در همين حال ، يك فروند هليكوپتر آمد و نشست . چند لحظه بعد حاجي از آن بيرون آمد . به محض اين كه پياده شد ، با ديدن وضعيت آنجا به هليكوپتر دستور پرواز داد ، چون اگر كمي تاخير ميكرد ، دشمنهليكوپتر را ميزد .
هليكوپتر كه رفت ، آمد كنار ما و گفت : «چرا ايستاده اين و نميرين پيش نيروهاتون.»
گفتم : «حاجي مگه نميبيني ،از طرف دشمن ،مثل بارون تير ميباره .»
گفت : «شما “و ان يكاد“ بخونين و از اين جا رد بشين ، مطمئن باشين هيچ مشكلي پيش نمياد . ببينين من چطور رد ميشم!»
آن وقت «و ان يكاد»خواند و با اطمينان اين مسير را پيمود . او رفت و ما همچنان آنجا بوديم . دوباره برگشت و گفت : «پس چرا نمياين ؟»
گفتيم : «ميآييم ، اما حالا نه . بذار آتش دشمن كمي سبكتر بشه !»
گفت : «من ديگه اصرار نميكنم . اگه نيايين من ديگه ميرم .»
اين را گفت و باز حركت كرد . دشمن در اون لحظه ، نسبت به ما ديد خوبي داشت . بيمهابا و با تسلط ، ما را زير آتش گرفته بود ؛ چون آنها در بالاي تپه بودند و ما توي دره . بروجردي كه ميرفت ، دلم ميلرزيد . همه ترسم از اين بود كه مبادا خداي نكرده بلايي به سرش بيايد .
در آن سوي دره و پيش نيروهاي ديگر ، بروجردي به ما اشاره كرد كه به آنها ملحق شويم . دلشوره نميگذاشت كه قدم پيش بگذاريم . چند لحظه بعد ، براي سومين بار بروجردي را در كنار خود ديديم . آمد كه به هر نحوي شده ، ما را با خود ببرد . اين بار ، ديگر دل به دريا زديم و با او رفتيم . وقتي به نيروهاي خودي پيوستيم ، همگي سالم و با روحيه بوديم .