او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. پدر شهيد دربارة نامگذاري فرزند شهيدش چنين ميگويد: «اسم خودم عبدالمطّلب است و اسم جدم نيز عبدالمطّلب است و كوچكترين فرزند حضرت عبدالمطلب هم حضرت عبدا... نام دارد و از آنجاييكه اين شهيد آخرين فرزندم بود، لذا او را« سيّد عبدالله» نام نهادم.»
از دوران كودكي نشانههاي نيكبختي در سراسر وجود پر بركت شهيد«سيّدعبدالله ركني» هويدا بود و روز به روز كه بزرگ و بزرگتر ميشد، اين نشانههاي نوراني نمود بيشتري در وجود مباركش مييافت. پدر ايشان از سادات روحاني و داراي حترام منطقه است و به تقوي و درستكاري و مردمداري شهرت دارد. لذا شهيد« سيّدعبدالله» در دامان پدري بزرگ و بزرگوار و مادري پاكسيرت و پرهيزكار از سلالة پاك رسول الله(ص) پرورش يافت و از همان اوان كودكي، به نيكوترين خصلتهاي عالي انساني آراسته گرديد. اين شهيد سعيد، قرآن كريم را به وجهي شايسته و نيكو، در نزد پدرش فرا گرفت. با صداي خوش و مليحي كه داشت، در محافل و مجالس قرآن تلاوت ميكرد؛ ضمن آنكه قرائت قرآن در هنگام صبح از عادات روزمرة او بود. شهيد« سيد عبدالله» يك بار نيز در زمان كودكي همراه با پدرش به مشهد مقدّس و به زيارت حضرت ثامنالحجج، امام علي بن موسيالرّضا (ع) نائل شد. اين شهيد در سن شش سالگي و در سال 1355 وارد دبستان « شفيق شهرياري»روستاي« بحيري» گرديد و پاية اول ابتدايي را با موفقيت تمام و با معدل 23/19 پشت سر نهاد. سال دوم دبستان را در سال تحصيلي 57-56 و با معدل 24/16 و سال بعد يعني سال سوم را در سال تحصيلي 58-57 با معدل والاي 4/19 گذرانيد. دو سال باقيماندة تحصيلات ابتدايي يعني پايههاي چهارم و پنجم را نيز در سالهاي 58 و 59 با موفقيت و به ترتيب با معدلهاي 13/15 و 45/14 سپري كرد.
در سال 1360 وارد مدرسه راهنمايي «سعادت» روستاي بحيري گرديد و در سال تحصيلي 65ـ 1364 دوران سهسالة تحصيلات دورة راهنمايي را به اتمام رسانيد. لازم به ذكر است كه مدرسة راهنمايي مذكور در سال 1361 از «سعادت» به «شهيد ميربهزاد شهرياري» تغيير نام يافت. در سال 1365 جهت ادامة تحصيل در مقطع دبيرستان، به خورموج رفت و در دبيرستان ابوذر غفاري اين شهر در رشتة علوم انساني مشغول به تحصيل شد. تحصيلات ايشان از پايه اول دبيرستان فراتر نرفت و پس از آن، شور حضور در جبهه تمام وجود شهيد را مسخّر خود ساخت. او عليرغم سن و سال كم و جثة كوچك، با مشاهدة عشق و شور اقشار مختلف امت حزبا... جهت حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل، سرسختانه مشتاق اعزام به جبهه گرديد؛ لذا چندين بار به بسيج سپاه خورموج مراجعه كرد و هر بار از مسؤولين اعزام مصرانه ميخواست تا او را نيز همگام با ساير رزمندگان اسلام به جبهه اعزام نمايند، اما در هر بار به دليل كمي سن و قيافة كوچك، در برابر خواستة او امتناع ميكردند. لذا عاقبت الأمر با اصرار و التماس، پدرش را راضي كرد تا نزد مسؤولين اعزام برود و آنها را جهت اعزامش به جبهه متقاعد سازد. گويا در دفعه اولي كه آقاي حاج سيد عبدالمطلب به بسيج خورموج مراجعه ميكند و اعزام فرزندش شهيد سيد عبدا... را از آنان درخواست مينمايد، به دلايلي كه گفته شد، خواسته ايشان مورد موافقت قرار نميگيرد و لذا شهيد از اين موضوع بسيار دلگير ميشود؛ تا آنجاييكه از فرط ناراحتي ميگويد: «اگر جبهه تا شمال بحيري بيايد هم ديگر نميروم!» اما پدرش بار ديگر به بسيج مراجعه ميكند و بالاخره مسؤولين اعزام را راضي ميكند تا با اعزام « سيدعبدالله» به جبهه موافقت كنند. شهيد ركني جهت فراگيري آموزش جبهه، ابتدا به «دير» اعزام ميشود .مدتي بعد درتاريخ 16/10/65 تا 7/1/66 در پادگان آموزشي شهيد «صدوقي» منطقة يک« نوح(ع)» واقع در ناحيه «بوشهر» آموزش ميبيند و هفده روز پس از آن راهي جبهه ميگردد و دريکي از گردانهاي پياده ناوتيپ 13 اميرالمومنين (ع) به عنوان آرپيجي زن مشغول دفاع از دين وکشور ميشود. او به مدت 79 روز در جبهه ميماند و در مورخه 10/4/66 به منزل باز ميگردد. هشت ماه بعد از آن براي دومين و آخرين بار در مورخه 27/1/67 روانه جبهه ميشود و مجدداً در گردان پياده ناوتيپ اميرالمومنين (ع) و اين بار به عنوان فرماندة دسته به خدمت ميپردازد. پس از اتمام ماموريت، باز هم داوطلبانه در جبهه ميماند و در عمليات بيت المقدس 7 شركت مينمايد.
در اين عمليات در جريان تك دشمن جهت بازپس گيري جزيرة مجنون، از ناحية بازو هدف اصابت تير قرار ميگيرد و پس از اينكه همرزمانش بازوي او را با چفيه ميبندند، با تمام توان سعي ميكند تا خود را به پشت خط مقدم برساند، اما در همين حين و در هنگام عبور از جادة قمربني هاشم(ع)، مجدداً مورد اصابت تركش خمپارة دشمن قرار ميگيرد و بدين وسيله در مورخة 4/4/1367 مظلومانه به شهادت ميرسد و پيكر پاك و مطهرش سالها در همانجا باقي ميماند تا اينكه پس از گذشت بيش از هفت سال، توسط گروه تفحص شهدا با پلاك شمارة 362-055-k كشف و شناسايي ميگردد؛ در حاليكه بغير از استخوان پاي چپ، و دو لنگه جوراب، آثار ديگري از آن شهيد عزيز به جاي نمانده بود. در روز شنبه 7/11/1374 پس از انجام مراسم باشكوهي، اين شهيد تا گلزار شهداي« بحيري» تشييع ميگردد و در همانجا به خاك سپرده ميشود.
او مانند شهيدان راه خدا، واجد خصوصيات منحصر به فردي بود كه از او عليرغم سن و سال اندكش انساني رشد يافته ساخته بود. از مهمترين زمينههاي شكلگيري شخصيت والايش، تربيت در خانوادهاي بود كه از سادات برجسته و روحاني منطقه بوده و به فضل و تقوي و فرهيختگي شهره هستند. آن شهيد، فردي بود به معناي حقيقي، صادق، پاك، مهربان، خوش خلق و بسيار متواضع. عليرغم كم سن و سال بودن به راحتي با بزرگترها و حتي افراد سالخورده ارتباط صميمانه برقرار ميكرد و با آنها اُنس ميگرفت و با فهميدگي خاص خود، متناسب با شخصيتشان با آنها شوخي ميكرد. فردي بسيار جذّاب و محبوب بود و همة مردم، او را به خاطر همة خصلتهاي نيكويش دوست داشتند. هرگز كسي را از خود نرنجانيد. با خلق مهربانانه و پاكي و بيآلايشياش، خود را در دل همه جاي داده بود. از حجب و حياي خاصي برخوردار بود؛ لذا در عين حاليكه بسيار شوخ طبع و بذله گو بود، اما از بيان شوخيهاي بيمايه و مسخرهآميز جداً پرهيز ميكرد. شوخياش از لطافت و ظرافت منحصر بفردي برخوردار بود. به طوريكه عبارتاً اُخراي شوخ طبعي او را ميتوان ظريفگويي و لطيفگويي ناميد. هيچكس از همنشيني و همصحبتي با او خسته و سير نميشد. زيرا شيرين ميگفت و بجا و پرمايه ميگفت و تمام صحبتهايش با مخاطب، مشحون از تكريم و احترامِ طرف مقابل بود. بسيار مهماننواز بود و از پذيرايي مهمان، دلشاد ميشد. او را «يوسف والدين» ميدانستند و ميناميدند و براستي كه چنين بود. از خصوصيات مهمش سادهزيستي او بود؛ آنچنانكه هيچ اعتنايي به آرايههاي دنيوي از خود نشان نميداد. بارها از او شنيده شد كه با لهجة شيرين محلي ميگفت: «دنيا يك روز و نيم، بيش نيست كه يك روز آن گذشته و از نيمة باقيماندهاش نيز چيزي نمانده است.»
مؤانست ويژهاي با قرآن كريم داشت. هر روز قرآن را با صوت زيبا در منزل ميخواند و در مراسمات تلاوت قرآن و بخصوص مراسم مقابله در ماه مبارك رمضان حضور برجستهاي داشت. او صداي زيبايي داشت كه علاوه بر تلاوت قرآن در مسجد، اذان هم ميگفت و با اين صداي جذابش، نمازگزاران را به سوي مسجد ميكشانيد.
نماز خواندن را در سن 8 سالگي و روزه گرفتن را از سن 12 سالگي آغاز كرد و هميشه به آن مقيد بود. او تقيد بالايي به نماز اول وقت داشت و با حساسيت زياد، از اوقات نماز مراقبت ميكرد. همراه با پدر بزرگوارش به مسجد ميرفت و به اتفاق ديگر نمازگزاران، به امامت ايشان، نماز را به جماعت ميخواند.
از ديگر خصوصيات برجستة او كه نمود قابل توجهي در رفتار اجتماعي او داشت، امانتداري او بود. مادرش ميگويد :«بارها اتفاق افتاد كه گم شدهاي را مييافت و به سلامت و به تمام و كمال به صاحبش پس ميداد. يك بار كيف پول شهيد بزرگوار، نادر مهدوي را در خيابان پيدا ميكند و به خانه ميبرد و در جستجوي يافتن صاحب كيف برميآيد. شهيد مهدوي كه به شدت در جستجوي كيف گم شدهاش بود، وقتي متوجه ميشود كه شهيد سيد عبدا... ركني كيفي را پيدا كرده، نزد او ميرود و پس از تطبيق نشانههاي ارائه شده از ايشان با مشخصات كيف، آن را از شهيد ركني تحويل ميگيرد و در عوض، يك عدد شلوار به شهيد ركني هديه ميدهد.»
شهيد« سيّدعبدالله ركني» در سالهاي اولية پيروزي انقلاب، نوجوان بود و طبعاً سنّش اقتضاي حضور در جبهه را نداشت، اما هر قدر كه بزرگتر ميشد، حوادث و وقايع انقلاب و جنگ تحميلي را با دقت و كنكاش فراوان در فكر و ذهن كنجكاو خود مورد تجزيه و تحليل قرار ميداد و بدين ترتيب نسبت به ماهيت انقلاب شكوهمند اسلامي و حقانيت كشور عزيزمان در جنگ تحميلي، به تحليل كاملي دست يافت؛ لذا شيفته امام راحل (ره) و شخصيتهاي برجستة نظام بود و بيصبرانه حضور در جبههها و دفاع جانانه از حريم اين نظام عزيز اسلامي را انتظار ميكشيد. تا اينكه در عمليات بيت المقدس 7، مظلومانه در همين راه در خون خود غلطيد و روح پاك و مقدّسش به شاخسار جنان پرواز نمود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
خاطرات
مادر شهيد:
فرزند شهيدم «سيّدعبدالله» هميشةدر انديشه خدمت به مردم به خصوص افراد درمانده وبينوا بود. روزي از منزل بيرون رفت تا با هم سن و سالانش به بازي فوتبال بپردازد. در حين حركت به سوي ميدان فوتبال، يك مرد فقير و بيمار، او را متوجه خود ميسازد. آن مرد، غريب بود و به هر خانهاي در ميزد تا او را راه دهند. گويا كسي حاضر نشده بود آن مهمان غريب و تنها را تحويل بگيرد و پذيرايي كند. «سيّد عبدالله »با ديدن اين وضعيت، از فكر بازي فوتبال به كلي خارج ميشود و دلش به درد ميآيد؛ لذا از آنجايي كه فردي مهربان و با عاطفه بود، نزد او ميرود و مهربانانه با او خوش و بش ميكند و به خانه دعوت مينمايد. يك وقت ديدم سيد «عبدالله» با عجله وارد منزل شد و از من و پدرش پرسيد: اجازه ميدهيد تا يك مهمان غريب را جهت استراحت بياورم؟ كه البته ما فوراً موافقت كرديم. شهيد بسيار شادمان شد و آن مهمان را به داخل منزل راهنمايي كرد. سپس بار ديگر نزد من آمد و از من خواست تا بهترين غذا را براي آن مهمان آماده كنم و در ادامه گفت :«مادر! اين مهمان خيلي گرسنه است؛ اگر به اين افراد كمك كنيم، در راه خدا ثواب كردهايم. اگر به آدمهاي بيبضاعت كمك نكنيم، ولي به افراد ثروتمند كمك كنيم، فخر فروشي كردهايم و كمك به امثال اين مرد غريب نزد خدا از ارزش بالاتري برخوردار است.» و بدين ترتيب فرزند شهيدم در آن روز از مهمان غريبمان به نيكوترين وجهي پذيرايي نمود و در هنگام خداحافظي تا كنار جادة اصلي او را بدرقه كرد.
روز ديگري با عجله و اضطراب به منزل آمد و نفس زنان گفت: يك سطل آب ميخواهم. گفتم: سطل آب براي چه ميخواهي؟ گفت: نميدانم چه آدم بيرحمي دست و پاي يك حيوان زبان بسته را با سيم بسته و او را زخمي كرده. آمدهام براي آن حيوان آب ببرم و دست و پايش را باز كنم. من وقتي ميبينم كه حيواني اينگونه عذاب ميكشد، احساس ميكنم كه خودم عذاب ميكشم.
آثارمنتشر شده
شهيد زنده، «عبدُالله رُكني»
كه بوده در حقيقت، ماه ركني
به اخلاق و به صورت، آنچنان بود
كه گويي يوسف آن خاندان بود
جواني صادق و عامل به قرآن
عزيزي پايبند دين و ايمان
لبش از خنده چون يك غنچة ناز
نگاهش جلوههاي سبز اعجاز
هميشه مهربان و شادمان بود
و يار صادق بيچارگان بود
به لب، ذكر خدا و نام دلدار
به دل، در آرزوي ديدن يار
به عشقِ دوست، مجنون گشت آخر
شهيدِ «دشتِ مجنون» گشت آخر
علي رضا عمراني