آن روزها، من و 15 خانم ديگر در مسجد «امامموسيبنجعفر(ع)» در خيابان «غياثي» تهران، نزد(شهيد) آيتالله «محمدرضا سعيدي» دروس حوزويميخوانديم. در همان حال ارتباط مبارزاتيمان با ايشانو همين طور با گروهي از دانشجويان دانشگاههاي علمو صنعت و تهران بود. رابط اصلي ما هم مرحوم آيتالله«رباني شيرازي» بود.
آيتالله سعيدي فعاليت مبارزاتي گستردهاي عليهرژيم شاه داشت. يکي از روزها به ايشان اطلاع داده شدکه نيروهاي «ساواک» (سازمان اطلاعات و امنيت کشورـ مسئول دستگيري و شکنجه مبارزان مخالفِ رژيمشاه) خانه را محاصره کردهاند. آقاي سعيدي،اطلاعيهها و مدارک زيادي درباره حضرت امام داشت.آن روز يادم است که کاغذي را که روي آن چند شمارهتلفن ديگر همرزمان نوشته شده بود، سريع به دهانگذاشت و خورد. ما زنها، ساکهايي را که همراهمان بود،از اعلاميهها پر کرديم که به اين صورت از خانه خارجکنيم، تا مدرک و سندي به دست ساواکيها نيفتد.
مقدار زيادي اعلاميه داخل ساکم بود. از در خانه کهخارج شدم، ديدم ساواکيها کاملاً اطراف خانه را گرفتهاندو همه را ميگردند. سريع برگشتم داخل خانه و در رابستم. آقاي سعيدي اعلاميهها را داخل يک گوني خالي«برنج» ريخت و يکي از پسرهايشان را فرستاد بالايديوار، او هم گوني اعلاميه را به خرابه پشت خانه برد وزير آشغالها و خاکها پنهان کرد.
وقتي از خانه بيرون آمدم، رفتم دم مغازه آقاي«علي بهاري» (از همرزمان شهيد نواب صفوي درفدائيان اسلام که مدت زيادي زندان بود.) وارد مغازهخرازيشان شدم و ماجرا را تعريف کردم. آقاي بهاري باموتور گازي رفت آنجا، ولي زود برگشت و گفت کهساواکيها روي بام خانه هستند و امکان جلو رفتن وبرداشتن اعلاميهها وجود ندارد. برنامهاي ريختيم و بهعنوان اينکه ميخواهيم آشغال داخل خرابه بريزيم،ايشان رفت و گوني را آورد.
گوني را بردم خانه خواهرم، که نبودند. از سر ديواررفتم خانه همسايهشان و گوني را گذاشتم لاي وسايل وآشغالها و پنهان کردم. بعد از چند شب با خودم فکرکردم که نکند بروند آنجا و گوني را پيدا کنند! سريع رفتمو آن را آوردم گذاشتم داخل آب انبار خانه، که يکطاقچه کوچک داشت. البته همه اينها با اضطراب وخطري بسيار همراه بود. روز بعد، در کمال احتياط ومراقبت، مدارک را برداشتم و بردم خانه پدرم. شبانه وبدون اينکه چراغي روشن کنم، فقط از بالاي ديوارهارفت و آمد ميکردم. گوني را لاي پلاستيک و مشماپيچيدم وتوي باغچه خانه پدرم جاسازي کردم. البتهبعدها که من از ايران فرار کردم، پدرم ديده بود درختخشک شده، آنجا را کنده بود و اعلاميهها را پيدا کردهبود. بعداز پيروزي انقلاب اسلامي که آمدم خانه،خواستم باغچه را بکنم که پدرم گفت: «بيخودي بهخودت زحمت نده، من همه آنها را درآوردم و از ترساينکه ساواکيها پيدايشان کنند، همه را سوزاندم.»
يکي از فعاليتهاي من در ايام مبارزه، نوشتناطلاعيه و نامه براي فرماندهان نيروهاي نظامي وانتظامي بود که اول بايد آدرسهايشان را پيدا ميکرديم وبعد اعلاميهها را مبني بر اينکه «از سرکوب مردم دستبکشيد» به خانهشان ميانداختم. يک بار حدود پانزدهروز تمام با يک تشک و يک چادر وصلهدار، جلوي «کاخسعدآباد» (ميدان تجريش) از صبح تا عصر نشستم ومثلاً گدايي ميکردم. وظيفه من ثبت ساعات دقيقرفت و آمد خانواده شاه از جمله خود شاه و اشرف پهلويبود. من اين اطلاعات را براي اقدامات بعدي در اختياربرادران ميگذاشتم. گاهي هم با اسم مستعار بهمجالس ميرفتم و درباره اعلميت حضرت امامسخنراني ميکردم.
يک روز خبر آوردند که آقاي «کرمي» و آقاي«صالح» را در همدان دستگير کردهاند. آقاي صالحشوهر يکي از فاميلهاي ما بود. براي اينکه به خانوادهآنها دلداري بدهم، و هم اينکه از چند و چون ماجرا باخبر شوم، يکي دو روز به همدان رفتم. خانم آقاي صالحکه پا به ماه بود، فارغ شد. کمي وضع زندگيشان را سر وسامان دادم و برگشتم تهران. ساعت حدود يک بعد ازظهر بود که رسيدم تهران. مقداري ميوه و خوراکي ازهمدان آورده بودم. بچهها دورم نشستند که آنها راتقسيم کنم. ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. احساسکردم بايد خبري باشد. يکي از بچهها رفت در را باز کردو گفت که يک آقايي با شما کار دارد. دم در که رفتم، مردغريبهاي را ديدم که به محض باز شدن در، پايش رالاي آن گذاشت که مبادا در را ببندم. گفت: «شما خانمدباغ هستيد؟» گفتم: «بله» گفت: «آماده شويد و با مابياييد». گفتم: «کجا بيايم؟ من بچهدارم ... کجا ...» و بهبهانه پوشيدن لباس رفتم داخل خانه. به بچههايم کهشش دختر و يک پسر بودند، گفتم:
ـ بچهها اينها اومدن و ميخوان من رو ببرن زندان... شما جيغ و داد راه بيندازين.
جيغ و فرياد بچهها باعث شد که ساواکيها بيايندتوي حياط خانه. گفتند:
ـ خودشون رو هم که بکشند، تو بايد با ما بيايي،ولي اگه سر و صدا نکنند شما را ميبريم دو سه تا سؤالميکنيم و برتون ميگردانيم اينجا... هيچ کاري باهاتوننداريم.
بچهها همچنان گريه ميکردند و مامان مامانميگفتند. يکي از ساواکيها گفت:
ـ تا شما شامتون رو بخورين مامانتون رو آورديم...
همراه آنها، از در خانه خارج که شدم ديدم که يکماشين سر کوچه ايستاده، يکي ته کوچه و يک ماشيندم در خانه. داخل هر کدام هم چند نفر مامور بودند.کوچه را هم بسته بودند که هيچ ماشيني تردد نکند. منرا در صندلي عقب نشاندند. يک مرد سمت چپنشست، يکي ديگر سمت راستم. ماشين راه افتاد. بهسر کوچه ايران که رسيديم. يک عينک سياه به چشممزدند که به هيچ وجه نتوانستم جايي را ببينم، ولي ازمسير حرکت ماشين در خيابانها متوجه شدم که بهطرف مقر «کميته مشترک ضد خرابکاري» که نزديکميدان توپخانه بود، ميروند.
به محض اينکه از ماشين پيادهام کردند، واردراهرويي با پلههاي زياد شدم. مدام با لگد ميزدند کهسريعتر بروم. چند بار روي پلهها افتادم. گفتم:«خبچشمم را باز کنيد که لااقل پلهها را ببينم...» اينخواسته من با تعدادي الفاظ و فحشهاي رکيک پاسخداده شد. با ديدن اين وضعيت، خود را براي برخوردهايتند آنان آماده کردم.
داخل اتاق روي صندلي که نشستم، گفتم: «آقا تورو به خدا هر سوالي دارين بگين من بايد بروم خانه ...بچههايم تنها هستن...» با اين حرف قصد داشتم بهآنها تفهيم کنم که از هيچ چيز خبر ندارم و حرفهايآنان را باور کردهام.
ترس عجيبي در وجودم پيدا شده بود. طبيعي همبود. يک مشت مرد کثيف و پست بودند. براي بازجوييبه اتاقي ديگر بردند و شروع کردند به زدن با کابل وشلاق به کف پاهايم. مدام سؤالات مختلفميپرسيدند. مجدداً برگشتم به اتاق رئيسشان«منوچهري» و «تهراني» که از شکنجهگران معروفساواک بودند.
سؤالات مختلفي ميپرسيدند. من هم که نميدانستم به واسطه لو رفتن يا دستگري اعضاي کدامگروه مرا گرفتهاند، برايم خيلي مشکل بود که حرفبزنم. اگر ميدانستم قضيه مربوط به کدام گروه است، دوسه تا اسم بياهميت را ميگفتم و از اين وضعيترهايي پيدا ميکردم. ولي چون از علت اصلي دستگيريخبر نداشتم، ترسيدم که خداي نکرده اسم کسي را ببرمکه لو برود و او را اذيت کنند.
شکنجه، همچنان ادامه داشت. به انواع مختلف.شلاق، کتک، اهانت و هر چه که از دستشان بر ميآمد.ساعت 12 شب بود که از شدت درد و شکنجه از حالرفتم. کشانکشان مرا بردند و انداختند داخل يک اتاق.چادرم را که به هيچ وجه از خود دور نميکردم، کشيدمروي صورتم و گوشه اتاق کز کردم، که مثلاً خوابهستم. بيشرمها با حال بسيار زننده ميآمدند داخلاتاق که مثلاً مرا بترسانند. سعي کردم بيحرکت بمانمکه فکر کنند خوابم. حرفهاي زشتي ميزدند که مرابترسانند. آن شب سپري شد تا فردا.
از صبح روز دوم، شکنجههاي اصلي شروع شد.دستم را به زور گرفتند، سوزنهايي بلندي را به زيرناخنهايم فرو کردند و سپس نوک انگشتانم را که سوزنزيرش بودند، توي ديوار کوبيدند. سوزها تا انتها در زيرناخنها نفوذ کرد. تمام تنم از درد تير کشيد. گاهي با«باتوم برقي» که شوک الکتريکي ايجاد ميکند، بهاعضاي مختلف بدنم ميزدند.
يکي ديگر از وحشيانهترين شکنجههايتخصصي ساواک شاه، «آپولو» بود. تعريف آن را قبلاًشنيده بودم. مرا روي يک صندلي فلزي نشاندند.کلاهي آهني که سيمهايي به آن وصل بود، روي سرمبستند؛ دستها و پاهايم را هم به صندلي بستند. بهيکباره جريان برقي ـ که چندان قوينبودکه آدم را بکشدولي سيستم عصبي را به هم ميريخت ـ وصلشد.بدنم کاملاً به لرزه افتاد و اعصابم داغان شد. اصلاًنميتوانم حالت آن لحظه خودم را بيان کنم. هر عملزشتي که از دستشان برميآمد، انجام ميدادند و مداماهانت ميکردند.
گاهي کف پاهايم از شدت ضربات شلاق شديداًورم ميکرد. سريع مامور شکنجه دست و پايم را بازميکرد و با شلاق دنبالم ميافتاد که به دور بالکن دايرهمانندي که با نرده آهني پوشيده شده بود، بدوم. اولمنظورشان از اين کار را نفهميدم، ولي بعداً متوجه شدمکه اين کار را ميکنند که تاولهاي کف پا ورم نکند، تادوباره بتوانند شلاق بزنند. گاهي هم پاهايم را بهگيرههايي که به سقف وصل بود، ميبستند و تا چندساعت به حالت آويزان ميماندم.
نماز خواندن در آنجا ممکن نبود. يعني اجازهنميدادند. زمان از دستمان رفته بود و فقط به واسطهشام يا صبحانه که ميآوردند، شب وروز را ميفهميدم وبا در نظر گرفتن اين زمانها نماز ميخواندم. چون درطول هر بيست و چهار ساعت فقط يک بار حق داشتمبه دستشويي بروم؛ آن هم يک سرباز مراقبم بود کهاعصابم خرد ميشد. خلاصه با همان حالت نشسته باجهتيابي احتمالي قبله، نماز ميخواندم.
يکي از سختترين موقعيتها برايم، آنجا بود کهدخترم را که تازه وارد سيزده سالگي شده بود، به زندانآوردند.
آن شب، از ساعت 12 صداي جيغ و فرياد او را کهشکنجه ميشد شنيدم. فقط فرديادهايش را ميشنيدمو نميدانستم چه ميکشد. نميدانستم چکار کنم.همدمي جز گريه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبحبود که سر و صدايي در بند زندان آمد. از سوراخ روي درسلول نگاه کردم، ديدم دو تا سرباز زير بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند انداختند وسط راهرو،و با سطل رويش آب ريختند که به هوش بيايد. با ديدناين صحنه ديگر طاقتم تمام شد. ديوانهوار با مشت بهدر کوبيدم و فرياد زدم. گفتم که در را باز کنيد تا ببينمبچهام چه شده.
مرحوم آيتالله «رباني املشي» که در يکي ديگر ازسلولها بود، با صوت زيبا شروع کرد به خواندن قرآن تارسيد به آية «استعينوا بالصبر و الصلوة» کمي آرامگرفتم، ساکت شدم و سر جايم نشستم. بعد از چنددقيقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولويم که زيرضربات و شکنجههاي وحشيانه دژخيمان شاه له شدهبود، نگاهي بيندازم. يک پتوي سربازي آوردند، او راانداختند توي آن و بردند. با ديدن اين صحنه احساسکردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شکرکردم از اينکه از شر ساواکيها و شکنجههاي کثيفشانراحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرين ديدار من و دخترمميگذشت؛ خيالم راحت بود که او مرده و ديگر شکنجهنميشود. ولي آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمالتعجب ديدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در رابستند. او گفت که در طي اين مدت، در بيمارستانشهرباني (در خيابان بهار) بستري بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش. مچ دستهايشرا که لمس کردم، گريهام گرفت. زخم بدي به چشمميخورد، او را با دستبند، محکم به تخت بسته بودند.
هيچ جاي سالمي در بدنم نمانده بود که ازشکنجههاي آنان در امان باشد. دستهايم تا آرنج، پشتگوشها و ... پر بود از آثار سوختگي و زخم. در اتاقشکنجه، دژخيمان شاه سيگارهايشان را روي بدن منخاموش ميکردند. حتي يک بار هم يکي از آنها چيزيمثل انبردست انداخت زير ناخن پايم، آن را گرفت واينور و آنور کرد بعد کشيد. دردِ خيلي عجيبي داشت.اصلاً قابل تعريف نيست. حالا که حدود سي سال از آنروز ميگذرد، اين انگشت پايم هنوز عفونت دارد و چرکميکند.
گاه از شدت درد و شکنجه، بيهوش ميشدم وبدنم را به داخل زندان ميانداختند. آنها که از شکنجهمن خسته شده بودند، دخترم را آورده بودند تا با شکنجهاو، مرا تحت تاثير بگذارند و فشار بياورند که حرف بزنم.
آن شب که دخترم را به سلول آوردند، سه تا موشهم انداختند داخل. دخترم که ترسيده بود به من پناهآورد. بغلش کردم و شروع کردم به نوازش و گفتم اگربخواهي جيغ بزني و عکسالعمل نشان بدهي، اينهاکارهاي ديگري هم ميکنند. مثلاً مار ميآورند.مارهايي که زهرش را گرفته بودند، براي ترساندنزنداني به داخل سلول ميانداختند. تنها پتويي را کهداشتيم، دورش پيچيدم و گفتم که موشها در تاريکينميمانند و احتمالاً ميروند طرف دريچهاي که رويسقف بود ـ و معلوم نبود مال چي بود ـ نور خفيفي از آنجاميآمد.
احساس من و دخترم در آن شبهاي شکنجه وتنهايي، غير قابل وصف و درک است. بايد مادر بود تابشود اينها را احساس کرد. کسي که مادر است و اينخاطرات را ميخواند، ميفهمد يک دختر بچهاي که تاآن روز حتي «پوشيه» از صورتش برداشته نشده، پسرعمهاش که ماهها در خانه ما زندگي کرده بود، هنگاميکه آن دو را سوار ماشين کرده بودند که ببرند ساواک، او رانشناخته بود. پسر عمهاش به او گفته بود که ميگويندشما دباغ هستيد، از کدام خانواده دباغ هستيد؟ و او گفتهبود مادرم را گرفتهاند و او فهميده و شناخته بودش.
اين دخترها با هيچ مرد غريبهاي برخوردنداشتهاند، حالا حسابش را بکنيد، ميگفت من را توياتاقي بردند که هفت ـ هشت تا مرد بدون لباس انداختهبودند وسط ميزدند، فحاشي ميکردند و او که دختريسيزده ساله بود، فقط جيغ ميزده و التماس ميکرده.کاري از دستش بر نميآمده. بعد زير همان شکنجهها ازهوش رفته بود که با باتوم برقي به او شوک وارد کردهبودند و آنقدر حالش بد شده بود که شانزده روز دربيمارستان بستري شده بود تا کمي حالش جا بيايد.
او که الان حدود چهل سالش است، دوبار قلبشعمل شده است و حتي نميتواند درست نفس بکشد.گوشه خانه درازکش افتاده است و قدرت هيچ کاري وحتي حرف زدن ندارد.
خيلي دلم ميسوخت. او به خاطر من شکنجه شدهبود ولي حالا که بدن شکستهاش در آغوشم بود، چيزينداشتم تا به او بدهم که کمي قوت بگيرد. تنها کمکيکه آنجا به ما شد، يک سرباز نگهباني بود که اهلکردستان بود. او که دلش خيلي براي ما سوخته بود، يکشب ساعت حدود 10، يواشکي پنجره فلزي کوچکي راکه روي در سلول بود، باز کرد و چيزي انداخت داخل. اولفکر کردم دوباره موش انداختهاند. نگاه که کردم، ديدميک بسته کوچک است که سه تا حبّه قند داخلش بود.بعد، از لاي در گفت: «اينها را بده به بچهات بخوره شايديک ذره جان بگيره...» شب ديگر پنج تا حبّه انگورانداخت و گفت: «دخترت خيلي ضعيف شده ... من چيزديگري ندارم که بدهم... همين چند تا حبه انگورو بدهبه اون شايد کمي حالش بهتر شود.»
سلول ما، حدود يک متر و هفتاد سانت طول وعرضش بود. البته در بعضي از سلولها، در همين فضا،چهار ـ پنج نفر زنداني بودند. کف زندان هم مدام خيسبود. حالت لجن زار داشت.
يکي از سختترين لحظات زندان، هنگامي بودکه يکي از ما را براي شکنجه ميبردند. «رضوانه»دخترم را که ميخواستند ببرند، اصلاً جلوي ساواکيهاگريه نميکردم. صداي پاي نگهبانها که ميآمد، دخترکوچولويم را در آغوش ميکشيدم، صورتش را غرقبوسه ميکردم و ميگفتم:
ـ عزيزم ... به خدا ميسپارمت .... هر چي خدابخواد همونه...
او را که ميبردند، بغضم ميترکيد، يکه و تنها درآن تاريکي زندان، ميزدم زير گريه. کف دستهايم راروي ديوار ميکوبيدم، تيمم ميکردم و نماز ميخواندم تادلم آرام بگيرد.
ساعتي بعد، درِ سلول باز ميشد و بدن نيمهجان اورا که ميانداختند، ميرفتند. هر چيزي که توانسته بودمپنهان کنم، ذرهاي از غذا و يا چند قطره آب، در دهانشميگذاشتم. صورت نازش را فوت ميکردم و يا با گوشهپتو باد ميزدم.
الگوي من در صبر و تحمل همة اين شکنجهها،اول اعتقادم به الطاف الهي، راه امام و سپس شهيدبزرگوار آيتالله سعيدي بود که چند سالي را در محضرايشان کسب علم کرده بودم. ايشان کسي بود که زيربدترين شکنجهها فرياد زده بود:
ـ اگر تکه تکهام کنيد، هر قطره خونم فرياد ميزندخميني... خميني...
همين اعتقادات ديني بود که همواره تلاشميکردم حجابم را حفظ کنم. با وجودي که زير دستکثيفترين و پستترين انسانهاي روي زمين، کهذرهاي شرافت، حيا و غيرت در وجودشان وجود نداشت،مدام شکنجه ميشدم و مورد اهانت و آزار قرارميگرفتم، ولي سعي ميکردم حجابم را حفظ کنم.روزهاي اول چادر داشتم که گرفتند. سپس يک پيراهنمردانة زندانيها را از سلول بغلي گرفتم، وقتي ميآمدندکه براي شکنجه ببرندم، آن را روي سرم ميانداختم وآستينهايش را زير گلويم گره ميزدم تا موهايم پيدانباشد. بعداً اين پيراهن را هم طاقت نياوردند که ببينندروي سرم ميکشم، گرفتند؛ دو تا پتوي سربازي به ماداده بودند. از آن روز به بعد هرگاه ميخواستيم برايشکنجه برويم، يکي از پتوها را من روي سرمميکشيدم، يکي را دخترم. به همين خاطر در زندان به«مادر و دخترِ پتويي» معروف شده بوديم.
بعد از پيروزي انقلاب به خواسته يکي از آشنايان،به پادگان لويزان رفتم. «تهراني» کسي که در شکنجهمن و دخترم حيا و شرفي نداشت و در خباثت رويوحشيترينها را سفيد کرده بود، نشسته بود پشت يکميز، يک ليوان آب ميوه کنار دستش بود، و تند تنداعترافات مينوشت. به او گفتم:
ـ آقاي تهراني... مرا ميشناسي؟
گفت: «نه... بجا نميآورم...»
گفتم: «برايت خيلي متأسفم، تو که ديشب تويمصاحبه تلويزيونيات جناياتت را با ذکر ساعت و دقيقهميگفتي، چطور مرا نميشناسي؟»
گفت: «به خاطر نميآورم.»
گفتم: «مادر دختر پتويي را يادته؟»
تا اين را گفتم، چشمانش گرد شد؛ با کف دست بهپيشانياش کوبيد و گفت:
ـ بله... بله... من جداً متأسفم... فکر ميکردم شمااز بين رفتهايد.
گفتم: «نخير.. خدا خواست که من بمانم تا يکي ازنشانهها باشم براي خباثت شما... شما از ما اين جوريبازجويي ميکردين؟... با آب ميوه و در کمال آرامش؟...يادته دختر بچه سيزده سالة من، توي اون گرمايتابستان، تشنهاش بود، لَهلَه ميزد، ليوان آب يخ راآوردي جلويش، او لهله ميزد و توليوان را جلوي دهانشبردي، ولي آن را خالي کردي روي زمين؟
گفت : «بله ... بله ... من متاسفم.»
بعد آب دهاني روي زمين انداختم و خارج شدم.ديگر طاقت نداشتم چهره خبيث او را ببينم. واقعاً خدامنتّقم خوبي است.