زن با هول از خواب بيدار شد .عرق سردي روي پيشاني اش نشسته بود .به آسمان پشت پنجره نگاه کرد .صبح آرام از خواب بيدار شد .صداي خروس ها از دور به گوش مي رسيد .زير لب صلوات فرستاد و براي وضو به کنار چاه آب رفت .دلو را رها کرد .زلالي آب لبخند بر لبش نشاند .با خود تکرار کرد :ابوالفضل ،ابوالفضل .
بعد انگار که ياد واقعه اي افتاده باشد ،دست هايش را به آسمان گرفت .اشک در چشمش حلقه بست .
يا حضرت ابوالفضل (ع) ،اين بچه را از تو مي خواهم .
بعد کنار آب دلو نشست :بايد خوابم را براي آب تعريف کنم .ستارها در آب لب پر خوردند .زن اشک هايش را پاک کرد و به آب خيره شد .
خواب ديدم يک نفر ،رو پوش سبز به صورتش انداخته بود .آمد رو به رويم ايستاد .دستم را به طرفش دراز کردم .همان موقع گريه ام گرفت .گفتم نگذار اين بچه بميرد .التماس کردم .او ايستاده بود و هيچي نمي گفت .جلو رفتم تا روي پاهايش بيفتم ،نمي شد . هر چي جلو مي رفتم ،باز هم همان جايي بودم ،که بودم .آن قدر اشک ريختم که دلش به رحم آمد و گفت :اين پسري را که مي خواهي به دنيا بياوري ،ابوالفضل بگذار .بعد رفت .
زن با آب دلو وضو گرفت و به طرف اتاق رفت .خوش حال بود . خوشحال تر از همه روزهاي زندگي اش .
ابوالفضل رفيعي در سال 1334 در روستاي سيج از توابع شهر مشهد به دنيا آمد .شش ساله بود که پا به مکتب گذاشت تا قرآن را بياموزد .بعد از آن ،درس و مشق را تا پايان مقطع راهنمايي ادامه داد .اين درس ها نمي توانست روح او را سيراب کند .عمويش متوجه اين موضوع شده بود .
سوالات تو را فقط علوم ديني مي تواند پاسخ دهد .
ابوالفضل مشتاق بود تا پاسخ سوالات خود را پيدا کند .براي همين هفت سال در حوزه علميه مشهد به تحصيل علوم ديني پرداخت .حالا ديگر مفهوم عدالت و ظلم را مي فهميد .
زمزمه هاي انقلاب براي او فرياد عدالت خواهي بود .وقتي موج جمعيت ستم ديده به خيابان ها ريختند .ابوالفضل فهميد براي به دست آوردن عدالت بايد جنگيد .هوش سرشار او در مبارزه با عوامل رژيم ،باعث شد تا ساواک هرگز نتواند او را شناسايي کند .
انقلاب اسلامي ،موج بلند و محکمي بود که سر تا سر ايران را پيمود .ابوالفضل بارها با خود انديشيده بود که آيا مي توانم روزي رهبرم را از نزديک ببينم .اين عطش ماه ها با او بود .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،اين عطش چند برابر شد .به عشق ديدار امام خميني راهي قم شد .ابوالفضل بعد از تشکيل سپاه ،به عضويت آن در آمد .باورش نمي شد که در اولين قدم ،پاسداري از خانه رهبرش را به او مي سپارند .ابوالفضل پروانه اي بود در کنار روشنايي تا بال و پر بسوزانند. .
با عزيمت حضرت امام خميني به تهران ،ابوالفضل به مشهد برگشت .رفتار انساني و اسلامي او به عنوان مسئول گشت شب سپاه ،در خاطره بسياري از مردم و دوستانش هنوز باقي است .
با آغاز جنگ تحميلي ،ابوالفضل اسلحه به دست گرفت و به ميدان جنگ رفت . طولي نکشيد که استعداد شگرف او در مديريت و فرماندهي ،توجه فرماندهان را جلب کرد .ابوالفضل مي خواست مثل يک بسيجي ساده باشد .بارها از گرفتن پست و مسئوليت امتناع کرد .اما وقتي به او تکليف کردند ،پذيرفت .
با اين حال تا لحظه اي که در جبهه هاي جنگ بود ،هرگز فرمان او از اتاق فرماندهي شنيده نشد .او در هر عملياتي ،شانه به شانه بسيجي ها جلو مي رفت .
شايد مهم نباشد که او در کجا کليد رستگاري را از خداوند گرفت .بارها گفته بود که دوست دارد دست و پا قطع شده و گمنام و بي نشان به ديدار معبودش برود .اما نشان خاکي که جسم او در آن جا افتاده ،هورالهويزه است .زمستان جهان خاکي ابوالفضل رو به بهار بود .تاريخ پروازش 12/ 12/ 1362 ثبت شده است .ابوالفضل به عنوان جانشين فرماندهي لشکر ،بي آنکه دوستي پست و مقام را بخواهد ،به ميدان نبرد پا گذاشت .آن جا فنا شد تا ارزش ها زنده بمانند .
منبع:"مردها زود بزرگ مي شوند"نوشته ي ،اصغر فکور،نشر ستاره ها،مشهد-1385
خاطرات
احمدرضا دهقاني:
مدتى بود كه قصد داشتم وارد سپاه شوم. وقتى موضوع را با برادر رفيعى در ميان گذاشتم، در جوابم گفت:« فعاليّت شما بايد در بازار باشد، افرادى مثل شما اگر در بازار باشند، بيشتر به درد نظام مىخورند؛ تا اين كه بخواهد مثل ما در نظام خدمت كنند.»
محسن دهقاني :
هنوز مدتى به خدمت سربازى من مانده بود كه برادر رفيعى به من پيشنهاد عضويت در سپاه را داد و گفت:«محسن جان! بهتر است شما به عضويت سپاه درآيى. چرا كه در آن جا به شما نياز است.» من هم با توجه به اين كه قبلاً به صورت افتخارى در گشت شبانه در خدمت ايشان بودم، اين پيشنهاد را پذيرفتم و با تشكيل پرونده در سال 1360 به عضويت سپاه درآمدم.
علي اكبر دهقاني:
قرار بود كه دو نفر خانم امدادگر به بيمارستان «سقز» بيايند؛ كه گويا در نزديكى شهر ماشين آن ها مورد حمله قرار مىگيرد و در نتيجه يكى شهيد و ديگرى به شدت مجروح و به بيمارستان منتقل مىشود. وقتى برادر رفيعى اين خبر را شنيد خيلى ناراحت شد. گفت:«اين ها چقدر سنگدل و بىرحم هستند كه حتى به دو تا زن هم رحم نمىكنند.» و بعد از گفتن اين حرف سريع از بيمارستان خارج شد و همراه دو تا ماشين به خطرناك ترين منطقه، يعنى جنگلى كه در نزديكى سقز بود رفت و با نيروهاى ضد انقلاب درگير شد و تا سه، چهار نفر از آن ها را به هلاكت نرساند، برنگشت.
علي اكبر دهقاني:
در عمليات فتح المبين برادر رفيعى از ناحيه ي پا مجروح شد كه پس از انتقال به شيراز و سپس مشهد در بيمارستان قائم بسترى شد؛ تا تحت درمان قرار گيرد. وقتى اين خبر به گوش روحانىِ بزرگ «آقاميرزا جواد تهرانى» رسيد با توجه به شناختى كه در جبههها از اين برادر عزيز به دست آورده بود، به همراه جمعى از دوستان جهت ملاقات برادر رفيعى به بيمارستان آمد تا از ايشان عيادتى داشته باشد. جالب اين كه پس از رفتن آن ها برادر رفيعى از شدت علاقهاى كه نسبت به اين عالم بزرگوار داشت گفت:« با حضور ايشان در اين جا، خيلى از دردهايم را فراموش كردم.»
فضه موجودي نژاد :
يك روز خبر آوردند كه آقاى رفيعى آمده مشهد و الان در راه آهن منتظر شماست. وقتى رفتيم ديديم بله با دست و پاى باندپيچى شده كنار باغچههاى راه آهن نشسته است. به محض اين كه چشمش به ما افتاد، با همان حالش از جا بلند شد. شنيدم كه اطرافيانش به ايشان گفتند:« آقاى رفيعى! شما حالت خوب نيست نبايد بلند شوى.» وقتى نزديك تر شدم گفتم:« چرا بلند شدى، ممكن است پايت ضرب بخورد.» گفت:«يزدي ها ترسو هستند، گفتم نكند مرا در اين حال ببينى و نگران شوى و حالت بد شود براى همين از جا بلند شدم.»
محمدحسين آذرنيوا:
من از كردستان براى انجام مأموريتى عازم منطقه عملياتى جنوب شدم. ابوالفضل و برادرم در يك جا خدمت مىكردند. شب هنگام به محل آن ها رفتيم تا از ايشان ديدنى بكنيم. به مقر كه رسيدم، نيروها را آماده اعزام به منطقه نبرد براى انجام عمليات ديدم. بچهها در حال خداحافظى و به آغوش كشيدن يكديگر بودند. شهيد رفيعى با تك تك نيروها در حال خداحافظى بود و از اكثر آن ها يك دندان مىگرفت و مىگفت:« مهر ابوالفضل خاطرتان باشد، براى هميشه نشانى همراهتان باشد.» ابوالفضل به همراهى بقيه نيروها در عمليات شركت كرد و الحمدالله آن را با موفقيت به انجام رساندند.
علي اكبر دهقاني :
يكى از آشنايان ما به خاطر ارتكاب جرم توسط برادر رفيعى دستگير و زندانى شد، وقتى با توجه به مسأله فاميلى از ايشان خواستم كه تخفيفى راجع به مجازات آن بنده خدا قائل بشود، چنان سيلي محكمي به صورتم زد كه چهار، پنج متر رفتم عقب. مثل اين كه اصلاً انتظار شنيدن چنين حرفى را نداشت. بعد با ناراحتى گفت:« خوب است كه همين چند وقت پيش به تو گفتم اگر كسى چنين پيشنهادى داد، مطلقاً جوابش را نمىدهى و چنان چه بر خواسته خودش پافشارى كرد فوراً طرف را بازداشت مىكنى. نكند حرف هاى مرا فراموش كردى كه آمدى و همچنين پيشنهادى مىدهى؟»
محمدرضا دهقاني:
در بيست و يك آذرسال 1357 پس از سخنرانى مقام معظم رهبرى كه در محدوده بيمارستان امام رضا(ع) صورت گرفت، همگى به داخل خيابان ريختند كه در پى آن بين مردم و مأمورانِ رژيم درگيرى ايجاد شد. در آن شلوغى و آشوب برادر رفيعى با شناسايى سرهنگ افشين يكى از درجه داران ارتش كه جزء ساواك نيز بود او را مورد ضرب و شتم قرار داد و پس از انداختن جنازهاش به داخل يكى از آمبولانس هاى بيمارستان امام رضا، پا به فرار گذاشت و در فلكه سراب خود را به ما رساند. آقاى رفيعى به محض ديدن ما گفت: «هر طور شده فرار كنيد. چون همه ديدند كه ما سرهنگ افشين را به آن حال و روز انداختيم.» خلاصه ما توانستيم آن روز با رساندن خود به ماشيني كه در چهارراه خسروى پارك شده بود از معركه فرار و جان سالم به در بريم.
حسين غزالي:
شبى كه قرار بود بچهها عملياتى از «شط على» انجام دهند و با موتورها و قايقها وارد عمل شوند، من در منطقه عملياتى بودم. محل استقرار ما در قرارگاه تاكتيكى در يكى از نقاط حاشيهاى شط بود. برادر ابوالفضل و شهيد عامل هر دو آمدند. مقدارى با هم نشسته و صحبت كرديم. آن ها بنا بود در عمليات شركت كنند، مىبايست 25 كيلومتر در آب حركت كنند و بعد وارد خشكى شده و عمليات را ادامه دهند. با هم پيمانى بستيم كه هر يك به فيض شهادت نائل آمديم بقيه را شفاعت كنيم و سپس وداع كرديم. آن ها از من جدا شدند و در همان عمليات به فيض شهادت نائل گشتند.
حسين غزالي:
جهت سركشى از منطقه عملياتى به جبهه رفته بوديم. بعد از بررسى محورهاى عملياتى به قرارگاه برگشتيم. در قرارگاه با رفيعى آشنا شدم .بدين ترتيب كه نمازجماعت رادر پناهگاهى در منطقه برگزار كرديم. سپس جلسهاى گذاشته شد. ابوالفضل شروع به صحبت كردن نمود و يك سرى مسائل مربوط به جبهه و جنگ را شروع به شرح دادن كرد. او همه چيز را بىپرده و با ديد انتقادى مطرح مىكرد. اين روحيه پاك و بىآلايش او مرا به شدت تحت تأثير قرار داد و تصميم گرفتيم كه از توان و استعدادش بيشتر استفاده كنيم و بعدها هم به او مسئوليتهايى را واگذار كردم.
علي مهدويان :
يك دفعه كه برادر رفيعى به شدت مجروح شده بود، پزشكان ايشان را از حضور در جبهه منع كردند و به ايشان گفتند:«آقاى رفيعى شما با اين وضع جسمانى كه داريد، فعلاً براى مدتى نمىتوانيد به منطقه برويد و بايد استراحت كنيد.» اما برادر رفيعى با وجود تمام اين سفارش ها به عنوان يك وظيفه دينى و شرعى تشخيص داد كه بايد در منطقه حاضر باشد لذا با همان حالش عازم خط مقدم جبهه شد.
محمدحسين آذرنيوا:
در روستاى ما قرار بود يک عروسى برگزار شود. ابوالفضل هم به عروسى آمده بود. در آن جا رسم است كه در حين عروسى كشتىگيرى دارند. ابوالفضل در بين جمعيت شروع به بيرون آوردن لباس هايش كرد. او بدن بسيار قوى و نيرومندى داشت. به وسط ميدان رفت و شروع به قدم زدن كرد و هماورد طلبيد. كسى جرأت نكرد آماده كشتى گرفتن با او شود. ابوالفضل فاتحانه قند كشتى را كه يك رأس گوسفند بود؛ برداشت و زير بغل گرفت و كنارى ايستاد. قوم و خويشها خوشحال شده و برايش صلوات فرستادند. او مايه افتخار فاميل بود.
علي مهدويان:
در مدرسه عمليهاى كه ما در آن درس مىخوانديم طلبه جوانى بود كه از نظر مالى كم بضاعت و به سختى زندگى مىگذراند. زمانى كه اين طلبه خواست ازدواج كند برادر رفيعى به نام خودش و چند طلبه ديگر از صندوق قرضالحسنهاى كه در بازار بزرگ مشهد بود و طلبهها براى احتياجات اوليه خود از آن صندوق كمك مىگرفتند وام گرفت و به آن طلبه جوان داد و حتى بدون اينكه كسى متوجه بشود تمام قسطهاى وام را خودش پرداخت كرد.
فضه موجودي نژاد:
دقيق نمىدانم در چه عملياتى بود كه آقاى رفيعى به شدت از ناحيه پا مجروح شد. وقتى مشهد آمده بود برايمان تعريف كرد كه:« من داخل سنگر بودم كه ناگهان خمپارهاى به كنار سنگر اصابت كرد و مرا چند متر آن طرف تر پرت كرد.» با اين كه پس از جراحت، مدت بيست روز را در بيمارستان اهواز گذرانده بود با اين حال نمىتوانست درست صحبت كند.
محمدحسين آذرنيوا:
در يكى از مناطق بنده خدايى ازدواج مجدّد كرده بود. احتمالاً اين ازدواج از نوع ازدواج موقت بود. او كارش را قانونى و شرعى انجام داده بود كه شاهد و گواه هم در اين رابطه داشت. هنگامي كه رفيعى موضوع را فهميده بود خيلى ناراحت شده بود.از او پرسيدم:« چرا ناراحتى؟» گفت:« در اين لباس و در اين زمان، اين كارها اصلاً درست نيست، ماها نبايد دنبال اين مسائل باشيم. عرف جامعه از افرادى مثل ما انتظار ندارد.»
سيد حسن قاسمي:
ابوالفضل علاقه عجيبى به حضرت ابوالفضل العباس(عليه السلام) داشت. به آن حضرت ارادت خاصى داشت، هر وقت اسمش را مىشنيد هق هق كنان گريه مىكرد. آرزو داشت كنار «نهر علقمه» سفرهاى پهن كند و از بچهها پذيرائى نمايد. هنگام عمليات بچهها را بغل مىكرد و مىگفت:« دعا كنيد من خادم شما باشم و در كنار نهر علقمه خدمتتان باشم.» در آخرين لحظاتِ ارتباط با ايشان از طريق بي سيم گفتم:« آقا ابوالفضل در چه حال و وضعيتى هستى؟ شير خراسان كه انشاءا... مشكلى ندارد؟ فرزند قدر قدرت امام رضا(عليه السلام)كه مشكلى ندارد؟» گفت:« الحمدلله بچهها مثل شير مىخروشند، مىجوشند و مىدرخشند و هيچ مشكلى نداريم، همان قدرتى كه شما در والفجر 3 داشتيد، ما هم همان قدر قدرت را داريم.» ارتباط بي سيمى ما ناگهان قطع شد و ديگر صداى مباركش را نشنيدم. بعد از مدتى از طريق راديو عراق شنيدم كه ابوالفضل به شهادت رسيده است.
محمدحسين آذرنيوا :
سال 1360 بود. من و رفيعى هر دو در اهواز خدمت مىكرديم. ابوالفضل مسئوليت يكى از محورهاى عملياتى را برعهده داشت. «آيت ا... ميرزا جواد آقاي تهرانى» جهت بازديد به منطقه تشريف آورده بودند. از جمله افرادى كه خيلى مقيّد بود خدمت آيت ا... (ره) برسد، ابوالفضل بود. او مثل يك غلام و يك فرزند كوچك در مقابل ميرزا جواد آقا زانو مىزد و خيلى خودش را كوچك مىگرفت و نسبت به ايشان ابراز علاقه مىكرد و مىگفت:« حاج آقا ما را نصيحت كنيد. صحبتى بكنيد تا ما استفاده ببريم.» او ميرزا را به خط مىبرد تا بچهها را پند و اندرز بدهد.
محمدرضا دهقاني :
در گشت شب باشگاه افسران، ما 35 نفر نيرو بوديم كه نياز به پتو داشتيم. يك شب 30 تا پتو براى ما آوردند كه ديديم آقاى رفيعى همه پتوها را داد به بچهها و بعد چكمههايش را درآورد و زير سرش گذاشت. يكى، دو تا از بچهها (شهيد عابدينى و شهيد بافندگان) به ايشان گفتند:« آقاى رفيعى! چرا براى خودتان پتو برنداشتيد؟» و رفيعى در كمال آرامش جواب داد:« اگر من دو سه تا پتو به عنوان زير انداز و روانداز به خودم اختصاص دهم، آن وقت شما بگوييد فرق من با بچههاى مردم، كه من آن ها را آوردم چيست؟ آن ها نبايد سرما بخورند.»
محمدرضا دهقاني :
سال 1354 بود و برادر رفيعى به مدت ده شب در شهرستان «درگز» منبر داشت؛ من نيز به همراه ايشان رفتم. يك روز صبح، مأمورانِ ساواك به منزلى كه ما در آن ساكن بوديم آمدند و برادر رفيعى را به جرم اخلال عليه نظم و امنيت كشور دستگير كردند و به همراه من و فردى كه در منزلش ساكن بوديم، به ساواك بردند. ابتدا ما را وارد اطاقى كردند كه بر روى ديوارش نوشته بود ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد. تابلويى هم با اين مضمون بر روى ديوار نصب شده بود كه هر كس عليه نظم و امنيت مملكت صحبت كند، به پانزده سال حبس محكوم مىشود.
خلاصه بعد از چند لحظه فردى داخل اطاق شد و به آقاى رفيعى دستور داد تا عبا و عمامهاش را بردارد و روى ميز بگذارد و آماده پاسخگويى به سؤالاتش شود. آقاى رفيعى گفت:« چرا؟ مگر چه خلافى از ما سر زده كه ما را اين جا آورديد؟ » گفت:« شما عليه دستگاه حكومت شاهنشاهى صحبت كرديد و با آمدنتان به اين جا در نظم و امنيت حكومت اخلال ايجاد كرديد.» و بدين ترتيب بود كه منبر برادر رفيعى در شهرستان درگز توقيف شد. بعد از مدتى با تعهّدى كه از ما گرفتند و سندى كه على الظاهر يكى از اهالى درگز به ضمانت گذاشته بود ما آزاد شديم و به مشهد آمديم.
فضه موجودي نژاد :
يك روز كه به مغازه پسرم آقا رضا رفته بودم، شنيدم كه چند نفر به آقاى رفيعى گفتند: «اين قدر خودت را درگير جبهه و جنگ نكن. تو سه، چهار تا بچه دارى، دست بردار ديگر، چه فايدهاى برايت دارد كه اين قدر در اين رابطه تلاش مىكنى؟» آقاى رفيعى در جواب آن ها خيلى قاطعانه گفت:« هر وقت اين جنگ تمام شود، من هم اسلحهام را تحويل سپاه مىدهم؛ ولى تا زمانى كه جنگ ادامه داشته باشد، من هم آماده ي رزم هستم و هرگز از پا نمىنشينم.»
علي اكبر دهقاني :
در ساعت دوازدهِ يكى از شب هايى كه در كردستان بوديم، دشمن به سپاه حمله كرد. در آن لحظه ما تازه به خواب رفته بوديم. برادر رفيعى كه متوجه موضوع شده بود، با وجود نگهبانانى كه در چهار طرف مستقر بودند طاقت نياورد و خودش نيز به تنهايى به اطاقك هاى نگهبانى رفت تا از نزديك شاهد عملكرد آن ها باشد. بعد اسلحه را برداشت ، به سنگرى كه بالاى پشت بام بود رفت و مشغول تيراندازى به طرف دشمن شد.
بعد از يك ربع من از نردبانى كه آن جا بود بالا رفتم و به ايشان گفتم:« ابوالفضل معلوم هست چه كار مىكنى؟» و ايشان بىآن كه جوابم را بدهد گفت:« خوب شد آمدى. زود برو اسلحهات را بردار و بيا.» تا من رفتم لباس و كفش هايم را بپوشم و اسلحه را بردارم و بيايم ،يك مقدارى طول كشيد. اولين حرف رفيعى با ديدن من اين بود كه:« چرا اين قدر دير كردى؟» گفتم:« ابوالفضل خودت مىدانى كه تا لباس ها و كفش هايم را بپوشم و اسلحه را برادرم و بيايم، خوب يك مقدارى طول مىكشد ديگر!» ايشان گفت:« نه، اصلاً اين حرف تو درست نيست، سرباز امام زمان اين جورى به درد نمىخورد، سرباز امام زمان بايد با سه شماره لباس ها و كفش هايش را بپوشد و اسلحه به دست، آماده ي مبارزه با دشمن باشد. حالا بيا اين جا بنشين و مراقب باش؛ تا من بروم دنبال چند تا از بچهها.»
با آمدن آن دو، سه نفر مشغول تير اندازى به طرف دشمن شديم. بعد از ده دقيقه صداى رفيعى را از پايين شنيدم كه گفت:« تير اندازى ديگر بس است. هر چه زودتر همگى اين جا باشيد، بايد ماشين ها را آماده كنيم كه يك گشتى داخل شهر بزنيم.» آن شب همين طور تا صبح مشغول گشت زنى داخل شهر بوديم و ساعت پنج صبح بچهها بدون كوچكترين درگيرى به مقرر برگشتند. از اين كار رفيعى خيلى ناراحت شدم و با عصبانيت به ايشان گفتم:« چرا اين كار را كردى؟ همه ي نيروها را از استراحت انداختى. مگر نه اين كه ضدانقلاب براى صبح برنامه دارد تا از كنار قبرستان به داخل شهر حمله كند؟ پس چرا بچهها را اين قدر خسته كردى؟» برادر رفيعى كه اصلاً انتظار شنيدن اين حرف را از من نداشت با ناراحتى گفت:« اصلاً به تو مربوط نيست كه اين حرف را به من مىزنى، من هر كارى را كه تشخيص بدهم شما بايد انجام دهيد. حالا هم وقت را هدر نده، برو نمازت را بخوان و يك ساعتى را استراحت كن.» صبح كه آماده رفتن بوديم برادر رفيعى پيش من آمد و در حالى كه مرا در آغوش گرفت، به خاطر حرفى كه زده بود از من عذرخواهى كرد!
اصغر فکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ابوالفضل به عقب برگشت و با صداي آرام گفت :برويم مسجد
حسين نفس زنان خودش را رساند .خسته بود و نمي توانست قدم از قدم بر دارد .
بلند شو ،راهي نمانده .
حسين به ديوار تکيه داد و يک دستش را بالا گرفت .
تو برو مطمئن باش اگر دستگير شوم حرفي نمي زنم .
ابوالفضل با نگراني انتهاي خيابان را نگاه کرد .نور چراغ جيپ شهرباني صورتش را روشن کرد .خودش را کنار ديوار کشيد و زل زد به چشمان حسين .
همت کن حسين ،به خاطر خدا بلند شو .
لب هاي خشک حسين به هم نزديک شدند .ابوالفضل صداي سوت پاسباني را که دنبال جيپ مي آمد ،شنيد .حسين بي حال به ديوار تکيه داد .ابوالفضل يک دست او را به گردنش گذاشت و با دست ديگر کمرش را گرفت .
چقدر سنگيني پسر .
تا جيپ برسد ،ابوالفضل در دل تاريکي گم شد .به مسجد نرسيده ،صداي سوت پاسبان را شنيد .باور نمي کرد پاسبان به دنبال او آمده باشد .لحظه اي ايستاد .نفسش زير سنگيني هيکل حسين ،به تنگ آمده بود .گوش تيز کرد .حسين ناله کرد .
هيس !
ابوالفضل مشغول نگاه کردن به کوچه بود که دستي شانه اش را گرفت .با دلهره به عقب برگشت .دست حسين رها شد ابوالفضل نتوانست سنگيني اش را تحمل کند .صداي مهرهاي کمرش را شنيد دستي که شانه اش را گرفته بود ،حسين را از کول او پايين آورد .
فکر کردم اعلاميه ها را پخش کرديد ،خيلي دير وقت است !
ابوالفضل دستش را به کمرش گذاشت و به ياسر خيره شد .
فکر کردم گير کرديم ،چه بي هوا آمدي !
ياسر به حسين اشاره کرد و با نگراني پرسيد :چرا حسين بي هوش شده ؟
ابوالفضل کليد را به طرف ياسر گرفت .
برو در مسجد را باز کن .الان امن ترين جا آن جاست .
مي ترسم امشب گير کشتي ها بيفتيم .
ياسر کليد را در جيبش گذاشت .بعد خم شد و حسين را کول گرفت .
چقدر سنگين است .اين بچه آهن مي خورد ؟
ابوالفضل لبخند زد و گفت :قضيه اش مفصل است ،فعلا برو .
وقتي وارد مسجد شدند ،ابوالفضل نفس راحتي کشيد .
چراغ ها را روشن کنم ؟
ابوالفضل دراز کشيد و به خنده گفت :اگر اين کار را بکني ،به شهرباني لطف بزرگي کردي .
حسين کم کم چشم هايش را باز کرد .ياسر دست او را گرفت و رو به ابوالفضل کرد :نگفتي چطور شد ؟
ابوالفضل سر تکان داد و با مهرباني به حسين چشم دوخت :
نمي دانستم ناراحتي قلبي دارد .از محله حجت که بيرون آمديم ،صداي ايست مامور ها را شنيديم .حسين گفت فرار کنيم .خيلي خوب مي دويد .يک بار تو راه ايستاد و با دست قلبش را نشان داد .نمي دانستم چکار کنم .اگر دستگيرش مي کردند ،بايد حالا حالا ها آب خنک مي خورد .صداي تير اندازي را که شنيديم ،حسين مثل تير شروع به دويدن کرد .نمي توانستم جلويش را بگيرم .خلاصه تا آخرين نفس آمد .خيلي با غيرت است ..
ياسر دوباره به حسين که آرام خوابيده بود ،نگاه کرد . ابوالفضل از جا بلند شد .چند بار کمرش را به جلو خم کرد .
مي روم وضو بگيرم ،چيزي تا اذان صبح نمانده .
نيم ساعت بعد اذان صبح با صداي ابوالفضل از گلدسته هاي مسجد به گوش رسيد .حسين چشم باز کرد و از جا بلند شد و محمد و جواد براي نماز صبح به مسجد آمده بودند .
حالت چطور است ؟
به جاي حسين، ياسر گفت :مگر نمي بينيد ماشاالله سر حال است .
حسين لبخند زد و به ابوالفضل که دورتر ايستاده بود ،خيره شد .
ديشب حسابي درد سر درست کردم .
با آمدن روحاني مسجد ،همگي صلوات فرستادند .حسين رفت وضو گرفت و آمد .ابوالفضل کنارش نشست و دست او را در دست گرفت و صميمانه فشار داد .
بعد از نماز ،قرار است براي پنجشنبه برنامه ريزي کنيم .
اشک در چشم حسين جمع شد و گفت :من قلبم ناراحت است به خاطر من خودتان را به درد سر نيندازيد .
ابوالفضل پيشاني او را بوسيد و لبخند زد .
تو کم نياوردي ،چون دلت پاک است .انقلاب به امثال تو احتياج دارد .
بعد از نماز ،همگي در گوشه مسجد دور هم حلقه زدند .حسين سرفه کرد .ابوالفضل تصميم گرفت براي رعايت حال او حرف هايش را زودتر بگويد .
همان طور که مي دانيد ،اين روز ها رژيم باعث شده تا امام پانزدهم شعبان را عزاي عمومي اعلام کند .من و حسين ديشب اعلاميه هاي امام را پخش کرديم اما بايد کار مهم تري انجام دهيم .ما به يک راهپيمايي عظيم احتياج داريم .اين راهپيمايي باعث اتحاد بيشتر مردم مي شود .
ياسر که آثار بي خوابي شب گذشته در چشمانش ديده مي شد، گفت: بايد چکار کنيم ؟
ابوالفضل ادامه داد :از امروز تا پنجشنبه سه روز فرصت داريم تا در مورد راهپيمايي مردم را مطلع کنيم .محل اجتماع مردمي هم اگر نزديک حرح امام رضا (ع) باشد، بهتر است .
ابوالفضل مسئوليت ها را تقسيم کرد .
ظهر چهارشنبه مشغول خواندن نماز بود که صداي زنگ در را شنيد .مادرش در را باز کرد .ابوالفضل سلام آخر نمازش را داد و از جا بلند شد .صداي ياسر را که از حياط به گوش مي رسيد، شناخت .از اتاق بيرون رفت .ياسر تو حياط بود .
سلام .
سلام چه خبر ،اتفاقي افتاده ؟
ياسر روي دو زانو نشست و گفت :يکي از روحاني هاي معروف شهر کشته شده .فردا هم تشييع جنازه اش است .فکر کردم اگر باخبر باشي بهتر است .در ضمن دارند شهر را چراغاني مي کنند تا به عزاي عمومي که امام اعلام کرده ،دهن کجي کنند .
ابوالفضل از خبر آخر بر افروخته شد .
مردم نمي گذارند به فرمان امام توهين شود .رژيم فردا مي بيند که مردم چه عکس العملي نشان مي دهند .
صبح پنجشنبه اطراف حرم از جمعيت موج مي زد .تابوت روحاني معروف شهر شانه به شانه مردم در حرکت بود . ابوالفضل و دوستانش لباس سياه پوشيده بودند .شعار هاي مردم هنوز رنگ و بويي نداشت .
عزا ،عزاست امروز ،روز عزاست امروز ...
ابوالفضل چند بار شانه زير تابوت گذاشت .جمعيت هر لحظه بيش تر مي شد .چراغاني دور حرم چند برابر سالهاي گذشته بود .ياسر خودش را به ابوالفضل رساند و دهانش را به گوش او گذاشت .
چه کار کنيم .
ابوالفضل خودش را از ميان جمعيت بيرون کشيد .جواد و محمد هر کدام در کناري ايستاده بودند .ياسر به دنبال ابوالفضل رفت تا جوابش را بگيرد .حسين که کنار ستون هاي چراغاني شده ايستاده بود ،به طرفشان آمد .ابوالفضل نفس تازه کرد و زير لب گفت :تا شعارها تغيير نکند ،مردم هم تغيير نمي کنند .
بعد ،ناگهان دست ياسر را گرفت و به دنبال خودش کشيد . محمد و جواد هم به دنبال آن ها رفتند .حسين هنوز کنار ستون هاي چراغاني شده ايستاده بود .ابوالفضل به دل جمعيت زد تا راه را باز کند .
اين جا خوب است .هر شعاري دادم شما هم تکرار کنيد .
ياسر رفت تا خبر را به محمد و جواد هم بدهد .ناگهان صداي ابوالفضل به گوش رسيد .
خميني عزيزم ،بگو تا خون بريزم .
اول ياسر و بعد جواد و محمد شعار را تکرار کردند .مردم انگار در انتظار جرقه اي بودند تا شعله ور شوند .شعار دهان به دهان تکرار شد .ابوالفضل لبخند زد و نگاهش به ريسه ها افتاد . دوباره از دل جمعيت بيرون آمد .ناگهان سيد کاظم را ديد .او را خوب مي شناخت .مي دانست هميشه آماده است تا براي انقلاب کاري انجام بدهد .
بيا برويم، من با تو خيلي کار دارم .سيد کاظم که از کار ابوالفضل سر در نمي آورد .شانه بالا انداخت و به دنبالش رفت .
بايد چراغاني اطراف حرم را به هم بزنيم .حتي يک چراغ روشن نبايد اين جا باشد .
سيد کاظم نگاهي به اطراف انداخت و گفت :تنهايي که نمي شود ،آن هم با دست خالي .
ابوالفضل براي حسين دست تکان داد .حسين با قدم هاي بلند به طرف شان آمد . ابوالفضل ريسه ها را نشان داد .
خودت که مي داني بايد چکار کني .سيد کاظم کمکت مي کند . با آمدن جواد و محمد ،آن ها هم به فکر فرو رفتند .
برق است ،حرف مفت که نيست .چطور بايد سيم هاي برق را پاره کنيم ؟هيچ وسيله اي هم نداريم .
ابوالفضل با شنيدن حرف هاي جواد به فکر فرو رفت .به او حق مي داد .با دست خالي نمي توانستند کاري انجام دهند .در اين فکر بود که صدايي به گوشش رسيد :ارتشي ها دارند به اين طرف مي آيند .
ناگهان ابوالفضل شروع به دويدن کرد .جواد و محمد با تعجب نگاهش کردند .نمي دانستند چه خيالي دارد .ابوالفضل به محوطه اي تازه چمن کاري شده بود ،رسيد .حسين و سيد کاظم هم آن جا بودند .ابوالفضل به طرف اولين ستون رفت . ريسه ها دور تا دور ستون بالا رفته بود .ابوالفضل دو دستش را به ستون چنگ کرد .مردم متوجه او شدند و صلوات فرستادند . حسين دويد تا به او کمک کند .ابوالفضل هر لحظه بالا تر مي رفت .حالا ديگر دستش به سيم مي رسيد .حسين ناباورانه به او نگاه مي کرد .
چه کار مي خواهد بکند ؟
ابوالفضل سيم برق را با تمام قدرت کشيد .سيم جرقه زد و تمام لامپ ها خاموش شدند .مردم دوباره صلوات فرستادند .ابوالفضل از ستون پايين آمد و حسين به کمکش رفت .ابوالفضل به سراغ لامپ هاي گازي رفت .حسين به کمکش رفت .يکي فرياد کشيد خطرناک است .
حسين در جواب فرياد کشيد :فرمان امام خميني است .
لامپ گازي با صداي بلندي ترکيد .
ارتشي ها آمدند .
جمعيت در حالي که شعار مي دادند ،به اطراف پخش شدند . گاز اشک آور چشم ها را سوزاند .تابوت روي زمين مانده بود و ارتشي ها به مردم حمله مي کردند .چشم هاي ابوالفضل سوخت . از اين که موفق شده بود فرمان امام را انجام بدهد ،خوش حال بود . از محوطه بيرون آمد . با ديدن تابوت ،رو به مردم فرياد کشيد :نترسيد ،خدا با ماست .
چند نفر به طرفش آمدند و تابوت را بلند کردند .حسين با دست هاي خوني ،شانه اش را زير تابوت گذاشت .ابوالفضل خم شد و بازوي او را بوسيد .
با رسيدن شب هيچ چراغي روشن نمانده بود .ملت عزادار بودند .
ابوالفضل تکيه از ديوار برداشت و از جا بلند شد . به کنار پنجره رفت .محمد آرام ناله کرد .ابوالفضل نيم نگاهي به او انداخت و دوباره به حياط خيره شد. به نظر من بايد کار اساسي باشد .
عليرضا به دست هايش هو کرد و فيتيله چراغ والو را بالا کشيد .ابوالفضل انگار با خودش حرف مي زد .
اين ها به هيچ چيز اعتقاد ندارند . ديشب پيرمرد را بردند و تا مي خورده زدنش .ننه پروين مي گفت مدام خون بالا مي آورد . محمد دستش را روي سر باندپيچ شده اش گذاشت و رو به طرف ابوالفضل گرفت .
به هيچ کس رحم نمي کند .بي مروت هستند .
ابوالفضل از خشم رو پا نبود .عليرضا به ساعت مچي اش نگاه کرد .
زودتر برويم ،بهتر است .نکند پشيمان بشود . بهتر است سر ساعت آن جا باشيم .دير يا زود هر دو خطرناک است .
محمد گفت :نگران نباشد ،آدم مطمئني است .فقط زياد احتياط مي کند .
ابوالفضل دوباره به کنار پنجره رفت و به حياط خيره شد .
لباس هم تهيه کردي ؟
عليرضا جلو رفت و شانه به شانه ابوالفضل ايستاد .
بله :تو بقچه گذاشتم .خدا کند اندازه ات باشد .
ابوالفضل اين بار لبخند زد و چرخ دستي را که تو حياط بود ،نشان دا د .
بايد چي بگويم ؟
محمد باند را از روي لبش کنار داد و تبسم کرد . نمکي ،نان خشک مي خريم ،لباس کهنه ،ظرف کهنه ...
ابوالفضل سر تکان داد و دوباره لبخند زد .
خيلي خوب است .
با شنيدن صداي در ،هر سه به طرف حياط سرک کشيدند . جواد بود که موتور را از در تنگ حياط به داخل مي آورد . موتور هم جور شد .
عليرضا با گفتن اين حرف خم شد و بقچه را در چنگ گرفت . محمد به او که به سختي بقچه را باز مي کرد، خيره شد.
سلام .ابوالفضل جواب داد و لبخند زد .
موتور سالم است ؟
جواد دست هاي سرما زده اش را روي والور گرفت و سر تکان داد .
آره !خودم هم کمي دست کاري اش کرده ام تا شتابش بيشتر شود .
عليرضا گره ي بقچه را باز کرد .ابوالفضل دست دراز کرد و پالتوي مندرس و وصله خورده را بر داشت .چند بار نگاهش کرد و لبخند زد .
خدا کند اندازه ام باشد .
پالتو را پوشيد .عليرضا شلواري را هم که از چند جا پاره شده بود به او داد .
ابوالفضل شلوار را هم به پا کرد .
حسابي اندازه ام است .
محمد به ساعتش نگاه کرد و گفت :اگر الان راه بيفتيد ،به موقع مي رسيد .
ابوالفضل کلاه کاموايي اش را به سر گذاشت و تا پيشاني پايين کشيد .عليرضا نگاهش کرد .
برويم ؟
ابوالضل دستهايش را رو به آسمان گرفت و گفت :الهي به اميد تو .
محمد و جواد زودتر به حياط رفتند تا گاري دستي را به کوچه ببرند .عليرضا گوني نان خشک را کول گرفت و راه افتاد . ابوالفضل به آفتابه هاي پلاستيکي نگاه کرد .براي اجراي نقشه شان ،به آن ها احتياج داشت .به حياط رفت .عليرضا منتظر بود .او هم لباس مندرس پوشيده بود هر دو به هم نگاه کردند و سر تکان دادند .
از همين جلوي در بايد فرياد بکشي ،نان خشک مي خريم .
عليرضا خنديد و گفت :اين جا پايين شهر است و هيچ کس به کار ما شک نمي کند .مردمي که اين جا زندگي مي کنند ،همه کارگر هستند .
از خانه بيرون آمدند .ابوالفضل نگاهش به ديوار نوشته ها افتاد :واي اگر خميني اذن جهادم دهد .
نا خوداگاه اشک در چشمش حلقه زد .
مردم از ظلم به تنگ آمده اند .
عليرضا دسته آهني و سرد گاري دستي را گرفت .ابوالفضل در حالي که بغض گلويش را گرفته بود ،آرام به راه افتاد .
خيابان ها شلوغ بودند .بوي لاستيک سوخته به مشام مي رسيد . هر چه به مرکز شهر نزديک تر مي شدند ،جمعيت بيشتري را مي ديدند جيپ هاي ارتشي در هر گوشه و کنار ديده مي شدند .
فکر کنم مردم مي خواهند با نظامي ها در گير شوند .
ابوالفضل دست هايش را به هم ماليد و گفت :اميدوارم ،ولي بايد خودمان را دور نگه داريم .وظيفه امروز ما مهم تر است .
عليرضا لبخند زد و صدايش در خيابان پيچيد .
نان خشک مي خريم .
جواني به سرعت از کنارش گذشت و صداي اعتراضش به گوش رسيد .
شما هم وقت گير آورديد ؟بگو مرگ بر شاه
هنوز عليرضا دهانش را باز نکرده بود که با دو پاسبان از خم کوچه دوان دوان به آنها نزديک شدند .پسر جوان ،لحظه اي به عقب برگشت .با ديدن دو مامور ،خم شد قلوه سنگي را از زمين برداشت و به طرف آن ها پرتاب کرد .يکي از مامور ها اسلحه اش را بيرون آورد .
ايست ...ايست .
پسر جوان شروع به دويدن کرد .دو مامور مسافتي را به دنبال او دويدند .اما پشيمان شدند و برگشتند .وقتي که از کنار ابوالفضل رد مي شدند ،سر تا پايش را برانداز کردند .
اين پسره را که فرار کرده ،مي شناسيد ؟
ابوالفضل شانه بالا انداخت و گفت :ما کاري به اين کارها نداريم .مامور دوم گره به ابرو انداخت و دست مامور اول را گرفت و کشيد .
بيا برويم ،همه ي آتش ها را اين ها به پا مي کنند .
عليرضا بي تفاوت نگاه کرد و صدايش را بالا برد .
نان خشک مي خريم ،لحاف کهنه ،ظرف کهنه ...مي خريم .
پاسبان ها دور شدند .عليرضا نفس گره کرده اش را بيرون داد و خنديد و دوباره راه افتادند .ابوالفضل به ساعتش نگاه کرد .
ده دقيقه ديگر بايد سر قرار مان باشيم .
از چند محله و کوچه گذشتند .تمام ديوارها پر از شعار بود . عليرضا لحظه اي فکر کرد و گفت :با هم برويم بهتر است .
کم تر شک مي کنند .
با هم وارد کوچه شدند .ابوالفضل دوباره به ساعتش نگاه کرد .ثانيه ها هم برايش مهم بودند .وسط کوچه که رسيدند ،ابوالفضل به عليرضا نگاه کرد .هر دو پايين و بالاي کوچه را برانداز کردند .کوچه خلوت بود .عليرضا پشت در بسته خانه رفت و آرام تر از قبل ،صدايش به گوش رسيد . نان خشک ،ساعت شکسته مي خريم .
ساعت شکسته را سه بار تکرار کرد .در به آرامي باز شد .
ابوالفضل با تعجب به زني که خودش را در چادر پيچيده بود ،نگاه کرد .عليرضا يک قدم به عقب بر گشت .قرار بود که عباس خودش در را باز کند .ابوالفضل با نگاه نگران به عليرضا چشم دوخت .ابوالفضل احساس کرد وقت تنگ است .بايد رمز ارتباط را مي گفت :نان خشک داريد ؟
زن به طرف کوچه نگاه کرد و چادرش را به صورت کشيد .
نه ،ساعت شکسته داريم .
ابوالفضل نفس عميقي کشيد و گفت :شکسته ،عيب ندارد .سالم باشد خوب مي خريم .
زن بلافاصله گوني اش را که پشت در گذاشته بود ،آورد . عليرضا گوني پر از نان خشک را در گاري گذاشت .ابوالفضل به زن که نگاهش را به کف کوچه دوخته بود ،نگاه کرد و آرام پرسيد :عباس کجاست ؟بايد به ما اطلاع مي داد که رابط عوض شده .
زن نيم نگاهي به ابوالفضل انداخت و چادرش را تو صورتش جمع کرد .
اطلاعي ندارم .فقط به من گفت به شما بگوييم لازم بود که از شهر دور باشد .
ابوالفضل با نگراني پرسيد :خطر ؟
زن کوتاه و مختصر جوابش را داد :نه !
عليرضا دسته گاري را گرفت و راه افتاد .ابوالفضل دو توماني مچاله شده را در دست زن گذاشت و به دنبال عليرضا رفت .براي رفتند و رسيدن به خانه امن عجله داشتند .خيابان ها شلوغ تر شده بود .
بايد زود دور بشويم .ساواک اين روزها بيشتر چشم و گوش باز کرده .
از چند خيابان آن طرف تر صداي شعار و ازدهام مردم به گوش مي رسيد .
شروع کردند ،نبايد به شلوغي بخوريم .
عليرضا پا تند کرد .چرخ هاي گاري با صداي خشک مي چرخيدند .ديگر سرماي هوا را احساس نمي کردند .تا به خانه امن برسند ،عرق از سر و صورت شان ريخت . جواد در را باز کرد .
چه عرقي مي ريزيد ؟انگار چله تابستان است ؟!
محمد که روي پله ها نشسته بود ،قد راست کرد و لبخند زد .
شير هستيد يا روباه ؟
عليرضا مشتش را به آسمان تکان داد و گفت