گفتم : «ا ، مگه خبر نداري ؟ من دارم ميرم كيانشهر .»
گفت : «كيانشهر ؟براي چه كيانشهر ؟»
گفتم : «اونجا دارم خونه ميسازم .»
پرسيد :«زمينش رو از كجا آوردي ؟ مصالحش رو چه طوري جور كردي ؟»
گفتم : «اي بابا !تو ديگه كجاي كاري ؟ از بنياد مسكن سپاه گرفتم .»
گفت :«مگه سپاه بنياد مسكن هم داره ؟»
گفتم : «آره !»
گفت :«ببين ! اين بيانصافيه ، تو پاسداري و من هم پاسدار . چطور شد كه به تو خونه ميدن ، ولي به من خونه نميدن ؟ ببينم ناقلا ! پارتي بازي كه نكردي ؟»
گفتم : «نه بابا ! پارتي بازي كجا بود ؟پانصد تومن پول داديم ، ثبت نام كرديم ، كلي برو بيا داشت . اسمم در اومد و به من زمين دادن . »
از هيچ چيز خبر نداشت . فقط عشقش كردستان بود . فقط كردستان را خانه خودش ميدانست .
گفتم : «خوب تو هم برو ثبت نام كن .»
گفت : «شايد اين كار رو كردم ، ولي فكر نميكنم فرصت پيدا كنم .»
حق با او بود . او هيچگاه سعي نكرد كه چنين فرصتي را براي خود به وجود آورد .