سال 1332 ه ش در شهرستان ايرانشهر به دنيا آمد. از همان آغاز رشد معنوي او در دامان پدر با فرهنگ و انديشمندش، صورت گرفت.
از 5 سالگي به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت، وي صوت زيبايي داشت و خيلي خوب قرآن مي خواند و باره مورد تشويق قرار گرفت. کودکي کم حرف و آرام بود. تحصيلات ابتدايي را در دبستان کورش ايرانشهر به اتمام رساند. با علاقه زياد به مدرسه مي رفت و خوب درس مي خواند واو مي گفت: سرگرمي من بايد کتاب باشد. هنگام باز کلک نمي زد و تقلب نمي کرد و به هميم علت همواره اورا به عنوان دور انتخاب مي کردند. لاس ششم ابتدايي را در سال 1344 به اتمام رسانيد. سپس وارد دبيرستان شد. سال اول را در ايرانشهر سپري کرد و از سال دوم – به علت باز نشسته شدن پدر و نقل مکان به مشهد – بقيه تحصيل خود را در شهر مشهد و در دبيرستان امير کبير گذراند. در سال چهارم دبيرستان با مسائل سياسي آشنا شد. همکلاسيهايي نسبتاً آگاه داشت که از جمله کارهاي اوليه آنها اين بود که انشاهايي جهت دار مي نوشتند و در کلاس مي خواندند و تا آنجا پيش مي رفتند که از جانب مسئول دبيرستان توبيخ و تهديد شدند. آن روزها کانون بحث و انتقاد ديني که توسط شهيد هاشمي نژاد اداره مي شد، در مشهد حال و هوايي داشت و جوانان پر شور و انقلابي را به خود جذب مي کرد که محمد يکي از آنها بود.
در سال 1350 در رشته رياضي ديپلم گرفت و در کنکور شرکت کرد، اما قبول نشد و تصميم گرفت سال بعد شرکت کند. براي گذراندن کلاس کنکور مدتي در تهران به سر برد. او در اين دوران به افراد متدين علاقه خاصي داشت و به مطالعه کتاب هاي شهيد هاشمي نژاد، جلال آل احمد و شريعتي مي پرداخت و در جلسات سخنراني دکتر شريعتي شرکت مي کرد. هنگامي که در روزنامه ها اعلام مي کردند: تختي خودکشي کرد، محمد در خانه مطرح کرد که تختي را کشتند. او در اين دوره افکار سياسي داشت. در اين مدت مي توانست راحت تر زندگي کند، ولي از آنجا که روحيهاش از همان ابتدا با رفاه و راحت طلبي سازگاري نداشت به زندگي ساده و مختصري اکتفا کرد. در سال 1351 در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد که در سال 1355 موفق به دريافت مدرک کارشناسي شد. در اين دوران زمينه لازم براي ادامه دادن فعاليتهاي سابق فراهم شد و از اين سال تحولات و دگرگونيهايي در زندگي او شروع شد. محمد پارسا در 29/11/1360 به علت پاتک عراق در منطقه چزابه به شهادت رسيد و پيکر مطهرش بر اثر حجم آتش زياد به پشت جبهه انتقال نيافت. لذا شهيد مفقود الاثر اعلام شده است. تنها فرزندش حسين بعد ا ز شهادتش در 15/1/1361 به دنيا آمد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
وصيت نامه
…در لحظه مرگ نمي توان به فکر دنيا بود و از دنيا نوشت. لذا وصيتي جز دعوت به وحدت و شناخت حق در راه اقامه کامل دين و ياري مستضعفين و پيش گرفتن اخلاق نيکو ندارم. امروز حياتي ترين مسئله ما، روح واحدي است که در اندام امت اسلام دميده است و اين روح خداست که دنياي اسلام را زنده نگه داشته. نبايد از ملت و ساير نيروهاي مردمي جدا شد.
…اين شهيدان عشق، هرگز گمان مدار که از ياد رفته اند يا چون گل بهار بر باد رفته اند، اينان نمرده اند، جاويد و زنده اند. محمد پارسا
خاطرات
مهدي پارسا،برادرشهيد:
فعاليتهاي ايشان به طور خاص از زمان دانشجويي شروع شد. وي جزو تشکل هاي مذهبي بود. واقعا اهل مطالعه و با تفکرات نيروهاي چپ مارکسيست آشنا بود. اما به لحاظ امنيتي هيچ وقت از فعاليتهايش در تهران صحبت نمي کرد. او عضو انجمن کتاب بود و با نشريه باران که کار بچه هاي مذهبي بود، همکاري داشت و شعر مقاله هم چاپ مي کرد.
او بسيار راستگو و درستکار بود و شب ها در سپاه مي خوابيد، همان جا حمام مي رفت و گاهي اوقات مي ديدم با سنگي نماز مي خواند. تشک کشتي پهن مي کرد و با برادرها کشتي مي گرفت. او بي تکلف و ساده مي زيست. وي جزو اولين کساني بود که با تحليل و نقد علمي، ايدئولوژي مجاهدين خلق را افشا مي کرد.
وي در 4/7/1359 ازدواج کرد. اهل علم و مطالعه بود.
همسرشهيد:
به خاطر ندارم در تمامي اين مدتي که او در سپاه بود، کوچکترين بدگويي يا غيبتي از کسي کرده باشد. هرگز خودسازياش را فراموش نمي کرد و هرگز ديده نشد که با وجود انبوه مشکلات، عاصي شود و از خود بي ظرفيتي نشان دهد.
ماه آخر سال، بنا به صلاح ديد مسئولان منطقه 4، در واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به کار مشغول شد و تلاش بسيار موفقش در اين مدت کوتاه، باعث دستگيري و نابودي جمعي از منافقين شد. وي عاشق خدا بود و معشوق خويش را در جبهه نبرد حق عليه باطل مي جست. احساس مي کرد در جبهه خالصتر مي شود.
خواهرشهيد:
او هميشه در تب و تاب جبهه مي سوخت. وقتي از اطلاعات سپاه مشهد به ايشان پيشنهاد شد که در مشهد به خدمت مشغول شود ايشان رفتن به جبهه را شرط موافقتش اعلام کرد.
خاله شهيد :
محمد مي گفت: همه بايد بروند جنگ، چون دين اسلام در خطر است. از همان ابتداي جنگ بسيار علاقه داشت که در کنار بسيجيان و سپاهيان باشد و با متجاوز بجنگد. وي در 5/11/1360 به منطقه عملياتي چزابه اعزام شد.
ناصر محمدي :
بزرگترين آرزويش شهادت بود. محمد رضا همرزم ديگرش مي گويد: همه بچه ها شهيد پارسا را مثل پدر خود دوست داشتند. در همه کارها سرمشق ما بود. بيشتر شبها نگهباني مي داد و رفتار خوب او در ورود براران به سپاه و ماندن آنها موثر بود.
هادي سعادتي :
در يک سنگر و در يک عمليات – به نام علي ابن ابي طالب در چزابه – با هم بوديم و در چند پاتک دشمن با هم شرکت داشتيم. برخوردش بسيار در سطح بالا و منطقي بود. همراه با اخوت اسلامي و با 4 يا 5 نفر نماز جماعت برگزار مي کرد. وي به قدري در مسائل ديني و مذهبي جدي بود که وقتي از اردو مي آمد بچه ها به شوخي مي گفتند: امر به معروف و نهي از منکر آمد.
وي در سخت ترين شرايط آن قدر متين و با وقار بود که انسان را به تعجب وا مي داشت.
هنگام عمليات خيلي به خودش رسيده بود و گفت: امشب مصمم هستم تکليف خودم را را با خداي خودم روشن کنم و قبولي ام را از خدا بگيرم. يکي از توصيه هاي شهيد پارسا به همسرش اين است که سعي کن هميشه در صحنه انقلاب حاضر باشي و ببيني که در نهاد هاي انقلابي و در صحنه هاي نظام چه مي گذرد. توجه داشته باش و عملا توجه داشته باش و مشخصا ملاحظه کن و امر به معروف و نهي از منکر را شديدا رعايت کن.
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
با رنج و سختي از کودکي آشنا شده بود، در مقابل بي عدالتي هيچ وقت کوتاه نمي آمد، هم کار مي کرد و هم تحصيل، هم مبارزه. کمک به همنوعان را بزرگترين هدف خود مي دانست. خيلي سعي کردند او را از راهي که رفت، برگردانن و عقيده اش را تغيير بدهند، ولي خودشان تحت تاثير او قرار مي گرفتند و راه او را ادامه مي دادند. هر وقت احساس مي کرد حضورش در مزرعه لازم است کنار پدرش بود و هر وقت احساس مي کرد در جبهه مفيدتر است هر کاري داشت رها مي کرد و به سوي جبهه مي شتافت. و بالاخره فقط روحش به زادگاهش برگشت و جسمش مهمان هميشگي جزيزه مجنون شد.
شهيد بهمن پارسا نوجواني بيش نبود که با هم براي جمع آوري علوفه به نزديکي مرز شوروي سابق رفتيم، چند نفر از ماموران روسي هم در داخل خاک ما علوفه جمع مي کردند. خواستيم که برگرديم و روز ديگري بياييم، کمي ترسيده بودم مخصوصا که آنها به طرفمان تيراندازي هم مي کردند، اما بهمن رو به من کرد و گفت: اينجا خاک ماست، پدر و اين علوفه ها حق ماست. از حرف هايش به جوش آمدم، هر دو با اسب به طرف آنها تاختيم و هي کشيديم. چند لحظه بعد روس ها در خاک خودشان بودند!!
گفتم: درس خواندن خيلي هم واجب نيست، نمي خواهد هر روز اين همه راه را بروي و برگردي. با التماس گفت: مادر جان يعني تو دلت نمي خواهد پسرت با سواد باشد. به خدا قسم! گرسنگي و تشنگي و دوري راه همه چيز را تحمل مي کنم ولي حاضر نيستم بي سواد بمانم.
تازه به مسجد رفته بودم که دو مامور شهرباني وارد مسجد شدند و پرسيدند: باني اين جلسه کيست؟!
آقاي توفيقي جلو آمد و گفت: مشکلي پيش آمده، مجلس مال ماست. ناگهان يکي از آن دو مامور سيلي محکمي به آقاي توفيقي زد و با فرياد گفت: با اجازه کي صداي بلندگوي مسجد را اين قدر بلند کرده ايد؟!
هنوز حرفش تمام نشده بود که ديدم بهمن به سمت مامور شهرباني حمله کرد و لگد محکمي به او زد، من هم تحت تاثير قرار گرفتم و لگدي به مامور ديگر زدم، در يک لحظه وضع مسجد به هم ريخت، ما هم از شلوغي استفاده کرديم و با سرعت از مسجد بيرون آمديم، در حالي که کفشهايمان در مسجد جا مانده بود.
در روستايمان پيرمردي داشتيم که خيلي موافق انقلاب نبود و مدام مي گفت:
شما جوان ها نمي فهميد مگر مي شود شاه يک مملکت را از کار بر کنار کرد و يک ملا را رئيس مملکت کرد.
و هميشه بهمن در حال بحث و صحبت با او بود، بعد از پيروزي انقلاب يک روز با بهمن براي نماز به مسجد رفتيم. پير مرد را ديديم رو به روي عکس امام ايستاده و آهسته چيزهايي مي گويد: با آرنجم به پهلوي بهمن زدم و گفتم مثل اينکه حرف هايت اثر کرده، ولي او گفت: اشتباه نکن اين قدرت خدا است.
از فرصت هايي که به دست مي آورد براي شرکت در جلسات دعا و قرآن استفاده مي کرد، گاهي مي ديدمش با سوز دعا مي خواند و گاهي مي ديدمش دم در مسجد در حال مرتب کردن کفش هاي مردم است!!
اعتراض مي کرديم و مي گفتيم چرا تو!! بهتر است يکي از بچه هاي کوچکتر را صدا بزني.
با آرامش نگاهمان مي کرد و مي گفت: عبادت فقط دعا کردن نيست.
خدمت به خلق هم عبادت است!!
يک روز با خوشحالي آمد و گفت: ديگر وقتش شده برايم برويد خواستگاري. با تعجب گفتم! مبارک است مادر جان اما اين کارها رسم و رسومي دارد و ساده نيست بايد دختري را در نظر بگيريم و درباره اش با بقيه هم مشورت کنيم...
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: من با قرآن مشورت کرده ام خير است انشاالله، بقيه اش هم با خود شما. هر چه گفتيم و هر شرطي گذاشتيم با رضايت قبول کرد در حالي که خودش دو شرط بيشتر نداشت. گفت: آيا حاضري با حقوق سپاه زندگي کني و تحمل کني، من بيشتر وقتم را در جبهه بگذرانم در حالي که ممکن است يا شهيد بشوم يا زخمي و يا اسير!!
هر چه قدر در کار جدي بود و سختگير به هنگام تفريح شوخ و سر زنده بود. يک روز براي شنا به کنار آب رفتيم، همه بچه ها زدند به آب ولي من و محمد زاده لب آب ايستاديم و بقيه را تماشا کرديم.
ناگهان از پشت سر به درون آب هولمان دادند، ما سر تا پايمان خيس شده بود و بهمن کنار آب به ما مي خنديد.
هر کاري از دستش بر مي آمد و هر کاري که صلاح مي دانست براي پيروزي انقلاب مي کرد، از هيچ چيز هم واهمه نداشت. به همراه دوستانش عکس امام را به ديوار زده بودند، به همين دليل مرا به پاسگاه بردند و گفتند جلوي کارهاي پسرت را بگير و گرنه به جرم اغتشاش او را دستگير مي کنيم ولي بهمن بيدي نبود که با اين بادها بلرزد!
موقع برداشت محصول بود، با عجله کارهايمان را در سپاه انجام داديم تا براي کمک به پدرش به روستايشان برويم. وسط راه کنار يک مزرعه ماشين را نگه داشت،
پيرمردي تنها مشغول درو بود، گفت: بچه ها بسم الله، شروع کنيد. بعد از سلام و احوالپرسي مشغول به کار شديم، نيم ساعتي گذشته بود متوجه شديم اينجا مزرعه خودشان نيست، اعتراض کرديم. ما که مي خواستيم به پدر تو کمک کنيم! با آرامش هميشگي اش نگاهمان کرد و گفت: فرقي نمي کند مهم نيت آدم است!
يک روز تصميم گرفتيم کمي سر به سرش بگذاريم و ببينيم صبر و تحملش چقدر است. پنج شش نفري دوره اش کرديم و بي ربط ازش سوال پرسيديم، او هم با حوصله جواب مي داد ولي وقتي ديد دست بردار نيستيم و سوالاتمان تمامي ندارد، گفت: راستش را بگوييد منظورتان از اين همه سوال چيست؟ يکي از بچه ها از فرصت استفاده کرد و گفت: هيچي يا بايد به همه ما سور بدهي يا اينکه تا صبح جواب سوال هايمان را بدهي!
آن شب همه ميهمان بهمن بوديم.
خودم هم نمي دانم چه شد که تصميم گرفتم از سپاه استعفا بدهم و فقط کشاورزي کنم، وقتي جريان را برايش گفتم، ابتدا کمي سکوت کرد بعد با دست به روي زانويم زد وگفت: کمي بيشتر فکر کن، به خود و زندگي ات نه! به بچه هايي که فرمانده شان بودي و يکي يکي در کنارت شهيد شده اند به آنها فکر کن!
بعد هم هر تصميمي خواستي بگير.
نسبت به همه چيز و همه کس احساس مسئوليت مي کرد، تعدادي از خانواده هاي شهدا را براي باز ديد به جبهه آورده بودند که ناگهان هواپيماهاي دشمن حمله هوايي کردند.
بدون اين که دستپاچه شود همه را در سنگر ها پناه داد و خودش به کمک بچه هاي پدافند رفت.
نسبت به بسيجي ها هم احساس مسئوليت داشت، مي گفت: ما مسئول اين بچه ها هستيم و بايد مواظب خوراک و پوشاکشان باشيم، واي به حال ما اگر خودمان سير باشيم و آنها گرسنه، خودمان در امان باشيم و آنها در خطر!
مدام مي گفت: يادمان باشد روز قيامت بايد جوبگوي تک تک اين بچه ها باشيم!
از بيکاري بدش ميآمد، حتي بعضي وقتها مي ديديمش لباس بچه هاي بسيجي را مي شورد، در حالي که ما هيچ وقت نتوانستيم يکي از کارهاي شخصي او را انجام دهيم، چون منظم و مرتب بود.
بازي به جاهاي حساس رسيده بود، 2 به 3 جلو بوديم که صداي اذان بلند شد، بلافاصله توپ را در دست گرفت و گفت: بازي بسه، دقت نماز است.
با اين حرف او صداي اعتراض بچه ها بلند شد. آن روز اول بازي کرديم بعد نماز خوانديم.
بعد از نماز نوبت نگهباني من بود و بايد مي رفتم سر پست، بهمن بچه ها را دور خودش جمع کرده بود و برايشان صحبت مي کرد.
نمي دانم به بچه ها چه گفت ولي هر چه بود بعد از آن هيچ کدام نماز اول وقت را از دست نمي دادند.
با بچه ها نشسته بوديم حرف مي زديم در واقع يک جور درد دل مي کرديم تا اين که حرف رسيد به رفتار و عملکرد بعضي مسئولين که با اهداف انقلاب مغايرت داشت.
يکي از بچه ها گفت:
آدم اينها را که مي بيند از همه چيز دلسرد مي شود، دلش مي خواهد جبهه و همه چيز را ول کند برگردد سر خانه و زندگي خودش!
پارسا رو کرد به او و گفت: اولا يادمان باشد هدف ما و آرمان ما، افراد نيستند و ما به خاطر مسئولين نمي جنگيم، ما به خاطر دينمان و کشورمان مي جنگيم، دوم، اگر خواستيد زماني کسي را به عنوان الگوي خود انتخاب کنيد به امام (ره) نگاه کنيد و از او الگو بگيريد.
بگذاريد دنيا طلبان پي دنياي پوشالي بروند. در ماموريتهايي که مي رفتيم مدام به من مي گفت: محسن از من فاصله بگير و سعي کن جايي که من هستم تو نباشي.
مي گفت: اين جوري اگر راکتي، گلوله اي يا موشکي از راه برسد يکي از ما شهيد شويم و آن يکي مي تواند بچه ها را به سمت هدف هدايت کند. هدف گروه از خود گروه برايش مهم تر بود.
يک روز سر زده وارد تعميرگاه شد، ما در حال تعويض بعضي از قطعات بوديم، پرسيد مگر اين قطعات قابل تعمير نيست، گفتم: نه!
تا همه را يک به يک امتحان نکرد راضي نشد نهايتا هم گفت: کاش بلد بوديد اين ها را تعمير مي کرديد، تا اموال بيت المال حيف و ميل نشود! ماموريت شناسايي داشتيم با دو تا از بچه ها سوار قايق شديم که بهمن از راه رسيد و مانع از رفتنمان شد.
مي گفت: شما فرمانده هستيد و وجودتان بين بچه ها باعث دلگرمي است درست نيست در اين شرايط اتفاقي براي شما بيفتد! هرکار کردم نگذاشت من بروم، مرا از قايق پياده کرد و خودش براي انجام ماموريت راهي شد.
مثل هميشه روزهاي مرخصي اش مثل برق گذشت، آن روز آخرين روز مرخصي اش بود و ظاهرا تصميم گرفته بود لااقل چند ساعت آخر را در خانه بماند.
داشت با احمد بازي مي کرد من هم آن دو را تماشا مي کردم، ناگهان غم سنگيني روي دلم نشست، چشمش که به من افتاد، گويي از نگاهم چيزي فهميده بود، گفت: چيه خانم چرا ناراحتي؟! من از جواب طفره رفتم اما خودش گفت: نترس ما اين کاره نيستيم، شهادت لياقت مي خواهد. اين آخرين مرخصي اش بود.
به خاطر ازدواج، پدر و مادرم اجازه نمي دادند به جبهه بروم، مي گفتند مي روي و به موقع بر نمي گردي ما در مقابل خانواده عروسمان شرمنده مي شويم.
به ناچار دست به دامان بهمن شدم او اجازه ام را گرفت ولي قول داد خودش مواظب من باشد، بالاخره اعزام شديم ولي در منطقه هر جا مي رفتيم همراهم بود و هر جا مي خواست خودش برود مرا هم مي برد، وقتي ديد از اين وضع ناراحتم گفت: يادت رفته به خانواده ات چه قولي داده ام.
اما بر خلاف قولش در آخرين ماموريتش مرا با خود نبرد. من سالم به شهرمان برگشتم ولي بهمن پارسا ديگر کنار ما نبود!
بهمن و پنجاه نفر ديگر از بچه ها نزديک خط بودند و در مقابل تک دشمن مقاومت مي کردند، چند بار دستور صادر شد که به عقب بازگردند.
اما آنها دست از مقاومت بر نداشتند، عده زيادي از آنها هم شهيد شدند، متاسفانه ما نمي توانستيم بفهميم چه کساني اسير شده اند و چه کساني شهيد، و پارسا جزو کدام دسته است؟
وقتي با حمله دشمن رو به رو شديم سردار پارسا گفت: بچه ها ما وظيفه داريم در مقابل دشمن بايستيم و تا زماني که نيروي کمکي برسد مقاومت مي کنيم.
اما نيروهاي عراقي تجهيزات زيادي داشتند و بعد از چند ساعت مقاومت مهمات ما تمام شد.
من جزو اسرا بودم وقتي با دستان بسته ما را به قسمتي ديگر انتقال مي دادند از کنار جنازه ي سردار پارسا رد شديم، او هم مانند خيلي هاي ديگر شهيد شده بود.
تک دشمن تمام شده بود، نيروها عقب نشيني کرده بودند و مجروحين را به پشت جبهه انتقال مي دادند.
به هر کسي مي رسيدم سراغ بهمن را مي گرفتم ولي کسي از سر نوشت او خبري نداشت، ناگهان چشمم افتاد فرمانده گردانشان که به شدت زخمي شده بود، پرسيدم آقا رجب از بهمن چه خبر؟
و از سکوتش فهميدم بهترين دوست خود را از دست داده ام!
روز اعزام چقدر سر به سر هم گذاشتيم، تعداد دفعاتي را که به جبهه رفته بوديم مي شمرديم و تعداد عملياتهايي را که شرکت کرده بوديم.
در بيشتر عمليات ها هر چهار نفرمان بوديم اما موقع برگشت وقتي سوار اتوبوس شدم جاي خالي پارسا را با تمام وجود احساس مي کردم. نور محمدي قبل از من سوار اتوبوس شده بود.
کنار هم نشستيم و در سکوت اشک ريختيم، يک دنيا تفاوت بين روز آمدن و روز برگشتنمان بود.
روزي که روحش را تشييع مي کرديم و کنار مزار شهدا برايش مزاري در نظر گرفتم، يادم آمد هفت سال پيش، روزي که بعد از يک پياده روي سيزده روزه با بچه هاي بسيجي، اينجا دور هم جمع شديم سر مزار همين شهدا، و بهمن برايمان نوحه خواند، موقع برگشتن گفتم: خدا عوضت بدهد، حسابي حال کرديم، همين جور که نگاهش روي زمين بود گفت: دلم مي خواهد منم يک روز کنار اين شهدا بخوابم و سر مزارم مداحي و نوحه خواني کنند.
منبع:کاش ما هم...،نوشته ي ليلي افشار،نشر ستاره ها،مشهد-1385