خاطرات
هادي سعادتي:
در مدتي كه آقا مهدي در منطقه فرمانده بود، ميرزا جواد آقا تهراني دو مرتبه به منطقه آمدند ايشان علاقه خاصي به آقا مهدي داشت و اكثر اوقات در سنگر آقا مهدي بود . ميرزا جواد آقا خيلي آرام و كم حرف بود. ولي زماني كه به سنگر آقا مهدي تشريف مي برد ، مدت طولاني را صرف صحبت با او مي نمود . خود ميرزا جواد آقا خمپاره شليك مي كرد و در مواقعي كه از اين كار فارغ مي شد بيشتر در سنگر آقا مهدي بود.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
در اوايل جنگ ، كه مدت زيادى از شروع جنگ تحميلى نگذشته بود، يك روز به من گفت: « اينك ماموريت ما براى دنيا رو به اتمام است و شايد هم تمام شده باشد. بهتر است به فكر آخرت بوده و زاد و توشهاى براى آن دنيا جمع كنيم.
پس از مجروحيت در منطقة جنگى به عقب منتقل شده و در منزل مراحل نقاهت را مىگذراندم. روزى محمد مهدى به ديدنم آمد و گفت:« چرا در بستر خوابيدهاى؟» علت را توضيح دادم. گفت: « يعنى نمىتوانى به روى پاهايت بايستى؟» گفتم: در آن حد كه مىتوانم. گفت: پس آماده باش كه انشاءا... فردا به جبهه برويم. روز بعد در معيت ايشان به جبهه اعزام گشتيم.
در حال صبحانه خوردن بودم. ديدم محمد خادم الشريعه از سنگر فرماندهى در حال خارج شدن است. او يكى از فرماندهان خوش تيپ، تميز و هميشه معطر جبهه بود، كسى را به آن مرتبى نديده بودم. هميشه يك چفيه را به صورت دستمال به گردنش مىانداخت، موهايش رديف و شانه كرده بود و بوى عطرش هميشه آدم را از خود بي خود مىكرد. در حال خروج از سنگر به او گفتم:« محمد كجا مىروى؟» گفتم: « بيا صبحانه بخور.» گفت: «مىخواهم به بهشت بروم و در آن جا صبحانه بخورم. » خندهام گرفت، با خود گفتم حتما دارد شوخى مىكند يا شايد هم چيزى به او الهام شده بود. محمد مهدى از ما جدا شده و به سمت خط رفت و در آنجا مستقر شده بود. لحظات كوتاهى بيش نگذشته بود كه در اثر اصابت تركش يك گلولهى يك صدو سه به لقاء الله پيوسته بود. بله او صبحانهاش را در بهشت و بابهشتيان تناول نمود !
: سعيد ثامن پور
تعدادى از مسئولين لشكرى و فرماندهان نظامى به منطقه آمده بودند. براى رسيدن به مشكلات و نارسايىهاى يگان و البته به استان جلساتى تشكيل شد. بعد از اتمام جلسات قرار شد محمد مهدى خادم الشريعه به عنوان مسئول اكيپ، مسئولين فوق الذكر را به خطوط مقدم برده تا از نزديك خطوط رزم را ملاحظه نمايند. شب شد. همراه خادم الشريعه در يك مكان خوابيديم. صبح كه از خواب بيدار شديم، او همراه گروه فوق به خطوط مقدم عزيمت نمود و من مجدداً خوابيدم. ساعتى نگذشته بود كه توسط نورا... كاظميان از خواب بيدار شديم . نورا... گفت: « محمد مهدى در منطقه بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيده است. »
: صادق خادم الشريعه
خودرو سوارى ام يك دستگاه اتومبيل ولو بود. ساواك هم از همين نوع اتومبيل منتهى رنگ سبز آن را مورد استفاده قرار مىداد. ضبط صوت اين اتومبيلها ميكروفون داشت. روزى ساواك محمد مهدى را كه در حال رانندگى با اين نوع خودرو بود دستگير نموده و بازجويىكرده بود.
كبري متقي(مادر شهيد):
وقتى مهدى را حامله بودم يك شب خواب ديدم كه در داخل اتاقى همراه چند نفر ديگر هستم. همه نشسته بودند ولى من ايستاده بودم. متوجه شدم كه از كنار خانه نورى ساطع شد. چون خورشيد مىدرخشيد. فريادهايى به گوش مىرسيد. يك نفر فرياد زد كه امام زمان ظهور كرده من با شنيدن اين خبر به لرزه افتادم و تمام تنم داغ شد. بعد از خواب بيدار شدم.
: محمدحسين محصل
مهمات مورد نياز تيپ را مىبايست از اهواز تهيه مىكرديم. با ماشين به سمت اهواز حركت كرديم. به علت بارندگى و سُر بودن جاده ، در بين راه ماشين واژگون شد ولى خودمان صدمهاى نديديم. با توجه به اهميت زمان و كمبود مهمات، ماشين را رها كرده و با وسايل عبورى به اهواز رفتيم. بعد از هماهنگىهاى لازم، مهمات را تحويل گرفته و در يك دستگاه تريلى بارگيرى نموده و به سمت موقعيت به راه افتاديم. هنگامي كه به محل واژگون شدن خودروي خودمان رسيديم، متوجه شديم كه از خودرو خبرى نيست و آن را بردهاند! با ناراحتى به برادر خادم الشريعه جريانِ مفقود شدن خودرو را گفتيم. او در جواب گفت: «اشكال ندارد. چون شما هدفتان اين بوده است كه با سرعت به خط عملياتى مهمات برسانى و جان نيروها را از خطر نجات بدهى. گزارش مفقود شدن خودرو را از ما گرفته و به مراجع مسئول جهت پيگيرىهاى بعدى ارجاع دادند.»
: محمدحسين محصل
در قرارگاه بوديم. از موقعيت پاسگاه زيد يا طلاييه خبر رسيد كه برادر مهدى به شهادت رسيده است. خبر شهادت فرمانده تيپ به سرعت در بين نيروها پيچيد و جَوى از غم و اندوه را بر سراسر يگان حاكم كرد. هر يك از نيروها سر در گريبان خود فرو برده بودند و بر از دست دادن فرمانده شان افسوس مىخوردند.
در آن زمان عراقىها بيشتر حالت پيشروى در داخل كشور ما داشتند. خادم الشريعه طى جلسهاى با عدهاى ديگر از فرماندهان مشغول بحث و مذاكره بودند كه چگونه از نفوذ بيشتر عراقىها به داخل كشور جلوگيرى كنند. بعد از مدتى بررسى و طرح به اين نتيجه رسيدند كه با استفاده از ميل گرد و نبشى و ديگر آهن آلات موانعى به شكل خورشيدى ساخته و در مسير عراقىها قرار دهند تا حداقل از سرعت پيشروى آنها كاسته شود. يكى از طراحان اصلى اين تاكتيك و تكنيك برادر خادم الشريعه بود.
: صادق خادم الشريعه
شبِ قبل از شهادتِ محمدمهدى، مادرش خواب ديده بود كه ، شهيد در رخت خوابى آرميده است. مادر به كنارش رفته و مىنشيند و مشغول دست كشيدن به سر و صورتش مىگردد ؛ولى هر چه صدايش مىزند، او جواب نمىدهد. در همان عالم خواب برادر محمد مهدى از راه مىرسد و بعد از اطلاع از شرح ماجرا به مادر مىگويد: « او خسته است، بگذاريد بخوابد.»!
: صادق خادم الشريعه
يك هفته قبل از شهادت به مشهد آمده بود تا به بررسى اموال و اثاثيهاى كه در اختيارش بود، پرداخته و از موجودى آنها ليست بردارىکند. اموالى را كه به سپاه تعلق داشت با برچسب مشخص كرده بود، لباسهاى نظامىاش را جمع و جور كرده و در كيسهاى قرار داده بود . نهايتاً از ما خواست تا آن لوازم و اثاثيه را در اولين فرصت به سپاه مسترد نمائيم. گويى محمد مهدى از شهادتش با اطلاع بود...
در روز 9 دي ماه كه غائلة مشهد به پا شد و تانكهاى ارتش در خيابان بهار و در مقابل استاندارى به مردم حمله كردند، من و محمد يك نفر از سربازان را خلع سلاح كرده و تجهيزات و اسلحهاش را به منزل آورديم. اين وسائل تا زماني كه محمد به سپاه رفت در اختيار بود. بعد از اعلام مسئولين مبنى بر تحويل سلاحها به دولت، آنها را به سپاه تحويل داد.
: كبري متقي
مهدى قصد رفتن به جبهه را داشت. از او درخواست كردم كه نرود. حكم ماموريتش را نشان داد. من دوباره از او خواستم كه به جبهه نرود. گفت: «اگر دوباره اصرار كنى نمىروم ولى روز قيامت خودت بايد جواب فاطمه زهرا را بدهى. » من ديگر چيزى نگفتم.
مهدى روز جمعه 27 رجب به شهادت رسيد. شب همان جمعه خواب ديدم كه كل خانواده به مهمانى رفته بوديم. وقتى به خانه برگشتيم من رختخوابى را ديدم و مشاهده كردم كه محمدمهدى در آن خوابيده ، موهايش سفيد شده بود. بچهها را صدا زدم و به آنها گفتم بيائيد محمد مهدى آمده . صبح خوابم را براى بچهها تعريف كردم. مهدى همان روز جمعه به
شهادت رسيده بود.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
در جبهه من به عنوان تخريب چى زير نظر شهيد ميرزايى كار مىكردم. شب يك عمليات فرا رسيد و بنا بود عملياتى انجام دهيم. نزديكىهاى صبح محمدمهدى نزد من آمد و گفت: تو را براى حضور در خط مقدم انتخاب كردهام. گفتم: «چه عجب مرا آدم حساب كردهايد!» گفت: « تو كه چندين بار مجروح شدهاى، چرا اين گونه سخن مىگويى؟» وقتى ما داشتيم براى اعزام به خط آماده مىشديم با حسرت آهى كشيد و گفت: « آى، راهيان عشق ما را از دعاى خير فراموش نكنيد. » بعد از انجام عمليات چون مجروح شده بودم مرا به همراه ديگر برادران مجروح و شهيد با هلى كوپتر به مشهد حمل كردند. در بين راه خود را به طرف يكى از تابوتها كشانده ، روى آن را باز كرده و به درون آن نگاه كردم. ناگهان خود را با چهره خادم الشريعه كه گويى با من سخن مىگفت مواجه ديدم. احساس كردم او مىگويد: «كه ديدى بالاخره با هم به مرخصى مىرويم!!!»
: صادق خادم الشريعه
يك بار در هنگام كار در سپاه، گلولهاى به طور تصادفى به سمت ايشان شليك شده و منجر به زخمى شدن پايش گرديده بود. براى مداوا او را به بيمارستان منتقل كرده بودند. وقتى از بيمارستان مرخص شده و به منزل آمد، از او پرسيدم: چه شده است؟ گفت: از نردبان سقوط كرده و مسئله جزئى است!!!
در سال 53 من كلاس ششم متوسطه بودم و محمد در كلاس سوم متوسطه تحصيل مىنمود. در آن سال ايران براى سركوب جنبش ظفار عمان نيرو اعزام كرده بود. ما دو نفر در اين رابطه انشايى تنظيم كرديم و هر دو نفر در كلاس خودمان آن را قرائت نموديم. محمد نمره 20 گر فت و من نمره 17 گرفتم. موضوع انشاء اين بود كه سربازى از دستور مافوق خود سرپيچى نموده و به اعدام محكوم مىشود.
: نورالله كاظميان
به ياد دارم آقاي كاظميان خاطره اي را اين گونه نقل كردند كه يك روز به اتفاق محمد خادم الشريعه داشتيم از خط بازديد به عمل آوريم. صبح روز بعد بود. آقاي كاظميان به آقاي خادم الشريعه گفته بودند كه بياييد صبحانه بخوريم و برويم. آقاي خادم الشريعه گفته بود شما بخوريد ، من صبحانه را در بهشت مي خورم. البته بچه ها مي گفتند ايشان شخص شوخ طبعي است. ولي لحن گفتارش اين بار فرق مي كرد خيلي جدي صحبت مي كرد. هر دو بزرگوار سوار جيپ شدند و مانند هميشه كه تأكيد بر رعايت مسائل ايمني را داشتند از كلاه آهني استفاده كردند. آقاي خادم الشريعه پشت فرمان بودند كه آقاي كاظميان گفتند همين طور كه مي رفتيم صداي سوت خمپاره آمد، ايشان ترمز زدند، وقتي ايستادند، خمپاره به سمت راست ماشين خورده بود، چند لحظه سرمان را به طرف پايين نگه داشتيم، ماشين هم ايستاده بود. تا چند لحظه تركشها تا حدودي روي ماشين مي خوردند. آقاي كاظميان مي گفت، من زدم روي شانة محمد و به او گفتم محمد سريع برويم كه تا دومين خمپاره نيامده يك جايي پناه گرفته باشيم. سرش روي فرمان بود. تا اشاره كردم ديدم ايشان به پهلو افتاد. همان موقع فهميدم آن مطلبي را كه صبح گفته بود ( من مي خواهم صبحانه ام را در بهشت بخورم ) برايش اتفاق افتاده. چطور شده بود كه تركش از سمت من آمده بدون اين كه به ما آسيبي برسد وارد ماشين شده، آن تركش از زير كلاه خورده بود به شقيقة ايشان و به نظر من اين شهادت حق محمد بود. او با همين ايمان محكمي كه داشت بايد اين طوري مزدش را مي گرفت. آقاي كاظميان مطرح مي كردند كه ما لايق شهادت نبوديم. همه چيز حساب كتاب داره. چطورممکن است تركش خمپاره از طرف ما بيايد و به محمد بخورد!
: علي عرفانيان
يك روز متوجه شدم كه به خانه پيرزنى كه تنها و بي كس بود وارد شده. سقف خانه فرو ريخته بود و آن پيرزن مغموم و متحير مانده بود و نمىدانست چه بايد بكند؟ او مدتى به بازسازى خانهى آن پيرزن پرداخت. بطورى كه بعضى از روزها 15-16 ساعت كار مىكرد. بالاخره با تلاش و پشتكار محمد خانهى پيرزن ساخته شد و او مجدداً در خانهاش ساكن گرديد.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
روزى با محمدمهدى در مسير حرم مطهر حضرت امام رضا (عليه السلام) در حال حركت بوديم، از ايشان سوال كردم: « چه آرزويى دارى و براى آينده ات از خدا چه مىخواهى؟ » گفت: « چه تضمينى كه يك ثانيه ديگر زنده باشم؟ تا چه رسد به اينكه براى آينده آرزوهاى دور و دراز داشته باشم.» بعد از اسرار فراوان گفت: « نهايت آرزويم شهادت است. »
: كبري متقي
يك روز مهدى از منطقه تلفن زد. گفتم: « چرا نمىآيى؟» گفت: « نمىتوانم بچهها را تنها بگذارم. » گفتم: «مگر مىخواهى به آنها شير بدهى؟» گفت:« بعد از فتح خرمشهر مىآيم.» بعد از فتح خرمشهر يك روز صبح مهدى به همراه چند تن از دوستانش قصد رفتن به ماموريت داشته، همرزمانش به او مىگويند:« بيا صبحانه بخور.» ولى مهدى مىگويد: « مىخواهم صبحانه را در بهشت بخورم.» در همان مسير آقاى عظيميان به او يك سيب مىدهد ولى او پاسخ مىدهد: « روزه هستم. مىخواهم در آن دنيا از دست پيامبر افطار كنم.» در مسير، يك خمپاره به خودرو برخورد مىكند و مهدى شهيد مىشود. ولى هيچ يك از دوستانش حتى مجروح هم نمىشوند. اين اتفاق در روز جمعه 27 رجب رخ مىدهد.
: صادق خادم الشريعه
روزى مادرش از محمد مهدى سوال كرد: «گاهى اوقات كه جلسات فرماندهان سپاه از طريق تلويزيون نشان داده مىشود شما را در آن جمعها نمىبينم. » محمد مهدى در جواب گفت: «من هنگام فيلمبردارى دستم را جلوى صورتم مىگيرم.»
: احمد اخوان ايماني
در قرارگاهى واقع در نزديكى بستان مستقر بوديم. عراق هر روز بين ساعت چهار تا پنج و نيم عصر از زمين و آسمان روى قرارگاه آتش مىريخت. علت آن اين بود كه اين قرارگاه قبلًا متعلق به آن ها بود و ما آن را تصرف كرده بوديم. قرارگاه عجيبى بود. سنگرها به طور خاصى ساخته شده بود. خود صدام هم به اين قرارگاه آمده بود. سنگرى بود كه مخصوص او بود. داخل آن سنگر وسايل مختلف ارتباطى و رفاهى اعم از مبل و تخت خواب و حمام و اتاق خواب و بى سيم مركزى و دو خط تلفن وجود داشت. تقريباً يك خانه مسكونى بود. از بتون آرمه ساخته شده بود و تقريباً غير قابل تخريب بود. اين سنگر محل حضور آقا مهدى خادم الشريعه بود. او تمام وسائل رفاهى را به بستان منتقل كرد و فقط يك رختخواب ساده براى استراحتش آن جا بود. عدهاى از مادران شهدا براى بازديد به آن قرارگاه آمدند. برخى از اين ها براى بازديد به زاغه مهمات رفته بودند که ناگهان حمله عراقي ها شروع شد. آقا مهدى خود را به سرعت رسانيد. يعنى از سنگر فرماندهى خود را به زاغه مهمات رساند تا اين مادران شهيد را به سنگرها و پناهگاههاى انفرادى هدايت نمايد. خيلى نگران بود. دقيقاً يادم هست كه وقتى مىدويد در كنارش گلوله اصابت مىكرد. برخى از اين مادران شهيد داخل سنگرهاى ديگر رفته بودند و چنان گريسته بودند كه از حال و هوش رفته بودند. وقتى اتوبوسِ اين ها رفت ما متوجه شديم كه اين افراد داخل سنگرها بى حال شدند. بعد از مدتى صداى ناله از داخل سنگر به گوش ما رسيد و بعد ما متوجه اين مسئله شديم.
: صادق خادم الشريعه
همرزمانش مىگفتند: « نماز صبح عيد مبعث را به تنهايى و به دور از غوغاى جمعيت خواند. همراه ديگران نيز از صبحانه خوردن خوددارى نمود و گفت: « مىخواهم صبحانه را از پيامبر در بهشت دريافت كرده و تناول نمايم!» يك سيب به او تعارف كردند، نپذيرفت و گفت: «مىخواهم از ميوههاى بهشتى و در بهشت تناول نمايم!» اين حركات محمد مهدى تا لحظاتى قبل از شهادت وى بوده است.
: كبري متقي
مهدى را 4 ماهه حامله بودم. در همان موقع به كربلا رفته بوديم. در حرم امام حسين (عليه السلام) مشغول خواندن زيارت نامه بودم. همان جا بچه تكان خورد و از امام حسين (عليه السلام) خواستم كه فرزندم پسر باشد . از او خواستم تا او را از ياران و سربازان امام زمان (عج) قرار دهد. بالاخره در روز جمعه متولد شد، لذا نام او را محمد مهدى گذاشتيم.
: علي عرفانيان
در منطقة جنگى در حال آماده باش به سر مىبرديم. روزى پيرمردى روستائى به ما مراجعه كرد و گفت: « خوكهاى وحشى به روستاى ما حمله كرده و مزارع ما را از بين بردهاند؟» محمد، من و يك نفر ديگر به منطقه مورد نظر مرد روستائى رفتيم و خوك هاى مهاجم را تا حدى كه در دسترس ما قرار گرفتند، از بين برديم. پيرمرد و ديگر اهالى روستا از اين مساعدت ما خيلى خوشحال شده و ما را دعا كردند.
: صادق خادم الشريعه
مادر محمدمهدى هنگام وداع در يكى از اعزامهاى او به منطقه گفت: «محمد مهدى ديگر بس است، به جبهه نرو من ديگر تحمل دوريت را ندارم.» محمد مهدى گفت: « باشد، من به جبهه نمىروم. ولى مادر جان آيا شما در روز قيامت جواب گوى حضرت زهرا(س) خواهيد بود؟» مادرش هم در مقابل اين سوال جوابى نداشت كه بدهد و سرش را پايين انداخت.
: محمد تقي خادم الشريعه
فرماندهي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به محمد مهدي پيشنهاد شد . ولي او نمي پذيرفت و اظهار مي داشت كه مسئوليت سنگيني است . او مي گفت :« من لياقت اين پست را ندارم . اگر كوچكترين اشتباهي مرتكب شوم بايد جواب بدهم و مسئوليت خون عده زيادي بر عهده من است . شايد اتفاقي بيفتد و مشكلي پيش آيد . من نمي خواهم خون بچه ها به گردن من باشد .» يك شب تا ساعت 2 بعد از نيمه شب در منزل آقاي حسيني (فرمانده اطلاعات عمليات لشكر) جلسه بود و همه متفق القول بودند كه ايشان بايد اين مسئوليت را بپذيرد . مهدي دوره هاي مختلف چريكي و چتر بازي را ديده بود ، لذا از نظر نظامي فرد ورزيده اي بود . بالاخره با اصرار برادر رحيم صفوي ايشان اين مسئوليت را پذيرفت.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
يك شب محمد مهدى به منزل ما زنگ زد و گفت: «اگر با دوچرخه به جلسه قرآن مىروى، دنبال من هم بيا كه وسيله ندارم. » به منزل ايشان مراجعه كردم تا به همراه هم به جلسه برويم . هنگام ديدن ايشان متوجه شدم كه سرماخوردگى دارد و مريض است. گفتم: « شما مريض هستى، با اين حال مريضى لزومى ندارد به جلسه بيايى، بهتر است استراحت كنى.» گفت: « جاى خالى ما را در اين جلسه چه كسى پر مىكند؟»به هرترتيبي بود درجلسه شركت کرد .
: صادق خادم الشريعه
محمدمهدى از نظر سطح درسى در حد متوسط بود. آقاى سيد هادى خامنهاى هم در مدرسهاى كه او درس مىخواند، شيمى تدريس مىكرد. روزى هنگام درس شيمى، محمد مهدى كبوترى را همراه خودش به كلاس برده بود كه آقاى سيد هادى خامنهاى متوجه شده و با عصبانيت گفته بود: « به دليل دوستى و ارتباطى كه با پدرت دارم از توبيخت صرف نظر مىكنم!»
بعد از اتمام درگيري چزابه در بهمن 1360 اكثر نيروها به مرخصي رفتند . درآن زمان من محصل بودم و زمان برگزاري امتحانات نهايي بود . درخواصت مرخصي كردم تا براي امتحانات خودم را به مشهد برسانم . اكثر افراد مخالفت كردند . خادم الشريعه فرمانده تيپ بود . نزد او رفتم . بي درنگ گفت: « حتماً برو و سعي كن كه نمره هاي خوبي بگيري .» من توانستم براي امتحانات خودم را برسانم . در آن جو واقعاً اين نوع برخورد حاج مهدي خيلي قابل تامل بود.
:كبري متقي
قبل از انقلاب مهدي يك اسلحه از ارتشي ها گرفته بود . او هميشه آن را روغن كاري مي كرد . من به او گفتم از اين كارها نكن . گفت : :« بعداً به درد مي خورد . » اعلاميه هاي مختلفي در خانه مخفي كرده بود . يك روز از ساواك براي بازرسي منزل آمدند . من خيلي نگران بودم . مي ترسيدم كه آن ها اسلحه و اعلاميه ها را پيدا كنند . اگر موفق مي شدند مهدي در وضعيت سختي قرار مي گرفت .ولي الحمدالله نتوانستند به آنها دست پيداکنند.
: احمد اخوان ايماني
من 17 ساله بودم و در يكي از گروهان هاي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به فرماندهي آقا مهدي خادم الشريعه انجام وظيفه مي كردم . ايشان من را به عنوان رابط بين تيپ و ارتش مأمور كرد تا از آنها مهمات بگيرم . ايشان به من كه يك بسيجي بودم لباس كادر سپاه داد . بعد مرا بغل كرد و بوسيد . آن گاه به من گفت : « شما به عنوان مأمور ما ، بايد از ارتش مهمات تحويل بگيري و بايد به عنوان كادر سپاه بروي تا آنها نگويند بچه اي را براي اين كار فرستاده اند . » اين برخورد آقا مهدي تشويق خيلي خوبي براي من بود.
: كبري متقي
قبل از اين كه از بارداريم مطلع شوم خواب ديدم كه خورشيد در آسمان ايستاده و سرى تا سينه از كناره خورشيد بيرون آمده است. در آن حال شنيدم كه مىگفتند: «امام زمان(عج) ظهور كردهاند.»
: سيد غلامرضا اميني يزدي
قرار بود كه يك عمليات شناسايى انجام بگيرد. محمدمهدى به دنبال من آمد و گفت :« قرار است با ميرزائى جهت شناسايى به داخل خاك عراق برويم. آمادگى ام را اعلام كردم و همگى لباس عراقى پوشيديم.» محمدمهدى مقدارى با زبان عربى آشنا بود. بالاخره به داخل خاك عراق رفتيم. با گذشت زمان موقع نماز همچنان كه در حال عكسبردارى و شناسايى منطقه بوديم او مرا صدا زد و گفت: « مگر صداى اذان را نمىشنوى؟ » گفتم: « چرا ، وقت اذان است،» گويى او صداى اذان را از درون خود مىشنيد. آب براى گرفتن وضو در دسترس نبود، به ناچار مقدارى در حد دو ليوان آب از رادياتور ماشين خالى كرديم. من که وضو مىگرفتم متوجه شدم كه شهيد ميرزايى آب ريخته شده از دست مرا گرفته و وضو مىسازد. بعد از وضو در آن منطقه پر خطر نماز را به جماعت به جا آورديم.
: احمد اخوان ايماني
يك روز بدون اين كه به آقا مهدي اطلاع دهم از قرارگاه خارج شدم . با يك لند کروز بودم كه به وسيله آن مهمات به خط مي بردم . در مسير چند تركش به ماشين برخورد كرد و صدمه زيادي به آن وارد آمد . البته آسيبي به من نرسيد . وقتي به قرارگاه برگشتم آقا مهدي با صداي بلند مرا خواست و فرياد كشيد ، تو كجايي ؟ گمان كرده بود كه من نيز صدمه ديده ام. به من گفت :« فكر كردم صدمه ديده اي . بعد مرا بغل كرد و بوسيد و گفت :«ما هنوز با شما كار داريم.
: محمد تقي خادم الشريعه
يك روز محمد مهدي به من تلفن زد و گفت : « بلند شو بيا بيمارستان . » گفتم:« چه شده ؟» گفت : «چيزي نيست . زخمي شده ام . » از من خواست تا به خانواده چيزي نگويم . به بيمارستان بنت الهدي رفتم . از ناحيه پا مجروح شده بود . در يك عمليات داخلي مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.
: احمد اخوان ايماني
سردار باقري فرمانده نيروي زميني سپاه بود . ايشان به سنگر آقا مهدي آمده بود و من هم به عنوان بي سيم چي آن جا حضور داشتم . آقا مهدي ايشان را به من معرفي نكرده بود و من اطلاعي از مسئوليت ايشان نداشتم . در داخل سنگر علاوه بر آقاي باقري ، برادر رضايي و آقاي رفسنجاني نيز حضور داشتند . يك واحد نيرو از شيراز براي كمك به خط چزابه آمده بود . آقاي باقري به من گفت : «بلند شو ! به اينها اسلحه بده. » من هم 24 ساعت نخوابيده بودم . خيلي خسته بودم . برگشتم و به ايشان گفتم :« شما چكاره اي ؟ برو دنبال كارت . من مسئول دارم . هر وقت او دستور دهد انجام وظيفه مي كنم .» آقاي باقري خيلي عصباني شد و دستش را بالا برد تا مرا كتك بزند . فراركردم و از سنگر خارج شدم . آقا مهدي مرا ديد . آمد و مرا بغل كرد و بوسيد . مقداري مرا دور سنگر چرخاند . من هم خيلي عصباني بودم . گفتم : «اين چه كسي كه چنين دستوري مي دهد ؟ » آقا مهدي گفت : «تقصير تو نيست . مقصر اصلي من هستم كه ايشان را به تو معرفي نكردم . اين آقا فرمانده نيروي زميني است.» آقا مهدي مرا به داخل سنگر آورد . من همان طور زير شانه هاي ايشان پنهان بودم . آقاي باقري آمد و مرا بغل كرد و بوسيد و گفت : «مي دانم تو مقصر نيستي . مقصر اين برادر بزرگوار (خادم الشريعه) است كه من را به تو معرفي نكرده.»
: هادي سعادتي
مهدي خيلي فرد منظمي بود . به لباسهايش اهميت مي داد . زماني كه برخي از نيروها قصد داشتند به اهواز بروند، لباسهايش را به آن ها مي داد تا ببرند و در اهواز اتو بزنند . برخي از افراد به اين عمل ايراد مي گرفتند . يادم است روزي به اين بزرگوار اشكال گرفتند و اظهار داشتند كه با ديدن موهاي وي ما لذت مي بريم . اين افراد همان كساني بودند كه خاك روي سرشان مي ريختند تا به اصطلاح خاكي باشند . يكي از افراد به خاطر همين مسئله با آقا مهدي برخورد كرد و كار به جايي كشيد كه دست به سينه وي زد و او را عقب راند . من با آن فرد برخورد كردم . آقا مهدي به من اعتراض كرد . گفتم : «شما فرمانده هستيد و او حق ندارد اين عمل را مرتكب شود و وظيفه دارد احترام شما را نگه دارد.» ولي ايشان انگار نه انگار كه چنين اتفاقي افتاده است.
: كبري متقي
مهدي 6 ساله بود كه همراه ما نماز مي خواند . يك روز كه از مدرسه آمد ديدم صورتش پنجه پنجه است . علتش را جويا شدم . گفت : «ناظم از من سوال كرد آيا نماز خوانده اي ؟ گفتم بله . بعد او مرا كتك زد و با سيلي مرا تنبيه كرد. » من خيلي ناراحت شدم، به حاج آقا تلفن زدم و جريان را گفتم و از خواستم تا مسئله را پيگيري كند . محمد مهدي در همان حال بچگي گفت:« هر وقت بزرگ شدم خودم جبران مي كنم.»
: هادي سعادتي
زماني كه مهدي مي خواست وارد سپاه شود مورد گزينش قرار گرفت . به علت اين كه از ملاكين و سرمايه داران بود ، تحقيقات وسيعي براي ايشان انجام شد . در آن زمان گزينش سپاه سخت بود و افرادي كه از ملاكين يا سرمايه داران بودند را نمي پذيرفت . بالاخره توافق شد كه ايشان وارد سپاه نشود . وقتي اين موضوع را به ايشان گفتيم اشك در چشمانش جمع شد . گفت : « به چه دليل ؟ بايد براي من توضيح دهيد . » به واسطه حاج آقا صفائي ايشان به سپاه راه پيدا كرد.