فرار و بدشانسي بزرگ

کد خبر: ۱۱۳۸۳۸
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۳۸۶ - ۱۷:۵۰ - 27August 2007
هر روز حوالي ساعت 3 بعد از ظهر خودرويي براي حمل و نقل زباله‌هاي اردوگاه به داخل مي‌آمد و چون شامل دستگاه زباله خردكن بود، پنهان شدن در انبوه زباله‌ها امكان نداشت. تصميم گرفتم شانس خود را بيازمايم و با آويزان شدن به زير خودروي زباله به بيرون از اردوگاه بروم. اميد زيادي به موفقيت نداشتم اما همين قدر كه مي‌دانستم اين عمل عراقي‌ها را به خشم مي‌آورد برايم شكلي‌از انتقام محسوب مي‌شد... .

خودرو هر روز طبق برنامه‌اي زباله‌ها را بار كرده، سپس به طرف شهر رمادي حركت مي‌كرد. دل به دريا زدم و در لحظه‌اي دور از چشم نگهبان‌ها خود را در زير خودرو مخفي كردم. خودرو به راه افتاد و در حالي كه دلم مي‌لرزيد از اردوگاه بيرون رفت؛ اما آن روز نمي‌دانم چرا راننده مسير ديگري را انتخاب كرد و به پاركينگي كه درست روبه‌روي اردوگاه بود رفت و در كمال تعجب خودرو را خاموش كرد و پياده شد و رفت. گفتم: حتما كاري دارد برمي‌گردد، ساعتي منتظر شدم دستانم تاب‌وتوان نگهداري بدنم را نداشت. آرام در زير ماشين روي زمين نشستم. كسي مرا نمي‌ديد. پاركينگ با اردوگاه بيشتر از چند متر فاصله نداشت؛يعني درست آن سوي سيم‌هاي خاردار واقع شده بود و جزوي از پادگان بود.

اميدي به بيرون رفتن نبود. به راننده لعنت مي‌فرستادم. تا چند دقيقه ديگر سوت "داخل‌باش" به صدا درمي‌آمد و با آمار عراقي‌ها فرار من مشخص مي‌شد. تصميم عجيبي گرفتم و آن اين بود كه به اردوگاه باز گردم! اما چگونه كه مرا نبينند؟ راهي به جز در اصلي نبود.

آرام به راه افتادم. دو تن از سربازان عراقي از كنار من گذشتند و نگاهي به سرتاپاي من كردند؛ اما چيزي نگفتند. به داخل در ورودي رفتم و به نگهبانها گفتم: "مي‌خواهم داخل بروم!" آنها با سروصداي زياد دور مرا گرفتند كه اينجا چه مي‌كني؟ گفتم: "يكي از افسران شما مرا براي بيگاري به بيرون آورده است". نگاهي به هم انداختند و گفتند: "چگونه تو از اين در رفته‌اي كه تو را نديده‌ايم"؟ خود را به نفهمي زدم و گفتم:"من چه مي‌دانم. از آن افسر بپرسيد!" يكي از آنها به ديگران گفت. ديگران هم حرف مرا تصديق كردند. برخورد من با آن خونسردي عجيب، آنها را به شك و ترديدي فرو برده بود ... .

عاقبت شايد از ترس اينكه مسوؤليت اين امر متوجه آنان شود آرام در را به روي من گشودند و مرا به سرعت به داخل فرستادند و من بدون هيچگونه مشكلي به ميان بچه‌ها باز گشتم. با وجود اينكه حدود يك ساعت‌ونيم در خارج از اردوگاه به سر برده بودم.

بعدها متوجه شدم كه آن روز، روز تعطيلي در عراق بود و راننده ماشين پس از باركردن زباله‌ها به دنبال كار خود رفته بود! هر وقت اين خاطره را به ياد مي‌آورم به بدشانسي خودم و به حالت عراقي‌ها و به كل قضيه خنده‌ام مي‌گيرد. مدتها بعد وقتي جريان را براي يكي‌دوتن از دوستان نزديكم تعريف كردم هيچكس باور نكرد.

تهيه و تنظيم: مؤسسه‌ فرهنگي پيام آزادگان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار