آغاز يك پايان - به بهانه سالگرد شهادت امير شهيد مسعود منفرد نياكي فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان

کد خبر: ۱۱۳۷۸۶
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶ - ۱۴:۵۱ - 12August 2007
سلام مژگان جان سلام بابايي . بالاخره پريدني شدي بابا هان
بغض نه فقط گلويش كه همه وجودش را در برگرفت ولي چون هيچ وقت پيش مژگان گريه نكرده بود. اين بار هم سعي كرد لبخندي بزند. مردمك چشم هاي دخترش با او حرف مي زدند. با انگشتانش عكس را لمس كرد. آن را از روي بي سيم قاپيد و به لب هايش نزديك كرد. شانه هايش به وضوح مي لرزيد. خواست بلند شود اما زانوهايش توان نداشت . خودش را جمع كرد. مژگان داشت به او نگاه ميكرد. اين دختر باهوش و دوست داشتني حتي حالا خوب پدر را مي فهميد.
آره بابا ببخشيد كه نمي توانم باهات خداحافظي كنم مي دونم منتظري مي دونم روحت پرپر مي زنه براي اين كه براي آخرين بار پدرت رو ببيني . اما چه كنم كه جنگه . مي دونم كه مي فهمي خوب هم مي فهمي .
صورتك دختر خندان دختر درون عكس آرام و متين به حرفهاي پدر گوش مي داد :
مي دوني بابا اين ها اشك كه نيست بابا تو چشمها خاك رفته گريه و خنده ي مرد در هم آميخت . در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت :
يادت مي آد بابا وقتي براي معالجه سرطان مي رفتي خيلي دلم مي خواست باهات باشم تا تو غربت با هم خلوت كنيم تو حرف بزني من بشنوم . و من حرف بزنم و تو بشنوي . بدون اين كه هيچ كس مزاحممون بشه . عين ديگر باباها و ديگر دخترها. ولي جنگ بود مي فهمي كه حالا هم جنگه . اگر حسودي نكني مي گم اين جا هم من بچه هاي زيادي دارم كه به من احتياج دارند. خيلي بيشتر از حالاي تو.
كاغذ تلگراف توي دست مرد مچاله شده بود. دوباره آن را باز كرد و از اول تا آخر خواند نمي توانست باور كند كه مژگان رفته باشد. آن همه سرزندگي و نشاط و مهرباني و صفا فقط به خاطر يك سرطان حالا مرده بود. چند بار آهسته تكرار كرد : مرده مردن اين كلمه هميشه براي او تداعي كننده يك حركت رو به جلو بود. راهي كه از آغاز تا پايان ادامه مي يافت . كي به دنيا آمده بود زياد مهم به نظر نمي رسيد اگر چه تولد چيزي مقدس ولي غريبي بود. او هميشه به مفيد بودن و عمر مفيد فكر مي كرد. امروز و اين جا و جنگ عمليات بيت المقدس و او كه يك فرمانده بود. شايد حدود سال 1331 بو دكه وارد ارتش شد . دوره مقدماتي و عالي زرهي را گذراند و دوره فرماندهي و ستاد و دوره پدافند ملي و اعزام به خارج براي گذراندن دوره هاي عالي تر . از فرماندهي دسته شروع كرد . درست روز آغاز جنگ 59 7 1 به سمت فرماندهي لشگر 88 زرهي زاهدان منصوب شد . و خاطره 60 1 20 كه انتصاب به فرماندهي لشگر 92 زرهي خوزستان بود. و مي گفتند به واسطه لياقت و شجاعت مي بايست جانشين صياد شيرازي باشد. جملات حكم رياست جمهوري (آيت الله خامنه اي ) در حالي كه يك سال از بازنشستگي اش گذشته بود در ذهنش تكرار شد.
« ... خدمات صادقانه و مستمر سرهنگ نياكي درنظر و مورد توجه قرار گيرد و با موافقت ايشان و ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي ايران به عنوان جانشين اداره سوم منتقل گردند. »
خاطره عمليات هاي ديگر (والفجر و غيره ) را در ذهنش مرور كرد. به زندگيش فكر كرد. دو پسر دو دختر و حالا فقط يك دختر و همسري مهربان و همراه و فهيم . از زندگيش راضي بود كارت شناسايي اش را درآورد. براي زمان بعد از رفتنش هم فكر كرده بود. به دست نوشته هاي پشت كارت نگاه كرد. « چنان چه به هر دليل در زمان انجام خدمت جانم را از دست دادم هر جايي كه براي ارتش و دولت كمترين هزينه و زحمت را داشته باشد مرا دفن كنيد. » جمله ي مرا دفن كنيد او را به خود آورد. هنوز صورتك شاد درون عكس به حرف هاي او گوش ميداد. مرد سعي كرد اشك هاي خشك شده ي گوشه چشم هايش را پاك كند. به عكس لبخند زد و آن را به لب هايش نزديك كرد.
خيلي زود بابا خيلي زودتر از آن چه كه فكر كني مي آم پيشت تا اون جا با هم بدون حضور كسي حرف بزنيم و درد دل كنيم تو بگي من بشنوم و من بگم و تو بشنوي . بابا بچه ها منتظرمنند بايد برم .
وقتي بلند شد ميدانست راهي را كه شروع كرده آغاز يك پايان جديد است . جاده اي كه همه تمجيدها و حكم ها و اراده ي خود او آن را مي ساخت و به پيش مي برد. تاكي و كجا اين جاده به آسمان منتهي شود. (شايد ششمين روز مرداد ماه 1364 ) و شايد روزي ديگر .
اداره كل حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس مازندران

نظر شما
پربیننده ها