جيغ بنفش
اشاره:
در سال هاي نخستين انقلاب هرازگاهي سازمان مجاهدين خلق براي ابراز هويت خويش دست به اعمال ننگيني ميزدند تا شايد بهوسيله آن اعلام موجوديت کنند غافل از اين که سريعتر از زماني که پيشبيني ميشد باطن منافقانه خود را ظاهر و به طور علني مواضع خصمانه خود با انقلاب نوپاي ايران را نمايان ساختند. تفکر التقاطي آنها که الگويي از کشورهاي مارکسيستي را تداعي ميکرد پيش از آنکه به بار بنشيند چون موريانهاي پايههاي نهچندان مستحکم ايدئولوژي آنها را طعمه خود قرار داد و به نابودي کشاند. اين شد که منفور جامعه اسلامي ايران قرار گرفتند و همينگونه هم باقي ماندند. مقاله زير، گذري است بر مواضع و رويکردهاي آن سازمان و روايتي از آنچه که بر آنها سپري شده است. باهم آن را ميخوانيم.
سازمان مجاهدين خلق، سريعتر از زماني که انتظارش ميرفت، روند روبه افول خود را در نمودار صحنه مبارزاتي سياسي آغاز کرد و پاسخ آموزههاي التقاطي خويش را گرفت. سازماني که در سال 1344 توسط از بند رهيدگاني چون محمد حنيفنژاد، سعيد محسن و علياصغر بديعزادگان (بديل حسن عبدي مارکسيست) با مشي و مرامي مسلحانه و مخفي و ايدئولوژياي اسلامي پايهريزي شد، از همان آغازين سالهاي فعاليت، مرعوب فضاي کمونيستزده کشورهايي چون کوبا، چين، ويتنام، نيکاراگوئه و بهويژه الجزاير بود. آثار التقاطي شناخت، اقتصاد به زبان ساده، راه انبيا راه بشر و راه حسين(ع) نشانگر اين ارعاب است.
فراتر از ارعاب، انفعال مجاهدين در برابر برخي گروههاي چپ از جمله سازمان چريکهاي فدايي خلق است. گروهي که در مقطع زماني 50-1349 عملياتهاي قهرآميز، ترور و سرقت از بانکها و ماجراي خونين سياهکل (19 بهمن 49) را در کارنامه فعاليتهايش داشت. خروج از انفعال يکي از دغدغههاي اصلي رهبران اوليه مجاهدين بود و از براي آن حاضر شدند تا با سازمان الفتح ارتباط برقرار کنند. در همين اوضاع و در شرايط در هم ريختگي فکري و تشکيلاتي (در آبان 1349) بود که شش1 تن از اعضاي مجاهدين که قصد داشتند از طريق شيخنشين امارات متحده عربي به اردوگاههاي نظامي فلسطين بروند در تور شرطههاي (پليس) دبي گرفتار آمدند و سازمان مجاهدين را در معرض تهديد و انقراض زودرس قرار دادند. مجاهدين بهسرعت دست به کار شدند و سه تن2 از چالاکترين، جسورترين و آمادهترين نيروهاي خود را براي رهايي دوستان در بندشان به دبي اعزام کردند. آنها موفق شدند طي يک برنامهريزي هواپيماي حامل دستگيرشدگان و پليس دبي را از مسير دبي بندرعباس بربايند و نهايتاً در بغداد فرو بنشانند و اين آغازي بود براي ارتباط با حکومت بعثي که بيشتر گروههاي چپي آن را انقلابي ميدانستند. ميهمانان ناخوانده با کتک و شکنجه پذيرايي شدند چراکه حکومت بعث به آنها بياعتماد بود و اگر نبود دخالت ابونضال (نماينده ساف در عراق) معلوم نبود که کار اين نُه تن به کجا ميانجاميد. هرچه بود و هرچه گذشت اين ماجرا نقطه عطفي شد در روابط مجاهدين با دولت بعثي عراق؛ پس از آن عراق پلي شد براي گذر به لبنان و سوريه و رفتن به پايگاههاي نظامي الفتح و طي دورههاي آموزش نظامي و چريکي.
ضربه شهريور 1350 ساواک به مجاهدين و دستگيري قريب به پنجاه نفر از اعضاي کادر مرکزي و بعد ناموفق بودن عملياتهاي رهاييبخش مانند «گروگانگيري والاگهر شهرام» (فرزند اشراف پهلوي) و «انفجار دکل برق تهران» و دستگيري تعدادي ديگر از اعضاي رهبران از جمله حنيفنژاد و بديعزادگان، تحليل ديگري را در سازمان رقم زد که خلاصه آن اشتباه در «عملزدگي» بود.
فرار مرموز و مشکوک محمدتقي شهرام از زندان ساري و پيوستن او به مرکزيت سازمان منجر به تشکيل «جمعهاي بررسي و تصميم و تحولات ايدئولوژيکي سازمان» شد. چنين روندي آن حداقل اعتنا به ايدئولوژي اسلامي را نيز از بين برد و سازمان غرق در تئوري تحليلهاي ماديگرايانه مارکسيسم شد، اما اينهمه در درون و آن هم در ميان اعضايي بود که براي انجام پروسه تغيير و تحول انتخاب شده بودند. تا اينکه پس از ترور خونين مجيد شريفواقفي و ترور ناموفق مرتضي صمديه لباف توسط رهبران قدرتطلب و مارکسيست پرده برون افتاد و اعلاميه «مواضع ايدئولوژيک» در شهريور 1354 منتشر شد و رسماً گرويدن سازمان به مارکسيسم اعلام شد.3 اعضاي مسلمان سازمان از اين حادثه بهسادگي عبور نکردند و انشعاباتي در سازمان پديد آوردند که با تصفيههاي خونين و ترور (مانند ترور محمد يقيني، ترور علي ميرزا جعفر علاف و تصفيه مرگبار رفعت افراز در ظفار) از طرف رهبران تغيير ايدئولوژي مواجه شدند.
اعضا و رهبران مؤثر سازمان که در آن ايام در زندان به سر ميبردند به «اپورتونيستي» (فرصتطلبانه) خواندن تغيير ايدئولوژي در سازمان اکتفا کردند و به جاي پاسخگويي به شبهات ايدئولوژيک به انسجام تشکيلاتي، يادگيري و استبدادي کردن ساختار سازمان پرداختند؛ هم ايشان بودند که پس از پيروزي انقلاب اسلامي با بسط ساختار هژمونيطلب سازمان رهبري و هدايت آن را به عهده گرفتند.
سازماني که بر بناي التقاطي شکل گرفته و با ترور و تصفيههاي خونين مخالفان به راه خود ادامه داده بود، با پيروزي انقلاب در تداوم همان خصلت خودمحوري و قدرتطلبي خواستار تسخير تمام ارکان حکومتي و ملي بود. مسعود رجوي که به يُمنِ وزيدن نسيم پيروزي انقلاب از زندان رهيده بود در رأس سازمان، خواستار انحلال ارتش شد و آن را «ارتش آمريکايي» و «ارتش ضد خلقي» ناميد و اگر نبود ذکاوت و دورانديشي حضرت امام(ره) در جلوگيري از اين توطئه، معلوم نبود که با متلاشي شدن ارتش در مواجهه با گروههاي ضدانقلاب و جنگ تحميلي چه بر سر اين مرز و بوم ميآمد؟!
سازمان مجاهدين خلق پس از پيروزي انقلاب به يکي از کارآمدترين ابزار سياستهاي آمريکا در رويارويي با انقلاب اسلامي بدل شد. قدرتطلبي و فزونخواهي سازمان مرزي نداشت و تا آنجا پيش رفت که پس از همراه کردن ابوالحسن بنيصدر (رئيسجمهور وقت) با خود، در سيام خرداد 1360 اعلام قيام مسلحانه عليه انقلاب و نظام جمهوري اسلامي کرد.
پيش از اين مقطع سازمان بسيار کوشيد تا با سياست خدعه و فريب و روند استدراج در ميان توده مردم پايگاهي دست و پا کند. عدهاي جوان پرشور، هيجاني و احساساتي نيز اسير تبليغات آنها شدند و جذب تشکيلات ميليتاريسم سازمان گرديدند، اما وقتي نامزدهاي آنها بهرغم تأييد صلاحيت به صحنه رقابت انتخابات نمايندگان مجلس در دور اول آمدند مردم از اعتماد به آنها رويگردان شدند، آنهايي هم که رأي آوردند توسط ديگر منتخبان مردم اعتبارنامههايشان مورد تصويب قرار نگرفت.
مجاهدين در رفتار، گفتار و سياست خود به دنبال آن بودند تا نظام جمهوري اسلامي را سيستمي ارتجاعي و در راستاي اهداف امپرياليسم معرفي کنند. در ماجراي گروگانگيري و اشغال لانه جاسوسي واکنش و مقاومت نظام را در برابر اين جريان «دگم ضدامپرياليستي سيستم» تحليل ميکردند يعني اينکه سيستم ضدامپرياليستي نيست، آنچه هست دگماتيسم و تعصبي است که به رخ کشيده ميشود و به اين ترتيب درصدد بودند تا بنمايانند که جمهوري اسلامي بهرغم اين اقدام که حضرت امام(ره) آن را «انقلاب دوم» خواندند، سيستمي است نهايتاً در خدمت امپرياليسم.
مجاهدين با توجه به خصوصيات هژمونيطلب خويش، بروز هر مشکل و مسئلهاي را در سطح کشور که طبيعت بسياري از انقلابهاي جهاني است، تبديل به يک بحران ميکردند و جنگ نيز در تمام ابعاد از زمينهها و متن تا سرانجام و نيز آثار آن، همواره فرصتي براي بحرانآفريني آنها بوده است.
پيش از آغاز جنگ يک تعامل پنهاني بين دولت بعثي و مجاهدين در جريان بود، دولت عراق پس از پيروزي انقلاب با پخش برنامههايي از بخش فارسي راديو عراق که با استفاده از نشريات مجاهدين و دفاعيات شهداي اوليه سازمان تهيه ميشد درصدد بود تا مجاهدين را جذب و با خود همراه و همنظر کند.
تحليلي که مجاهدين در اولين روزهاي جنگ ارائه ميکردند بسيار جالب است:
جنگ ايران و عراق جنگي است ارتجاعي و ناعادلانه، انگيزه ايران از اين جنگ صدور انقلاب است، انگيزه عراق قطب شدن در منطقه و ادعاهاي مرزيست... ولي چون (عراق) وابسته نيست، اين کار از وي ساخته نيست. اما به لحاظ حمايتهايي که از دو کشور شده است، کشورهايي نظير اردن و عربستان از عراق حمايت ميکنند و سازمانهاي مسلمان مرتجع نظير اَمَل و... از ايران؛ حمايت سوريه از ايران به خاطر تضادهايش با رژيم عراق است و حمايت الجزاير که رژيم ايران ادعا ميکند دروغ است...
به لحاظ مسائل داخلي نيز، چون مسائل داخلي ايران بيشتر است، اگر جنگ دراز مدت بشود، باعث سقوط رژيم ايران خواهد شد ولي عراق بهرغم داشتن يکسري مسائل داخلي، چون قدرت سازماندهي دارد، قادر است که مسائلش را حل نمايد...4(؟؟!!)
و جالبتر اينکه در تداوم خطدهي به اعضا و سمپاتها در جزوه «شيوه تحليلي سياسي» مينويسند:
اگر يک هوادار نتوانست تشخيص بدهد حکومتي آيا مردمي و انقلابي است و يا اينکه حکومتي مرتجع و وابسته است، معيار شناخت حق آن است که ببينند همپيمان دو رژيم چه حکومتهايي هستند، آيا رژيمهاي مترقي و انقلابي هستند و يا اينکه مرتجع و وابسته.5
بديهي است که اين مواضع درونسازماني در بيرون و در ميان مردم خريداري ندارد و لازم است که مواضع بيروني حداقل همدل و همراهي با مردم را نشان دهد، لذا به تاريخ 20 شهريور 1359 اطلاعيهاي صادر و ضمن اعلام آمادگي براي حضور در جبههها آن را منوط به اجازه مقامات ميکنند! و فراتر از اين، شرط حضور در دفاع را در اختيار گرفتن جبهه مستقلي براي خود اعلام ميکنند که در آن هيچ نظارتي از طرف دولت و ارتش ايران وجود نداشته باشد!
آنان طي نامهاي به تاريخ 14 آبان 1359 خطاب به بنيصدر مينويسند:
«جناب آقاي بنيصدر رياست جمهوري و فرمانده کل قوا:
همانطور که طي نامههايي خطاب به مقامات مسئول و همچنين طي اطلاعيههاي رسمي اعلام کردهايم، نيروهاي سازمان مجاهدين خلق ايران از اولين روزهاي آغاز تجاوز عراق به ميهن ما، در کنار مردم و نيروهاي رزمنده و در صفوف مقدم جبهه به دفاع از مرزها و مردم کشور پرداختهاند(؟!)
مسئله مهمتر اينکه ما در آغاز جنگ تلاش کرديم تا براي شرکت در دفاع از مردم و ميهنمان که آن را حق مشروع و غيرقابل صرف نظر کردن براي تمام انقلابيون اين ميهن ميدانيم، تجويز مقامات مسئول را نيز کسب کنيم.
تمام اين فشارها را صرفاً به اين دليل بايد تحمل کنيم که حاضر نشدهايم به گرايشات انحصارطلبانه برخي پاسخ مثبت دهيم.
رونوشت به رياست محترم مجلس6
از آنجا که مجاهدين به دفاع از کشور اعتقاد قلبي و دروني نداشتند، حضور در خط مقدم جبهه را تلف شدن نيروهاي خود ميديدند لذا به بهانههاي مختلف از حضور مستقيم در جبهههاي جنگ طفره ميرفتند و بيشتر در پي آن بودند تا بهعنوان نيروي شبهنظامي در مناطقي حضور يافته که آسيبي به آنها نرسد ولي امکان تبليغ سياسي برايشان مهيا شود. تکرار درخواست «تجويز از طرف مقامات» از اين دست بهانه است، چهبسا بايد از ايشان پرسيد، آنطور که ادعا ميکنيد که در اولين روزهاي آغاز جنگ در کنار مردم به دفاع پرداختيد،(!!) مگر از مقامات اجازه داشتيد؟!
تشکيل «ستاد رزمندگان مجاهد» نيز از ديگر نيرنگها و فريبهاست، مجاهدين در پرتو ايجاد چنين ستاد فورماليستي به مظلومنمايي پرداختند و داد از خونهاي شهداي مجاهد سردادند و به سياستگذاران و مسئولان جمهوري اسلامي حمله کردند و آنها را «واپسگرايان»ي خواندند که در ضديت با مجاهدين خلق هستند. با تمام جاروجنجالهايي که مجاهدين راه انداختند يرواند آبراهاميان تعداد کشته شدگان ايشان را در جنگ تا 30 خرداد 1360، 28 نفر (هفت معلم، چهار کارگر، چهار سرباز ارتش، چهار ديپلمه، دو دانشجو، يک دانشآموز، يک فارغالتحصيل دانشگاه، يک کارمند يک پزشک و سه نفر ناشناس اعلام ميکند.7
همانطور که گفته شد جبهههاي جنگ براي مجاهدين نه جبهه عمل و شهادت بلکه جبهه فرصت، تبليغ و کسب قدرت بود، همانا وقتي ايشان در جبههها حاضر ميشدند تمام همّشان مصروف جمعآوري اطلاعات، اسلحه و عکس از مناطق و مواضع استقرار و جمعآوري آمار و ارقام از استعداد و امکانات و تجهيزات ميشد. و وقتي با اينگونه اعمال آنها مقابله ميشد باز صدايشان را بلند کردند و از همين برخورد هم براي تبليغ و مظلومنمايي استفاده ميکردند و آن را باعث جريتر شدن عراق و تداوم تجاوز تحليل ميکردند.
وقتي هم که سياستهاي کجدار و مريز سازمان در قبال جنگ و اصالت انقلاب، رنگ باخت، سعي کردند با سخنرانيهاي جابهجا و انتشار نشريه و بولتن ايران را مسئول بروز جنگ معرفي کنند، لذا اين بحث را پيش کشيدند که تحريکات ايران در زمينه صدور انقلاب به کشور عراق دليل و بهانه اصلي آغاز جنگ بوده است:
آيا ايران نميتوانست از همان ابتدا با اتخاذ سياستي مناسب، انقلابي و هوشيارانه و با اعلام اينکه تحت هيچ عنواني از جمله صدور مکانيکي انقلاب قصد تحريک و دخالت در امور ديگران را ندارد، بهانه به دست عراق ندهد.8
چنين ادعاها و تبليغاتي در حالي است که حضرت امام خميني(ره) قبل از آغاز جنگ تحميلي در 18 مرداد 1359 به فلسفه صدور انقلاب پرداخته و آن را به صدور معنويت انقلاب اسلامي به جهان تفسير کرده بودند:
ما که ميگوييم انقلابمان را ميخواهيم صادر کنيم ميخواهيم اين مطلب را همين معنايي که پيدا شده ما ميخواهيم اين را صادر کنيم. ما نميخواهيم شمشير بکشيم و تفنگ بکشيم و حمله کنيم. عراق به ما الان مدتهاست دارد حمله ميکند9 و ما هيچ حملهاي به آنها نميکنيم آنها حمله ميکنند ما دفاع ميکنيم. دفاع لازم است. ما ميخواهيم که اين انقلاب ما را، انقلاب فرهنگيمان را، انقلاب اسلاميمان را به همه ممالک اسلامي صادر کنيم.»10
همينطور معظمله پس از آغاز جنگ تحميلي در سخنراني مورخ 28 مهر 1359 فرمودند:
«ما اينکه ميگوييم بايد انقلاب ما به همهجا صادر بشود، اين معني غلط را از او برداشت نکنند که ما ميخواهيم کشورگشايي کنيم... معني صدور انقلاب ما اين است که همه ملتها بيدار بشوند و همه دولتها بيدار بشوند و خودشان را از اين گرفتاري که دارند و تحت سلطه بودني که هستند و از اينکه همه مخازن آنها دارد به باد ميرود و خودشان به نحو فقر زندگي ميکنند نجات بدهند.»11
کدام منطق و سياست اصولي ميپذيرد تا به سازماني که در راه خيانت به وطن قدم برميدارد و کشورش را عامل بروز جنگ معرفي ميکند اجازه قدرتنمايي و بهرهبرداري دهد و امکان حضور در جبهه (مستقل؟!) را برايشان فراهم آورد. ايزوله شدن مواضع اپورتونيستي (فرصتطلبانه) مجاهدين سبب شد تا آنها بنيصدر را به ياري خود فراخوانند و تنها او را صاحب صلاحيت براي اظهارنظر در نحوه و چگونگي حضور آنها در جبهههاي جنگ بدانند.
ابوالحسن بنيصدر در بهمن 1358 با آراي مردم عهدهدار رياستجمهوري شد و در اسفند همان سال از طرف حضرت امام(ره) به عنوان فرمانده کل قوا منصوب شد، با شروع جنگ، وي اميدي به راه حلهاي نظامي نداشت و توان نظامي ايران را براي رويارويي با يورش همهجانبه ارتش بعث ناکافي ميدانست و بيشتر دل در گرو حل سياسي و ديپلماسي فعال داشت. از آنجا که وي تنها عامل آغاز جنگ را احساس خطر غرب از «صدور انقلاب اسلامي» و رهبري حضرت امام(ره) تعبير و تفسير ميکرد، مواضعي در جهت تضعيف حضرت امام(ره) اتخاذ کرد و درصدد برآمد تا با طرح و اجراي کودتاي خزنده عليه معظمله کنترل اوضاع را در داخل کشور به دست گيرد و آنطور که خود ميخواست جنگ را به پايان ببرد.
در 14 اسفند 59 عدهاي از مجاهدين و هواداران ايشان، در دانشگاه تهران گرد آمدند و در حمايت از بنيصدر شعارهاي تندي سردادند که به اين ترتيب پيوندي نامبارک بين ايشان به وجود آمد.
از اينروست که مجاهدين در تنگناهاي سياسي چشم اميد به مانورها، تصميمات و برنامههاي بنيصدر داشتند تا از خاکستر سياستهاي وي سر برون آورند و شعله زبانه کشند.
عزل بنيصدر از فرماندهي کل قوا به تاريخ 20 خرداد 1360 توسط حضرت امام(ره) و برکناري او از رياستجمهوري در 31 خرداد همان سال با رأي عدم کفايت مجلس شوراي اسلامي، تمام آرزوها و آمال مجاهدين را نقش بر آب کرد و نسبت و موضع آنها را با انقلاب روشن کرد. مجاهدين به خشم آمده از عزل بنيصدر از فرماندهي کل قوا اطلاعيه دادند:
عزل رئيسجمهور که بيشک جان او را نيز جداً در معرض تهديد قرار ميدهد، عملاً مفهومي جز اعلام جنگ مرتجعين به تمامي خلق ايران ندارد و در بحبوحه جنگ با عراق خيانتي آشکار به مصالح ملي ايران است که قطعاً نميتواند بدون پشتوانه سازشکارانه امپرياليستي متصور باشد. لکن ما يقين داريم که خلق قهرمان ايران جنگافروزان انحصارطلب را (چنانچه باز هم در خطي که در پيش گرفتهاند اصرار ورزند) بر جاي خود خواهد نشاند و تمامي کيد و مکرهاي شيطاني آنان را به خودشان باز خواهد گرداند.12
سازمان مجاهدين در سيام خرداد 1360 حرکت مسلحانه خود را عليه نظام جمهوري اسلامي علني کردند و فجايعي را به بار آوردند؛ انفجار مسجد ابوذر و مجروح شدن حضرت آيتالله خامنهاي، انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي (در هفتم تير 1360) و انفجار دفتر نخستوزيري (در هشتم شهريور 1360) از آن جمله است.
از اين پس سياست متفق رجوي و بنيصدر بر براندازي جمهوري اسلامي قرار گرفت، اين دو در زماني که در اختفا به سر ميبردند با صدور اعلاميههايي جنگ رواني را عليه نظام اسلامي ايران سازماندهي و رهبري ميکردند. مجاهدين پيشتر به جنگ رواني تمسک جسته بودند، اما امواج آن را خيلي با ظرافت به جريان درميآوردند و هدايت ميکردند.
مجاهدين در ايجاد جنگ رواني با سياهنمايي اوضاع و احوال کشور و نشر شايعات و تحريف اخبار و پرداختن به موضوعاتي چون آوارگان جنگي، کمبود کالاها و مايحتاج عمومي، بحران آب و برق، چاپ اسکناس بدون پشتوانه، غيرواقعي اعلام کردن آمار شهداي جنگ و اعزام اجباري سربازان سعي در تشويش اذهان و افکار عمومي کردند و به قول خود به تحليل «بحران اعتماد عمومي» نشستند:
«اين جريان چنان گسترده است که ميتوان به آن عنوان «بحران عمومي» داد. بحران بياعتمادي مردم نسبت به گردانندگان امور و نسبت به آنچه آنها ميگويند و ميکنند.
دولتهاي مردمي که هيچ سرّي پنهاني با خلق ندارند اگر در جنگي درگير شوند، که البته جنگي عادلانه و به خاطر مردم است، مردم نيز طبعاً خود را براي تحمل همهگونه عواقب آن آماده ميکنند، لذا اين دولتها ترسي ندارند از اينکه تلفات و ضايعات خاص جنگ و هم آثار جنبي آن را همانگونه که هست و با خود مردم در ميان بگذارند و از ايشان استمداد بطلبند. اما مقامات مملکت ما نهتنها از بيان واقعيت رويدادها و تلفات و ضايعات نيروهاي ما در جبهه به مردم خودداري کرده و ميکنند، بلکه حتي از قبول واقعيتهايي نظير کمبود کالا و نظاير آنکه مردم در همهجاي کشور آن را لمس ميکنند نيز خودداري ميورزند.»13
مجاهدين در اين مقاله با لحني دلسوزانه وارد مسئله شده و از آنجا که دولت را بيمبالات و بيتوجه نسبت به مشکلات و تنگناهاي مردم معرفي ميکنند غيرمستقيم آن را غيرمردمي ميخوانند که در خفا و غفا معادلاتي ديگر غير از منافع عمومي را ميجويد و از اينرو مسئولان و رهبراني که مردم را اينچنين وارد کارزار جنگ ميکنند عامل اين جنگ ناعادلانه هستند؛ چراکه اين حرکتها به خاطر مردم نيست.
مجاهدين با نگارش اينگونه مقالات و صدور بيانيهها و به مسخره گرفتن دفاع مقدس دقيقاً به دنبال القاي «بياعتمادي عمومي» نسبت به حاکميت هستند. آنها همچنين سه ماه پس از آغاز جنگ بحث مفصلي در خصوص «درسهايي از جنگ ايران و عراق»14 به ميان ميکشند و به ارزيابي جنگ ميپردازند. آنها دو ديدگاه براي برخورد با جنگ طرح ميکنند: 1. ديدگاه دفاع از طريق تکيه بر ارتش کلاسيک؛ پيروان اين ديدگاه را متعلق به جريانهاي وابسته ميدانند که اتکا به ارتش کلاسيک دارند، که لازمه چنين ارتشي تجهيزات و سلاحهاي مدرن است و دستيابي به اين سلاحها ممکن نيست مگر درغلتيدن مجدد در ورطه وابستگي.
2. مجاهدين در ارزيابي ديگري براي جنگ ديدگاه مردمگرايانه مبتذل را برشمردهاند که حاميان آن در اصل حکومتمداراني هستند که به دنبال تحميق ملت هستند، در وصف همين ديدگاه است که آنان تمسک به ايمان و شعار اللهاکبر عليه اشغالگر را به سخره گرفتهاند.
از آنجا که مجاهدين از زماني که چشم گشودند مرام و مانيفست خود را بر روي سلاح حک کرده و در حرکت مسلحانه غوطه زدهاند نسبت هرچيز را با اسلحه ميسنجند؛ ديدگاه اول را تکيه صرف و مطلق به سلاح و لازمه آن را وابستگي به امپرياليسم و ديدگاه دوم را «ضديت کور با عصر تکنولوژي» تحليل و تفسير نمودند، و براي ضدامپرياليستي نشان دادن خود مدعي شدند:
«عظيمترين تهديدات نميتواند توجيهي براي هر نوع گرايش به سمت کشورهاي امپرياليستي براي تأمين سلاح باشد.» مجاهدين با چنين تحليل و تفسيرهايي است که پنج ماه پس از آغاز جنگ تحميلي به اين نتيجه ميرسند که جنگ فرسايشي شده و راه حل نظامي ندارد:
بخشهايي از خاک ميهن ما همچنان در اشغال تجاوزگران است و جنگ مدتهاست که به يک جنگ فرسايشي تبديل شده و در چشمانداز نزديک هم نشاني از خاتمه آن به طريق نظامي وجود ندارد.15
مجاهدين با عدم تفوق در جنگ تبليغاتي و رواني، دشمني و عداوت خود را با نظام جمهوري اسلامي علني کردند و با ايجاد حرکت مسلحانه در 30 خرداد 1360 عملاً به جمهوري اسلامي اعلان جنگ دادند که قبلاً برخي فجايع خونين اين نوع حرکت آنها را برشمرديم.
پس از اين مقطع، مجاهدين ابعاد جديدي از جنگ رواني را رقم زدند و به مراحل قبلي افزودند. مسعود رجوي و بنيصدر که تا مدتي خود را مخفي کردند و از پشت پرده با نيروها و هوادارانشان سخن ميگفتند طرحي نو در انداختند. اتحاد ناميمون آنها منجر به صدور اعلاميه مشترکي به نام «ميثاق» در اواخر تير 1360 شد که به قلم بنيصدر نوشته شده بود. اين اعلاميه صفآرايي جديدي را در مقابل جمهوري اسلامي معرفي کرد که پس از فرار بنيصدر و رجوي (آن هم با قيافههاي مبدل به فرانسه و خليدن در سايه سيستمي که روزي آن را «ليبرال سرمايهداري» ميخواندند) تکميل شد و در شمايل «شوراي ملي مقاومت» در خارج از کشور شروع به يارگيري کردند:
منصور بياتزاده يکي از بريدگان سازمان مجاهدين معتقد است: شوراي ملي مقاومت در تاريخ 27 تير 1360 تحت عنوان «ميثاق» اعلام موجوديت کرد.
مهدي خانبابا تهراني از پايهگذاران شوراي متحد چپ و از پيوستگان به شوراي ملي مقاومت، برنامههاي تنظيمي و پيوستي، اعلاميه ميثاق از جمله «برنامه ائتلاف» را براي برخي کسان ناکافي و مانع از پيوستن ايشان به شوراي ملي مقاومت تحليل ميکند و معترف است «برنامه دولت موقت» رجوي بر اساس دادهها و واقعيتهاي جامعه ايران تنظيم نشده و بلکه بيشتر بر اساس الگوي کشورهايي چون الجزاير، ويتنام و بهويژه نيکاراگوئه مورد بررسي قرار گرفته بود و در آن بنيصدر رئيسجمهور و رجوي نخستوزير بود (؟!)16
خانبابا تهراني در برابر سؤالي ترکيب اوليه شوراي ملي مقاومت را چنين برميشمرد: (نمايندگاني از سازمان مجاهدين، حزب دموکرات کردستان، جبهه دموکراتيک ملي ايران، شوراي متحد چپ، سازمان استادان متعهد دانشگاههاي ايران، کانون توحيدي اصناف، سازمان اتحاد براي آزادي کار و سازمان اقامه حرب کار ايران، جنبش زحمتکشان گيلان و مازندران، اتحاديه کمونيستهاي ايران (سربهداران و سازمان چريکهاي فدايي خلق)17 اما ديري نپاييد که همين سازمانها و گروهها متوجه خصائل هژومونيطلب و انحصارگرايانه و غيردموکراتيک سازمان مجاهدين در شوراي ملي مقاومت شدند و يکي پس از ديگري از آن جدا شدند و شورا را بديلي از سازمان معرفي کردند.
اولين گمانههاي افتراقآميز در بين اعضاي شورا برميگردد به ملاقات طارق عزيز (معاون اول نخستوزير عراق) با مسعود رجوي مسئول مجاهدين و شوراي ملي مقاومت به تاريخ 19 دي 1361 (9 ژانويه 1983). اين مذاکرات بدون اطلاع و هماهنگي ساير اعضاي شورا و حتي بنيصدر صورت گرفت که در آن طارق عزيز «تمايل دوستانه» (؟!) عراق را نسبت به امضاي صلح با در نظر گرفتن استقلال، تماميت ارضي (دو کشور)، احترام به آزادي عقيده ملتهاي ايران و عراق و عدم مداخله در امور داخلي يکديگر به مسعود رجوي ابراز داشته است(؟!)، او ضمناً از جانب رهبري از رجوي دعوت کرد تا ديداري از عراق داشته باشد.
بديهي است که اين حرکت عراق موجب بهرهبرداري تبليغاتي سياسي شد و عراق حلقومي ايراني يافت تا از آن، تجاوز خود را به ايران توجيه و حقانيت (؟!) خود را فرياد بکشد، از آن پس، هم مجاهدين و هم نظام بعثي عراق شروع به نشر و بسط اين تحليل نمودند که «اين جنگ برادرکشي» است. همچنين عراق سياست جذب مجاهدين را در قبال تأسيس «مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق» در ايران دنبال ميکرد تا خود را به وضعيت متعادلي برساند.
منظرهاي ديگر جنگ رواني مجاهدين حمله آنان به فراخوان و بسيج عمومي براي جنگ از سوي حضرت امام(ره) بود که ميخواستند در پرتو آن از افزايش توان نظامي ايران و تشويش اذهان عمومي بهره ببرند. شعارهاي ايشان در چنين فضايي «نابود باد جنگ»، «سربازان از جبهه بگريزيد» و «شانههاي مادران زير اجساد فرزندان خم شد» بود. اين کوشش از زواياي ديگري همچون ارائه آمار غلط و دروغ از شهدا و خسارات ايران و مفلوک جلوه دادن نيروهاي مسلح قابل بررسي بود. در اين راستا به عنوان نمونه آنها فردي به نام «محمدعلي آريافر» را در لندن علم کردند و از او به عنوان کاپيتان سابق نيروي دريايي ايران که به اروپا گريخته بود نقل کردند:
«نيروي زميني مفلس است، نيروي هوايي توانايي رزمي خود را از دست داده و نيروهاي دريايي بيرمق است. اين نيرو پانزده تا بيست درصد از کشتيهاي خود را از دست داده، پوشش دفاعي هوايي ندارد و هشتاد درصد از هليکوپترهايش از بين رفته است.»18
مجاهدين که براي اثبات مواضع خود به هر طريقي دست ميآويختند کوشيدند تا با برانگيختن احساسات ضداسرائيلي مردم ايران آنها را نسبت به مسئولان نظام بياعتماد کنند و در رهآورد چنين سياستي تبليغي، خود را از حمايت اعراب نيز بهرهمند سازند. لذا طي توطئهاي هماهنگ با کارگزاران صهيونيسم اعلام کردند:
خميني همزمان با اسرائيل، مقادير زيادي اسلحه از مصر و سادات نيز خريده بود. بخشي از گلولههاي توپ که از سادات خريداري شده بود هماکنون در جبهه غرب قابل مشاهده است، ليکن قسمت اعظم آن به دليل غيرقابل استفاده بودن از رده خارج شده است(؟!)19
براي اينکه طرح توطئه بياعتبار کردن وجه انقلابي ايران کامل شود آريل شارون (وزير دفاع اسرائيل) نيز پا به صحنه گذاشت و طي مصاحبهاي با شبکه NBC آمريکا در ماه مه 1982 گفت:
... فروش اسلحه توسط اسرائيل به ايران با اجازه آمريکا بوده است. وزير دفاع اسرائيل گفت که ايالات متحده امريکا از پيش در جريان جزئيات ارسال اسلحه به ايران در دوران جنگ ايران و عراق از کشور او (اسرائيل) گذاشته شده بود. شارون اضافه کرد: ماهها پيش با همکاران آمريکايي خويش در اين مورد صحبت کرده بوديم.20
بايد پرسيد اگر چنين معامله پنهاني بين دو کشور رخ داده است حال چه اتفاقي افتاده که لازم شده است وزير دفاع اسرائيل به اين معامله پنهاني اعتراف کند؟ در اين توطئه قرار دادن ايران در کنار مصر به عنوان طرف تجاري اسلحه آيا هدفي جز ضداعراب معرفي کردن انقلاب ايران است؟ نسبت دادن چنين اتهامي به کشوري که خواهان لغو کرسي اسرائيل در سازمان ملل متحد است چه معنايي دارد و آيا اين آتش زمينهاي براي حملات تبليغاتي عراق نبود آنجا که طارق يوحنا ميخائيل عزيز (معاون نخستوزير عراق) در مصاحبه با روزنامه لوموند فرانسه گفت:
اسرائيليها از ايران حمايت ميکنند، زيرا متوجه هستند که خميني ميتواند منطقه را منفجر کند. او در نهايت در خدمت منافع آنها است و بالاخره آنها هستند که ميوههاي آن را خواهند چيد و نه ايران.21
با پيروزيهاي درخشاني که رزمندگان اسلام در عمليات طريقالقدس (8/9/1360)، فتحالمبين (2/1/1361) و بيتالمقدس و فتح خرمشهر (3/3/1361) براي ايران رقم زدند؛ مجاهدين همپاي رژيم بعثي عراق هواخواه صلح و منادي آشتي شدند و ايران را کشوري جنگطلب معرفي کردند که رهبران آن از جنگ براي سرپوش گذاشتن به مشکلات و بحرانهاي داخلي سود ميجويند:
... در آستانه عيد نوروز خميني، ماجراجويي خونين ديگري را در جبهههاي جنگ ايران و عراق تدارک ديده است... اما اين ظاهراً تنها گريزگاه خميني براي سرپوش گذاشتن بر همه بحرانهاي اقتصادي و اجتماعي و سياسي که رژيم او را در خود فرو برده ميباشد... تلاشهاي ميانجيگرانه و اعزام هيئتهاي صلح بهجز اتلاف وقت حاصلي ندارد...22
پس از عمليات پيروزمند بيتالمقدس که در وصف آن حضرت امام خميني(ره) فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» رجوي رهبر مجاهدين و مسئول شوراي ملي مقاومت پيامي خطاب به رؤساي کشورهاي جبهه پايداري (!) صادر کرد و نسبت به مقاصد توسعهطلبانه [امام] خميني هشدار داد.
خميني و همه مقامات رژيم ضدبشري او همچنان با صلح مخالفت نموده و ابراز آمادگي ميکنند تا در عراق شعلههاي جنگ جديدي را برافروزند... در جهان هيچکس ترديد ندارد که استمرار جنگ از جانب خميني قبل از هرچيز داراي مصرف داخلي به منظور سرپوش نهادن بر نارضايتيها و... است.23
از آنجا که هر پيروزي ايران در مناطق عملياتي دفاع مقدس به منزله ثبات سياسي بينالمللي بود و اين مجاهدين را در نيل به اهدافشان ناکام ميگذاشت. آنها در ارديبهشت 1361 پس از آنکه تمامي تشکيلات داخليشان از بين رفت درصدد برآمدند تا بخشي از نيروهاي خود را در منطقه کردستان متمرکز کنند و به جنگ عليه رزمندگان ايران بپردازند. لذا در کنار «پيشمرگان حزب دموکرات کردستان ايران» نظاميان مجاهدين («پيشمرگهاي مجاهد خلق») قرار گرفتند و جنايات متعددي را در آن منطقه مرتکب شدند. آنها با کمينگذاري، کاشت مين و کارهاي اطلاعاتي با بهرهمندي از رهنمود عراقيها عليه نيروهاي نظامي ايران ضرباتي وارد کردند اما اين پيوند نيز پس از چندي در نيمه اول سال 1362 با يک سلسله عمليات از سوي رزمندگان ايراني گسسته شد و منطقه بهطور کامل پاکسازي گرديد.
رجوي در مقطع تمرکز قوا در کردستان طي تحليلي خواستار کشتار و ترور همه کساني شد که به نحوي در جبهههاي جنگ حضور پيدا ميکردند، او اين سياست را تحت عنوان «زدن سرانگشتان رژيم» در دستور کار تيمهاي تروريستي سازمان قرار داده بود.
نقطه عطف در افول سازمان مجاهدين خلق که بزرگترين رويکرد آنان در قبال انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي بود در سال 1365 رخ داد. رجوي به دنبال سياستهاي رفورميستي در سال 1364 با مريم قجر عضدانلو (رجوي) زن مهدي ابريشمچي ازدواج کرد و از آن به عنوان «انقلاب ايدئولوژيک» «رهبري نوين انقلاب» (!) ياد کرد و تمام نشريات و رسانههاي خبري وابسته به سازمان نيز از اين واقعه به عنوان ارتقاي ايدئولوژيک سازمان، تحليلها و تفسيرها ارائه کردند. اين حادثه واکنشهاي مختلفي را در ميان ساير گروههاي اپوزيسيون (بهخصوص عضو شوراي ملي مقاومت) پديد آورد، گروههايي با کوتهبيني اين قضيه را فقط يک مسئله جنسي و عشقي دانستند، اما بيشتر آنان دريافتند که رجوي با اين کار درصدد خروج سازمان از انفعال و نجات از اضمحلال و يافتن شريکي براي رهبري است. البته او با اين کار به زيرکي تمام توانست کسي را با خود شريک سازد که نام رجوي را يدک بکشد و زني پا به صحنه سياستگذاري و تصميمگيري بگذارد که کاملاً تحت انقياد او باشد و به اين ترتيب آن شعار «رجوي ـ ايران، ايران ـ رجوي» به سياست اول سازمان تبديل شود.
در گرماگرم اين انقلاب ايدئولوژيک زمزمهاي سر داده شد که دولت فرانسه طي يک توافق پنهاني درصدد است تا رجوي را بازداشت و تحويل مقامات ايران دهد اما اين دستاويزي بيش نبود.
ساعت 11:10 دقيقه بعدازظهر 17 خرداد 1365 به وقت ايران، هواپيمايي در فرودگاه بغداد به زمين نشست). فردي که از پلکان هواپيما پايين ميرفت و حداقل هفت مقام ارشد بعثي از جمله عدنان خيرالله (وزير دفاع عراق) براي استقبال از او آمده بودند، کسي نبود جز مسعود رجوي، رهبر سازمان مجاهدين خلق. او يک هفته بعد به ديدار سيدالرئيس (صدام حسين) شتافت. در عراق از رجوي به مثابه يک رئيس دولت و حاکميت استقبال شد و همانطور که بيانيه وزارت خارجه آمريکا صادره در اکتبر 1986 گوياست: «مجاهدين در برابر وسوسه به رسميت شناخته شدن و استقبال رسمي نتوانستند مقاومت کنند و با آغوشي باز به خدمت صدام رسيدند.»
ببينيد که آش تا کجا شور شده است که آمريکا چنين بيانيهاي صادره ميکند؟!
مجاهدين با در آغوش کشيدن دشمن ملت و مردمي که ادعاي رهايي آن شعار هميشگيشان بوده است راهي جز خيانت و روسياهي نپيمودند، اين برداشت و تعبير «خيانت» نهتنها از سوي جمهوري اسلامي به آنان قابل اطلاق است بلکه بسياري از گروهها و سازمانهايي که مدت زماني با مجاهدين در مخالفت با انقلاب اسلامي همسو بودند اين عمل را خائنانه قلمداد کرده و بسياري مانند حزب دموکرات کردستان (به رهبري دکتر عبدالرحمن قاسملو) به خاطر آن از شوراي ملي مقاومت جدا شدند.
از اين مقطع به بعد مجاهدين عملاً به ستون پنجم دولت بعثي عراق بدل شدند، کار عمده اين ستون عبارت بود از: جمعآوري اخبار و اطلاعات از محورهاي مرزي و درون کشور، شرح و بسط نقشههاي جغرافيايي، ايجاد بمبگذاري در داخل کشور، همکاري مجدانه جاسوسي با استخبارات عراق، کشف «کلمات رمز» و شنود بيسيم رزمندگان ايران، ترور رجل انقلابي، سياسي و حتي رزمندگان ايراني تحت پروژهاي به نام «اعزام و عزيمت» و... نتيجه اينهمه خيانت را در اعتراف کريم حقي از اعضاي ارشد سازمان مجاهدين که در سال 1368 از سازمان بريد بخوانيد:
مجاهدين توسط نفوذيهايي که در ارتش و ساير ارگانهاي نظامي داشت در جريان طرحها و عمليات نظامي قواي ايراني قرار ميگرفت و اين اطلاعات را در اختيار رژيم قرار ميداد، نيروهاي ايراني با خوشخيالي و با تصور به اينکه عراقيها را غافلگير خواهند کرد مبادرت به عمليات نظامي ميکردند و به دليل اينکه عمليات قبلاً توسط مجاهدين نزد عراقيها لو رفته بود نيروهايي ايراني اعم از ارتشي، سرباز و بسيجي و پاسدار وظيفه توسط نيروهاي عراقي قتل عام و سلاخي ميشدند.24
گذشته از جاسوسي و عمليات تخريبي و تروريستي سازمان مجاهدين در کشور، آنها به واسطه حمايت و پشتيباني لجستيک و نظامي ارتش بعثي عراق در چند محور چند عمليات نظامي عليه مرزهاي وطنشان صورت دادند از جمله آنهاست عمليات موسوم به «چلچراغ». ساعت 11 صبح شنبه 28 خرداد 1367 در جيغ بنفشي که متعلق به مريم رجوي بود با بيسيم شنيده ميشد که فرمان آغاز عمليات را صادر ميکرد: «امروز مهران، فردا تهران» (!!) بهرغم تبليغات سنگيني که در آن زمان و حتي ساليان بعد در خصوص اين عمليات شد، بهطور قطع مجاهدين توفيقي در آن به دست نياوردند. اقامت آنها در شهر مهران سه روز بيشتر به طول نينجاميد و مجبور شدند تا در زير آتش سنگين رزمندگان ايران با تحمل خسارت و تلفات فراوان بگريزند.
وقتي از رجوي پرسيده شد که چرا بيشتر از سه روز ماندن در شهر مهران را پيشبيني نکرده بوديد، پاسخ داد: براي ما صرف نميکند که قواي خودمان را در يک شهر يا در يک منطقه قفل کنيم و در موضع تدافعي قرار بگيريم... پيروزي عمليات چلچراغ چه در صحنه داخلي در جهت اثبات در هم شکستن رژيم و چه در صحنه بينالمللي در جهت اثبات بيثباتي اين رژيم و اثبات توانمندي داراي اهميت بسيار زيادي است.25
و اما عمليات موسوم به «فروغ جاويدان» که در بين رزمندگان ايراني به «عمليات مرصاد» معروف است.
بزرگترين عمليات نظامي سازمان در طول حيات آن است که در شرايط و فضايي خاص شکل گرفت. شرايطي که ايران قطعنامه 598 را پذيرفت و هراس مجاهدين را موجب شد و آنان براي فرونشاندن حرارت نگراني خود به دنبال تثبيت جايگاهشان در عراق برآمدند، لذا درخواست چنين عملياتي را از رژيم بعثي کردند که از طرف آنها حمايت شد چراکه تفوق در اين عمليات، قدرت چانهزني عراق را بر سر ميز مذاکره بالا ميبرد.
براي اين منظور مجاهدين تمام نيروهاي خود را از اطراف و اکناف (بهخصوص از سطح اروپا) فراخواند و آنها را در پايگاههاي خود انسجام موقت بخشيد، آنان با حداقل آموزش (تيراندازي با سلاح کلاشينکف) آماده شدند تا به سوي مرز قصرشيرين حرکت کنند. آنها از قصرشيرين و سرپلذهاب که در اختيار عراقيها بود گذشتند، کرخه را هم پشت سر گذاشتند، به اسلامآباد رسيدند، اما در تنگه چهارزبر گرفتار شدند. نيروهاي مردمي ايران که در اين بزنگاه تاريخي خود را به غرب رسانده بودند در تنگه مرصاد پيشروي مجاهدين را سد کردند و شکست سختي به آنها وارد کردند «تعدادي بسيار کشته، زخمي و اسير تنها نتيجهاي بود که عايد مجاهدين شد.»
مجاهدين خود تاکنون به کشته شدن 1400 نفر از نيروهايشان اعتراف کردهاند.26 اما اين نکته قابل ذکر است که روي ديگر سکه مرصاد، تصفيههاي خونين درونسازماني در اين آوردگاه بود. تصفيه کسي چون علي زرکش از اعضاي مرکزيت سازمان که مدتي به خاطر اعتراضهايش در زندان «يابس» محبوس بود.
به هر روي مجاهدين با استقرار در خاک دشمن و همپيماني با او در به خاک و خون کشيدن جوانان اين مرز و بوم تير خلاص را به خود زدند، نهتنها در ميان ملت بلکه در ميان خانوادههايشان نيز از نظر و چشم افتادند و مورد کينه و نفرت عموم قرار گرفتند و از اين بالاتر حتي ديگر مخالفان انقلاب اسلامي آن هم با سبقه مارکسيستي به مذمت آنها برخاستند به طوريکه مهدي خانبابا تهراني که ايامي را با آنها سر کرده بود در وصف عمل خائنانه آنها گفته است: «مجاهدين پس از دست زدن به ”انقلاب ايدئولوژيک“ و استقرار در خاک عراق و دوستي و همپيماني با رژيم آن کشور، عملاً به صورت عامل يک طرف جنگ درآمدهاند. اين دوره از حيات سياسي سازمان مجاهدين آن منزلگاهي است که هيچ انسان دموکرات، ملي يا سوسياليستي ديگر نميتواند در آن قرار گرفته و آن را توجيه کند. مجاهدين در همپيماني با نيروهاي متخاصم و تهديد مصالح ملي کشور در آستانه سقوط سياسي قرار گرفتهاند...
اکنون اين سازمان جرياني است حرفهاي، همانند ارتشي مزدور در کنار مرزهاي کشور که با امکانات مالي و تکنيکي بيگانه، يکسري سرباز چشم و گوش بسته تربيت ميکند... اين سازمان ديگر آن مشروعيت شباب اوليه را ندارد... مجاهدين ديگر به دوران پاياني خود رسيدهاند. آنچه براي من حيرتانگيز است اين است که هنوز کساني پيدا ميشوند که ميتوانند خود را دموکرات و هوادار استقلال قلمداد کنند، اما کماکان [ميخواهند] با مجاهدين در اين خط طي طريق کنن