از تبار لاله

کد خبر: ۱۱۴۳۷۲
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۳۸۶ - ۲۱:۳۵ - 06November 2007
از نيروهاي تک کننده گردان ميثم هستم .

شما اينجا چکار داريد ؟ ! مگر ميدان مين را نمي بينيد ؟

به همين خاطر آمدم ، گفتم شايد کمکي از دستم ساخته باشد .

بي زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشيد ، کمک بزرگي به ما کرده ايد .

 خيلي خوب حالا چرا اخم مي کني . لبخند بزن دلاور .

از اينکه در اين جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ريخته بود ولي چاره اي نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقي ها خيلي کم بود ،علاوه بر آن يک گردان از نيروهاي تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر ميدان پاکسازي شود و عليات شروع شود .وقتي ديدم ايشان بر نمي گردند از حرص سيخک را به زمين کوبيدم و گفتم :

ببين اخوي ، الان موقع خوش و بش و جاي اينجور حرفها نيست . اصلا شما نبايد بدون اجازه به اين محل مي آمدي .

با همان لحن متين و آرامش گفت :

من هم دوره ي تخريب را گذرانده ام . براي اينکه راه زودتر براي بچه ها باز شود  اگر اجازه بدهيد من هم به شما دو نفر کمک کنم .اين بار صابر پا درمياني کرد و گفت :

سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .

 هشتمين مين را از زمين خارج کردم و در حال خنثي کردن آن به صابر گفتم :

ياالله زودتر حالا وقت اين کارها نيست . من از کجا اين آقا را  توي اين تاريکي شب  بشناسم  اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمي نباشد ؟

 بخدا جزوه گردان ميثمم ، به حاج آقا رحيمي التماس کردم که بگذارد بيايم و به شما کمک کنم .

چرا وظيفه خودت را انجام نمي دهي ؟ و چه اصراري به کمک ما داري ؟!

مي خواهم در پاکسازي جاده کربلا من هم سهمي داشته باشم .

 اسم کربلا را که آورد بدنم لرزيد . بي اختيار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمين نشاندم .و گفتم :

خيلي خوب حالا با چه وسيله اي زمين را مي گردي ؟

 با اين سر نيزه .

 دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اينکه خدايش را ستايش کرد ، سر نيزه اش را بيرون آورد و شروع به سيخک زدن زمين کرد . مقداري که جلو رفت صابر گفت :

سر گروهبان ! سيم تله !

گفتم : خيلي آرام از نزديکترين  محل به مين ، سيم را قطع کن .کاملا مواظب باش .

صابر سيم را که قطع کرد . مين منور روشن شد . خيلي  دستپاچه شديم و ناچار روي زمين دراز کشيديم اين آقايي که هنوز اسمش را نمي دانستيم خودش را به مين رساند و با قرار دادن کلاه آهنيش روي مين مانع از نور افشاني  مين شد . در دلم به او احسنت گفتم ولي بي احتياطي صابر و روشن شدن مين منور باعث شد عراقيها به جنب وجوش بيفتند و رگبارهاي پياپي و بدون هدف خود را به محلي که منور روشن شده بود بگيرند . آنها براي اينکه مطمئن شوند کسي به ميدانشان نفوذ نکرده است، منورهاي زيادي را بالاي سرمان فرستادند ، ما هم فقط بايد به زمين مي چسبيديم و تکان نمي خورديم .

سعي کردم زير نور منور ها چهره ي غريبه ي مددرسان را ورانداز کنم  ولي او هم کاملا صورتش را به زمين چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمي عادي شد به صابر و غريبه گفتم :

سريع بلند شويد لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقي ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عمليات لو مي رفت .

 چند متر ديگر از ميدان را پيشروي کرديم . فاصله ما تا سنگر هاي عراقي به کمتر از دويست متر رسيده بود . نوار سفيد را به جلو غلطاندم و گفتم :

راستي برادر نگفتي اسمت چيست ؟

 اسمم به چه درد شما مي خورد . يک بنده گناهکار خدا هستم .

 لااقل بدانيم با چه اسمي صدايت بزنيم .

 چون گردانم ميثمه بگوييد ، ميثم

  فکر نمي کردم اينقدر در کار مين برداري ماهر باشي ! فاصله ات با ما زياد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمي آرامتر برو تا ما هم برسيم .

صداي پاي بچه ها را ميشنوي ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز هاي آنها از کار مي افتد .  خوب گوش کردم به صابر گفتم :

صابر جان زودتر ، آمدند .

 با عجله چند متر ديگر را پاکسازي کرديم .

حالا گردان تک کننده ميثم کاملا به ما چسبيده بود . ما هم تا بريدن آخرين سيم خاردارها فاصله چنداني نداشتيم . ميثم که زودتر از ما در محور خودش به سيم خاردار رسيده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما برويد و سيم خاردارها را قطع کنيد ، من اين دو سه متر را پاکسازي مي کنم .

بدون معطلي بلند شدم صابر را با خود به طرف سيم ها بردم و آنها را با انبر چيديم صداي روشن شدن تانکهاي عراقي به وضوح شنيده مي شد و اين جابجايي من را به اين شک دچار کرده بود  که نکند عراقي ها از حمله مطلع شده باشند !

از پشت سرم صداي يا مهدي ادرکني يکي از نيروها را شنيدم و با شليک آر پي جي  او يکي از تانکهاي عراقي  مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسيمه حمله کرد. ميثم که آخرين مين را پيدا  مي کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را  انداختن خودش به روي مين ديد تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عمليات بچه هاي گردانش متوقف نشود .

بوي گوشت سوخته بدن ميثم با فرياد يا حسين بسيجيان در هم آميخته بود و جنگ به پيروزي نزديک مي شد . صبح پيروزي باقي مانده بدنش را به هر کس نشان مي داديم از نامش چيزي نمي گفتند  . و ميثم چه گمنام زندگي کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشيد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار