خاطرات - عبدالرزاق ميراب - 1

کد خبر: ۱۱۸۷۹۱
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۸۷ - ۲۲:۱۷ - 08August 2008
نيروها همه با هم و با فرياد گفتند « فرمانده‌ي آزاده ، آماده‌ايم آماده . »
هر دو گردان آمدند توي نقطه‌ي رهايي براي استراحت و آمادگي . بچه‌ها وضو مي‌گرفتند و وصيت مي‌نوشتند . تا سوار قايق مي‌شدند ، آقا مهدي مي‌رفت با تك‌تك‌شان حرف مي‌زد ، مي‌بوسيدشان ، وسايل‌شان را چك مي‌كرد تا تجهيزات‌شان كامل باشد . همه‌شان را از زير قرآن رد كرد ، فرستادشان به دست خدا .
آقا مهدي خيلي نگران بود . همان‌جا دستش را بلند كرد طرف آسمان گفت « خودت شاهدي كه هر كاري از دستم بر آمده كرده‌ام . مي‌سپارم‌شان دست خودت . كمك‌شان كن … كمكم كن ! »
با هم آمديم قرارگاه خودمان در پد پنج . آن‌جا هم كارها تقسيم شده بود . رستم‌خاني ( شهيد ) را با يك گردان فرستاد و اشتري را هم . كارهاي عقبه هم سپرده شد به اكبر جوادي ( مسئول تخريب ) كه زياد راضي نبود و مي‌خواست برود جلو و توي تخريب كار كند .
آقا مهدي گفت « وقتي مي‌گويم اين جا بمان يعني بمان . عقبه و پشتيباني هيچ كم از تخريب ندارد . »
بعد آمديم يك پاسگاه ديگر براي آقا مهدي درست كرديم تا مثل خيبر كنار نيروهاش باشد . هماهنگي لازم را هم با بي‌سيم‌چي‌ها انجام دادم . براي اين‌كه عمليات لو نرود هيچ كس حق صحبت نداشت . هر سه تا شاسي يعني رمز ما ، كه يعني شروع عمليات . نيروها رسيده بودند به كمين‌ها و بايد كورشان مي‌كردند . رمز صادر شد و عمليات آغاز . كمين‌ها را شكستند رفتند پيش .
نزديكاي صبح آقا مهدي پاسگاهش را ول كرد ، با قايق خودش راه افتاد برود به بچه‌ها سربزند . رسيديم به سيل بند عراقي‌ها . غواص‌ها تازه داشتند لباس‌هاشان را در مي‌آوردند تا عمليات را ادامه بدهند .
تا آقا مهدي از قايق پياده شد غواص‌ها آمدند گفتند « تو را به خدا شما برو عقب ! جاي شما توي سنگرست . شما بايد فقط دستور بدهي و ما با جان و دل انجام بدهيم . هيچ كس راضي نيست شما بياييد جلو … تا خداي نكرده تيري تركشي بيايد … »
آقا مهدي گفت « بابا شما هم چقدر سخت مي‌گيريد . مگر دست من و شماست كه بخواهيم فرار كنيم توي سنگر ، يا بمانيم همين جا ، يا نرويم جلوتر ؟ »
رفت بالاي سيل بند ، نگاهي به كل منطقه انداخت ، ديد سازمان عراقي‌ها به هم ريخته . شروع عمليات بد نبود .
آقا مهدي به جمشيد نظمي گفت « بچه‌ها را جمع و جور كن ! »
با بي‌سيم به گردان علي اكبر گفت « حركت كن بيا پشت سيل بند ! »
گفت « الآن بهترين وقت‌ست كه عمليات را ادامه بدهيم برويم كنار دجله . آن‌جا بهترين جاست براي پدافند كردن‌مان . »
خودش افتاد جلو نيروها هدايت‌شان كرد تا كنار دجله .
به من گفت « قرارگاه را به گوش كن كه يكي از گردان‌هاي لشكر عاشورا رسيده كنار دجله ، آن يكي هم با هماهنگي لشكر نجف دارد مي‌رسد كنار محلي كه مشخص شده . »
قرارگاه نتوانست همچو چيزي را قبول كند . گفت « آقا مهدي ! خوب آن‌جا را نگاه كن و حرف بزن ! »
امين شريعتي خيلي ناراحت شد . بي‌سيم را گرفت گفت « مگر شما به مهدي اطمينان نداريد ؟ »
گفت « بابا اطمينان داريم . فقط مي‌خواهيم هماهنگ كنيم . »
شريعتي گفت « پس خوب گوش كن . گردان رسيده دجله . مهدي اين‌جاست . من هم اين‌جام . تمام . »
هماهنگي‌ها انجام شد .
آقا مهدي آمد به نيروها گفت « حالا بهترين وقتي‌ست كه همه‌مان به آرزوي چندين و چند ساله‌ي خودمان و پدر و مادرهامان برسيم بياييم با آب دجله و فرات وضو بگيريم و به ياد عاشورا نماز شكر به جا بياوريم . »
همه رفتيم با آب دجله وضو گرفتيم ، نماز خوانديم ، بعد آقا مهدي رفت با بچه‌ها حرف زد ، به فرمانده گردان‌ها گفت كه چطور بايد از دجله بگذرند . هيجان چند تا از بچه‌هاي لشكر آن‌قدر زياد شد كه پريدند توي دجله تا با شنا از آب بگذرند .
آقا مهدي گفت « نگفتم اين جوري كه ، الله بنده‌سي . بياوريدشان بيرون ! »
بچه‌ها را از آب آوردند بيرون . آقا مهدي دستور داد بروند استراحت كنند و از اين به بعد خوب گوش كنند ببينند او چي مي‌گويد . بعد گفت « كي بلدست از اين ماشين‌هاي سنگين را راه بيندازد ؟ »
حسين پارچه باف ( شهيد ) گفت « من . »
آقا مهدي نگاهي به قد و بالا و سن كمش كرد گفت « بلدي حتماً ؟ »
حسين گفت « امتحان كن ! »
آقا مهدي گفت « پس زود برو آن ‌ايفا را روشن كن تا بعد بگويم بايد چي كار كني . »
حسين رفت داخل ايفا و معلوم شد بلد نيست اصلاً روشنش كند .
آقا مهدي گفت « الله بنده‌سي ! تو كه بلد نيستي چرا مي‌گويي بلدم ؟ »
حسين گفت « فقط دلم مي‌خواست فرمان شما را برده باشم ، حتي اگر بلد نباشم بايد چي كار كنم . »
آقا مهدي مجبور شد خودش برود ماشين را روشن كند ببردش كنار سيل بند . يك قايق گذاشت پشتش آوردش تا كنار دجله ، تا بعد كه هوا تاريك شد با آن از دجله عبور كنند .
رستم خاني خيلي روحيه داشت . لحظه به لحظه مي‌آمد به آقا مهدي مي‌گفت « الآن بهترين وقت‌ست . بگذار بگذريم . »
آقا مهدي گفت « وقتش نشده . يگان‌هاي همجوار هنوز به ما الحاق نكرده‌اند تا قرارگاه دستور بدهد عمليات را ادامه بدهيم . »
با قرارگاه تماس گرفت . وضع‌مان را گفت .
قرارگاه گفت « اگر مي‌توانيد برويد ، برويد آن‌ور دجله يك ضربه بزنيد ، بعد پدافند كنيد ! »
همه وضو گرفتند ، نماز خواندند ، شام خوردند ، آماده شدند .
با يك بلم و دو تا از گروهان‌هاي گردان امام حسين و چند نفر از بچه‌هاي اطلاعات رفتيم آن‌ور دجله . بچه‌ها رفتند جلو ، ضربه زدند ، حتي آن ده خالي را گرفتند . ما از مرحله‌هاي عمليات زده بوديم جلو و اين خطرناك بود .
از قرارگاه به آقا مهدي گفتند « خيلي رفته‌ايد جلو . ممكن‌ست از پشت بيايند دورتان بزنند . همان‌جا پدافند كنيد . از اين به بعد هم با هماهنگي برويد جلو . »
آقا مهدي گفت « بگوييد بيايند به موقعيت ما ، كه ديگر برنگرديم آن طرف دجله پدافند كنيم . »
قرارگاه گفت « اگر مي‌توانيد و آن‌جا امكانات داريد اشكال ندارد ، پدافند كنيد . فقط با گردان پدافند‌تان مدام در تماس باشيد . »
اول شب دوم به آقا مهدي گفتند « بيا اين‌ور ! هماهنگي لازم‌ست . »
رفتيم آن طرف دجله . يك گروهان گذاشتيم تا ادامه‌ي عمليات را از محور لشكر نجف ادامه بدهيم . بين ما و گردان امام حسين و يكي از گردان‌هاي لشكر نجف ناهماهنگي به وجود آمد و الحاق صورت نگرفت . اصغر قصاب مي‌گفت من آمدم و آقا مهدي هم مي‌گفت ، ولي فلان گردان نجف نيامده بود . آقاي كاظمي پيش ما بود . فرمانده همان گردان مي‌گفت من آمدم .
آقا مهدي به كاظمي گفت « احمد ! بايد خودمان برويم اين دو تا گردان را دست به دست بدهيم . با بي‌سيم من و تو كاري از پيش نمي‌رود . اگر هوا روشن شود كارمان خيلي مشكل مي‌شود . »
با هم سوار موتور كاظمي شدند . بي‌سيم را از من گرفت گفت « موتور ديگر جا ندارد . همين جا باش . »
گفت « علي تجلايي هم بماند تا اگر مشكلي پيش آمد بگويم چي كار كند . »
آن‌ها رفتند الحاق كردند . مشكل حل شد .
بعد از چند ساعت كه گردان‌ها خواستند عمل كنند ، هواپيماهاي عراق آمدند توي منطقه . ديگر نزديكاي صبح بود و آفتاب داشت مي‌زد . بوي پاتك عراقي‌ها مي‌آمد . من توي آن خاكريزي بودم ، پيش علي تجلايي ، كه نيروها از آن جا پدافند مي‌كردند . حمله‌ي عراق از زمين و هوا شروع شد .
علي به من گفت « با گروهان‌ها تماس داري ؟ »
گفتم « بايد بروم روي كانال بگوش‌شان كنم تا بعد بگويم چي كار كنند . »
گفت « نمي‌شود . وقت نداريم اين جوري كه بروند صدا كنند . بلند شو خودت برو بگو عراقي‌ها مي‌خواهند پاتك كنند . »
يك روز قبل از شهادت آقا مهدي بود . عراقي‌ها آمدند خاكريز را دور زدند ، با هلي كوپتر و هواپيما و هر چي ، و از پشت سر بچه‌ها سر درآوردند . من هم توي جاده تير خوردم افتادم . فرداش ، بعد فهميدم ، آقا مهدي هم … خدا رحمتش كند … هر وقت كه خيلي توي خودم غرق مي‌شوم و ياد آن روزها مي‌افتم يك صدايي با لحن آقا مهدي مي‌گويد « عبدي عبدي مهدي ! »
هر چي دنبال صاحب صدا مي‌گردم پيداش نمي‌كنم . شما بگوييد چي كار كنم !
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار