ليلي ام را برده اند

کد خبر: ۱۱۴۸۱۵
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۸۶ - ۱۴:۵۰ - 12December 2007
 نكند! ناراحتيت از آقاي احتشام است چون ديشب دير به كلاسش حاضر شدي و او را عصباني كردي ؟

نه از آن موضوع هم چيزي به دل نداري  . كمي ديگر فكر مي كني  تصميم مي گيري براي تسلي دلت سري به تپه اي كه هر روز ظهر از آنجا صداي اذان مي شنوي بزني  عزمت را كه براي رفتن به سوي تپه جزم مي كني گرد و غباري غريب از جاده بلند مي شود و قسمتي از آسمان منطقه را مي پوشاند .

گرد و خاك كه كمي بالا تر مي رود خودرويي نظامي كنار سنگرها توقف مي كند ، تو كمي مي ترسي ، با عجله بلند مي شوي چوب دستي ات را بر مي داري و به طرف گله ات مي دوي در راه چند بار بر مي گردي و خودرو را كه هنوز ايستاده  نگاه مي كني . گوسفندانت را جمع مي كني گوشه ا ي كمين مي كني و دلواپس به نظاره مي نشيني.

آقايي مسن و جواني از ماشين پياده مي شوند و به اتفاق به طرف سنگرها حركت مي كنند جوان از خاكريز بالا مي آيد دستش را سايه بان چشمش مي كند و منطقه را با دقت مي كاود .

تو قبل از اينكه شعاع ديد او محلي را كه پناه گرفته اي ور انداز كند خودت را محكم به زمين مي چسباني و تا زمانيكه نگاهش را از كمينگاهت بر نمي گرداند به همان حالت مي ايستي .

او بعد از ور انداز  منطقه  ، با صداي بلند دوستش را  صدا مي زند و به او مي گويد :

- حاجي درسته، درست همينجاست.

حاجي هم از خاكريز بالا مي آيد و محل هايي را كه جوان با دست نشان مي دهد نگاه مي كند  آنها  قسمتهاي مختلف خاكريز و منطقه را بازديد مي كنند . از خاكريز به پايين سرازيرمي شوند.  وقتي به نقطه اي كه تو پناه گرفته اي نزديك مي شوند بلند مي شوي با عجله به طرف درخت كناري كه سفره نانت را به شاخه آن آويزان كرده و كوزه آبت را در سايه آن گذاشته اي  ميروي و مي خواهي فرار كني .

جوان متوجه حضور تو مي شود ، با نرمي صدايت مي كند ، دوست نداري بايستي ولي لحن گرمش در تو اثر مي كند  خود بخود پا يت از رفتن باز مي ماند و مي ايستي .

 حاجي  كه چفيه اي به گردن انداخته و ريشهاي سفيدش نورانيتي به چهره او داده به  تو نزديك مي شود  ، دستش را به طرف تو دراز مي كند .

- سلام ، حال شما چطوره ؟

با كمي خجالت و شرم دستت را كمي جلو مي بري و آهسته مي گويي :

- خيلي ممنون .

- اينجا چكار مي كني ؟!

-  گوسفندام ، گوسفندا مو آوردم.

- آفرين پسر خوب.

جوان مي پرسد ؟.

-  پس  اون گوسفنداي قشنگ مال توه ؟

- بله.

- چند وقته گوسفنداتو اينجا مياري ؟

صورتت قرمز مي شود و با ترديد مي پرسي؟

-  نبايد اينجا بيام ؟!

حاجي با عجله  مي گو يد :

-  چرا نبايد بياي ؟! آقا سعيد  همينجوري پرسيد.

كمي كه دلت قرص مي شود مي گويي :

-  يك ماهه كه برگشتيم به روستاي خودمون ، تو اين يك ماه گوسفندامو ميارم لابلاي سنگرايي كه علف در اومده تا سير بشن .

-  اسم روستاتون چيه ؟

-  چنانه .

-  به به، چه جاي خوبي .

جوان هم با تو دست مي دهد حاجي دستش را روي سرت مي كشد و مي گويد:

- از اومدن ما ناراحت شدي ؟.

-  نه.

- چرا ، از چهرت معلومه . ما برا پيدا كردن دوستامون اينجا اومديم ، خدا كنه بتونيم اونارو پيدا كنيم .

-دوستاي شما ، ولي اينجا من كسي رو نديدم .ولي چرا يكي از اونا رو ديدم يه شب وقتي ميخواستم از اينجا برم يه نفر با يه فانوس پر نور رو اون تپه، وايساده بود من ترسيدم و زود گله رو جمع كردم  و رفتم .هر وقت دير تر از غروب آفتاب به خونه برم اونو مي بينم. ولي تا نزديكش مي شم…

حاجي و سعيد لبخندي مي زنند . حاجي خنده ش را از تو پنهان مي كند و مي گويد :

-  نه پسر جان دوستاي ما زنده نيستن. راستي اسمت چيه؟

- عباس

سعيد قطب نمايي را از جلد بيرون مي آورد با قطب نما به درخت كناري كه تو سفره ات را به آن  آويزان كرده اي  نشانه مي رود و بعد چيزي روي كاغذ يادداشت مي كند در همان حال از تو مي پرسد :

- عباس جان تا به حال به جنازه اي تو اين منطقه برخورد كردي؟.

تو مي ترسي ، عرق سردي روي پيشانيت مي نشيند با صداي بريده اي مي گويي:

- نه آقا  ، ج ….جنازه كي ؟!.

- هركس ايراني باشه يا عراقي .

  حاجي كه حالت تو را خوب فهميده با گوشه چفيه اش عرق پيشانيت را پاك مي كند و رو به سعيد مي گويد:

-  آقا سعيد اگه تو اين قسمت كارت تمام شده، بريم .

سعيد در حاليكه گراي نقطه اي ديگر را يادداشت مي كند با اشاره سر به حاجي مي فهماند كه كارش در حال اتمام است .

هر دو نفر از تو خداحافظي مي كنند ساعتي ديگر در منطقه مي مانند وقتي مي خواهند سوار ماشينشان  بشوند   حاجي صورتش رابه تو طرف برميگرداند .

- ما فردا صبح با گروه تفحص بر مي گرديم .

خودرو كه در ميان گرد و خاك دور مي شود تو مي ماني و غم سنگيني كه از صبح تا به حال  سايه به سايه تعقيبت مي كند .

آفتاب را كه به وسط آسمان رسيده نگاه مي كني به درخت كنارنزديك  مي شوي  كوزه آبت را كه درخت از سايه باني آن دست كشيده بر مي داري ، به  تپه كه مي رسي

مثل هر روز پايين تپه مي ايستي و گوشهايت را فقط و فقط متوجه تپه مي كني تا صداي هميشگي را بشنوي .

صداي اذاني كه از تپه به گوش مي رسد سبكبالت مي كند همانجا مي نشيني و اذان را تا آخر به گوش جان مي شنوي بعد آستينها را بالا مي كشي و از آب كوزه ات وضو مي گيري ، به بالاي تپه مي روي اقامه را مي خواني و قامت مي بندي .الله اكبر…………..    نمازت كه تمام مي شود  سفره ات را باز مي كتي لقمه اي از نان و پنير برمي داري ولي انگار اشتهايت با حاجي و سعيد رفته است ، يكسره به فكر حرفهاي آنها هستي  شايد منظورشان را  متوجه نشده اي به هر حال بعد از ظهر را با بي حوصلگي مي گذراني مي خواهي تا تاريك شدن هوا در منطقه بماني تا آقاي سفيد پوش بيايدو صاحب صدا را سراغ گيري، مي ترسي اگر بماني ، امشب آقاي احتشام به كلاس راهت ندهد گله را جمع مي كني و به طرف روستا حركت مي كني . از طرفي دلت هم نمي خواهد در مورد صداي اذاني كه در تپه مي شنوي چيزي به گروه تفحص بگويي. ميگويي:

- نكند صدا مربوط به دوستاني كه دنبالش آمده بودند باشدو آنها براي هميشه از شنيدن آن اذان زيبا محرومت كنند.

فكر وخيال فردا به مغزت هجوم برده و انگار در كلاس نيستي . چند بار هم آقاي احتشام به تو تذكر مي دهد كه حواست را به درس جمع كني ولي بعد از دقيقه اي حضور در كلاس فكرت به منطقه فكه پرواز مي كند و سنگرها را يكي يكي از نظر مي گذراند.

معلم تو را به جلوي كلاس مي خواند .

- آقاي هويزاوي چرا حواست به كلاس نيست چيزي شده ؟. اگه ندوني من راجع به چي صحبت مي كردم بايد بري مادرتو بياري مدرسه.   

 -آقا اجازه، راجع به قصه  عشق قيس به ليلي. مي گفتين اينقدر قيس به ليلي علاقه نشون ميده ونمي تونه به اون برسه  كه  سر به بيابون ميذاره و مجنون ميشه .

- ليلي زن بود يا مرد؟.

-  آقا ليلي هر چيزي ميتونه باشه .

- آفرين، برو بشين تو شاگرد زرنگي هستي ولي نمي دونم چرا چند شبه پريشون نشون ميدي .

نماز ميخواني و پاي سفره مادر مي نشيني ميل چنداني به خوردن نداري ولي براي اينكه زحمت مادرت را ارج بگذاري كاسه غذا را تا به آخر مي خوري مي خواهي بلند شوي  و زودتر از هر شب به رختخواب بروي مادر مي گو يد:

- عباس جان من فردا ميرم دزفول، يه تلفن به بابات بزنم ، تو كاري نداري؟.

-  به بابا بگو، اگه براش پا گذاشتن زودتر بر گرده .

سرت به بالش است اما فكرت در منطقه سير مي كند نمي داني كي خوابت مي برد .

طوفان ماسه و رمل ، بيابانهاي فكه را به هم ريخته . باد ماسه هاي داغ را به صورتت مي كوبد و از شلاق ماسه ها صورتت  كبود شده است . رمه ات به گوشه اي از دشت رميده و مثل ماهياني  كه از دريا به دشت افناده باشند از تشنگي در حال جان كندنند. تو از آنها مي گريزي و فرياد ميزني.    

گوسفندانت كه جان مي دهند و آرام مي گيرند طوفان هم فروكش مي كند .آقاي چراغ به دست را مي بيني كه ازكنار تابلو فلزي ،  به تپه مورد علاقه ات نزديك مي شود به تپه كه مي رسد خم مي شود و جنازه اي را از روي تپه بر مي دارد و آن را روي دستانش مي گيرد و به سمت تو حركت ميكند ، صداي اذان هميشگي شنيده مي شود .

تمام بدنت مي لرزد در آن گرما احساس سردي مي كني ، قطره اي عرق سرد ا ز گودي شانه هايت به پايين سرازير مي شود . هرچه آقا فاصله اش را با تو نزديكتر مي كند صداي اذان بلندتر مي شود .

دستي به پيشانيت مي خورد سراسيمه و با فرياد بر مي خيزي ، مادر  نگران حال تو  شده است ، بالاي  سرت نشسته  با دلواپسي چهره ات را  نگاه مي كند و مي پرسد :

- چي شده عباس جون زهره منو آب كردي. چرا  داد ميزني ؟!.

- خواب بدي ديدم .

- انشالله كه خير است ،

- مي خوام نماز بخونم .

-  نماز چه وقتي ؟!

- مگه صداي اذون رو نشنيدي ؟!.

- تو حالت خوب نيست ، ببين چه عرقي كردي . فردا با من بيا ببرمت دكتر.

- نه چيزيم نيست.

مادر بلند مي شود ليواني آب از كوزه بر مي دارد و به لبهاي تو نزديك مي كند

- مادر، پيشم مي خوابي ؟.

- آره ، پسرم تو بخواب من همين جا مي مونم.

قبل از اينكه آفتاب به دشت سر بزند و حرارت نگاهش سبزه ها را سر افكنده كند تو به بالاي سنگر ها مي رسي گله را رها مي كني و سفره و كوزه ات را به طرف درخت كنار مي بري. وضعيت عادي منطقه كمي آرامت مي كند ولي دل مشغولي ديروز دست از سرت بر نداشته است . به طرف تپه مي روي ، پايين تپه كه مي رسي گوشت را به جاي جاي تپه مي سپري ،صدايي نمي شنوي بالاي تپه مي روي و همانجا مي نشيني  روياي ديشب دوباره جان مي گيرد و  تصاوير آن ، از جلوي چشمانت مي گذرد.

برمي خيزي و محلي كه آقاي سفيد پوش  ديشب از آنجا به تپه آمد رانگاه مي كني غير از تابلوي تير خورده و رنگ پريده كربلا 100كيلومتر چيزي نمي بيني .  

 از تپه كه دور مي شوي قصه عشق ليلي و مجنون برايت تداعي ميشود و عهد مي كني كه هيچوقت دلبستگيت به اين تپه از بين نرود به همين خاطر آنجا را تپه ليلي مي نامي

داخل يكي از سنگرها مي شوي بوي ناي وشرجي  مشامت را آزار مي دهد گوني هاي پر از ماسه پوسيده شده و هر چند وقت يكبار مقداري از ماسه هاي آن به كف سنگر مي ريزد ، پتوي سياه پوسيده اي كف سنگر پهن شده است كه نيمي از آن از ماسه هاي فرو ريخته به زير خاك رفته است ،جلو تر كه مي روي نفست تنگ مي شود با لرزشي از جاي جاي سنگر خاك مي ريزد از ترس اينكه نكند سنگر روي سرت خراب شود با عجله بيرون مي آيي.

آمبولانسي به همراه خودروي ديروزي جلوي سنگر ترمز مي كنند شش نفر از ماشينها پياده مي شود حاجي و سعيد را مي بيني به طرف آنها مي روي بعد از سلام و احوالپرسي حاجي تو را به تازه وارد ها معرفي مي كند.سعيد جلوي گروه حركت مي كند و بقيه با بيل و يكسري وسايل به دنبال او از خاكريز بالا مي روند سعيد روي خاكريز مي ايستد، قطب نمايش رابا كاغذ تا شده اي روي آن از جلد بيرون مي آورد به درخت كنار با قطب نما  تگاه مي كند كاغذ را باز مي كند و پس از كمي چپ و راست شدن به بقيه افراد فرمان مي دهد كه پشت سرش حركت كنند  تو چسبيده به حاجي و تقريبا در وسط هاي صف قرار داري، حدود پانزده متر كه از درخت كنار فاصله مي گيرند كمي به طرف راست مي روند سعيد مي ايستد رو به حاجي مي كند و مي گويد:

-حاج آقا محدوده جستجوي ما با طبق گزارشي كه جانباز عبد اللهي از بيمارستان داده همين جاست .

حاجي بيل را از دست يكي از همراهان مي گيرد نام خدا را بر زبان مي آورد و پس از دعا كردن شروع به كندن مي كند  . يكي از جوان ها بيل را از دست حا جي مي گيرد دو جوان ديگر هم با بيل و كلنگ مشغول كندن مي شوند . از حاجي مي پرسي :

- چرا اينجا دنبال دوستاتون مي گرديد؟!.

او كمي از بچه هايي كه در حال كندن هستند فاصله مي گيرد دست تو را مي گيرد و با خود به جايي كه بلندتر از ديگر جاهاست مي برد ،هر دو مي نشينيد حاجي كاملا بچه ها را زير نظر داردمي گويد :

- پسر جان شبهاي عمليات چون فرصت نبود شهدا را به عقب منتقل كنيم بعضي از جنازه ها جا مي موند بعد ممكن بود اون منطقه به دست عراقيا بيفته رو همين حساب اونا هموجور كه ما رو كشته هاي اونا خاك مي ريختيم  شهداي ما رو خاك مي كردن .حالا كساني كه در اون شبها شاهد شهادت هم رزماي خودشون بودن محل هارو مي گن تا ما جنازه هارو ببريم و تحويل خونواده هاشون بديم .

-اگه شهيدي پيدا نشه چي؟

- خونوادش يه عمر چشم انتظار باقي مي مونن .

بدون اينكه به حاجي چيزي بگويي بلند مي شوي و نوميدانه به طرف تپه مي روي دراز مي كشي و با مشت به تپه مي كوبي .

-تورو خدا چيزي بگو ، شايد اينا اومدن سراغ تو البته اگه من چيزي نگم نمي تونن پيدات كنن،دوستات اشتباهي جايي ديگه رو دارن مي گردن نميخواي چيزي بگي

    حالاكه شناختمت چه طوري از دستت بدم ، اصلا ديگه كي برام اذون بگه . هيچكس            نمي تونه جاي تورو پر كنه .

گوشت را به تپه مي چسباني تا بلكه جوابي بگيري اما از صدا خبري نيست بلند مي شوي و خودت هم نمي داني با اين سردرگمي چه بايد كرد . به طرف گروه تفحص

مي آيي عده اي نشسته اند و با دست ازگودال خاك هاي خيسي كه روي لبا سي ريخته  بيرون مي ريزند.

حاجي صورتش را به آسمان مي كند و دعا مي خواند.

- خدا را شكرمي كنيم كه ما جلوي مادر اين شهيد رو سياه نشديم.

وارد گودال مي شود كمي ديگر كه مي كنند جمجمه اي از خاك بيرون مي آيد  حاجي آن را به دست سعيد مي دهد لباس ، پوتينها و استخوانها و پلاكي فلزي از شهيد را درون پارچه اي مي پيچند و اسم شهيد و شماره شناسايي او  را با ماژيك روي پارچه سفيد يادداشت مي كنند. سعيد به دوستانش سفارش مي كند كه چند متر آن طرفتر را نيز بگردند . و خودش بقاياي شهيد را به طرف آمبولانس مي برد. تو در يك آن تصميم

مي گيري و به طرف حاجي مي روي دست او را مي كشي و مي گويي:

 -حاجي بلند شو بيا ،! اون تپه رو مي بيني ؟ من اسمشو تپه ليلي گذاشتم  هر روز ظهر از اونجا صداي اذان مي شنوم .

- فقط تو مي شنوي ؟!.

- نمي دونم  چون تا  حالا به كسي نگفتم ، به شما هم نمي خواستم بگم ، چون مي ترسم اگه اين راز رو بر ملا كنم ، ديگه اون صداي زيبا رو نشنوم ولي خوابي كه ديشب ديدم خيلي ترسناك بود . البته دعاي امروز شما هم بي تاثير نبود.

- چه خوابي ديدي ؟ !

خوابت را برايش تعريف مي كني و مي گويي :

- اون  آقاي سفيد پوشي كه تو خواب ديدم هموني بود كه ديروز فكر كردم شما سراغ اون اومديد.  و شما به من خنديديد ، يه روز غروب دير تر از هميشه به خونه رفتم ديدم اون آقا فانوسي پر نوردستش بود  به تپه نزديك شد جراغ را روي تپه گذاشت و خودش اونجا وايساد. من ترسيدم به اون نزديك بشم .

. حاجي دست تو را ميگيرد و مي خواهد كه او را به تپه ليلي ببري، به تپه كه مي رسيد حاجي از تپه بالا مي رود نگاهي به خاكهاي روي تپه مي كند قسمتي ازحاك روي تپه  با جاهاي ديگر فرق مي كند و رنگ آن به قرمزي مي زند حاجي با سر نيزه  اي كه همراه دارد خاكها را مي كند، رو به تو مي كند و مي گويد :

-عباس جان تو صداي اذان مي شنوي ؟!

-  بخدا حاجي دروغ نمي گم ، شايد هنوز ظهر نشده باشه !.

- الان كه ده دقيقه هم از ظهر گذشته .

تو به آسمان نگاه مي كني آفتاب وسط آسمان جا خوش كرده و شرجي و غبار هوا هاله بزرگي گرداگرد آن تنيده است  . به حاجي كه در حال كندن است مي گويي:

- درسته ،ظهره ، ولي خودمم موندم .

- اشكال نداره ،بوي عطر غريبي كه از اين منطقه مي ياد برا جستجو كافيه ، عباس جان برو به بچه ها بگو همه بيان اينجا .

- مسير تپه تا بچه هاي تفحص را با عجله مي گذراني و با آنها  بر مي گردي .

-حاجي خاك زيادي خارج كرده شرجي و گرمي هوا لباسها را به تنش خيس كرده سعيد به او نزديك مي شودو مي پرسد :

- حاجي اينجا خبريه ؟!.

- انشالله كه باشه بيايين و كمك كنين .

هر بيلي كه از خاك بيرون ريخته مي شود قلب كوچكت تندتر مي زند كلاه آهني  شهيد كه به بيل يكي از بچه هاي گروه مي خورد و قسمتي از آن نمايان مي شود  باز همه صلوات مي فرستند حاجي چهره رنگ باخته تو را نگاه مي كند دستي روي شانه ات مي گذارد و مي گويد:

- چه طوري مرد؟.

اشك از چشمانت سرازير شده است و در ميان اشكها به لباس دوست زير خاكيت خيره شده اي حاجي براي اينكه از منطقه دورت كند نگاهي به دشت مي اندازد و مي گويد:

-  گوسفندات خيلي دور شدن امروز اون زبون بسته ها رو بدون آب رها كردي . برو لااقل اونارو نزديكتر بيار .

اسم آب كه مياد ، بياد عطش ديشب گوسفندات مي افتي از تپه كه سرازير مي شوي بغضت مي تركد و زار زار گريه مي كني ؟ ميسر از تپه تا گله را آنقدر گريه مي كني كه چشمهايت پف كرده و قرمز مي شود ،گله را با عجله كمي نزديك مي كني طاقت نمي آوري گريه ات را قطع مي كني و اشكها را از صورتت پاك مي كني و به بالاي تپه مي روي . صداي گريه حاجي و بچه هاي گروه  را مي شنوي تو هم اختيار از كفت مي رود

و  هق هقت گريه آنان را همراهي مي كند  .

شهيدي را از خاك بيرون آورده اند كه بدنش كاملا سالم مانده است . حاجي با بغض مي گويد :

-راست مي گفتي عباس جان من تا حالا اين صحنه رو هيچ جا نديده بودم .

تو خودت را بي اختيار روي جنازه مي اندازي و بوسه اي از صورت نورانيش را چاشني بغض تركيده ات مي كني. سعيد دستت را مي گيرد ليواني آب به دهانت مي گذارد و دلداريت مي دهد  .

يكي از بچه ها مي رود و برانكاردي مي آورد ليلي را در كجاوه مي گذارند و به روي دوش حركت مي دهند تو پشت سر آنها اشك جدايي مي ريزي .

كجاوه ليلي را كه به آمبولانس مي گذارند همه صورتت را مي بوسند و از امانت داريت سپاس گذارند. حاجي براي رو بوسي و خدا حافظي نزديكت مي شود . مي گويي:

-بلاخره نفهميدي اون آقايي كه شبها ميومد كي بود ؟.

- نه عقلم به جايي نمي رسه ، تو هم امروز ديگه نمون بيا برو خونه ما دوباره فردا ميايم هنوز تو اين منطقه خيلي كار داريم .

- بالاخره خودم مي فهمم.

ماشين ها كه حركت مي كنند دنبال آنها مي دوي و باز گريه مي كني  حاجي دستش را از شيشه آمبولانس بيرون مي آورد و با اشاره دست به تو مي فهماند كه به خانه بروي.

نااميدانه بر مي گردي به طرف درخت كنار مي روي كوزه و سفره ات را بر مي داري ميل ماندن نداري ، گله را از سنگرها مي گذراني و به جاده اسفالت پا مي گذاري با خود مي گويي،:

-حتما از ديدن آن آقا هم محروم شده ام چون او هم اگر بداند كه مكان يارش را لو داده ام ديگر نيايد. شايد اين ليلي مشتركمان بود .

بر مي گردي تا آخرين وداعت را با تپه انجام دهي، با تعجب مي بيني كه همان آقاي سفيد پوش به تپه نزديك شده است تا پايين تپه مي دوي مي ترسي كه اگر قدمي ديگربرداري  از ديده ات  پنهان شود ، همانجا مي ايستي و آقا را نظاره مي كني  مي گويي:

- آقا ليلي رو بردند .

او لبخندي مهمانت مي كند دستي برايت تكان مي دهد و ديگر چيزي نمي بيني

 التماس دعا

احمد يوسفي - سايت تبيان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار