شدن از این دانشکده، همراه با پذیرفتن مسئولیتی در ارتش است، از رفتن طفره رفتم و ستوان جواب رد مرا که شنید، سیلی آبداری برگونه راستم زد.
مدتی بعد، دوره آموزشی تلفنهای صحرایی و بیسیم را دیدم و در واحد مخابرات جاگیر شدم.
در شب 1985/2/12، حرکات مشکوکی در سراسر خط دیدم. به دوستم گفتم:
- چه خبر است؟
و او جواب داد که ایرانیها در تدارک حمله هستند. بلافاصله به ما آماده باش داده شد. همگی برای چنگ و دندان نشان دادن آماده شدیم ما چون برای اولین بار بود که به جبهه آمده بودیم، واقعاً نمیدانستیم چه کنیم. در آن لحظههای امید و بیم، «سرگرد محمد مطر محمد» که افسر توجیه سیاسی در گردان تانک بود، ما را جمع کرد و پس از ستایش از رهبری نظام و حزب و انقلاب، سلام فرماندهی کل نیروهای مسلح را به ما رساند و بعد شروع کرد به ترغیب و شارژ کردنمان:
- شما فرزندان این کشور هستید و دفاع بر شما واجب است. ایرانیها به هیچ یک از شماها رحم نمیکنند. آنها انسانهایی پست و آتش پرست هستند که به اندازه ذرهای عطوفت ندارند و میخواهند بر سرزمین غنی شما که سرشار از نفت و ثروتهای طبیعی است، مسلط شوند.
میخواستم بلند شوم و ازش بپرسم چرا از شروع کننده جنگ نمیگوید، چرا از ماهیت جنگ حرفی نمیزنید و ... میدانستم که اگر لبتر کنم، سر و کارم با زندان است و شکنجه.
«هنگ دوم تیپ 429» در آن حمله، از طرف ایرانیها در دام محاصره افتاد. هلیکوپتری مامور شد که برای گردان، تجهیزات ببرد و همین که به منطقه رسید، تیراندازی شدید ایرانیها آن را عقب زد و خلبانش به قدری وحشتزده شده بود که بعد از فرود، فوراً به بیمارستان فرستاده شد.
در 1985/12/14، فرزندان سرزمین ایران- ساعت 1/30 بعد از ظهر - توانستند بر جاده عمومی «العماره- بصره» مسلط شوند. کار تا جایی بیخ پیدا کرد که خود صدام در اتاق کنترل جنگ حاضر شد و فرماندهان عملیات را که شخص وزیر دفاعش - «عدنان خیرالله» و «سرتیپ ستاد صباح هشام الفخری و ...» بودند، تهدید کرد که شما بهترین تیپهای عراق را از نیروهای مخصوص و تیپهای گارد ریاست جمهوری در اختیار دارید و اگر نتوانید ایرانیها را از منطقه عقب بزنید، همهتان را اعدام میکنم.
ضد حمله نیروهای عراقی، ساعت 3 بعدازظهر شروع شد و من نیز با «تیپ66»- که از نیروهای مخصوص به شمار میرفت - پا روی آتش معرکه گذاشتم. من که به عنوان بیسیمچی انجام وظیفه میکردم، بیسیم را پشتم انداختم و وظیفه داشتم که بین تیپ و مقر لشکر ارتباط برقرار کنم.
جنگ در منطقه هور بود و تمام افراد ما پابرهنه بودند. نیروهای عراقی، در ضد حمله، بر ایرانیها سر بودند و توانستند آنها را عقب بزنند. در جاده، کشتههای زیادی از دو طرف دیدم و بسیاری از تانکها و خودروهای عراقی نیز به آتش کشیده شده بود. ما توانستیم تعداد زیادی از مدافعان اسلامی را به اسارت بگیریم. هنگامی که آنها را در مکانی جمع کردیم و از آنها خواستیم که به امام خمینی فحش دهند، هیچ کس حاضر نشد لب از لب باز کند. من به چهره آنها که نگاه کردم، فهمیدم که اینها کسانی هستند که به خاطر عقیدهشان میجنگند و ترسی از مرگ ندارند.
«سرهنگ ستاد تشوان» که یکی از افسران اطلاعاتی لشکر بود، با دیدن اسرا، فندکش را درآورد و با گیراندن آن، ریش چند اسیر را سوزاند. گرد و غبار این نبرد بزرگ فروکش کرد و من که 65 روز از خانه و کاشانهام دور بودم، با مرخصی 7 روزهای، دیده به جمال عزیزانم روشن کردم.
دومین جبهه، بعد از مرخصی، در مناطق شمالی و در «شهر حلبچه» بود. من در آنجا نیز بیسیمچی بودم. روز 1981/2/29، تلگرافی به تیپ شد که ایرانیها قصد حمله دارند. این حمله سرانجام عملی شد و من در 1988/2/16 و در ساعت 8/15 دقیقه اسیر شدم.
هواپیماهای عراقی، حلبچه را با بمبهای شیمیایی زدند و من دیدم که کودکان، دختران و پسران و... مانند پرندگانی که هدف تیر شکارچی قرار میگیرند، به زمین میافتند.
منبع: زوزه گرگ (خاطرات اسرای عراقی)، مترجم: محمد حسن مقیسه، انتشارات: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ 1375 صفحه 90
سال ششم مرحله پیش دانشگاهی را با گرفتن معدل 78% پشت سر گذاشتم و این نمره، شایستگی قبولیام را در یکی از دانشکدههای کشور ثابت کرد؛ اما حزبی نبودن، بهترین ملاک برای قلم خوردگی اسمم از دانشکده و پذیرشم در آموزشکده فنی - کشاورزی شد.
تحصیلاتم تمام شد و راه رفتن به خدمت باز. وارد مرکز آموزشی نجف شدم. «ستوان محمد» میخواست مرا به دانشکده افسری احتیاط بفرستد. چون میدانستم که فارغالتحصیل شدن از این دانشکده، همراه با پذیرفتن مسئولیتی در ارتش است، از رفتن طفره رفتم و ستوان جواب رد مرا که شنید، سیلی آبداری برگونه راستم زد.
مدتی بعد، دوره آموزشی تلفنهای صحرایی و بیسیم را دیدم و در واحد مخابرات جاگیر شدم.
در شب 1985/2/12، حرکات مشکوکی در سراسر خط دیدم. به دوستم گفتم:
- چه خبر است؟
و او جواب داد که ایرانیها در تدارک حمله هستند. بلافاصله به ما آماده باش داده شد. همگی برای چنگ و دندان نشان دادن آماده شدیم ما چون برای اولین بار بود که به جبهه آمده بودیم، واقعاً نمیدانستیم چه کنیم. در آن لحظههای امید و بیم، «سرگرد محمد مطر محمد» که افسر توجیه سیاسی در گردان تانک بود، ما را جمع کرد و پس از ستایش از رهبری نظام و حزب و انقلاب، سلام فرماندهی کل نیروهای مسلح را به ما رساند و بعد شروع کرد به ترغیب و شارژ کردنمان:
- شما فرزندان این کشور هستید و دفاع بر شما واجب است. ایرانیها به هیچ یک از شماها رحم نمیکنند. آنها انسانهایی پست و آتش پرست هستند که به اندازه ذرهای عطوفت ندارند و میخواهند بر سرزمین غنی شما که سرشار از نفت و ثروتهای طبیعی است، مسلط شوند.
میخواستم بلند شوم و ازش بپرسم چرا از شروع کننده جنگ نمیگوید، چرا از ماهیت جنگ حرفی نمیزنید و ... میدانستم که اگر لبتر کنم، سر و کارم با زندان است و شکنجه.
«هنگ دوم تیپ 429» در آن حمله، از طرف ایرانیها در دام محاصره افتاد. هلیکوپتری مامور شد که برای گردان، تجهیزات ببرد و همین که به منطقه رسید، تیراندازی شدید ایرانیها آن را عقب زد و خلبانش به قدری وحشتزده شده بود که بعد از فرود، فوراً به بیمارستان فرستاده شد.
در 1985/12/14، فرزندان سرزمین ایران- ساعت 1/30 بعد از ظهر - توانستند بر جاده عمومی «العماره- بصره» مسلط شوند. کار تا جایی بیخ پیدا کرد که خود صدام در اتاق کنترل جنگ حاضر شد و فرماندهان عملیات را که شخص وزیر دفاعش - «عدنان خیرالله» و «سرتیپ ستاد صباح هشام الفخری و ...» بودند، تهدید کرد که شما بهترین تیپهای عراق را از نیروهای مخصوص و تیپهای گارد ریاست جمهوری در اختیار دارید و اگر نتوانید ایرانیها را از منطقه عقب بزنید، همهتان را اعدام میکنم.
ضد حمله نیروهای عراقی، ساعت 3 بعدازظهر شروع شد و من نیز با «تیپ66»- که از نیروهای مخصوص به شمار میرفت - پا روی آتش معرکه گذاشتم. من که به عنوان بیسیمچی انجام وظیفه میکردم، بیسیم را پشتم انداختم و وظیفه داشتم که بین تیپ و مقر لشکر ارتباط برقرار کنم.
جنگ در منطقه هور بود و تمام افراد ما پابرهنه بودند. نیروهای عراقی، در ضد حمله، بر ایرانیها سر بودند و توانستند آنها را عقب بزنند. در جاده، کشتههای زیادی از دو طرف دیدم و بسیاری از تانکها و خودروهای عراقی نیز به آتش کشیده شده بود. ما توانستیم تعداد زیادی از مدافعان اسلامی را به اسارت بگیریم. هنگامی که آنها را در مکانی جمع کردیم و از آنها خواستیم که به امام خمینی فحش دهند، هیچ کس حاضر نشد لب از لب باز کند. من به چهره آنها که نگاه کردم، فهمیدم که اینها کسانی هستند که به خاطر عقیدهشان میجنگند و ترسی از مرگ ندارند.
«سرهنگ ستاد تشوان» که یکی از افسران اطلاعاتی لشکر بود، با دیدن اسرا، فندکش را درآورد و با گیراندن آن، ریش چند اسیر را سوزاند. گرد و غبار این نبرد بزرگ فروکش کرد و من که 65 روز از خانه و کاشانهام دور بودم، با مرخصی 7 روزهای، دیده به جمال عزیزانم روشن کردم.
دومین جبهه، بعد از مرخصی، در مناطق شمالی و در «شهر حلبچه» بود. من در آنجا نیز بیسیمچی بودم. روز 1981/2/29، تلگرافی به تیپ شد که ایرانیها قصد حمله دارند. این حمله سرانجام عملی شد و من در 1988/2/16 و در ساعت 8/15 دقیقه اسیر شدم.
هواپیماهای عراقی، حلبچه را با بمبهای شیمیایی زدند و من دیدم که کودکان، دختران و پسران و... مانند پرندگانی که هدف تیر شکارچی قرار میگیرند، به زمین میافتند.
منبع: زوزه گرگ (خاطرات اسرای عراقی)، مترجم: محمد حسن مقیسه، انتشارات: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ 1375 صفحه 90