برگه اعزام

کد خبر: ۱۱۶۰۳۰
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۸۷ - ۲۲:۰۶ - 27March 2008
و من بودم كه غبطه مي خوردم و حسوديم مي شد كه چطور توانستي برگه رفتن به جبهه بگيري و من جا ماندم. سن تو از من بيشتر بود، اما نه زياد؛ يك سال! البته قدت از من بلند تر بود، و ايمان و معرفتت از من بيشتر. مي دانم كه آن موقع با دست كاري شناسنامه ات توانستي اعزام شوي. مي دانم كه گريه كردي، ناله كردي تا جواز رفتن به جبهه را بگيري. چند روز بعد... جبهه خانه دوم تو شد.

يك سال گذشت. آن روز كه در خيابان ديدمت، خيلي نوراني شده بودي. با آن شلوار پاك بسيجي و پيراهن سفيد و ساده و آن كتاني هاي رنگ و رو رفته چه عظمتي پيدا كرده بودي! واقعاً به تو غبطه مي خوردم. تو كجا بودي و من كجا؟ گفتي: «خب آقا داوود! ما رفتني شديم. اگه ازمون بدي و خوبي ديدي حلالمون كن.»

-        علي جان اين حرفها چيه مي زني؟

خنديدي و گفتي: «حالا قيافه نگير! مي خواي حلال كن مي خواي حلال نكن. اگر بدي ديدي حقته! اگر خوبي ديدي حتماً اشتباه شده!»

هم ديگر را بغل كرده و براي آخرين بار با هم خداحافظي كرديم.

و تو رفتي.

صداي مارش عمليات با فرو ريختن اشك ها همراه شده بود دل ها مي تپيد و سينه ها ملتهب در انتظار شنيدن پيروزي هاي رزمندگان. اولين شهيد محل آمد؛ "جلال جواهري" نوجوان شانزده ساله و قاسم جبهه.  با خونش خضاب بسته بود. همان جا بود كه يكي از بچه ها خبر را داد: «مي گن علي رضا يي شهيد شده!» باورم نشد. بغضم را فرو خوردم. چند روز بعد اطلاعات ديگري آمد:

اروند زير آتش بود. بچه ها دلاورانه مقاومت مي كردند. قرار بود حمله اي براي انهدام نيروي دشمن بشود و بعد بچه ها دوباره برگردند. تيربار روي دستانت آرام و قرار نداشت. بالا و پايين مي رفت و چپ و راست كشيده مي شد. بچه ها داشتند سوار بر قايق ها به عقب بر مي گشتند. باران تير و خمپاره بر سرتان مي باريد. پريدي روي قايق. قايق راه افتاد. يقه سكاندار را گرفتي:

-        كجا؟ بچه ها هنوز آن طرفند. چند نفر زخمي اند. نمي ذارم بري تا بچه ها سوار بشند، اين قايق آخرين قايقيه كه مونده.

قايق از حركت ايستاد و برگشت. تو و يكي – دو نفر ديگر از قايق پايين پريديد و دويديد به سوي جلو، تا بچه هاي مجروح را بياوريد. چند دقيقه بعد عراقي ها رسيده بودند به فاصله چند متري ساحل. سكاندار قايق براي اين كه بچه هاي ديگر اسير نشوند، قايق را روي آب بي رحم اروند به حركت در آورده بود. از آن پس تو را نديد.

كجايي علي؟ علي تو براي نيامدن پيكر "مظفر" ناراحت بودي. براي نيامدن پيكر "عبدالله ياخچي" غصه  مي خوردي مي داني حسن چه مي گفت؟ مي گفت: «وقتي چشمم به صورت پير و مهربون پدر علي مي افته، قلبم مي لرزه. اگه ببينم از جلو داره مي آد سعي مي كنم يه جوري راهمو كج كنم تا چشمم تو چشمان غمگين پدر علي نيفته. خب مي گي چكار كنم داوود!»

و من هم مثل حسن نمي دانم چكار كنم. شايد به خاطر ارادت تو به مادر مفقودين – زهرا (س) – باشد كه مفقود شدي. كسي چه مي داند!
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار