غزنوي,گل محمد

کد خبر: ۱۱۴۷۱۶
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۸۶ - ۱۱:۴۴ - 03December 2007
 سومين فرزند خانواده غزنوي در سال 1335 ه ش در روستاي دست گردان چشم به جهان گشود، ضعف جسماني محمد از همان روزهاي اول توجه خانواده را نسبت به رشد جسمي و تربيت او مضاعف نمود .اين کودک چند ماهه از همان ابتدا با بيماريهاي مختلف دست و پنجه نرم کرد .حتي زماني رسيد که دکترهاي متخصص او را از دست رفته تلقي کردند و همين امر باعث شد که پدر و مادر دست به دامان امام هشتم شوند و فرزند خود را صحيح و سالم از آقا بخواهند و بدين ترتيب گل محمد با نگاه لطف آقا حياتي دوباره گرفت ، دو ساله بود که به روستاي «نيستان» نقل مکان کردند ، در اين روستا تحصيلات ابتدايي را به اتمام رساند ، هوش سرشار وي اولياء مدرسه را وادار نمود تا تلاشي دلسوزانه براي ادامه تحصيل او و گرفتن رضايت پدر انجام دهند . اما پدر از رعيت ارباب محسوب مي شد. بايد براي گذراندن زندگي هر چه زودتر پسر را در کار و کسب وارد کند تا بلکه بتواند وضع مالي خانواده را سر و ساماني بخشد، پس از ترک تحصيل بر سر زمينهاي ارباب نگهباني مي داد و ساعتها را در تنهايي به سر مي برد او از اين فرصتها به خوبي استفاده مي کرد و در خلوت خويش انسي عجيب با قرآن گرفت ، حالا ديگر سالهاي نوجواني را مي گذراند، انيس خلوت هاي تنهاييش قرآن، به او آموخته بود که همواره در مقابل ظلم ايستادگي کند و اين باعث شد که وي طريق درست را انتخاب نمايد .
«محمد» 15 ساله در گير و دار مبارزات مخفي انقلابيون آن زمان که بسياري هنوز صداي گام هاي انقلاب را نمي شنيدند به وسيله دوستان روحاني اش با اين هديه الهي آشنا شد و راهي اين طريق گرديد پخش اعلاميه ، تکثير نوارها و اطلاعيه هاي امام ، چسباندن شبانه تصاوير امام بر روي در و ديوار از فعاليتهاي او محسوب مي شد .اولين سالهاي انقلاب همزمان با ازدواج «محمد» بود. او در انتخاب ، تنها شرطي را که بيان کرد، اين بود که شريک زندگي بايد انقلابي باشد ، وي با دختري مومن و متعهد ازدواج نمود و اين همسر وفادار او را در طريق هدايت يار بود .حاصل اين ازدواج سه دختر و يک پسر است که از «گل محمد» به يادگار مانده است .
او با وجود فشار مادي که در زندگي احساس مي کرد ، کار و شغل خويش را رها کرد و مشتاقانه به عضويت سپاه در آمد تا هر چه بهتر بتواند در اين سنگر خدمت کند .حضور فعالانه او در حفاظت اطلاعات سپاه ، تشکيل بسيج در روستاي نو بهار و اعزامهاي متعدد به جبهه هاي نبرد همه از خدماتش به انقلاب حکايت مي کند .او بارها در عرصه نبرد مجروح شد اما هرگز در اراده اش که ياري سپاه حق بود خللي وارد نيامد بلکه توفيقش را روز افزون نمود . خلوص محمد در جهاد في سبيل الله او را به محضر آقايش کشاند ، بارها در خواب و در بيداري به محضر امام زمان (عج) رسيد و آقا بشارت شهادت را به او مي دادند .بار ها پيش آمد که در شناسايي خاک عراق امدادهاي غيبي به کمکش آمد ؛ و اين از دل باصفاي محمد خبر مي داد ، او وافرتر از اينها را طلب مي کرد ، مي خواست به گونه اي وصل شود که زمين و زمان نتوانند او را جدا سازند و در راه رسييدن به آرزوي اتصال دائمي به حق ، جوش و خروشي در صحنه نبرد از خود نشان داد که زبانزد خاص و عام گشت .از خدا خوسته بود که جانشيني به او عطا کند و سپس خود را به باغ ملکوت برساند ، زماني که حمزه چهارمين فرزند و اولين پسرش به دنيا آمد، گفت :ديگر مطمئنم شهادت نزديک است چرا که جانشينم را خدا فرستاد .
آخرين مرتبه حضور «محمد» در کانون خانواده با توصيه هاي فراوان او بر صبر و استقامت همراه بود ، خبر شهادتش را پيشاپيش به خانواده داد و گفت :شهيد فاضل الحسيني به ديدارم آمده و گفته است هر چه زودتر به آنها ملحق خواهم شد ، خبر شهادتم را که برايتان آوردند، بي تابي نکنيد تا اجرتان ضايع نشود .
پاي صحبتهاي همرزمانش که مي نشيني اضطراب آخرين لحظات را اينگونه بيان مي کنند :ما از چهره نوراني محمد مي دانستيم که چقدر نزديک است واقعه اي که او را خوشحال مي کند و ما را غمگين ، از اين جهت جلو دارش شديم ، از او خواستيم تا به خط نرود ، به خيال خود مي خواستيم از او محافظت کنيم اما او روي ما را بوسيد و گفت :من کجا و لياقت شهادت کجا . محمد شاداب و پر نشاط از دوستان جدا شد و لحظاتي بعد خمپاره اي او را تا بي انتهاي عشق پرواز داد .خاک مقدس شلمچه وعده گاه عشاق فراواني است و شهيد محمد غزنوي يکي از اين عاشقان مي باشد که روح مطهرش در کربلاي 5 در جوار لطف حق آرام گرفت و جسد پاکش در بهشت رضا به آرامش رسيد .
منبع:"کاش با تو بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384



  خاطرات
عفت غزنوي (خواهر شهيد):
وقتي ما کوچکتر بوديم، پدرم مراقبت از باغي را بر عهده داشت ،آن باغ خيلي بزرگ بود ، من و محمد گاهي به آنجا مي رفتيم تا هم پدر را ببينيم و هم کمي بازي کنيم .آن روز طبق معمول من و داداش پيش پدر رفتيم ، بابا برايمان تخم مرغ آب پز کرد و آنها را پيش روي ما گذاشت تا بخوريم .من شروع به خوردن کردم اما محمد دست به تخم مرغها نزد .پدر گفت: محمد جان بخور براي تو هم درست کرده ام اما او باز هم دست به آن نزد .دست آخر پرسيدم :داداش چرا نمي خوري ؟گفت خواهر جان اول تو بخور وقتي سير شدي من مي خورم .او از همان کودکي با بقيه بچه ها فرق داشت .

مادر شهيد:
ده ، دوازده سال بيشتر نداشت ، همسايه ما خانه مي ساختند ، يک روز ديدم چوب هاي سنگين را روي دوشش گذاشته و براي بنايي مي برد به خانه همسايه ، گفتم :محمد آنها خانه مي سازند تو چرا اينقدر خودت را خسته مي کني ؟جواب داد :مادر جان اينها مرد ندارند، وظيفه من است که به آنها کمک کنم .

خواهر شهيد:
مدرسه روستاي ما فقط دو کلاس داشت .از اول تا سوم در يک کلاس بودند و از چهارم تا ششم در يک کلاس. منو محمد در يک جا بوديم .او دوم بود و من سوم، آن روز صبح رياضي داشتيم. معلم رو به دانش آموزان گفت :بچه ها در بين شاگردان سال دوم کسي است که مي تواند حتي مسائل بالاتر را حل کند .
دانش آموزان منتظر بودند ببينند معلم چه کسي را معرفي مي کند . او محمد را صدا زد ، داداش پاي تخته آمد و بچه ها برايش کف زدند . معلم او را به کلاس پنجم برد و محمد در آنجا چند مسئله رياضي حل کرد و بچه ها هم تشويق کردند .او از هوش بالايي بر خوردار بود .پس از پايان دوره ابتدايي آقا معلم سعي کرد پدرم را راضي کند تا محمد را براي درس به شهر بفرستد، حتي به پدرم گفت که او را به خانه خودش ببرد و خرج تحصيلش را هم بر عهده بگيرد . اما پدرم راضي نشد و در جوابش گفت :ما فقير بيچاره ها همين کلاس پنجم ششم برايمان بس است. در روستا رسم نيست که بچه ها خيلي درس بخوانند .محمد وقتي بزرگتر شد ، خيلي افسوس مي خورد که چرا پدرم نگذاشته او درسش را ادامه دهد .

عفت غزنوي:
با اين که نوجوان بود براي اينکه در خرج و مخارج خانه کمک حال پدرم باشد ، شبها تا صبح بر سر موتور آب زمينهاي ارباب نگهباني مي داد .هر شب وقتي که مي خواست برود، من خيلي نگرانش مي شدم، مي گفتم: خدايا نکند بلايي بر سرش بيايد .اي خدا کاري کن محمد را صحيح و سالم ببينم .
يک بار به او گفتم :داداش شبها که مي روي خيلي دلواپس هستيم ، تو خودت نمي ترسي تا صبح سر زمين باشي .گفت :خواهر جان ترس ندارد هر چيزي که در روز هست در شب هم هست، خدا شب و تاريکي اش را خلق کرده تا ما ياد قيامت باشيم و از تاريکي قيامت بترسيم .

بهزاد غزنوي:
روستاي اجلال حدود شش کيلومتر از روستاي ما فاصله داشت ، امام زاده اي در آن نزديکي قرار دارد و درکنارش موتور آبي ، محمد موتوربان بود و هر شب بايد بر سر آب مي خوابيد. آخر شب که مي شد محمد روبروي امام زاده مي نشست ،زير سو سوي نور فانوس ، قرآن کوچکش را در مي آورد و تا پاسي از شب قرآن مي خواند ، او از همان ايام نوجواني علاقه زيادي به قرآن داشت .
عفت غزنوي :
روستاي ما مسجد کوچکي داشت که امکاناتش بسيار کم بود ، سه چهار روز مانده به محرم ، داداش محمد خواهر و برادر ها را صدا زد و از آن ها خواست دوستان هم سن و سالشان را خبر کنند .وعده گذاشت فردا همه در مسجد جمع شوند ، فردا صبح همه بچه ها در مسجد جمع شدند و گوش به فرمان داداش محمد ، فرش هاي مسجد را جارو زديم ، در و ديوارش را تميز کرديم ، قرآن ها را همان طور که داداش مي گفت مرتب چيديم ، او غصه مي خورد که مسجد امکاناتش کم است ، همان شب با پدرم صحبت کرد .کمي پول از او گرفت و مقداري هم از چند نفر از خيرين روستا. فردا صبح داداش محمد به شهر آمد و استکان و نلبکي ، سماور بزرگ و هر چيزي که هيئت لازم داشت تهيه کرد .آن سال محرم با همت داداش و بچه هاي روستا ، مسجدي تميز و آماده مراسم گرديد .
مادر شهيد:
در مدرسه روستاي ما پسر و دختر در يک کلاس قرار داشتند ، محمد خواهران کوچکترش را هر روز تا مدرسه مي رساند و خيلي تاکيد داشت حتما حجابشان را رعايت کنند .يک روز به معلمشان گفته بود :چون پسر و دختر در اين مدرسه با هم هستند ، خواهرانم نبايد روسري شان را در بياورند .از شما خواهش مي کنم از آنها چنين کاري را نخواهيد .

عفت غزنوي:
داداش محمد با وجود کم سن و سال بودن، مرتب به فکر بود تا هر چه بيشتر امکانات براي مسجد تهيه کند .آنروز ما به خانه مادر بزرگ رفته بوديم ، محمد در انباري خانه مادر بزرگ چشمش به ديگ مسي بزرگي افتاد .رو به مادر بزرگ گفت :بي بي جان شما اين ظروف مسي را مي خواهي چکار کني ، اين ديگ براي مسجد خيلي لازم است ، مادر بزرگ گفت :تو که يک نوجواني غصه مسجد را مي خوري من هم از تو درس مي گيرم ، بيا اين تو و اين هم ديگ مسي ، اينها را به مسجد مي بخشم .اسمم را هم لازم نيست حک کني. داداش محمد خوشحال آنها را به مسجد برد .

عصمت غزنوي:
هر ساله ماه محرم يک روحاني به روستاي ما مي آمد و چند روزي را سخنراني مي کرد. داداش محمد اين آقا در مسجد کمي به مسائل روز اشاره کرده و از ظلم شاه گفته بود اما مردم هنوز آگاه نبودند و قبول نکرده بودند ،فرداي آن روز که او به منبر رفته و مي خواسته صحبت کند چند نفري بلند مي شوند و مي گويند آقا شما روضه ات را بخوان و به کس ديگر کار نداشته باش .
پدرم و داداش محمد خيلي ناراحت مي شوند ،بحث بين آنها بالا مي گيرند ، در آخر کار مي گويند اين پدر و پسر را فردا به پاسگاه تحويل مي دهيم .آن شب وقتي به خانه آمدند ،سه نفري خيلي با هم به آرامي صحبت مي کردند. صبح قبل از طلوع آفتاب پدر و داداش محمد آن اقاي روحاني را سر خط بردند و با ماشينهاي ره گذر به شهرش فرستادند ،خودشان هم به مسجد رفته و نشستند تا جمعيت جمع شوند. پدرم گفت: کساني که قرار بود ما را به پاسگاه تحويل دهند ،بيايند ، ما آماده ايم .آن ها شرمنده شده و مي گويند :ما از ريش سفيدت حيا مي کنيم ، داداش محمد بلند مي شود که :اگر از موي سفيد پدرم خجالت مي کشيد ، من آماده ام ، مي توانيد مرا تحويل دهيد .آنها وقتي شجاعت او را مي بينند شرمنده شده و عذر خواهي مي کنند .

خيلي کتاب مي خواند ، يک روز يکي از دوستان روحاني اش کتابي را برايش آورد ،من متوجه شدم مرتب به او سفارش مي کند :محمد جان مراقب باش ، سعي کن همين امشب بخواني و فردا صبح زود کتاب را به من برساني ، مواظب باش کسي نفهمد و الا سر هر دويمان بالاي دار است .
خيلي نگرن شدم ، آقا که رفت از او پرسيدم :محمد اين کتاب چيه که مي خواني ؟ مثل اينکه کتاب خطرناکي است. جواب داد :مادر جان کتاب خيلي خوبيه ، کتاب را آقاي خميني نوشته اند ، براي همين اگر دست کسي ببينند او را زنداني مي کنند ، و اين زماني بود که تظاهرات مردمي آغاز نشده بود .

هر شب جمعه خودش را به مشهد براي زيارت امام رضا مي رساند ، آن شب از مشهد برگشت، گفت :مادر جان به نظرم انقلاب ديگر واقعا جدي شده و کم کم راه افتاده. پرسيدم :مادر انقلاب چيه ؟جواب داد :انقلاب مي شود و ان شاالله حکومت امام زمان (عج) مي شود .گفتم :از کجا مي داني ؟گفت وقتي رفتم حرم عده اي را ديدم که پرچم هايي که روي آنها شعارهايي نوشته شده بود، در دست داشتند .ترسيدم گفتم :مادر جان تو را به خدا اين حرفها را نزن خداي ناکرده تو را مي گيرند و مي کشند .من خيلي ترسيده بودم اما او آدمي نبود که بترسد .

پدر محمد دوستي داشت که در مشهد زندگي مي کرد ،يک مرتبه که به مشهد رفته بود ، وقتي بر مي گشت گفت :دوستم يک دختر مومني دارد، اگر محمد راضي باشد او را براي محمد خواستگاري کنيم .جريان را به محمد گفتم او حرفي نداشت، فقط گفت :مادر جان اولا که دختر شهري است معلوم نيست او را به ما بدهند .در ثاني شما از آنها پرس و جو کنيد ببينيد انقلابي هستند يا نه. بالاخره ما به خواستگاري رفتيم و آنها هم جواب دادند .اما براي مراسم عروسي محمد گفت :مادر من اصلا دوست ندارم مثل بقيه عروسي ام پر سر و صدا باشد ، ساز و دهل بيارند و بزن و بکوب داشته باشيد ، اگر قرار است بزن و برقصي داشته باشيد من اينجا نمي مانم .گفتم :آخر اين طور که نمي شود .گفت مادر يک مجلس ساده مي گيريم ، همه را شام مي دهيم. او دوست داشت، من هم قبول کردم و مجلس عروسي خيلي ساده برگزار شد .

روي زمينهاي اربابي کار مي کرد و سم پاشي درختان را انجام مي داد .به همين خاطر مريض شده بود .با اين حال براي انقلاب خيلي فعاليت مي کرد .يک بار که معده اش خونريزي شديدي داشت ، نذر کرد که اگر خوب بشود، هر چه بيشتر براي انقلاب تلاش کند .
به خانمش هم گفته بود نذر کرده ام که اگر خوب شدم، عضو سپاه شوم اما بايد بداني که سپاه حقوقي ندارد و ما در مضيقه خواهيم بود . خانمش هم قبول کرده و گفته بود :عيبي ندارد من هم خياطي مي کنم تا کمي کمک حالمان باشد ، داداش محمد بعد از خوب شدن بلافاصله به عضويت سپاه در آمد .

مادرشهيد:
وقتي تصميم گرفت عضو سپاه شود، رفت پيش ارباب و به او گفت :من ديگر نمي خواهم کارمند شما باشم اما تا وقتي خانه پيدا نکرده ام دلم مي خواهد کرايه خانه تان را با من حساب کنيد ، چون در آن خانه نماز مي خوانم، نمي خواهم مديون کسي باشم .ارباب بعد ها براي ما گفت :منهر کارگري که مي آوردم گاهي سهل انگاري در کارش پيش مي آمد ولي محمد حسابش کاملا دقيق بود و وقتي براي کرايه خانه به من گفت: انگار مرا آتش زد .

همسرشهيد:
سومين دخترمان که به دنيا آمد ، پيش خود گفتم: مردها خيلي پسر دوست دارند، اگر محمد با خبر شود چه عکس العملي دارد ؟او به ملاقاتم آمد از خوشحالي اشک در چشمانش بود، نوزاد را نگاه کرد . گفت ببين خانم خدا چه دختر زيبايي به ما داده است ، چه گونه هاي قرمزي دارد. خيالم راحت شد ، محمد فراتر از اين قيد و بند هاي نفساني بود .

به بازار رفته و عروسکي براي دخترمان خريده بود .وقتي عروسک را به خانه آورد او بهانه گرفت که اين را نمي خواهم ، دوباره رفت و عوضش کرد ، باز هم وقتي به خانه رسيد دخترمان دوباره اصرار داشت و مي گفت :بابا برو عروسکم را عوض کن .محمد براي بار سوم به مغازه رفت و عروسک را عوض کرد ، اما خم به ابرو نياورد و دخترم که حسابي خودش را پيش پدرش لوس کرده بود، باز هم بهانه مي گرفت ، من حوصله ام سر رفت گفتم :چرا اين قدر به بچه رو مي دهيد .گفت :او برايم خيلي عزيز است ، دوست دارم خوشحال و راضي باشد .

در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردند ، پسر جواني داشتند که در موقع راه رفتن هميشه پاشنه کفشش را مي خواباند و بلوزي با آستينهاي بسيار کوتاه مي پوشيد .يک روز مادر اين پسر به خانه ما آمد و گفت :خدا خير بدهد شوهرت را .پرسيدم براي چي ؟گفت :پسرم ديروز به خانه آمد و به من گفت :مادر يک بلوز آستين بلند بده تا بپوشم .گفتم :چطور شده که به راه آمدي ؟جواب داد آقاي غزنوي در اين باره با من صحبت کرد ، خيلي خجالت کشيدم .

خيلي ناز بچه ها را مي کشيد ، وقتي در خانه بود، مرتب با آنها بازي مي کرد. لباس ورزشي اش را جوري تنش مي کرد که دو دستش در يک آستين و دو پايش در ميان لباس جا بگيرد ، اداي کانگورو را در مي آورد و از اين طرف خانه به آن طرف مي جهيد ، بچه ها خوشحال و خندان بودند و لحظاتي شاد را در کنار او مي گذارندند .
گاه آنقدر سفارش بچه ها را به من مي کرد که من ناراحت مي شدم .مي گفتم :مگر فقط بچه هاي شما هستند و بچه هاي من نيستند ، اما باز هم حريفش نبودم. او عاشق بچه ها بود .
مجيد غزنوي:
خانه ما در باغ بود ،آن روز مهمان داشتيم ، موقع خدا حافظي پاکت سيگارش را جا گذاشت. از من خواست تا بياورم، به داخل خانه رفتم و با ديدن پاکت سيگار وسوسه شدم و يک نخ سيگار را برداشتم و پاکت را به مهمانان تحويل دادم ،منتظر نشدم تا مهمان ها بروند در همان عالم نوجواني دوست داشتم هر چه زودتر سيگار را دود کنم. فکر مي کردم که با اين کار بزرگ مي شوم .
به پايين باغ رفتم و به آرزوي کودکانه ام رسيدم ، وقتي به خانه برگشتم داداش محمد و خانواده هنوز همان جا ايستاده بودند .داداش محمد نگاهي به من انداخت ، جلوي روي پدر و مادر چيزي به من نگفت ، بعد از لحظه اي که آنها داخل خانه رفتند ، من و داداش تنها مانديم او خيلي آرام دستي به صورتم کشيد و گفت :مجيد سيگارت را کشيدي .با گفتن اين حرف ، دنيا روي سرم خراب شد ، راضي بودم سيلي محکمي به من مي زد اما اين جور مرا شرمنده نمي کرد ، صحبت آن روز داداش محمد باعث شد، دور اين کارهاي بچه گانه را خط بکشم .

همسر شهيد:
خانواده شهدا را خيلي احترام مي گذاشت و هميشه سفارش مي کرد حتما به اين خانواده ها سر بزنيد. يک مرتبه که به مرخصي آمده بود ، بچه ها را بر داشتيم و به بهشت رضا رفتيم .
در حين عبور از قبور شهدا محمد را نگاه کردم ، او آرام اشک مي ريخت از کنار مزار شهيدي عبور کرديم ، از دوستانش بود ؛ فرزندم را که هنوز کوچک بود بغل گرفت و به نزديک عکس شهيد برد . با لحني بغض آلود اما مهربان گفت :عزيزم بيا عکس عمو را ببوس. ديگر نتوانست طاقت بياورد بلند بلند گريه مي کرد و مي گفت :اينها رفتند و من هنوز مانده ام .

بهزاد غزنوي (برادرشهيد):
دشمن بدجوري بچه ها را زير آتش گرفته بود .يک تانک درست رو بروي ما بود ، سر را تکان مي دادي شليک مي کرد .کنار محمد نشسته بودم زمزمه يا زهرا يا زهرا را بر لب داشت ، پهلو دستش که متوجه شد او هم شروع کرد به ذکر، يک مرتبه زمزمه يا زهراي همه بلند شد .يکپارچه متوسل شديم به حضرت زهرا (ع) خودمان هم نفهميديم چطور شد که بچه ها فرصت مختصري پيدا کردند ، تانک را دور زدند و او را هدف قرار دادند .آن شب محمد آغاز يک توسل زيبا بود .

رضا مجيدي:
تازه به قسمت اطلاعات آمده بود و او را زياد نمي شناختيم ، شبها وقتي براي شناسايي مي رفتيم .او خيلي اصرار داشت که همراه ما بيايد ، حاج آقاي موسوي هم توصيه مي کرد که حتما او را همراه خود ببريم ، گفتم برادر غزنوي قد بلند است، ما در بعضي جاها بايد دولا و خميده راه برويم و اين کار براي او مشکل است ، اما برادر غزنوي خيلي دلش مي خواست همراه ما باشد ، دست آخر حرفي زد که جوابي برايش نداشتم او گفت :آخر برادر ، حالا که من قدم بلند است به درد شاخص هم نمي خورم .من که حسابي شرمنده اش شده بودم ديگر نتوانستم مخالفت کنم ، بعد ها در ماموريتهاي مختلف او را شناختم و فهميدم استعداد او در اين مسير بي نظير است .

زهرا رجبي (همسرشهيد) :
همراه هم به ديدن يکي از دوستان مجروحش رفتيم ، محمد براي دوستانش جرياني را تعريف مي کرد که :شب عاشورايي بود و ما براي شناسايي رفته بوديم ، دربين راه به چشمه آبي برخورديم ، ديدم چند آهو آنجا آرام و بي صدا آب مي خورند ، توقع داشتيم تا آنها ما را ببينند فرار کنند . اما فرار نکرده و همان جا ماندند ، جلو رفتيم ، دستي به صورت آهو کشيدم .در کمال ناباوري ديدم اشک از چشمش بيرون مي آيد ، يکه خوردم بچه ها را صدا زدم ، نگاه کنيد ببينيد اين آهو گريه مي کند .
يک مرتبه اين آهو سرش را خم کرد و پاچه شلوار را در دهان گرفته و مي کشيد ، هر چه کردم او را از خود دور کنم نشد ؛ بچه ها گفتند :نکند مي خواهد چيزي را به تو بفهماند ، برو ببين چه مي شود . همراه آهو به راه افتادم .حيوان آرام و بي صدا پايش را بر زمين مي گذاشت و راه مي رفت ، انگار که سالهاست او را آموزش داده اند ، از تپه بالا رفت و من هم به دنبالش ، بالاي تپه که رسيدم چشمم به در آورد چند نفر از رزمندها کنار هم قرار داشتند .پرسيد :اينها را مي شناسي ؟اين دو نفر محسن حسني و شهادب خزايي هستند ، چند روز پيش به شهادت رسيدند حالا آمده ام تا خبر شهادت اين دو را به خانواده اش بدهم ؛و آنها را فردا صبح به معراج مي برم .فردا با هر سختي بود به خانواده شان خبر شهادت عزيزانشان را داده بود . از معراج که برگشت با صدايي بغض آلود برايم تعريف کرد :وقتي جسد شهيد را آوردند ، مادرش دورش مي چرخيد و سعي داشت او را ببوسد اما قسمت بالاي شهيد نبود ، او خم شد و پاي شهيد را بوسيد .
با ديدن اين صحنه خيلي منقلب شدم و تنها براي حفظ روحيه خانواده شهيد بغضم را فرو دادم .

عصمت غزنوي :
مجروح شده و در بيمارستان قائم بستري بود ، به ديدنش رفتم اما با تخت خالي او مواجه شدم از پرستاري پرسيدم :مريض کجاست ؟
گفت :يکي دو ساعت ديگر مي آيد .پرسيدم :کجا رفته آخر او پايش ناراحت است .اما جوابي نداد :بعد از ساعتي ديدم با عصا آمد گفتم :داداش کجا بودي ؟جواب داد :يکي از بچه ها شهيد شده ، امروز مراسمش است ، رفتم آنجا سري بزنم . او حتي با آن حال هم بچه هاي جبهه را فراموش نمي کرد .

حامد واعظ زاده:
محل استقرار ما در کنار رود خانه قرار داشت ، هر روز صبح براي ورزش از کوههاي اطراف بالا مي رفتيم .آن روز هم طبق برنامه بعد از کوهپيمايي به چادر برگشتيم تا صبحانه بخوريم ، يک مرتبه صداي هواپيماهاي ميگ عراقي بلند شد ، چند راکت در اطراف شليک کردند و رفتند ، انفجار خيلي قوي نبود براي همين توجه بچه ها را جلب نکرد ، بوي خاصي همه را متوجه ساخت که حمله شيميايي بوده است .
بلافاصله به سمت ارتفاعات حرکت کرديم ، در اين ميان چند نفر از بچه ها در نهايت ايثار پايين ماندند تا بقيه را کمک کنند .
برادر غزنوي هم يکي از آنان بود ، او با اين که خودش در مرض خطر قرار داشت ايستاد و به بچه ها نگاه کرد ، برادر غزنوي جراحت شديدي بر داشت و شيميايي شد اما توانست بسياري از بچه ها را نجات بدهد .

محمد رضا کربلايي :
اوايل سال 64 قرار بود يک دوره آموزشي براي بچه هاي اطلاعات برگزار شود ، هفت هشت نفري از بچه ها انتخاب شديم و براي آموزش به تهران آمديم .چند روز اول برنامه ها کمي نامنظم بود .ما که حوصله مان سر رفته بود دوست داشتيم هر چه زودتر به منطقه برگرديم .موضوع را با برادر غزنوي در ميان گذاشتيم .او گفت :اولا فرماندهان ما که اين آموزش را براي ما گذاشته اند لابد آن را واجب مي دانستند و ما بايد تابع باشيم .در ثاني :هر چه قدر ما در مسائل مختلف آموزش ببينيم بهتر مي توانيم دفاع کنيم .ما بالاخره بر گشتيم فقط برادر غزنوي با يکي ديگر از بچه ها در تهران ماندند ، آنها پس از دو ماه دوره را تمام کردند و به منطقه بر گشتند .حالا وقتي فکر مي کنم مي بينم شهدا لياقت رفتن را داشتند ، برادر غزنوي در همه ابعاد به مسائل اهميت مي داد و من در يک بعد ديگر ....

علي ملوندي:
نيمه شب از خواب بيدار شدم ، ديدم او در سنگر نيست با خودم گفتم :حتما براي کاري بيرون رفته و بر مي گردد. دوباره از خواب بيدار شدم اما باز هم او را نديدم ، نگرانش شدم از سنگر بيرون آمدم تا ببينم نکند برايش اتفاقي افتاده باشد ، کمي آن طرف تر در گوشه اي مشغول عبادت بود ،چراغ قوه کوچکش را روشن کرده و زير نور آن قرآن تلاوت مي کرد ، او از معنويت بالايي بر خوردار بود .
صفر فداکار:
دشمن پاتک سنگيني را آغاز کرده بود ،آتش زيادي بر سر ما فرو ريخت ، تانک ها شروع به پيشروي کردند ، يک تانک در فاصله کمي با خاکريز ما قرار داشت .همانطور که در پايين خاکريز به حالت خوابيده موضع گرفته بوديم ،ناگهان متوجه شديم لوله تانک دقيقا بالاي سر ما قرار دارد .برادر غزنوي در يک چشم به هم زدني خودش را روي تانک رساند و از آنجا به برجنک آن راننده ي عراقي دستپاچه شد و ناچارا از حرکت ايستاد ،برادر غزنوي با جرات و شجاعت بسيار دو نفر خدمه آن را از تانک بيرون آورد و آنها را به اسارت گرفتيم .بعد از آن ما از تانک به عنوان سنگر دفاعي استفاده کرديم .

ابوالحسن حاتمي:
با مجروحيت پايش باز هم در جبهه حضور داشت ، او را ديدم خيلي ناراحت بود ، علت را جويا شدم .گفت :مي ترسم به خاطر جراحت پايم نتوانم در عمليات شرکت کنم .قرار بود فردا عمليات داشته باشيم برادر غزنوي آن شب را تا صبح اشک ريخت و گريه کرذد ، دلم گواهي مي داد که او مي خواهد توفيق نبرد را از خدا بگيرد .صبح بسيار سر حال بود پرسيدم :پات در چه حال است .گفت :خوب شده ، خوب خوب .باورم نمي شد اما واقعا پايش خوب شده بود و او سالم در عمليات شرکت کرد .

رضا مجيدي:
دوره آموزشي را در مشهد گذرانديم ، از جمله آموزشها شنا بود که در استخر شهيد هاشمي نژاد برگزار مي شد ،شهيد غزنوي به استخر آخد تا از بچه ها سري بزند ، به او اصرار کرديم .تا خودش را به آب بياندازد و کمي شنا کند ،پيراهنش را در آورد تا داخل استخر شود ، ترکش هاي زيادي روي بدنش ديده مي شد ،بچه ها سر به سرش مي گذاشتند و مي گفتند :برادر غزنوي شما که بدنت هم وصله پينه است و او زمان و مکان هر کدام از ترکشها را در عمليات مختلف برايمان تعريف مي کرد ، هرگز تصور نمي کردم ، برادر غزنوي شاداب ما اين طور آماج ترکشها باشد و دم بر نياورد .

پيري :
بعد از مدت زيادي که در منطقه بود، يک هفته اي براي وع حمل همسرش مرخصي گرفت ، وقتي برگشت او را ديدم پرسيدم :دوباره پدر شدي حالا فرزنت آر پي جي زن است يا شهيد پرور ، جواب داد خدا يک شهيد پرور به ما داده است ، فهميدم فرزندش دختر است

حامد واعظ زاده:
از شجاعت عجيبي بر خوردار بود ، بارها مي ديدم براي حفظ روحيه بچه ها در بحراني ترين شرايط قرار مي گرفت اما هيچ هراسي نداشت ، يک روز به او گفتم :اين چه سري است که شما اينقدر نترس هستي . او که اصرار مراديد سفره دلش را باز کرد ، گفت :در زمان مجروحيتم که بستري بودم يک شب به محضر امام زمان (عج) رسيدم ، ساعتي را با حضرت حرف زدم از آقا پرسيدم :راه کربلا باز مي شود ؟آقا جان من به کربلا مي روم ؟
آقا جواب دادند :راه کربلا باز خواهد شد و کربلا مي روند .آن شب از لحن کلام آقا فهميدم که من به ديدار کربلا نمي رسم و شهيد خواهم شد ، حالا هم برادر جان وقتي مي دانم که شهيد مي شوم از چه چيزي ترس داشته باشم .برادر غزنوي حرف مي زد و من در اين فکر که چگونه مي شود يک نفر اين قدر وصل باشد .

پيروي:
مجروح بود و با جراحت و با عصا در منطقه حضور داشت. آن روز براي توجيه نقشه دور هم جمع بوديم که ناگهان عراقيها با خمپاره 60 از ما پذيرايي کردند ، يکي از ترکشهاي خمپاره به پاي مجروح برادر غزنوي اصابت کرد ، بلافاصله با چند نفر از بچه ها او را به اورژانس انتقال داديم ، در آنجا پس از پانسمان گفتند :او بايد به ايلام منتقل شود ، مي دانستيم که او قبول نمي کند ، من و شهيد حسني و شهيد خزايي در گوشه اي با هم صحبت مي کرديم که به چه بهانه اي او را به ايلام ببريم .يک مرتبه صدايم زد ، گفت :کفش هايم را بياور تا برويم ، گفتم :شما صبر کنيد تا ببينم چه مي شود. فهميده بود برايش نقشه کشيده ايم ،با تشکر گفت :کفش هايم را بياور تا برويم .هر چه خواستيم قانعش کنيم فايده اي نداشت ، گفتم :آخر در منطقه کوهستاني شما با عصا نمي تواني باشي ، خيلي سخت است ، با اين جراحت شديد ، نمي شود برگردي .اما به خرجش نرفت ، مي گفت :بچه ها روحيه شان ضعيف مي شود ، به ناچار کمک کرديم و او را در ماشين گذاشتيم ، خواهر بهيار دنبالش آمد و پرسيد :کجا مي بريد ، قرص و دارويش را آورده ام ، او همان جا قرص ها را خورد و دوباره به چادر فرماندهي بر گشت .

ابراهيم صادقيان:
او همان طور که به مسائل آموزشي بچه اهميت مي داد در مسائل فرهنگي هم بسيار دقيق بود ؛ مواقعي که بچه ها بيکار بودند ، جلسه تشکيل مي داد و ار ترفندهاي سياسي ،فرهنگي دشمن براي فلج کردن جامعه صحبت مي کرد .او در مسائل عبادي نيروهايش نيز بسيار دقيق بود ، به طوري که بچه ها از جهت حالات معنوي سر آمد بودند . زماني آيت الله مرواريد به ديدن بچه ها آمده بودند ،آخر شب به همراه شهيد غزنوي در محوطه راه مي رفتند تا از بچه ها سرکشي داشته باشند، حالات روحاني بچه ها نماز و مناجات آن ها در کنار سنگر تاثير زيادي بر اين روحاني بزرگوار گذاشت .
صبح که در مراسم صبحگاهي مي خواستند براي بچه ها صحبت کنند ، بي اختيار گريه کردند و گفتند :من از عبادت و حال خوش شما بچه هاي جبهه درس گرفتم و همه اينها ثمراتي از تربيت معنوي غزنوي بود .

ثقفي:
به همراه برادر غزنوي براي شناسايي رفته بوديم. در تاريکي شب به يک سنگر عراقي بر خورديم. صداي خش خشي توجه ما را جلب کرد. صداي سرباز عراقي بلند شد :الو الو اينجا عراق است ، تازه فهميديم که آنجا يک سنگر استراق سمغ است ، حدود 40 ، 50 متر جلوتر يک سنگر کمين و بعد موانع سيم خاردار .براي يک لحظه قدرت حرکت نداشتيم ،آن لحظه گفتيم ديگر تمام شد ، معبرمان لو رفت. با ذکر صلوات و توسل به پنج تن بلافاصله آن سنگر را ترک گفتيم ،سرباز عراقي که مشکوک شده بود جلو آمد و در تاريکي شب به خيال آنکه برادر غزنوي از دوستان اوست، پرسيد: تو شبه ديدي ؟برادر غزنوي که به عربي مسلط بود، جواب داد نه اشتباه کردي هيچ خبري نيست ، سرباز عراقي با خاطر جمع از ما دور شد ،آن شب به طرز معجزه آسايي با کلام برادر غزنوي از خطر جستيم .

ابراهيم صادقيان:
با اين که فرمانده بود و پاسدار ، کمتر پيش مي آمد که لباس سبز سپاه را بپوشد ، مگر موقع عمليات که به نيروها هم توصيه مي کرد: شما حتما لباس هاي سبز سپاه را بپوشيد و جلوتر از همه قرار بگيريد تا نيروي داوطلب بسيجي که مي آيد ، ببيند که نيروهاي رسمي جلو دارند . يک بار از او پرسيدم :چرا هيچ وقت لباس فرمت را نمي پوشي ؟جواب داد :من به ديگران توصيه مي کنم تا زماني که پاسدار واقعي نشديد ، لباس سبز سپاه را نپوشيد ، خودم هم به گفته ام عمل مي کنم .

همسر شهيد:
از من خواست تا به خانه شهيد فاضل الحسيني برويم ، نمي دانم چرا اما انگار احساس شرم مي کردم و سعي داشتم به نوعي از رفتن طفره بروم .گفت :شما انگار خيلي مايل نيستي بيايي ؟گفتم :اگر مي شود شما خودت تنها برو ، حقيقتش ، من وقتي با شما بيايم خيلي شرمنده مي شوم .اما او قبول نکرد ، گفت :همه بچه ها با همسرانشان مي روند ، اصلا صورت خوشي ندارد من تنها بروم. بالاخره راضي شدم و به راه افتاديم ، به در خانه شهيد فاضل الحسيني که رسيديم دستم را روي زنگ گذاشتم اما به خوبي لرزشش را احساس مي کردم .با همسر و تک فرزندش ملاقات کرديم ، همسر شهيد ما را به خانه دعوت کرد و به صحبت نشستيم .محمد فرزند شهيد را در آغوش گرفته و مي بوسيد ، او سعي داشت حتي براي لحظاتي دست نوازشي پدرانه بر سر يادگار دوستش بکشد .

ثابت:
داخل ستاد بوديم ، برادر غزنوي تماس با مشهد داشت ، با همسرش صحبت مي کرد ، شنيدم گفت :خانم همين حالا تاکسي بگير و هر چه زودتر به بيمارستان برو !تلفن را قطع کرد . از او پرسيدم :مشکلي پيش آمده ؟گفت همسرم مي خواهد وضع حمل کند و تنهاست .گفتم :دلم مي گويد خدا به تو يک پسر مي دهد ، حالا بيا اسم انتخاب کن .پرسيد :مثلا چه اسمي ؟جواب دادم :حمزه .گفت :چرا حمزه ؟گفتم :آخر پدري با اين شجاعت خوب است اسم بچه اش به ياد حمزه سيد الشهدا باشد. او که به مشهد آمد اسم بچه اش را حمزه گذاشت .

همسر شهيد:
به يکي از همسايه ها تلفن زده و گفته بود که مجروح شدم ، خانمم بار دار است به او طوري بگوييد که هول نکند .خانم همسايه به خانمان آمد و گفت :آقاي غزنوي زنگ زده و پيغام داده که چند روز ديگر به همراه يک مجروح به مشهد مي آيد، با خود گفتم :آخر اين مرد فکر نکرده من با اين حال چطور يک بيمار را هم جمع کنم . همسايه مان مرتب به خانه مان مي آمد و کمکم مي کرد ، پرسيدم آقاي غزنوي نگفت دقيقا کي مي رسد ؟او جواب داد :کارهايت که تمام شد، سماورت را روشن کن ، کم کم از راه مي رسد .صداي ماشين را شنيدم داخل اتاق بودم از پنجره در حياط را ديدم .آمبولانس دم در حياط نگه داشت ، مجروحي که با دست و پاي شکسته پايين آوردند .وقتي داخل حياط شدند ، خوب که نگاهش کردم ديدم محمد است .ديگر نمي توانستم خود دار باشم ، به ديوار تکيه دادم ، اشک هايم بي اختيار مي ريخت .

حسين خوشرو:
در بيمارستان بستري بود ، به ديدنش رفتم ، برادر غزنوي گفت :من با برادر انفرادي صحبت مي کنم که تو را از گردان يد الله به گردان خودمان منتقل کند ، من هم موافقت کردم و به اين ترتيب به گردان روح الله آمدم .
روزي که مي خواستم راهي منطقه شوم براي خدا حافظي به ديدنش رفتم. او را در حالي که عصا زير بغلش داشت ، ديدم. سفارشاتي راجع به محور عملياتي به من کرد ، وقتي مي خواستم از او جدا شوم بغض گلويش را گرفته بود.از اين که نمي توانست دوباره به منطقه بيايد ، بسيار ناراحت بود. صورتم را بوسيد ، گفت حسين جان برو و دعا کن بتوانم رضايت دکتر را بگيرم و منهم راهي شوم . گفتم ان شا الله هر چه زودتر صحيح و سالم مي بينمت .ديگر نمي توانست تحمل کند. بغضش ترکيد و روبه امام رضا (ع) عصايش را بلند کرد ، با صداي لرزان گفت :خدا يا اگر قرار است باز هم در اينجا بمانم ، مرگم را برسان .

بهزاد غزنوي:
آن شب به روستا آمده بود ، از بين حرفهايش فهميدم که قصد دارد هر چه سريعتر به منطقه برگردد. گفتم :داداش تو هنوز مجروحيتت کاملا خوب نشده .گفت :نه بايد بروم. خيلي اصرار کردم که نمي خواهد بروي .جواب داد :بعد از نماز صبح حاج فاضل به ديدنم آمد ، کنارم نشست و با هم حرف زديم .او گفت :محمد بيا منتظرت هستيم ، باورم نمي شد خنديدم و گفتم :آخر حاج فاضل که شهيد شده !بعد ها که يقينم محکم تر شد معناي زنده بودن را فهميدم وباورم شد که آن شب واقعا حاج فاضل به ديدن داداش محمد آمده بود .

مادرشهيد:
مجروح شده بود و بعد از چند روز که در بيمارستان بستري بود مرخص شد و براي احوال پرسي به روستا آمده و شب را در خانه ما ماند ، نيمه شب ديدم صداي گريه مي آيد ، بلند شدم ،برق را روشن کردم ،ديدم محمد است که گريه مي کند. پرسيدم :چه خبر است ، بوي چيست ؟چرا گريه مي کني ؟گريه امانش نمي داد که حرف بزند. کمي که آرام گرفت گفت :مادر جان همان طور که درد مي کشيدم و خوابم نمي برد ، يک مرتبه آقايي وارد اتاق شد ، خواستم جلوي پليش بلند شوم ،آقا نگذاشت ، کنارم نشست و با هم حرف زديم. پرسيدم :آقا راه کربلا باز مي شود ؟من کربلا را مي بينم ؟آقا جواب داد :کربلا مي روند .بعد از چند لحظه آقا برخاستند که بروند. گفتم :آقا بمانيد ، گفتند :يک مجروح هم مشهد دارم بايد، بروم به او هم سر بزنم .آقا رفت و بعد از رفتنش من به خودم آمدم که اين آقا چه کسي بود که نيمه شب به خانه مان آمد .متوجه شدم ديگر اصلا درد ندارم .اين بوي خوش ، بوي همان آقاست. به گمانم آقا امام زمان (عج) بودند .

آخرين باري که به خانه ما آمد شب را در همين جا خوابيد ، صبح بيدار شد ديدم سر حال و خوشحال است .گفتم چي شده ؟گفت مادر ديشب خواب دوستان شهيدم را ديدم. آنها جلو مي رفتند و من دنبالشان مي دويدم ، يکي از دوستانم گفت :حالا ندو به ما نمي رسي ، اما 5 يا 6 روز ديگر به ما ملحق مي شوي و توهم مي آيي اينجا .گفتم :مادر جان به زن و بچه ات رحمت بيايد ، جواب داد :براي بار صدم مي گويم ، آنها را به خدا مي سپارم .بالاتر از خدا هم کسي هست ؟از جا بلند شد ، کتاب دعايش را بر داشت ، رو به برادرش کرد و گفت :مجيد بيا اين کتاب مال تو باشد ، فقط هر وقت که حالش را داشتي زيارت عاشورا بخوان که خيلي دوست دارم. مجيد گفت: داداش مگر خودت کتاب لازم نداري .جواب داد نه من ديگر کتاب نمي خواهم و آخر سر رو به من کرد و گفت :مادر جان من به جبهه بر مي گردم ، خمپاره مي افتد جلو پايم از خدا خواسته ام چون شما کم صبريد صورتم خيلي آسيب نبيند و جسدم خيلي زود به دستتان برسد ، اما مادر جان خبرم را که برايتان آوردند، بي تابي نکنيد که اجرتان ضايع نشود .
شيخ جواد يکي از دوستان محمد بود ، برايم تعريف مي کرد که آن شب آخر ، محمد تا صبح به عبادت گذراند. صبح که شد بچه ها سر به سرش مي گذاشتند که :بابا تو امروز خيلي نوراني شدي ، مي خواهي بري و ما را تنها بگذاري .چند ساعت از روز گذشته ، او قصد داشت به خط سري بزند ، من سر راهش را گرفتم و گفتم :محمد من امروز نمي گذارم تو جايي بروي ، چهره ات اصلا جور ديگري شده .خنديد و گفت :بابا ما کجا و شهادت کجا و اين حرفها کجا ، مي روم سر کشي و از خط بر مي گردم. دو سه نفري از بچه ها جلوي ماشين را سد کردند ، گفت :من قابل نيستم و لياقتش را ندارم ، حالا هم شما برويد ، يک چايي درست کنيد تا دم بکشد. من برگشته ام .محمد همان لحظه رفت ، دقايقي نگذشته بود که با ا
نظر شما
پربیننده ها