غلامرضا تاجيک

کد خبر: ۱۱۴۲۶۳
تاریخ انتشار: ۰۲ آبان ۱۳۸۶ - ۱۲:۵۷ - 24October 2007

پدرش« محمود» با در آمد کم و پر مشقت کشاورزي، امرار معاش خانواده هشت نفره اش را به عهده داشت؛ لذا محمود به علت فقر مالي و به دليل اينکه برادرش فرزندي نداشت، پيشنهاد برادر را مبني بر پذيرفتن سرپرستي «غلامرضا» قبول کرد که نشانگر محبت و علاقه شديد او به «غلامرضا» بود. او در حالي اين هجرت را آغاز کرد و به روستاي «سروستان» رفت که يک ساله بود و هنوز از نوازشهاي لذتبخش مادر و گل بوسه هاي گرم پدر سير نشده بود. شايد همين حس غريب کودکي بود که او همواره ديدار را بهانه مي گرفت و عمويش به حق، نسبت به او حکم پدري مهربان را داشت. مرارت هاي اين مسير طولاني (سروستان – آبدان ) را به جان مي خريد و بيشتر شبها در حالي که اين شاخه گل را به بوستان آغوش مي کشيد، پياده به سوي آبدان رهسپار مي گشت. سهم او همين بس که سيماي رنجور پدر و مادر از ديدار فرزند شاد مي شد و گل لبخند بر لبان برادران و خواهران مي نشست. عمو بارها عاشقانه صحنه هاي وصال را به تماشا نشسته بود. بي گمان عشق زيباي عمو به برادر زاده اش بود که پدر و مادر هر گز نگران حال فرزند نبودند و دوري او برايشان قابل تحمل بود.
 از همان کودکي با قرآن آشنا شد. آواي دلنشين تلاوت قرآن که توسط عمويش در منزل زمزمه مي شد، نوازشگر روح والا و معنوي او بود. بدين ترتيب او پيش از آنکه قدم به محيط علم و فرهنگ مدرسه بگذارد، ابتدا نزد عمويش بعضي از سوره هاي قرآن را فرا گرفت. سپس چند صباحي به مکتب خانه رفت و بر ساحل درياي معرفت نشست. طولي نکشيد که قرآن را ختم نمود. وقتي که سراي دل او را نور قرآن منور کرد، از مکتب خانه راهي مدرسه شد تا نواي روح بخش « يزکيهم و يعلمهم الکتاب و الحکمه » در وجودش طنين انداز مي شود. سپس در دبستان« 22 بهمن» در«سروستان» ثبت نام نمود. دوره ي دبستان را با انضباط عالي و اخلاق بسيار خوبي به پايان رساند و چون مدرسه راهنمايي در سرمستان وجود نداشت، از روي ناچاري ترک تحصيل کرد و ناگزير به همان مقدار کسب علم بسنده نمود.
او چه قبل از علم آموزي و چه آنگاه که در مدرسه تحت تعليم بود، فردي مودب و سر به زير و بسيار معقول بود.
قبل از اينکه به سن تکليف رسيده باشد، به نماز و روزه اهميت فراواني مي داد و با احکام و دستورات دين آشنا بود. منش و اخلاق او خدا پسندانه بود. با دوستان و خويشان بخصوص با پدر و مادر و عموي گرامي اش بسيار خوش رفتار بود. سعي مي کرد که همه از او راضي و خشنود باشند و هر گز اجازه نمي داد که کسي از او رنجيده خاطر شود و بسيار مي کوشيد تا حقي را که عمويش برگردن او دارد، به خوبي ادا کند. به همين خاطر بود که بعد از ترک تحصيل، براي کسب روزي حلال و جبران زحمات عمو به کار روي مي آورد.
شهيد بعد از پيروزي انقلاب علاوه بر انجام فعاليت هاي روزانه، در مراسم مذهبي و راهپيمايي ها حضور سبز و پويا داشت. با قلبي مملو از اخلاص و مالامال از عشق ولايت، در مجالس عزاداري امام حسين (ع) حضوري سوگوارانه داشت. کتاب روضه شهدا را با صداي بسيار دلنشين قرائت مي کرد و با نوحه خواني، به مجلس صفا و رونق ويژه اي مي بخشيد. همه ي اينها به دليل ايجاد آن فضاي پاک و روحاني بود که عمو در منزل براي او مهيا کرده بود. اينک او با ايمان و اعتقاد، نه تنها در انجام فرائض و واجبات کوتاهي نمي کرد، بلکه پرداختن به نوافل و مستحبات را نيز سرلوحه برنامه ي خود قرار داده بود. او به صله رحم و ارتباط با خويشان و دوستان اهميت مي داد. همواره مراقب بود که مبادا حقي از مردم ضايع کند و يا کاري انجام دهد که سبب محروميت براي ديگران شود.
اگر چه وضع اقتصادي بد خانواده هرگز به او مجال رفتن به جبهه را نمي داد، اما با فرا رسيدن زمان خدمت مقدس سربازي، مشتاقانه براي اقامه ي جهاد در راه خدا گام بر داشت. با اين نيت که اگر نتوانسته بود قبل از اينها به نبرد با بعثيون بپردازد و قلب دشمنان اسلام و ايران را نشانه بگيرد، حداقل بتواند با شهادت و ريختن خون خود، خدمتي به اسلام و مسلمين کرده باشد. همه ي اينها ايستادن بر روي روزنه اي بود که به گستره ي آسمان ختم مي شد. در نامه اي که از شهيد به يادگار مانده است، آرزوي شهادت موج مي زند. نا خود آگاه شهادت را نويد مي دهد و از همگان حلاليت مي طلبد. حلاليت طلبي از پدر به خاطر اينکه نتوانسته بود حق فرزندي را به خوبي ادا کند و بخشش از مادري که نتوانسته بود به اندازه ي بسيار کم، حتي ساعتي، زحمات و رنجهاي او را جبران کند.
در تير ماه سال 1363 جهت حفظ حراست و پاسداري از مزرهاي کشور اسلامي و دستاوردهاي اين انقلاب، به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. او دوران کوتاه آموزشي را در «کرمان» گذراند و به دليل لياقت و کارداني که از خود نشان داده بود، براي دوره ي آموزش چتر بازي ارتش جمهوري اسلامي ايران انتخاب شد.
پس از 45 روز آموزش در« تهران»، عازم« کردستان» شد و به مدت شش ماه در« کردستان» در مصاف با نيروهاي ضد انقلاب و کفرجهاني به ستيز مشغول شد. پس از نشان دادن رشادت ها و ايثار گري ها، براي نبرد با کافران بعثي به سوي جبهه هاي جنوب کشور شتافت تا در تاريخ 26 /12/ 1363 در عمليات« بدر» شرکت کرد.
ايشان بعد از پشت سر گذاشتن دوره هاي سخت رزمي - نظامي به عنوان سرباز يکم تکاور، دلاورانه در خط مقدم جبهه به ايفاي وظيفه پرداخت. او و ديگر تکاوران در شبهاي تار چون صاعقه مي درخشيدند، بسان رعد مي غريدند، مانند رگبارهاي بهاري بر سر خصم زبون مي باريدند، مي تاختند و سيل خون راه مي انداختند. آنها هيچگاه در سنگر ها و پشت خاکريزها نيارميدند و آسوده خاطر ننشستند. در تمامي لحظات در حال جانفشاني، ايثار و فداکاري بودند تا ديگران در آسايش باشند و اگر از کسي سراغ آنها را مي گرفتي، خط مقدم جبهه را نشانت مي داد.
شب موعود فرا رسيد. ستاره اي درخشان اقبالش بعد از آن همه جانفشاني ها در آخرين شب هاي سال 1363 در منطقه عملياتي« هور» (شرق دجله ) دميد. او که از لشکر 19 فجر بود، مي آيد تا بخت سفيدش آغاز گر طلوعي ديگر باشد. پس به عنوان خط شکن وارد ميدان کار و زار مي شود وتا لحظه ي قرار، عاشقانه و بي باکانه براي در هم شکستن حلقه ي محاصره ي دشمن به نبرد پرداخت. در همين شب بود که تک تاز ميدان هاي نبرد، لباس شهادت را که برازنده ي قامت رعناي او بود، بر تن مي کند. بدين ترتيب با پدر دلسوخته و مادر دلسوز و عمويي که عمر خويش را صرف تربيت چنين جوان فداکاري کرده بود، وداع نمود و آنها را در غم خود به سوگ نشاند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد








خاطرات
 عموي شهيد:
غلامرضا مي گفت: من يکي از شهيدان در راه امام خميني هستم. پس از مراسم ختم، لباسهاي شهيد را جهت استفاده ي همرزمانش به جبهه فرستادم.

ابراهيم غلامي همرزم :
آن شب که در حلقه ي محاصره ي دشمن بوديم و آتش از زمين و آسمان مي باريد، براي يک لحظه و براي آخرين بار سيماي درخشان آن شهيد را ديدم. هرگز لذت ديدار با او در آن لحظه حساس از خاطرم محو نمي شود. برق نگاهش در آن شب هنوز هم در دلم غوغا به پا مي کند. وجودش براي لحظه اي هم که شده، به من روحيه مي داد.

از آنجايي که شهيد در نزد خدا حائز يکي از بلند ترين ومقامات و درجات است، بر گردن همه ي مردم حقي عظيم دارد؛ چرا که آنان با اهداي جان خود (که بزرگترين سرمايه ي هر انسان است) در راه شهادت گام نهاده و با ريختن خون خود به پاي نهال اسلام، محيطي امن و امان براي ما بوجود آورده اند که ما مي توانيم آزادانه در زير لواي اسلام زندگي کرده و زمينه را براي قيام منجي عالم بشريت آماده نموده و اين امانت را به دست آن حضرت که صاحب اصلي اين امانت است، بسپاريم.  از آنجايي که سابقه ي رفاقت و دوستي بنده با شهيد تاجيک به سالهاي قبل بر مي گردد و ديگر اين که با هم فاميل هستيم، شهيد تاجيک حق دوستي بر گردن بنده دارد؛ لذا بر خود فرض دانستم که نکاتي چند از سجاياي اخلاقي اين شهيد و خاطراتي از او براي شما بيان نمايم تا از اين طريق توانسته باشم ياد آن شهيد را زنده نگه داشته باشم و در آخرت، مشمول شفاعت شهدا و عنايت خداوند واقع شوم. ان شاء الله.
شهيد از نظر اخلاقي يکي از بهترينهاي روستا بود. برخوردش با بزرگتر ها بسيار مودبانه بود، به آنها احترام مي گذاشت و با کوچکتر ها رفيق و مهربان بود.
غلامرضا داراي هوش سرشار و استعدادهاي درخشان بود و در مدت کمي که به تحصيل اشتغال داشت، علاوه بر آموختن سواد، در زمينه کشيدن نقاشي هم مهارت پيدا کرد و خط را نيز زيبا مي نوشت. همچنين به خاطر صوت زيبا و دلنشيني که داشت، در تلاوت آيات قرآن و نوحه و مداحي هم استاد بود.
اوايل سال 57 که با اوج گيري انقلاب اسلامي توام بود، هميشه شب در مسجد روستاي ما نماز را به جماعت مي خواند. عده ي زيادي از اهالي آبدان و سرمستان در اين مراسم که با ايراد سخنراني و خواندن مقاله توسط عده اي از جوانان روستا همراه بود و به راهپيمايي ختم مي شد، شرکت مي کردند که نقش شهيد و حضور مستمر او در اين گونه مراسم قابل ستايش و بي نظير بود.
شهيد از نظر بر خورد با مردم و موضع گيري در مقابل افراد مقرض، روشي بسيار بردبارانه و نرم اتخاذ مي کرد؛ به طوريکه بيشتر وقتها تحت تاثير اخلاق اسلامي او قرار مي گرفت و ماجرا به آساني پايان مي گرفت.
شهيد چون جواني مومن و معتقد به خدا و اسلام بود، مانند هر مسلمان، اعتقادش بر اين بود که اين جنگ فقط براي ضربه زدن به اسلام و انقلاب اسلامي ايران از طرف استکبار جهاني طرح ريزي شده و به وسيله ي مهره ي سر سپرده اش، صدام، بر ملت شريف ما تحميل شده است. او آينده ي جنگ را به نفع اسلام و مسلمين و انقلاب اسلامي، و وظيفه ي مردم را پشتيباني و شرکت در جبهه ها مي دانست.
آخرين ديداري که بنده با شهيد داشتم، روزي بود که مي خواست براي آخرين بار از اينجا به سرزمين ملائکه سفر کند. صبح زود بود. براي خداحافظي به منزل ايشان رفتم. منزل نبود؛ گفتند که چند دقيقه قبل منزل را ترک نموده است. در راهي که به جاده اصلي ختم مي شد، به دنبالش دويدم. لحظه ي آخر يکديگر را در آغوش گرفتيم. آخرين حرفش اين بود: مرا حلال کن.
بعد از شهادت او، عباس نقل مي کند که: يک روز من نشسته بودم و موهاي او را شانه مي زدم. در اين حال ناگهان اين کلام از زبانم پريد و گفتم: عمو جان! من بوي فراق مي شنوم و او بلافاصله گفت: بله عمو جان، ما از شهدا خواهيم بود.

مادر شهيد:
ايشان به خاطر سن زياد و وضعيت جسماني که برايش پيش آمده، در بستر بيماري به سر مي برد. او صحبتها و نوشته ها يي را که پيرامون شخصيت شهيد گفته و يا نوشته شده است، مورد تاييد قرار داد و با حالتي خاص به درگاه ايزد منان دست به دعا بر داشت و گفت: خدايا، اين هديه را از من قبول کن.

برادر شهيد:
برادرم غلامرضا با اقوام و آشنايان رابطه ي بسيار خوبي داشت و با فداکاري تمام از عمويم که پير و ناتوان شده بود، نگهداري مي کرد. هيچ گاه زحمات چندين ساله ي عمويم را فراموش نمي کرد و تا لحظه ي آخر عمر، قدر دان آنها بود.

خواهر شهيد :
در آخرين مرخصي که به خانه بر گشته بود، به ما سفارش مي مرد که هيچ گاه بعد از شهادتم جلوي نامحرم بي صبري نکنيد.
پدرم فوت کرده و مادرم در بستر بيماري به سر مي برد، اما شهيد را فراموش نمي کنم و در ماه رمضان برايش نماز مي خوانم و تا حالا چند بار او را در خواب ملاقات نموده ام. خودم نيز به شهادت عشق مي ورزم.





آثارباقي مانده از شهيد
... خداوند ما را از جبهه کردستا ن به جبهه ي جنوب آورد. مي خواستم به مرخصي بيايم و چون عمليات نزديک است، مرخصي لغو شد. اگر زنده ماندم، بعد از عمليات به ياري خداوند به مرخصي مي آيم.

... ولي عمو جان افسوس که يک بار ديگر شما را نديدم.
الان نزديکي اهواز هستيم و و خود را براي عمليات آماده مي کنيم.

... عمو جان، من شکر خدا هيچ ناراحتي ندارم. فقط ناراحتي من اين است که اين دفعه آخر شما را نديدم و مي ترسم که ديگر شما را نبينم.
عموجان، در فکر من نباش؛ اگر زنده ماندم، به اميد خدا به مرخصي مي آيم و از خداوند بزرگ مي خواهم که يک بار ديگر مرا به سوي شما بر گرداند تا از نزديک شما را ببينم و ببوسم.

... عمو جان، انسان ماندني نيست و امکان مردنش در هر ساعت و دقيقه وجود دارد.
عمو جان، اگر در اين عمليات شهيد شدم، به تو وصيت مي کنم که هر جا که دلت خواست مرا دفن کني. مرا در جايي دفن کن که نزديک خودت باشم و در کنارت باشم. مرا در سرمستان به خاک بسپار؛ تا اگر در هنگام زنده بودن نتوانستم در کنارت باشم، لااقل وقت مردن در کنار تو باشم.
افسوس که اين عمر جواني طي شد              وين تازه بهار زندگاني دي شد
اليس الصبح بقريب

... خيلي منتظرش شدم، اما از او خبري نشد.


هر لحظه سري به روي ني مي آيد               فواره ي خون از رگ و پي مي آيد
پيوسته سوال هر بسيجي اين است                پس يکه سوار فجر کي مي آيد


در ميان زخمي ها گشتم. چيزي نصيبم نشد. آن گاه سر به آسمان بلند کردم و در شبي که بوي بازنيامدن او را مي داد، با خود گفتم: خدا کند ميان اين همه ستاره هاي شناور، بيابمش.




نظر شما
پربیننده ها