معمولاً وقتي كه بچهها دلشان براي پدر تنگ ميشد ، كسي آنها را ميبرد آنجا و آنها در آنجا او را ميديدند .
گاهي هم كه اتفاقي او را ميديدم ،ميگفتم :«محمد جان ! چرا نميآي بنشيني كنارم تا يك لقمه نان و سبزي با هم بخوريم ؟»
ميگفت :«مادرجان! دستور اسلام است كه حتي اگر پدر يا مادر يا فرزندانت نيز از دنيا بروند ، در صورتي كه اسلام در خطر باشه ، بايد اول به داد اسلام برسي و اون وقت به خودت. امروز هم ميبيني كه كردستان در خطره ، كشور در خطره ، كشور به من احتياج داره . مادرجان ! غصه نخور ، بذار اين جنگ تموم بشه ، اون وقت با تو مينشينم و نان و سبزي هم ميخورم!»