تن همه ي ما لباس سفيد بود و جنازه آن قدر نوراني بود كه اتاق تاريك ما را روشن كرده بود. ما جنازه را خوب نگاه كرديم و لمس كرديم و حتي خودم در خواب به جنازه بوسه زدم. از بغل دستي خود پرسيدم آن كسي كه چهره اش نوراني است كيست؟! گفت: «نمي شناسي؟» گفتم: «نه» گفت: «او امام تو موسي بن جعفر(ع) است.» ولي از بغل دستي خود نپرسيدم تو كيستي؟ امام چهره اي نوراني داشت. موقعي كه داشتيم سر تابوت را مي بستيم، دقيقاً يادم هست كه آن شخص يا امام به من گفت: «اين جنازه، جنازه ي توست.» و از آن جا فهميدم كه روزي به شهادت خواهم رسيد. بابا جان! در كوچكي يك نفر به من نويد داد كه پايان زندگي تو 17 سالگي است و الآن 17 سال من است و من منتظر چنين وقتي هستم.
شهيدرحيم شيرويه 10/12/65